تاریخ انتشار: 
1401/03/12

یادداشت‌های روزانه از کابل ــ بخش ششم

لاله رحمانی

WAMU

۲۲ حمل ۱۴۰۱

۶ ثور بود. دقیق به یاد دارم. با مادرم رفتم مکتب تا به‌خاطر رفتن به غزنی، از مدیرمان برای سه روز اجازه بگیرم. در صحن مکتب دو خیمه زده بودند. آن خیمه‌ها به یک هفته و چند روز قبل مربوط و برای کمیسیون انتخابات بود. وقتی رفتیم به دهلیز و بعدش به اتاق مدیر، همه‌‌جا مادرها و پدرهایی بودند که به وجود خیمه‌ی ثبت‌نام انتخاباتی در صحن مکتبمان معترض بودند. می‌گفتند: «مدیر صاحب اینها را بگویید تا از مکتب بروند و جان فرزندانمان را به خطر نیندازند. ما فرزندانمان را از کوچه پیدا نکردیم.»

در ۱۳۹۷ ما انتخابات پارلمانی داشتیم و مکاتب، یکی از محل‌های ثبت‌نام رأی‌دهنده‌گان بود. من رفتم غزنی. بعد از سه روز که آمدم، دیگر خبری از خیمه نبود؛ زمان ثبت‌نام به پایان رسیده بود. اما آن روز مکتب دگرگون بود. آن لحظه کاملاً مانند روز برایم روشن است. مدیر ما را صف کرد. معلمانمان همه آنجا بودند؛ این امر به‌ندرت پیش می‌آمد که همه‌ی پرسونل مکتب در زمان صف‌شدنمان حاضر باشند. مدیر آمد و گفت: «دختران! مکتبتان از طرف داعش تهدید شده. بعد از این باید در آستین لباس‌هایتان نوار سرخ بگیرید تا شناخته شوید که شاگرد این مکتبید.» این‌طور ادامه داد: «من تمام تلاشم را می‌کنم بعد از این هم به‌نوبت از میان شاگردان شش نفر روزانه‌وقت آمده، شما را تلاشی (بازرسی) کند.» او گفت که با دولت برای موظف‌کردن نیرو‌های امنیتی حرف زده است. و گفت: «بعد از این، حق آوردن کیف (ساک) را ندارید. باید کتاب‌هایتان را در دستتان بگیرید و به ما همکاری کنید. به‌خاطر جان خودتان وقت رخصت (تعطیل)شدنتان، صنف (کلاس) به صنف به‌نوبت و به‌صف رخصت خواهید شد و کسی حق ایستادن در صحن مکتب یا حتی بیرون از آن را ندارد.» بعد گفت: «فهمیدید؟» همه گفتیم: «آری.»

اما من هیچ‌چیز را نفهمیده بودم. تنها ترسیده بودم و همواره فکر می‌کردم حالا داعش می‌آید، خودش را منفجر می‌کند یا حالا آمده، با اسلحه وارد صنفمان شده و من و هم‌صنفانم را یک‌به‌یک می‌کشد. در همان زمان چندی از شاگردان، مکتب را ترک کردند. به یاد دارم که مادر به‌جبر بالایم آیت‌الکرسی را حفظ کرد و آن را بالایم می‌خواند تا این‌گونه خدا از من نگهداری کند. حالا که با خود فکر می‌کنم، چه می‌گذشته بر او در آن چهار ساعتی که دختر‌ش در مکتب تهدید‌شده توسط داعش درس می‌خوانده است؟

۱۳۹۷ بود. در یکی از چهارشنبه‌ها کلاس آمادگی کنکور کورس (کلاس) موعود را منفجر کردند. در چهارشنبه‌ی بعد، کلب (باشگاه) ورزشی مِیوَند را منفجر کردند. در این مدت شاگردان بسیار کمی در مکتب حاضر می‌شدند. در چهارشنبه‌ی سوم شاید از هر صنف سه‌چهار شاگرد آمده بود. همه‌مان ترسیده بودیم و فکر می‌کردیم این بار نوبت ما است تا بمیریم، تکه‌تکه شده و حتی حق داشتن یک قبر را هم نداشته باشیم. اما شاید سرنوشت من و هم‌دوره‌ای‌هایم در زنده‌ماندن بود. اما اگر بخواهم پردستاورد‌ترین سالَم را بنویسم، همان ۱۳۹۷ خواهد بود. اول‌نمره (شاگرداول) شدم و کتاب‌های بسیاری خواندم... اما همه بر اساس عقده بود؛ عقده‌ای که همیشه با من بوده است.

