تاریخ انتشار: 
1396/08/23

دوپارگی مرگبار در جامعه‌ی آمریکا

دیوید بلایت

در سال‌های منتهی به «جنگ داخلی آمریکا»، این کشور شاهد وقایعی چون دوقطبی شدنِ عرصه‌ی سیاسی، سوءظن شدید مردم نسبت به یکدیگر، و رواج توهم توطئه در سطح افکار عمومی بود. در این مقاله، یکی از سرشناس‌ترین مورخان آمریکا دیدگاه خود را درباره‌ی تفرقه و دوپارگی در آمریکای آن دوران و آمریکای زمان حال طرح می‌کند.


توماس جفرسون در سال ۱۷۸۱ می‌نویسد: «وقتی به عادل بودنِ خدا فکر می‌کنم، نگرانِ میهنم می‌شوم.» در آن تاریخ، انقلاب هنوز در آمریکا غوغا می‌کرد، بسیاری از برده‌های خود جفرسون گریخته بودند، و ویرجینیای محبوب او دستخوش آشوب‌های اجتماعی و سیاسی بود. جفرسون که «اعلامیه‌ی استقلال آمریکا» را برای این ملتِ نوپای درگیر جنگ با نیرومندترین امپراتوری جهان نوشته بود، عمیقاً نگران آن بود که این کشور جدید با وجود برده‌داری چندان دوام نیاورد، چه رسد به این‌که در جنگ با بریتانیا پیروز شود.

برده‌داری نظامی بود که به گفته‌ی جفرسون، «هر روز در حال تمرین خشونت و ظلم بود»، و برده‌دارها در حال «تمرین بیوقفه‌ی استبداد»، و برده‌ها نیز «به خفت و خواری گردن نهاده» بودند. بنیان‌گذار آمریکا از جهتی مأیوس بود و از جهتی امیدوار. او قبول داشت که نظام برده‌داری، در ازای خدمت به ارباب‌های مستبد و فاسدِ هم‌طبقه‌ی او، حسِ میهن‌پرستیِ رعیت‌های آنها را نابود کرده است. اما ترسِ او ترسی منطقی بود، ترس از این که «آیا می‌توان نسبت به آزادی‌های یک ملت خاطرجمع بود، زمانی که ما تنها اصلِ ثابتی را که در مورد آزادی صدق می‌کند زیر سؤال برده باشیم، یعنی اعتقاد ذهنی مردم به این موضوع را که این آزادی‌ها موهبتِ خداوند است از بین برده باشیم؟»

ژرف‌اندیشیِ این مدافعِ سنتِ حقوق طبیعی، و نابغه‌ای که دچار تناقض و سردرگمی بود، به خواسته‌ای مبهم ختم شد، این که هم‌میهنانش امیدوار باشند که با «تعدیلِ» شرایطِ برده‌ها و شورِ انقلابیِ جدید، رویدادها به ترتیبی پیش برود که کشور نجات پیدا کند. اما بقای این جمهوری مستلزم چیزی بسیار بیشتر از امید و ایمان به پیشرفت بود. در واقع، این جمهوری دوام هم نیافت؛ یعنی حدود هشتاد سال بعد، بر سر مسئله‌ی برده‌داریِ نژادی و همچنین بر سر تناقض‌های سرنوشت‌سازِ موجود در قانون اساسی‌اش چندپاره شد. چندپارگی آمریکا در خلال سال‌های ۶۵-۱۸۶۱، آزادسازی چهار میلیون برده، و تشکیل دوباره‌ی جمهوری، اساس تاریخ آمریکا را شکل می‌دهد. جنگ داخلی به اژدهای خفته‌ی غول‌پیکرِ تاریخ آمریکا شباهت دارد که مترصد است تا در زمانی که انتظارش را نداریم دوباره از جا برخیزد و با آتشی که از تحمل ما خارج است به ما حمله‌ور شود. آن جنگ در همینجا رخ داده است – یک جنگ داخلی سرنوشت‌ساز، که کشتار و مصیبت هولناکی به همراه داشت، و جنگی بر سر نگاه‌هایی اساساً متفاوت به آینده در گرفته بود. 

