تاریخ انتشار: 
1400/09/03

برای «او»

سما روح‌بخشان

colossal

به یاد کسانی که در دهه‌ی شصت، با قتل، اعدام و تبعید عزیزانشان، داستان‌های عاشقانه‌شان ناتمام ماند. رانده شدند، رنج کشیدند، زخم برداشتند و باز ادامه دادند.

سلام. خیلی خوش آمدید. مثل همیشه؟

.....

فصل اول، سال‌ها قبل؛ فصل ابر و باد و باران.

نامه‌های عطرزده‌اش را دسته‌بندی می‌کنم. گلبرگ‌های خشک را در جعبه‌ی کوچک و قدیمیِ نقره‌ای می‌گذارم و می‌روم کنار پنجره تا ببینمش. نم باران بهاری، غبار کوچه را شسته و تن و برگِ درختان را تازه کرده. از دور پیدایش می‌شود. تا به خانه برسد گام‌هایش را می‌شمارم. پنج، هفده، بیست و نه. نگاهم می‌کند و لبخند می‌زند. به خانه می‌رسد و پنجره‌ی اتاقش را باز می‌کند. همه‌ی جانم پرواز می‌کند. دو پنجره با چشم‌هایش فاصله دارم و یک دنیا دلتنگش می‌شوم. دست می‌کشم به دسته‌ی سیاه و بافته‌شده‌ی موهایم. نگاه می‌کند و بوسه می‌فرستد. نگاه می‌کند و بهار در چشمانم می‌دود.

چند سطرِ پر شور و شوق؟ چند حادثه؟ چند فصل؟ چند داستانِ عاشقانه به دفتر زندگی‌ام اضافه می‌شد، اگر آن روزها موهایم بلندتر می‌بود؟ اگر همسایه‌ها و همکلاسی‌ها، موهای بافتهشده‌ام را می‌دیدند؟ اگر توفان نمی‌شد؟ اگر ابر مرگ و عزا، بر زمینمان نمی‌بارید؟ اگر «او» کمی صبر می‌کرد و جزوه و کتاب و سلاح و قمقمه‌اش را در کوله‌پشتی جا نمی‌داد و نمی‌رفت؟ اگر تخم شک، بذر ماندن و وسوسه‌ی بافتنِ موهایم را در دلش می‌کاشتم؟ اگر با وعده‌ی نوازش‌ها و بوسه‌های پنهایی پاگیرش می‌کردم؟

همان بهار بود که می‌گفت پسرم که بیاید، موهایت بلندتر می‌شود. می‌گفت صبر کن دختر جان، وقتش که برسد و بیاید و عروسم را ببیند، نازنین عروسم را که بغل کند و در حیاط برقصد و بخواند، دیگر طلبی از دنیا نخواهم داشت. سرم را می‌گذارم و می‌خوابم و می‌روم.

سال بعد که خبر کشته شدنش در درگیری‌های غرب را دادند و جنازه‌ای هم تحویل ندادند، کسی مادرش را در محله ندید. پیش از سفر، پرسیده بود حداقل بگویید پسرم خاکِ خوش‌عطرِ کدام جنگل شده؟ رو به سمت کدام بلوطستان راز و نیاز کنم؟ با کینه نگاهش کردند، به سینه‌اش کوبیدند و با چند دشنام در خیابان، افتاده بر خاک، رهایش کردند.

بعد از آن روز، رفت و در گوشه‌ای از شهرستان پدری، در خانه‌ای متروکه خزید و تا زمانی که زنده بود در سوگ «او» نشست.

گناه ما نبود. گناه کوهستان و تاریخ و گلوله نبود. تیری از غیب بود که سینه‌اش، که سینه‌ام را شکافت و «او» را برد. بهارم را، جانم را برد.

 

فصل دوم؛ پاییز خاکستری.