سال ۱۳۹۸ به‌آرامی برای من گذشت اما ۱۳۹۹ کورس آمادگی کنکور کوثر دانش را منفجر ساخت و در ۱۴۰۰ مکتبم را منفجر کرد. من از آنجا زنده فارغ شدم اما بیشتر از صد شاگرد دختر دیگر، به‌اندازه‌ی من خوش‌شانس نبودند.

بعدازظهر ۲۷ رمضان ۱۴۰۰ بود. پدر و مادرم خواب بودند و من داشتم لغات زبان پشتوِ کلاس آمادگی کنکورم را می‌خواندم که به‌یک‌باره خانه لرزید، شیشه‌ها لرزیدند و از سمت مکتب دود و غبار بلند شد.

گفتم: «مکتب را منفجر کردند.» پدر گفت: «نه، فکر نمی‌کنم مکتب باشد.» بیرون برآمدیم که دوباره یک صدای وحشتناک بلند شد و غبار بیشتر شد و زمانی‌که سر کوچه رسیدیم، برای سومین بار آن صدای گوش‌خراش تکرار شد. و دیگر همه‌چیز به پایان رسیده بود، به سکوت انجامیده بود، برای صدها دختر در مکتب من.

اما در این طرف یک قیامت جریان داشت، آه و واویلا. آن زمان فهمیدم که شیخ‌ها دروغ می‌گویند که بیچاره‌تر از حسین کسی نیست. آنجا بود. به خدا من دیدم! عظمت درد آن روز فراتر از بیان است. حداقل قلم من قادر به این کار نیست.

مگر میشود درد مادری را بنویسی که فرزندش پاک و منظم و صحتمند از خانه بیرون شده و رفته به مکتب اما تنها جنازه‌ی سوخته‌اش را برایش آورده‌اند؟ یا آنی که تنها یک عضو از بدن فرزند‌ش را دریافتند؟ یا آن پدر و مادری که حتی جنازه‌ای هم پیدا نکردند؟ من نمی‌توانم حس آن دختری را بنویسم که هم‌صنفانش در مقابل چشمانش به هوا رفتند و دود شدند و دیگر برنگشتند.

تنها می‌توانم بگویم که مات‌ومبهوت و گرسنه و تشنه در مقابل دروازه‌ی حَویلی (حیاط) مانده بودم و رفت‌وآمد و فریادهایی را می‌دیدم و می‌شنیدم که آسمان را می‌درید.

و به همین سادگی همه‌چیز به خاکستر مبدل شد و همه‌ی آن فرزندان از کوچه پیدا نشده، در کوچه محو و در آسمان غبار شدند.

نه آن شب در افطار و نه در سحری کسی غذا نخورد. مگر می‌شود خورد؟

مگر می‌شود درد مادری را بنویسی که فرزندش پاک و منظم و صحتمند از خانه بیرون شده و رفته به مکتب اما تنها جنازه‌ی سوخته‌اش را برایش آورده‌اند؟ یا آنی که تنها یک عضو از بدن فرزند‌ش را دریافتند؟ یا آن پدر و مادری که حتی جنازه‌ای هم پیدا نکردند؟

امروز زمانی که در رخصتی کلاس زبان، در مقابل کورسم یک دقیقه‌ی ایستادم و با هم‌کلاسی‌ام حرف می‌زدم، مردی که مسئول تلاشی است با صدای بلند گفت: «بروید خواهرهایم، خودتان از اوضاع باخبرید. حالا کسی آمده خودش را منفجر می‌کند، بروید.»

از صبح‌وقت تا حالا که بعدازظهر است، به آن حرف فکر می‌کنم و به‌یک‌باره همه‌ی خاطرات این جمله که «کسی آمده و خودش را منفجر می‌کند» در ذهنم تازه شد. این جمله‌ همان جمله‌ای است که با آن مکتب را به پایان رساندم، آمادگی کنکور خواندم و حالا هم دانشگاه و کلاس زبان می‌خوانم.