چنان که نخستین و دومین گروه از بنیان‌گذاران آمریکا نیز به درستی دریافته بودند، جمهوری‌ها همیشه بی‌ثبات و در خطرند. آمریکایی‌ها دوست دارند فکر کنند که تاریخ‌شان مقدس و استثنایی است، قصه‌ی مردمی است که اعتقاداتشان در عصر روشنگری رقم خورده است، روایتی که بدذات‌‌‌ترین انسان‌ها را نیز تحت تأثیر قرار می‌دهد و الهام‌بخشِ «فرشته‌های خوب»مان می‌شود تا ما را در کنار هم نگه دارند. گاهی این کار را می‌کنند. اما این ناهمگون‌ترین ملتِ جهان، هنوز در شرایط آزمایشی به سر می‌برد، و ما بار دیگر در موقعیتی سیاسی قرار گرفته‌ایم که باعث می‌شود از خود بپرسیم: آیا در آستانه‌ی نوعی جنگ داخلی جدید قرار داریم؟

آبراهام لینکلن در یکی از نخستین سخنرانی‌هایش در سال 1838، خطاب به دانش‌آموزان آموزشگاه مردان جوان، از بابت جاه‌طلبیِ لگامگسیخته‌ی سیاستمداران آمریکا، خشونت عوام، و «تداوم یافتنِ رسوم و سنت‌های سیاسیِ» آمریکا ابراز نگرانی کرده بود. الیجا لاوجوی، که از طرفداران لغو برده‌داری بود، یک سال قبل از آن تاریخ به دست اراذل و اوباشِ ایلینوی کشته شده بود. لینکلن می‌دید که سراسر این سرزمین به خاطر مسئله‌ی برده‌داری دچار «بداقبالی» شده است. او عمیقاً مسئولیتی را که میراث «پدران» انقلاب بود احساس می‌کرد. او این سؤال را در سخنرانی‌اش مطرح کرد که: چگونه می‌توان از «کاخِ آزادی و حقوق برابر» محافظت کرد و آن را بازسازی کرد؟ او، به این ترتیب، چالشی را که آن نسل با آن مواجه بود پیش‌بینی کرده بود. لینکلن در آن سخنرانی از حضار پرسیده بود: «در چه مرحله‌ای باید منتظر خطر باشیم؟ و با کدام ابزار در مقابل آن سنگر بسازیم؟» نگرانی‌های او باعث می‌شد که بیشتر به وضعیت داخلی کشور توجه کند. او در آن سخنرانی گفته بود: «آیا باید گوش به زنگِ این باشیم که یک غولِ نظامی از آن سوی اقیانوس اطلس، پا به اقیانوس بگذارد و به چشم بر هم زدنی، ما را در هم بکوبد؟ هرگز! اگر کل ارتش‌های اروپا، آسیا، و آفریقا متحد شوند، تا هزار سال دیگر هم نمی‌توانند به ضرب و زور جرعه‌ای از آب اوهایو بستانند یا رد پایی از خود بر کوهستان بلو ریج باقی بگذارند.» لینکلن از دشمنان خارجی ترسی نداشت. او در سخنان خود گفته بود که اگر زمانی «خطری» بتواند «ما را تهدید کند»، آن خطر «حتماً از سمت خودمان نشئت گرفته است. خطری نمی‌تواند از خارج از مرزها ما را تهدید کند ... اگر قسمتِ ما ویرانی باشد، حتماً خودمان بانیِ آن شده‌ایم و خودمان به آن خاتمه می‌دهیم. ما ملتی آزاد هستیم و یا باید تا همیشه زنده بمانیم یا به دست خودمان کشته شویم.»

جنگ داخلی به اژدهای خفته‌ی غول‌پیکرِ تاریخ آمریکا شباهت دارد که مترصد است تا در زمانی که انتظارش را نداریم دوباره از جا برخیزد و با آتشی که از تحمل ما خارج است به ما حمله‌ور شود.