کمی زود رسیده‌ام. مدیر و ناظم را همان‌جا توی راهرو می‌بینم. نگاهی می‌کنم و سری تکان می‌دهم. تذکرهای مدامشان برای بلندی موها را چند بار پشت گوش انداخته بودم و ناچار کمی کوتاهشان کردم تا الگوی بی‌ بندوباری برای بچه‌های معصوم و دیگر معلمان نباشم. مستقیم می‌روم سمت کلاس و به دیوار کنار تخته‌سیاه تکیه می‌دهم تا دانش‌آموزانم بیایند. کلاس خالی است و فرصت دارم تا موسیقیِ شب گذشته را در مغزم مرور کنم. به نوبت انگشتانم را پرواز می‌دهم. پاشنه‌ی پای راست را کمی بالا می‌دهم و زانو را جلو می‌برم. سرم را یک بار به چپ، و یک بار به راست می‌چرخانم و کمرم را کمی به جلو خم می‌کنم. یک دسته‌ی سیاه و ناب و بلند از موها را از مقنعه بیرون می‌ریزم و برای «او» که ته کلاس نشسته، بوسه می‌فرستم. صدای دویدن بچه‌ها در سالن می‌پیچد و دلبری‌هایم ناتمام می‌ماند و شعله‌ی بزمم خاموش می‌شود.

برگه‌های تصحیح شده‌شان را روی میز می‌گذارم و از پشت شیشه بیرون را نگاه می‌کنم. وقتش رسیده تا باران بیاید و حیاط را بشورد. جنگ تمام شده اما کسی رمقی ندارد تا چسب‌های پنجره‌های مدرسه را بردارد. جنگ تمام شده اما جان‌پناه و سنگر و شعار و دیوارنویسی، بر تن مدرسه جا خوش کرده. جنگ تمام شده اما هنوز جنازه‌های تازه می‌آورند و خبری می‌دهند و مین‌ها در کشت‌زارها منفجر می‌شوند و خانواده‌ای را در ماتم غرق می‌کنند. جنگ روی کاغذ و پشت تریبون تمام شده و در جان و قلب و چشم و نوجوانی‌های زخم خورده‌ی مدرسه ادامه دارد. زنگ‌های تفریح هم مارش نظامی پخش می‌شود.

مقنعه‌ام را جلو می‌کشم. چند تار را به یادگار می‌گذارم که همان بیرون بماند. بچه‌ها یکی یکی وارد کلاس می‌شوند. سر و صدا که کم‌تر می‌شود و پچ‌پچ‌ها که می‌خوابد، نگاهشان می‌کنم. لبخند می‌زنم و غنچه‌ی خنده بر صورتشان می‌شکفد. کتاب را باز می‌کنم و گچ را برمی‌دارم و شروع می‌کنم:

جدا شد یکی چشمه از کوهسار / به ره گشت، ناگه به سنگی دچار

 

فصل سوم؛ فصل سرما

گناه ما نبود. گناه کوهستان و تاریخ و گلوله نبود. تیری از غیب بود که سینه‌اش، که سینه‌ام را شکافت و «او» را برد. بهارم را، جانم را برد.

روبه‌روی آینه می‌ایستم. موهای سفید را یک به یک می‌شمارم. پنج، هفده، بیست و نه. بیش‌تر شده‌اند. چه اهمیتی دارد؟ پشت سر می‌بندمشان. همسایه‌ها هیچ کدام نیستند و فاتحانه، صدای موسیقی را بلندتر می‌کنم. ریتم را از بَرَم. به جایی بر‌نمی‌خورد که دکمه‌ی بالایی را نبندم. یقه‌ام بازتر می‌شود. نیم چرخ به راست. نیم چرخ به چپ. دست‌ها را باز می‌کنم. می‌چرخند و بالا می‌روند، می‌چرخند و پایین می‌آیند. روی پنجه چند گامی جلو می‌روم. شیطنتم گل می‌کند و صورتم را جلو می‌برم. خیلی نزدیک شده‌ام. نفس به نفسِ «او». صدای ضربان قلبش را، صدای ضربان قلبم را می‌شنوم. دستم می‌لرزد. یک قطره‌ی کوچک، با یک ردّ بلند، از زیر مژه‌ها تا روی لب‌ها، می‌لغزد و می‌رقصد و پایین می‌آید.

صدای پخش را قطع می‌کنم. صورتم را آب می‌زنم. بهتر است که موهایم همان‌طور بسته بمانند. چند سالی هست که کوتاه شده‌اند و دل و دماغی برای نگهداری‌شان ندارم. چقدر دلم گرفته بود. چقدر خوب است که همسایه‌ها بعضی روزها، برای چند دقیقه‌ای هم که شده، در خانه نباشند.