 

۳۰ حمل ۱۴۰۱

سه‌شنبه بود. وقتی از کورس آمدم، تازه آفتاب طلوع کرده بود. دو ساعت بعد برادرم زنگ زد و گفت: «کجایی؟» گفتم: «خانه.» گفت: «خوب‌ است. در کورس ممتاز در قلعه‌ی نو انفجاری شده.» گفتم: «نمی‌دانم، خبر ندارم‌‌. من خانه هستم. تلفات داشته؟» گفت: «آره. یک نفر حالش وخیم است و سه نفر سطحی زخم برداشته‌اند. همین ‌جا شفاخانه‌ی ما آورده‌اند. شکر که خوبی. فعلاً خداخافظ.»

فکر کردم انفجارهای امروز با همین یکی به پایان رسید‌‌. و به مادر گفتم: «امروز بازار برویم؟» گفت: «باشد، می‌رویم.» وقتی در موتَر (ماشین) بودیم، کسی گفت: «مکتب عبدالرحیم شهید انفجاری شده. مردم می‌گویند دو انفجار شده.»

داخل موتر فضا دگرگون شد. همه دست‌به‌زنگ شدند و مردی به پسرش زنگ زد. برای بار اول تماس برقرار نشد و برای بار دوم پسر جواب داد و گفت: «اوه! شکر که خوبی.»

مادر گفت: «ببین توئیتر و فیسبوکت را که چقدر تلفات داشته.» اما در توئیتر تنها نوشته بود که انفجار صورت گرفته و آماری از آن نشر نکرده بود.

ما به فروشگاه رفتیم. کاملاً شبیه داخل ماشین، همه‌ی موبایل‌ها در دست بود و دل‌ها نگران. داشتند جویای احوال نزدیکانشان می‌شدند‌. مردی گفت: «آه همین روز هزاره است. چه کنیم؟»

بعد از چند دکان، به دکانی رسیدیم که دکان‌دار، خودْ بازمانده‌ی حادثه بود. رنگش پریده بود. کلاً مانند یک روح شده بود، سفید. چشم‌هایش خیلی قشنگ بود. وقتی به چشمش خیره شدم، صدها چشم قشنگ دیگر که دیگر هرگز قرار نیست باز شود، به یادم آمد.

پسر داشت با کسی در موبایل حرف می‌زد و احوال سلامتی‌اش را می‌رساند.

مادر گفت: «در مکتب بودی؟» پسر گفت: «آری، نفرات زیاد کشته شده‌اند.» مادر گفت: «چه کنیم؟ مکتب نرویم که نمی‌شود، برویم که می‌کشند.» و او گفت: «آری.» وقتی اینترنتم را روشن کردم، تازه فهمیدم که چه خبر است و چرا پسر آن‌گونه رنگش پریده. بدنم سست شد، مثل حادثه‌ی مکتبم. دقیقاً همان حادثه برایم زنده شد. همان فریاد‌ها و ناله‌ها.

چند دقیقه بعد یکی از هم‌صنفی‌هایم در فیسبوکش گذاشت: «آه مکتبم.» برایش پیام دادم و گفتم: «خوبی؟» گفت: «من که خوبم اما دوست‌های زیادی کشته شدند، حتی هم‌کلاسی خودم.»

فردا همسایه‌ی ما که پسرش در حادثه بود، می‌گفت: «دیشب پسرم تمام شب را در خوابش جیغ زد. خیلی ترسیده. وقتی آمد، گفت: "مادر، تمام سَرَک (خیابان) خون بود، دست‌وپا بود. دوستم زخمی شد. من بیهوش شده بودم. یک خانم من را به هوش آورد."»

 

۴ ثور ۱۴۰۱

این روزها فقط می‌شود به موسیقی‌های بدون کلام پناه برد یا اگر آسمان خیلی لطف کرده و بخواهد با ما هم‌دردی کند، به زیر باران.

دیگر حتی نمی‌توانم به ترانه‌های شاد گوش بدهم؛ عذاب‌وجدان می‌گیرم. پسران مکتب در مقابل چشمانم می‌آیند، نمازگزارن مسجد. وقتی می‌خندم، وقتی از ته دل خوش‌حالم، فکر می‌کنم به خون آنان توهین می‌کنم.