این حرف‌ها در قرنی که لینکلن در آن می‌زیست، به پیشگویی می‌مانست. در عین حال، حتی امروز هم صراحتی که در آنها هست ما را وحشت‌زده می‌کند. اکنون در کجا ایستاده‌ایم؟ آیا پرسشی که پل استاروبینِ نویسنده اخیراً مطرح کرده صحیح است و آمریکایی‌ها در آستانه‌ی نوعی فروپاشی اجتماعی، اضمحلال سیاسی یا یک اختلال عصبی جمعی قرار دارند؟ استاروبین اخیراً کتابی با عنوان دیوانگی بر زمان حکومت می‌کند: چارلستون، ۱۸۶۰ و جنون جنگ نوشته است که در آن به بازنگری فرضیه‌ای قدیمی می‌پردازد، فرضیه‌ای که می‌گوید در دوره‌ی جدا شدنِ ایالت‌های جنوبی از آمریکا نتیجه‌ی یک جور «بحران ترس» حاکم بود که به طرز غم‌انگیزی به چندپارگی و جنگ منجر شد. ما جامعه‌ای هستیم که، چنان که استاروبین نیز می‌نویسد، چه از منظر روانی و چه در گفتار، در بخش کامنت‌ها و نظرات در اینترنت و در گفت‌وگوهای تلویزیونی، درگیر یک جنگِ کلامی هستیم. و مدت‌ها است که چنین بوده‌ایم. آمریکایی‌ها کینه‌ها، شدید‌ترین تعصب‌ها، و عقایدِ افراطی‌شان را به این طریق بیان می‌کنند. هنوز مشخص نیست که ما برای تحمل این همه «عقده‌ای که به این شکل تخلیه می‌شود» از بردباریِ لازم برخوردار باشیم و به آزادی بیان به اندازه‌ی کافی اعتقاد داشته باشیم.

در عین حال، تعابیر روانشناختی قادر به شرح کامل شرایط سیاسی کنونی در آمریکا نیست. ما بر سر عقاید واقعی و متفاوت‌مان با یکدیگر می‌جنگیم. آیا خواسته و ناخواسته درگیر خودکشی‌ای تدریجی تحت نام دموکراسی هستیم؟ آیا درگیر یک «جنگ سرد داخلی» هستیم که اخیراً نویسنده‌ای به آن اشاره کرده بود؟ یا این بنا به آن‌چه کارشناس دیگری با شگفتی اعلام کرده بود، درگیر شرایطی مشابه سالِ ۱۸۵۹ هستیم که خشونت کلامی و واقعی شدیدی در آن دوره رواج یافته بود؟ انتخابات، و عملکرد دونالد ترامپ در مقام رئیس جمهور آمریکا، باعث شده است بسیاری از افراد جداً برای توصیف شرایط از واژه‌هایی نظیر «بیسابقه» یا عباراتی نظیر «در کجای تاریخ قرار داریم» یا «قبلاً چنین چیزی را تجربه نکرده بودیم» استفاده کنند. سؤال مفسران و همچنین شهروندان عادی این است که: چطور و در کجای تاریخ می‌توانیم وضعیت‌هایی مشابه شرایط کنونی‌مان پیدا کنیم؟

ترامپ برای مورخان در حکم موهبتی بوده است. بیاطلاعیِ او از تاریخ آمریکا، این که سنت‌های سیاسی و قانون اساسی را به سخره می‌گیرد، استقبالش از عقاید نژادپرستانه و گروه‌های نژادپرست، این که به طرز چشمگیری از ترساندن افراد بهره می‌برد، و شکست اخلاقی حزب او از این نظر که قادر نیست در مقابل او بایستد، همه و همه، رسانه‌ها را وادار کرده است که مدام از مورخان کمک بخواهند. محافظه‌کاری اخلاقیِ جمهوری‌خواهان باعث شده است کورسویی از امید به سویمان بتابد؛ برای مثال، میت رامنی ترامپ را خطاب قرار داده و او را به خاطر همدلی با افرادی که به برتری نژادِ سفید معتقدند، به «از هم گسیختنِ تاروپودهای ملی‌مان»، و باب کورکر، سناتور ایالت تنسی، ترامپ را به این که با بی‌کفایتی و نژادپرستی‌اش ملت را «در معرض خطری بزرگ» قرار داده متهم کرده‌اند.