لباس می‌پوشم و می‌روم تا دیر نرسم.

نشسته‌ام تا بیایند. کیفم را باز می‌کنم و فهرست اسامی و کتاب و خودکار را بیرون می‌آورم. به نوبت می‌رسند. پر خنده و بشاش گام بر‌می‌دارند. هر لبخند یک سلام. هر سلام یک لبخند. هر گام یک ضربِ بلند. هر ضرب، یک نیم چرخ. هر چرخ یک پنجره، یک خاطره، یک فصل، یک داستان، یک عشق.

می‌خواهم که کتاب را باز کنند. می‌ایستم و ماژیک را برمی‌دارم. سمت تخته می‌روم و شروع می‌کنم:

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران / کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

 

فصل چهارم؛ سال‌ها بعد، فصل رفتن

فقط همین چند دقیقه مانده بود. قرار است که کوله‌بار خاطراتم را بردارم و با مدرسه‌ی کهنسالم وداع کنم. گوشه گوشه‌ی کلاس نشسته‌اند و نگاه می‌کنند. خیلی سال است که مبلغ و مروج موهای کوتاهِ زیر مقنعه شده‌ام. کسی جز من لبخند نمی‌زند. از بچه‌های قدیمی هم آمده‌اند و آن ته ایستاده‌اند. کمی صحبت می‌کنیم. کمی اشک می‌ریزیم.

اگر عدالتی بود، اگر نسیمی از آزادی به سینه‌ها می‌رسید و ستون‌های قانون به لرزه در نمی‌آمد، برای این لحظه‌ها هم، ساز و آهنگی بود که می‌شد پخش شود و آهسته و نرم و پر اشک، چرخید و رقصید. دل‌شکسته و پر شکوه. غمگین و در اوج. تنها و رنجور.

قبل از نوشتن برمی‌گردم و نگاه می‌کنم. «او» را پیدا نمی‌کنم. کجای جهان است؟ کجای کوهستان؟ خاک خوش‌عطر کدام جنگل شده؟ در کدام بلوطستان سراغش را بگیرم؟

قرار نبود که روی تخته چیزی نوشته شود. کتاب را باز نکرده توی کیفم جا می‌دهم. با این‌ حال، ماژیک را در دست می‌گیرم و می‌نویسم و با همه‌ی بغض‌های جهان، می‌روم.

گرَم یاد آوری یا نه / من از یادت نمی‌کاهم

فصل خوبی نیست برای پیاده روی. اما بهتر از خانه رفتن است. راه کج می‌کنم و به سمت آرایشگاه می‌روم. با همان مانتو و مقنعه‌ی کهنه‌ی پر رنج و پر آبرو. پله‌ها را بالا می‌روم. کمی شلوغ است. موسیقی زیبایی در حال پخش است. مادری روی صندلی نشسته و دختر کوچکش با موزیک می‌رقصد. ریتم را درست گرفته و چرخ‌های بجا و هماهنگ می‌زند. موهایش بلند است. سیاه و بلند و بی‌نظیر. چقدر زیباتر می‌شود با این موها رقصید.

دخترک مسئول پذیرش به استقبالم آمده و روبه‌رویم ایستاده. چهره‌اش را می‌بینم. لبخند می‌زند. چیزی می‌گوید. صدایش را نمی‌شنوم. هنوز به هوش نیامده‌ام انگار. هنوز به امروز، به امسال نرسیده‌ام. ناخن انگشت‌هایم را در کف دستم فرو می‌کنم. از پنجره‌ی محله‌ی کودکی، از آخرین بهار، از «او»، از وهم و خیال و آرزو، کنده می‌شوم و به خودم می‌آیم.

سلام. خیلی خوش آمدید. عرض کردم مثل همیشه؟

سلام. ببخشید. بله. دو سانتی لطفاً. مثل همیشه. چپ و راست و عقب و جلو یکسان باشد. نیازی هم که به رنگ نیست. اجازه بدهید که همین‌طور جوگندمی بماند. کوتاه‌تر بشود اهمیتی ندارد. فقط بلندتر نشود. همان دو سانت که خدمتتان عرض کردم خوب است. متشکرم.