در دوران طالب، قبل از این حوادث میشد به رقص پناه برد و رقصید تا آن دم که خسته شوی و درد‌هایت را به فراموشی بسپاری. مگر حالا میتوانم برقصم؟! پس آن صد‌ها انسان و صدها خانواده چه؟ مردمان می‌گویند آن مادری که سه پسر‌ش را از دست داده بود، سکته کرد. نمی‌دانم چقدر درست است اما بدون سکته هم مگر زنده است؟

به آینده که نمی‌شود فکر کرد. اما برای ماندن و نفس‌کشیدن باید با خاطرات گذشته زندگی کرد. راستی دیروز اولین روز دانشگاهم بود، در میان هیاهو و کشمکش‌ها کلی فراموش کردم، فکر نمی‌کردم اولین روز دانشگاه این‌همه بی تفاوت باشد، بدون هیجان.

تنها، خستگی را حس کردم. بالاخره هفت ساعت چه‌کسی می‌تواند آنجا باشد و درس بخواند؟ به‌خاطر اینکه من با پسری در زمان رخصتی برخورد فیزیکی نکنم یا شاید به‌خاطر اینکه من به طرف او یا او به طرف من نبیند و به این ترتیب عشق در اولین نگاه اتفاق نیفتد، طالبان روزهای جفت (زوج) را به ما و روزهای تاق (فرد) را به پسرها اختصاص داده‌‌اند.

درماندگی بیشتر از این نمی‌شود. در این هشت ماه یاد گرفتم که زندگی بسیار دشوار است، هزارهبودن دشوار‌تر‌ش میکند و وقتی به زنانگی میرسی انگار ناممکن می‌شود.

 

۵ ثور ۱۴۰۱

درماندگی بیشتر از این نمی‌شود. در این هشت ماه یاد گرفتم که زندگی بسیار دشوار است، هزاره‌بودن دشوار‌تر‌ش می‌کند و وقتی به زنانگی می‌رسی انگار ناممکن می‌شود.

امروز و بالاخره امروز اولین روز واقعی دانشگاه! همه‌ی تایم‌ها را درس خواندیم، بالاخره با عیب و نقص‌ها و کم‌وکاستی‌هایش. از استاد آزاده فکر زندانی تا مولویِ انگار به مقصد رسیده! من استادِ آزادمنشمان را درک می‌کردم و خوش‌حالی مولوی را می‌دیدم؛ می‌دیدم که چگونه داد از اسلام می‌زند و آیات عربی را برای اعمالشان، دلیل قرار می‌دهد. از حجاب گفت، از عفت گفت، از جداشدن کلاس‌های پسرها و دختر‌ها گفت. همان لحظه پسری جوان، مکتوبی به زبان پشتو در دست، اجازه‌ی ورود خواست و مکتوب این‌گونه امر می‌داد که بعد از این، دختران به اداره‌ی زنانه که همه‌ی کارمندان آن زن هستند، مراجعه کنند. وقتی مردِ مکتوب‌ به‌دست بیرون شد، استاد طالب ادامه داد و حتی حرف را به آرایشمان کشاند. و بعد گفت: «اسلام واقعی این است، نه آن نظام قبلی که تنها تقلید‌گر غرب بود و شما همه غرب‌زده شده بودید.» استاد طالب گفت: «طالبان کرامت اسلام واقعی را پیاده کرده و از آن پاسداری می‌کند.»

همان لحظه حس تنفر داشتم... . در این مدت چگونه به او، استاد بگویم؟ چطور به‌طرف او نگاه کنم و به درس‌هایش گوش بدهم؟

جالب اینجاست که خیلی از هم‌کلاسی‌های من، برعکس من، خیلی از حجاب و اجباری‌بودن آن راضی‌اند و آن را جزئی از واقعیت‌های خود می‌دانند؛ شاید هم باشد.

مادر همیشه به من تذکر می‌دهد که با استاد‌هایم در این دوران درگیر نشوم، خشمم را فروبخورم و حرفی از طالبان به زبان نیاورم، حتی با هم‌کلاسی‌های مشکوک. می‌گوید: «نشود که به طالب برسانند.»

