تاریخ انتشار: 
1400/09/30

زنگ سیلی‌

رسول بابکری

The Guardian

آیا آدم‌ها اولین باری را که زمین خورده‌، و کف دست‌ها و سرِ زانوی‌شان خراش برداشته است را به یاد می‌آورند؟ یا زمانی را که در کودکی مشغول بازی بوده‌اند و توپی به صورتشان خورده، و چند قطره‌ی خون بر لبشان لغزیده است؟ اکثر ما تجربه‌ی آمپول‌های پنی‌سیلین، و خانه‌نشینی به علت تب و سرماخوردگی را در کارنامه‌ی بچگی و بعد از آن داریم، اما شاید همه را به یاد نیاوریم.

شاید این‌ها چیزی نباشد که معمولاً انسان در حافظه‌اش ثبت می‌کند و همچون نوعی آسیب روانی آن را به خاطر می‌‌آورد. اما جایی که در کودکی، یک جمله، یک نگاه تند، یک سیلی یا لفظی رکیک بین دوستان و همسالان مایه‌ی تحقیر شده از خاطر نمی‌رود.

به‌رغم قوانین و بخش‌نامه‌های متعدد، هنوز تنبیه بدنی در مدارس ایران برچیده نشده است. در مدارسی هم که تنبیه بدنی حذف شده و حتی تابو به شمار می‌رود، تأثیر روش‌های جایگزین تنبیهی چندان بهتر نیست. تغییر رویه، بدون تعریف چارچوبی برای التیام اثری که تنبیه‌های غیرانسانی بر جای گذاشته‌ است، نمی‌تواند راهگشا باشد.

تعداد کسانی که در دهه‌های اخیر تنبیه‌ بدنی را تجربه کرده‌اند بیش‌ازحد زیاد است. با وجود این، بسیاری از کسانی که از تنبیه بدنی آسیب دیده‌اند، چنین رفتارهایی را بازتولید یا توجیه کرده‌اند. شاید اتفاقات مدارس ایران برای شهروندان جوامع غربی یا کشورهایی مثل سنگاپور و مالزی که در سال‌های اخیر بیش از پیش به آموزش و پرورش توجه کرده‌اند باورنکردنی باشد، اما برای بسیاری از کسانی که در کانون این ماجرا هستند این مسئله قابل درک است. مشت، لگد، سیلی، کابل، شلنگ، خودکار لای انگشتان، تسبیح‌های‌ ریز و درشت چوبی و فلزی، که بی‌شباهت به ابزار شکنجه‌ در زندان‌ها نیستند، جایگزین فلک و ترکه‌ی خیس و واژگون شدن در سال‌های کمی دورتر شده‌اند.

در اکثر موارد، به جای ممنوعیت تنبیه بدنی، دنبال راه‌هایی برای تخفیف درد یا کاستن از تحقیر می‌گردند؛ برای مثال، برای کاهش درد ناشی از ضربات خط‌کش فلزی، دست را چطور باید گرفت، چه باید کرد که دل معلم یا ناظم بسوزد و کمتر ضربه بزند. چگونه می‌توان استقامت کرد و به گریه نیفتاد تا تحقیر فزونی نیابد.

کودکان، و به‌ویژه پسرانی که از دهه‌ی شصت تا اوایل دهه‌ی هشتاد در مدارس ایران دانش‌آموز بوده‌اند، حتی اگر خودشان قربانی مستقیم تنبیه‌ بدنی نبوده باشند، به احتمال زیاد شاهد آن بوده‌اند و از فضای ناایمن مدرسه متأثر شده‌اند.

بی‌تردید، در نظام آموزشی ایران، معلمانی هم بوده و هستند که در دوران چیرگی لباس‌های تیره و خاکستری، و پیراهن‌های روی لباس و ریش‌های نامرتب، با پیراهن‌های تمیز و آراسته، کفش‌های واکس‌زده، و صورت‌های اصلاح کرده و خندان، خاطرات خوبی برای دانش‌آموزان‌ رقم زده‌اند اما این‌ استثناها به قاعده‌ تبدیل نشده‌اند. قاعده در رفتار با بچه‌ها هنوز این است که «چوب معلم گل است». این قاعده آن‌قدر جاافتاده که در تصویر ارائه‌شده از مدارس در سینما و صداوسیمای جمهوری اسلامی نیز نمایان است؛ «مدیر»، «آقای ناظم»، «معاون» و «معلم» دلسوزی که خط‌کش در دست به این سو و آن سو می‌رود. پیش‌فرض رایج این است که چندصد دانشآموز را صرفاً با زبان خوش نمی‌توان اداره کرد.