من شانزده سال پیش، در کتاب نژاد و همبستگی مجدد: جنگ داخلی در حافظه‌ی آمریکائیان ادعای ساده‌ای مطرح کردم: «تا زمانی که آمریکا از سیاست نژادگرایانه برخوردار است، از سیاست مبتنی بر خاطره‌ی جنگ داخلی نیز برخوردار خواهد بود.» متأسفانه، با وجود این که کتاب‌های خوب در این زمینه زیاد است و همایش‌ها و دوره‌های آموزشی‌ای نیز در مورد همین موضوع برگزار می‌شود، این ادعا اکنون بیش از هر زمان دیگری مصداق پیدا کرده است. از قتل ترایون مارتین و مایکل براون (که از جمله‌ی هزاران تیراندازی مرگباری بوده که پلیس آمریکا مرتکب شده است) تا کشتار نُه آمریکاییِ آفریقاییتبار در چارلستون در ژوئن سال ۲۰۱۵، تا تظاهرات اخیر معتقدان به برتریِ نژاد سفید و خشونتی که در شارلوتزویل اتفاق افتاد، فرآیند تاریخیِ آشفته و پر پیچ و خم اما در عین حال شفافی را رقم زده است. آمریکا در میانه‌ی یکی دیگر از حسابرسی‌های نژادی‌اش قرار گرفته است که همیشه ما را با رویدادهای تکان‌دهنده‌ای که متأسفانه هرگز برایش آمادگی نداشته‌ایم مواجه می‌کند. همین حالا درگیر موج خشمگینِ برداشتنِ مجسمه‌های یادبود کنفدراسیون از سطح شهرها هستیم؛ این خود نشان می‌دهد که آمریکایی‌های نیک‌اندیش به چه طریقی می‌توانند ضدیت خود با نژادپرستی، و نیت‌های خوب و ستودنی خودشان را ابراز کنند. اما این موضوع نیز، با تمام احتمالاتی که برایش پیش‌بینی می‌شود، نمی‌تواند ما را برای شوکِ رویدادهای بعدی و حسابرسی آینده‌مان آماده کند. به همین دلیل است که باید حتماً بیشتر تاریخ بدانیم.

حزب جمهوری‌خواه به همراه طرفداران سرسختِ لغو برده‌داری، دیدگاهی را که به همان اندازه نیرومند و مؤثر بود، با عنوان توطئه‌ی «قدرتمندانِ برده‌دار»، مطرح کردند که جایگاه مستحکمی در سیاست‌ مخالفت با برده‌داری پیدا کرد.

تمام وضعیت‌های مشابه، بیثبات و غیر قابل اعتماد هستند. اما حال همیشه ریشه در گذشته دارد. دهه‌ی ۱۸۵۰، که دهه‌ی سرنوشت‌سازی بود که به جنگ داخلی منجر شد، درس‌های آموزنده‌ی بسیاری برای ما دارد. تعاریفِ میهن‌پرستیِ آمریکایی، و این که چه کسی آمریکاییِ واقعی محسوب می‌شده، یک بحث دائمی را تشکیل می‌داده است. پس از قحطی بزرگی که در ایرلند رخ داد، از سال ۱۸۴۵ تا اواسط دهه‌ی ۱۸۵۰، آمریکا شاهد موج مهاجرت‌های بی‌سابقه‌ای بود که بومی‌گرایی را با سرعت و شدتِ بسیار افزایش داد. کاتولیک‌های ایرلندی و آلمانی را افرادی ناخوشایند و حتی بدتر در نظر می‌گرفتند. جنگ مکزیک و آمریکا در خلال سال‌های ۴۸-۱۸۴۶ که نخستین جنگ خارجی آمریکا بود که با هدف کشورگشایی صورت می‌گرفت، نزاع سیاسی بزرگی را بر سر گسترش برده‌داری برانگیخت. «قانون بردگان فراری»، که در سال ۱۸۵۰ به تصویب رسید، نیز موج «پناهجوییِ» برده‌های سابق را که از ایالت‌های شمالی آمریکا به کانادا فرار می‌کردند به راه انداخت، و بحران بزرگی نیز بر سر آزادسازیِ توأم با خشونتِ برده‌های فراری آغاز شد. در واقع، فرار دائمیِ برده‌ها از جنوب به ایالت‌های آزاد عملاً نخستین بحران بزرگ پناهجویی را در آمریکا رقم زد. جنبش لغو برده‌داری، که نخستین پیکارِ اصلاح‌گرایانه در آمریکا به شمار می‌آمد، هر چقدر به سمتِ افراطی‌تر شدن، غیرقانونی‌تر و خشونت‌آمیزتر شدن رفت، به همان اندازه به شدت سیاسی‌تر نیز شد.