حالا دیگر همه‌چیزمان را از دست داده‌ایم. امروز که کورسمان بعد از حادثه‌ی مکتب دوباره آغاز شده بود، بسیار به‌دقت همه‌مان را تلاشی می‌کردند، به کسانی که دوچرخه داشتند اجازه نمی‌دادند که آن را در حَویلی و در جای همیشگی‌شان بگذارند.

اما نمی‌شود از یک حرف استادِ خوب و زندانی‌مان گذشت؛ استاد گفت: «شاگردان، یک چیز را بدانید که جهان روبه‌پیشرفت است، نه بدوی‌شدن و نظام و گروهی بقا دارد که روبه‌مدرنیته باشد.»

 

۶ ثور ۱۴۰۱

روزی به دکتر چشم رفته بودم. یک زن پشتون آنجا بود. زن می‌گفت: «من هفت ماه باردار هستم.» طفل شیرخوار داشت و می‌گفت: «پسرم یک‌ونیم سال سن دارد.» و زنان انتقاد کردند که چرا تا حالا داری به او شیر می‌دهی. نده. ضعیفت می‌کند. خانم گفت: «شوهرم می‌گوید بده. پسر ضعیف می‌آید.» و جالب اینجاست که یک پسر دوونیم‌ساله‌ی دیگر هم با او بود و حتی خندید و گفت: «دو تا از پسر‌هایم در خانه هستند و شش سال از ازدواج ما می‌گذرد و پسر اولم پنج‌ساله است.»

همان جا یخ کردم و ماندم؛ ماندم تا بخندم یا بگریم، یا خشمگین شوم و بروم به روی خانم فریاد بزنم و بگویم: «خانم! تو انسانی. این را می‌دانی؟ تو ماشین نیستی! تو این‌گونه خواهی مُرد. تو هم نَفَسی، تو هم جانی، به‌اندازه‌ی شوهرت، به‌اندازه‌ی این پسرانت که آینده‌ای جز طالب‌شدن با این وضعیت تو ندارند. اگر این پسر ضعیف بار می‌آید، پس تو چه؟! چرا فریاد نمی‌زنی بر سر شوهرت؟! چرا سکوت کردی؟! چرا این‌همه مطیع هستی؟! با تو چه کرده‌اند که این‌همه از خود دور شده‌ای؟!»

مستندی راجع به یکی از ولایات جنوبی دیده‌ام. آنجا، در شهر آن ولایت، هیچ زنی نبود. اگر بود هم انگشت‌شمار و برقع‌پوش. گزارشگر حصار‌هایی را نشان داد و گفت: «به ما اجازه‌ی واردشدن به این دژ‌ها را ندادند اما می‌گویند: "در میان این دژها، خانه‌هایی هست که دختران به دنیا می‌آیند. همان جا با پسرانِ دیگر خانه‌ها ازدواج می‌کنند و مادر می‌شوند و می‌میرند."»

 

۷ ثور ۱۴۰۱

دانشگاه رفتم. دوستانم همه می‌خواهند تأجیل (مهلت) بگیرند و یک سال زندگی‌شان را متوقف بسازند‌. بعضی‌هایشان را خانواده‌شان اجازه نمی‌دهند تا بروند دانشگاه و دلیل هم ناامنی است. یکی از دوستانم می‌گوید: «مادر‌م می‌گوید: "دانشگاهی که محافظینش طالبان باشد، امنیت ندارد."»

یکی دیگر می‌گوید: «با آمدن طالب افسردگی گرفته‌ام. دکتر درست‌وحسابی هم که نمی‌توانیم در کابل پیدا کنیم. اگر اینجا بیایم و درست درس ندهند و بعدش امتحان بدهم و بدون یادگیری هیچ‌چیز به صنف  بعدی بروم، ترجیح می‌دهم نخوانم. این، حالم را بدتر می‌کند.»