صالح، دانش‌آموزی که یک سال مانده به دبیرستان تحصیل را کنار گذاشت، معلم‌ها را از روی رفتار و شیوه‌ی تدریس یا نظایر آن نمی‌شناخت؛ او به کفش‌ها توجه می‌کرد: «اولین باری را که کتک خوردم یادم می‌آید. یکی از همان فریاد کشیدن‌های بی‌دلیل دوران کودکی بود. معلم هنوز نرسیده بود و ما کلاس را روی سرمان گذاشته بودیم. دوم دبستان بودم. معاون و ناظم و چند نفر دیگر که شغلشان را نمی‌دانستم رسیدند و به جانمان افتادند. ردیفمان کردند و با نوک کفش‌هایشان به ساق پاها می‌زدند. سعی کردم که اشکم درنیاید. چند دقیقه دوام آوردم. ولی خب بی‌فایده بود. همان یک‌ بار کافی بود که معلم‌ها را اول از کفش‌ها ببینم و سفتی و نرمی‌شان را حدس بزنم.»

تأثیر فضای آموزشیِ ناسالم و ناایمن، شاید از جنگ کم‌تر‌ نباشد.

شیوه‌های گوناگون تنبیه تصاویر متفاوتی در میان کودکان ایجاد می‌کند. در برخی موارد، حتی معاف شدن از تنبیه نتیجه‌ی معکوس داشته است. روایت «خسرو» از این دست است: «مسئله فقط کفش‌ها نبود. کمربند و کابل و مشت هم بود. با این همه، بد‌ترین تجربه‌ام از دوران ابتدایی روزی بود که ده دوازده تا از بچه‌ها را به خاطر دویدن و دعوا و گلاویز شدن با همدیگر گیر انداختند و فرستادند در اتاق بزرگی که مدیر و ناظم و معلم‌ها دورش نشسته بودند. من هم بین بقیه بودم. نه کم‌تر و نه بیش‌تر از بقیه تقصیر داشتم. چندتایی سیلی و تشکیل پرونده و تهدید به اخراج. خیلی می‌ترسیدم. به ده سالگی نرسیده بودم. دعا می‌کردم که کار به همین چند تا ضربه و نوک کفش‌های آقای ناظم به ساق پاهایم ختم شود. ناگهان یکی از معلم‌ها گفت اگر می‌شود فلانی را به خاطر من ببخشید. یکی از بچه‌ها را گذاشتند اتاق را ترک کند، و خلاص شد. چه‌ سعادتمند بود. معلمی دیگر شفاعت یکی دیگر را کرد، و یکی دیگر از جمع هم آزاد شد. هر کس که در اتاق بود، معلم و معاون و مدیر، شفاعت کسی را می‌کرد و بچه‌ها یکی یکی از اتاق می‌رفتند. البته همه بجز من! تنها شده بودم. کسی نمانده بود که شفاعت من را بکند. انگار کسی دوستم نداشت. کسی نمی‌خواست نجاتم دهد. در مرکزی‌ترین نقطه‌ی اتاق، جلوی چشم همه، نادیده گرفته شده بودم. فراموش شده بودم. قطار آزادی رفته بود و من جا مانده بودم. سرم را پایین انداختم و گریه کردم. چند دقیقه‌ای ماندم و کسی از اتاق بیرونم برد و رفتم صورتم را شستم. آزاد شده بودم. با بالاترین هزینه‌ی ممکن.»

شیوه‌ی برخورد و تنبیه، شدت و میزان آن در دوره‌های مختلف تحصیلی متفاوت است. دوران راهنمایی که امروز به عنوان متوسطه‌ی اول شناخته می‌شود دوره‌ی شدیدترین برخوردهاست. در این دوره، دروس به صورت تخصصی تفکیک می‌شوند و بچه‌ها در هر کلاس با معلم متفاوتی روبه‌رو هستند. در عین حال، آغاز دوره‌ی بلوغ و نوجوانی، ممکن است به افزایش نافرمانی یا افت‌ تحصیلیِ مقطعی بینجامد. «ایوب»، که حالا خود معلم است، می‌گوید: «معلم ادبیاتمان را فراموش نمی‌کنم. لاغراندام بود و هیچ‌گاه نشده بود که لبخند بزند. لبش برای خندیدن باز نمی‌شد. سرد و خشک و بی‌روح می‌آمد و می‌رفت. کلکسیون کابل‌های مختلف و رنگارنگ را در اختیار داشت. از بچه‌ها می‌خواست برایش کابل ببرند. به هر کسی هم که رنگی متفاوت می‌آورد نیم نمره هدیه می‌داد. تنبیه مورد علاقه‌اش اما چیز دیگری بود. بچه‌ها را می‌برد پای تخته‌سیاه. می‌گفت لبه‌ی سکو پشت به کلاس بنشینید و بعد می‌رفت و روی شانه‌های کودک سیزده چهارده ساله می‌نشست. آن‌قدر که بچه‌ها درد بکشند و قول بدهند که هفته‌ی بعد شعرهای کتاب را از بر بخوانند. باورش سخت است. یادآوری‌اش سخت‌تر.»