در تمام مقاطعِ آن دهه این سؤال مطرح بود که: آیا سنت‌های آمریکایی دوام پیدا خواهد کرد؟ دو حزب سیاسی اصلی آمریکا به نام‌های ویگ‌ (آزادی‌خواه) و دموکرات‌، یا از هم پاشید یا سر موضوع برده‌داری، به دو بخش در شمال و جنوب تقسیم شد. احزاب سومی نیز ناگهان با موفقیت ظهور کردند و این در کلِ تاریخ آمریکا سابقه نداشت. نخست، حزبی به نام «نو-ناتینگز» یا «حزب آمریکا» که بیگانه‌هراسی و ضدیتش با مذهب کاتولیک باعث شد که در اوایل دهه‌ی ۱۸۵۰ در نیوانگلند رأی محدودی بیاورد. و موفق‌ترین حزبِ سوم در تاریخ ما، یعنی حزب جمهوری‌خواه، برای مقاومت در برابر قانون کانزاس-نبراسکا در سال ۱۸۵۴ که دموکرات‌ها از آن دفاع می‌کردند به وجود آمد. ایجاد این حزب جدید باعث شد برده‌داری در نواحی غربی آمریکا دائماً گسترده‌تر شود. جایگزین شدن رؤسای جمهور پیشین با رؤسای جمهورِ کم‌قدرت و طرفدار برده‌داری در خلال سال‌های ۱۸۴۴ و ۱۸۶۰ باعث شد سنتِ ریاست جمهوری در آمریکا خدشه‌دار شود و چندپارگی نیز با شدت بیشتری اتفاق بیافتد.

در سال ۱۸۵۷، دیوان عالی آمریکا طی حکمی در مورد پرونده‌ی «دِرِد اسکات در برابر سندفرد»  اعلام کرد که سیاه‌پوستان هیچ‌گاه شهروند آمریکا نبوده‌اند و نخواهند بود. راجر بی. تانی، رئیس این دادگاه در مصوبه‌ی آن نوشت که سیاه‌پوستان «بیش از یک قرن در جایگاه فرودست قرار داشته‌اند ... آن‌قدر فرودست که هیچ حقی نداشته‌اند که حالا سفیدپوستان ملزم باشند به آن احترام بگذارند.» این حکم، که بدنام‌ترین حکم دادگاه‌های آمریکا است، باعث شد که تمام ناحیه‌ی غربی و حتی ناحیه‌ی شمالی، به طور قانونی درهای خود را به روی برده‌داری باز کنند. دیوان عالی نیز مانند بسیاری از نهادهای شمال آمریکا آبرو و اعتبارش را با این کار از دست داد. تصمیم این دیوان پیامدِ تصمیمی بود که جمهوری‌خواهان برای مقاومت در مقابل قوه‌ی قضائیه گرفته، و آن را به شعار شورش سیاسی‌شان تبدیل کرده بودند. این تحولات به انتخاب لینکلن در سال ۱۸۶۰ ختم شد. برای اغلب برده‌دارانِ جنوب، که سیاست‌های آن منطقه کاملاً در اختیار آنها بود، انتخاب لینکلن به انگیزه‌ی اولیه‌ی جدا شدن‌شان از مناطق شمالی تبدیل شد. آنها معتقد بودند که نمی‌توانند با ملتی همزیستی داشته باشند که اکنون رهبری‌ آن با نهادی سیاسی بود که به نابودی آنها کمر بسته است.