دوباره آمدم خانه. خیلی خیلی خسته شده بودم. شب بود که حالم خیلی خراب شد و یک غم بزرگ به خستگی‌ام افزوده شد. روزنامه‌ای داریم که روایت زخمی‌های مکتبم را می‌نویسد اما امشب آن روایت خیلی تکان‌دهنده بود، خیلی‌. به دختران زخمی در شفاخانه تجاوز صورت گرفته! آری، درست نوشتم. به دختران زخمی در شفاخانه تجاوز صورت گرفته. آن روزها که حادثه صورت گرفته بود، در میان مردم قصه‌ی  دختری در میان بود که در آخرین قسمت حَویلی (حیاط) مکتب، بیک به پشت، نشسته روی دو پا و دست‌ها را به‌هم‌ گره‌کرده و پشتش را به دیوار تکیه‌داده، سکته کرده. او دو روز بعد پیدا شده است و در این دو روز بدنش را مورچه زده است. اما من باور نمی‌کردم و با خود می‌گفتم شایعات زیاد است. اما این اتفاق امشب جزئی از روایت زخمی‌ها نیز بود و این حادثه واقعی بوده است.

فکر می‌کردم تمام فاجعه‌ی مکتبم به همین که انفجاری شده، دخترانش کشته و زخمی شده‌اند و خیلی‌ها روحاً واقعاً خوب نیستند، به پایان می‌رسد. اما در شفاخانه‌ها بر آنان چه رفته است؟ این قسمت دیگر فاجعه بوده که همه از آن بی‌اطلاع بودیم.

ساعت‌ها است دارم از خودم می‌پرسم: «انسان چقدر می‌تواند پست باشد؟ بر یک انسان چه می‌تواند برود که بعد از دوازده سال مکتب‌رفتن و هفت سال دانشگاه‌خواندن، از بدن یک دختر زخمی، آن‌هم در حادثه‌ی بسیار فجیعانه، این‌گونه استفاده کرده و به او تجاوز کند؟!»

خیلی ناراحتم؛ برای آن دختران، برای آن دکتران، برای خودم و برای همه.

اگر دعا کارساز باشد (!) پس باید این‌گونه دعا کنم که «اگر قرار است با انفجاری روبه‌رو شوم، مستقیم و قبل از رسیدن به شفاخانه بمیرم. البته اگر به بدن مرده‌ها کاری نداشته باشند!»

 

۱۰ ثور ۱۴۰۱

این عید اولین عیدمان تحت حکومت طالبان بود. رمضان سخت‌تر از هر سال دیگری برای مردمان گذشت؛ خصوصاً این دو هفته‌ی اخیر. نمی‌دانم چطور می‌شود این‌همه بی‌تفاوت مانند سال‌های بی‌غمی از این عیدهایی که دستانمان به‌عوض حنا با خون سرخ است، تجلیل کنیم.

امروز در دانشگاه یک ساعت خالی داشتیم. به دوستانم گفتم: «بیایید خودمان را به هم معرفی کنیم و داستانمان را به همدیگر بگوییم. من برای شما از برچی خواهم گفت.» آنان پذیرفتند. یعنی امروز از نسل‌‌کشی هزاره‌ها و دردمان به دوستانم گفتم. برای آنان از حادثه‌ی مکتبم گفتم؛ درد کوثر را به آنان رساندم؛ برایشان روایت کردم که چگونه کودکان یک‌دقیقه‌ای‌مان را کشتند و به حال مادران آنان رحم نکردند؛ به آنان از درد مادر برچی گفتم، وقتی فرزندانشان از خانه می‌براید (بیرون می‌روند) و در موتر  سوار می‌شوند و آنان دیگر هر لحظه باید منتظر خبر ناگواری باشند؛ گفتم زمانی که من سوار موتر می‌شوم، هر لحظه انتظار انفجاری را دارم. تعجب کردند زیرا این حوادث برای غیر برچی‌نشینان ناآشناست.

همه با حرف‌های من گریستند. از این میان، دختری در میان حرف‌هایم گفت: «من شاگرد کوثر بودم، بعد از حادثه‌ی انفجار هر روز مادرم به من زنگ می‌زد و فقط یک چیز می‌پرسید، اینکه آیا زنده هستم.» اما در این میان، خیلی از دختران برچی علاقه‌مند به روایت‌گریِ واقعیت‌های برچی و درد مردمانش نبودند، نمی‌دانم چرا.

 

۱۳ ثور ۱۴۰۱

به یاد می‌آورم شب و روزهای عید را که من در آن طفلکی (کودکی) بودم و یک هفته قبل از عید، از هیجان شب و روز‌های عید، رفتن به خانه‌ی اقارب و آمدن آنها به خانه‌ی ما، پوشیدن لباس عیدانه و مهم‌ترین قسمت عید برای من در آن سال‌ها که حناکردن دست‌هایم بود، خواب نداشتم. به دلیل اینکه خواهر نداشتم، باید از برادرم می‌خواستم تا به روی دستانم نقش بیندازد اما طوری که فردا پیش دخترک‌‌های هم‌سن‌وسالم کم نیاورم.