در دوران دبیرستان که این روزها با نام «متوسطه‌ی دوم» نیز شناخته می‌شود تنبیه‌ بدنی کاهش می‌یابد اما تحقیر دانش‌آموزان همچنان رایج است. روایت «رؤیا» نمونه‌ای از این برخورد است: «احتیاط می‌کردم. هیچ تکلیفی را ناتمام به مدرسه نمی‌بردم. برای هر امتحان و حل هر تمرینی در حد توانم آمادگی داشتم. مواظب بودم که با صدای بلند نخندم. چشم از معلم‌ها برنمی‌داشتم تا به بی‌توجهی متهم نشوم. زود از خانه بیرون می‌رفتم تا دیر به مدرسه نرسم. آن‌قدر کوشا بودم که همیشه یکی از سه نمره‌ی بالا متعلق به من بود. معلم‌ها هم دوستم داشتند. الگوی دانش‌آموزِ نمونه برای هم‌کلاسی‌ها بودم و اولین داوطلب پاسخ‌گویی به هر سؤالی در هر درسی. معلمی داشتیم که بیش‌تر از بقیه دوستش داشتم. تنها کسی بود که صحبت‌هایش فراتر از کتاب و مدرسه بود. حتی به مزاح هم دست روی کسی بلند نمی‌کرد. در کلاس از فوتبال و موسیقی و طبیعت حرف می‌زد. از دل یک گفت‌و‌گوی ساده که در تاکسی شنیده بود چیزهایی بیرون می‌کشید که هر کدام می‌توانست آموزش یک قاعده یا نقد یک رفتار خاص باشد. ریزبین و خوش‌صحبت بود. آرامش داشت و به هر طنز و شیطنتی که در کلاس باعث خنده می‌شد، می‌خندید و مثال‌هایی ناب می‌زد از طنزهایی که در زندگی روزمره دیده و شنیده بود. مدام تشویق‌مان می‌کرد به خوب دیدن، به بی‌تفاوت نبودن و دقت در پیدا کردن واژه‌های درست در گفتار. با این حال، دلبستگی‌ام به معلم جدید چندان دوامی نداشت. قرار بود که بچه‌ها به نوبت پای تخته بروند و سؤال‌های معلم را جواب دهند. نوبت رسید به یکی از دوستانم که چیزی از درس هفته‌ی پیش را به خاطر نمی‌آورد. پس از طرح سؤال خواستم با ایما و اشاره به یادش بیاورم و کمکش کنم. معلم دید و با همان آرامش همیشگی خواست که بروم پای تخته و گچ را بردارم. به من نگاه کرد و گفت هر چیزی را که می‌گویم با خط خوانا و درشت روی تخته بنویس تا همه خوب ببینند. آماده بودم تا تنبیه ملایمِ عزیزترین معلم دوران دبیرستانم را بپذیرم. گفتم «چشم» و شروع کردم. تک‌تک کلماتی را که بر زبان راند، نوشتم:

«من به عنوان یک دانش‌آموز، احمق‌تر و کودن‌تر از آنی هستم که معلم و هم‌کلاسی‌هایم تصور می‌کنند.»

همه‌ی اشتیاق دوران تحصیل، همه‌ی رؤیاهایی که برای مطالعه‌ی کتاب‌ و یادگیری داشتم همان‌جا، پای همان تخته سیاه سوخت و به باد رفت. اگر قدرتی داشتم، می‌خواستم این خاطره را از ذهنم پاک کنم. یک روز از عمرم را بدهم و آن روز، و آن ساعت را فراموش کنم.»

شاید همه‌ی متولدین دهه‌ی ۵۰، بسیاری از متولدین دهه‌ی ۶۰ و بخشی از متولدین اوایل دهه‌ی ۷۰ شاهد چنین رفتارهایی در مدارس بوده‌اند. تأثیر فضای آموزشیِ ناسالم و ناایمن، شاید از جنگ کمتر نباشد. بی‌تردید، نمی‌توان نقش مدارس در ایجاد جراحت اخلاقی در جامعه‌ی ایران را نادیده گرفت.