من در قسمت عیدی‌گرفتن مهارت نداشتم و هیچ‌گاه از مهمان‌ها یا آنانی که نزدشان عیددیدنی می‌رفتم، عیدی نمی‌خواستم و به این دلیل عیدی بسیار کمی نصیبم می‌شد‌.

آن زمان‌ها، فقط یک روز به‌عنوان اول عید بود. همه در یک روز صبح‌وقت برخاسته و نماز عید را می‌خواندند.

در آن روزها در هر منطقه‌ی کابل می‌شد شور عید را دید و زندگی و علاقه‌ی مردم به تجلیل از آن را حس کرد. آن روزها اینجا مردم زندگی می‌کردند، تنها زنده نبودند.

از روزی که من بزرگ شدم، اولین روز عید به دو روز کشیده شد. و ما گیج می‌شدیم که حالا عید است یا نه؟ همه سرگردان به همدیگر زنگ می‌زدند و به‌عوض عیدمبارکی، می‌پرسیدند: «عید است یا نه؟»

از همان زمان تا حالا خانه‌ها و خانواده‌هایی را سراغ دارم که پدر خانه یک روز عید گرفته و مادر روز دیگر.

در خانه‌ی ما اما همه در یک روز عید می‌گرفتیم. آن‌هم مخالف اکثریت اقارب با دولت، من همیشه با دیگران در جنجال بودم که چرا زمانی که زیر پرچم جمهوری اسلامی افغانستان هستید با کشورِ دیگری عید می‌گیرید؟ واقعاً چرا؟

بعد از رفتن برادرم به خارج از کشور، حناگذاشتن، دومین سرگرمی عیدانه‌ی من، از دست رفت. نزدیک به چهار سال می‌شود که من هیچ‌گاه دستانم را حنا نکرده‌ام.

از این که بگذریم، حالا‌ چهار سال متواتر است که ماه رمضان ما، مبدل به ماه خون شده است و این‌گونه عید و خرید عیدی، همه تحت آن کم‌رنگ شده و علاقه به این کارها باقی نیست.

این عید اولین عیدمان تحت حکومت طالبان بود. رمضان سخت‌تر از هر سال دیگری برای مردمان گذشت؛ خصوصاً این دو هفته‌ی اخیر. نمیدانم چطور می‌شود اینهمه بیتفاوت مانند سال‌های بیغمی از این عیدهایی که دستانمان بهعوض حنا با خون سرخ است، تجلیل کنیم.

امسال اولین روز عید به سه روز کشیده شد. طالبان نگذاشتند که مردمان نماز عید را در روز دوم و سوم عید آنان برگزار کنند. حتی به مساجد گفتند که ما مسئولیت هیچ‌گونه حادثه‌ای را به عهده نمی‌گیریم.

در برچی ما، سومین روز عید طالبان، اولین روز عید بود‌. طالبان گفته‌اند که بعد از سومین روز عید خودشان دیگر نمی‌توانند امنیت را به‌صورت جدی و عیدانه تأمین کنند. نمی‌دانم شهری که طالب در آن مسئول تأمین امنیت است، چقدر می‌تواند مصون باشد؟

اما در برچی با تمام آن روزهای دشوار رمضان باز هم مردمان عید داشتند، لباس نو پوشیده بودند و کوشش کردند تا در این سه روز خوش‌حال باشند.

اما امسال دیگر در تلویزیون‌های ما مانند گذشته برنامه‌های قشنگ نبود، زنان بسیار کم‌رنگ، به‌حدی که دیگر نمی‌توان حساب کرد، حضور داشتند. یکی از اقاربمان که به آریانا سعید علاقه‌مند است، می‌گفت: «امسال در عید آریانا سعید در تلویزیون نبود، هیچ دلم نیامد که تلویزیون را ببینم.» و همین‌طور دعا کرد و گفت: «خداوند این گروه را هرچه زودتر ساقط کند.» و من هم گفتم: «آمین.»