انتخابات سال ۱۸۶۰، که کاملاً منطقه‌ای و دوقطبی شده بود، در فضایی پر از خشونت و خطر انجام شد که حاصل حمله‌ی جان براون به هارپرز فری در سال ۱۸۵۹ بود. آن زمان، دیگر توهم توطئه سراسر شمال و جنوب آمریکا را فرا گرفته بود. همه این توهم توطئه علیه دیگری را به واسطه‌ی روزنامه‌ها و هفته‌نامه‌های پرتیراژی که هوادار عقاید آنها بودند گسترش می‌دادند. هردو طرف تمایل داشتند که تاریخ و قانون اساسی را به نفع خود تفسیر کنند. جنوبی‌های سفید از طرفداران لغو برده‌داری می‌ترسیدند و بیزار بودند، و حالا با سیاستمدارانی مواجه شده بودند که مخالف برده‌داری بودند و در صورت انتخاب شدن واقعاً می‌توانستند بر قدرت و قانون تأثیر بگذارند. تا پیش از انتخابات سال ۱۸۶۰، طرفداران برده‌داری که بانفوذ بودند به یک نظریه‌ی رایج درباره‌ی توطئه‌ی یک «جمهوری‌خواه سیاه‌پوست» در شمال بال و پر می‌دادند، کسی که کمر همت بسته است تا زمامِ کل امور دولت را برای بر انداختنِ کاملِ نظام برده‌داری در اختیار بگیرد. و این در واقع همان چیزی بود که لینکلن در سال ۱۸۵۸ گفته بود.

در بحبوحه‌ی بحران جدایی ایالت‌های جنوبی از آمریکا، رهبران جنوب، یکی پس از دیگری، مخالفت‌شان را با چیزی اعلام کردند که از آن به توطئه‌ی طرفداران لغو برده‌داری علیه معیشت و زندگی‌‌شان تعبیر می‌کردند. ویلیام هریس، عضو کمیسیونِ جدایی در می‌سیسیپی، در دسامبر ۱۸۶۰ ادعا کرد که جمهوری‌خواهان «خواهان برابری میان نژاد سفید و کاکاسیاه‌ها در چارچوب قانون اساسی ما شده‌اند؛ برابری در برخورداری از نماینده، برابری در حق رأی ... برابری در محافل اجتماعی، برابری در حق ازدواج.» و بعد نتیجه گرفت که جنوبی‌ترین ایالات آمریکا باید دست به انتخابی سخت بزنند؛ این که «غرق شوند یا شنا کنند، زندگی کنند یا بمیرند، باقی بمانند یا نابود شوند؛ بخش میسیسیپی بخشِ برگزیده است، و هیچ‌گاه تسلیم قوانین و سیاست‌های این دولت جمهوری‌خواهان سیاه‌پوست نخواهد شد.»

می‌توانیم امیدوار باشیم که راستِ افراطیِ معتقد به برتری نژاد سفید نیز، مانند «قدرتمندانِ برده‌دار»، به بدترین دشمن خودش تبدیل خواهد شد و، در نهایت، پس از این همه هول و هراسی که به پا کرده است، خودش را نابود خواهد کرد.

حزب جمهوری‌خواه به همراه طرفداران سرسختِ لغو برده‌داری، دیدگاهی را که به همان اندازه نیرومند و مؤثر بود، با عنوان توطئه‌ی «قدرتمندانِ برده‌دار»، مطرح کردند که جایگاه مستحکمی در سیاست‌ مخالفت با برده‌داری پیدا کرد. شمالی‌ها می‌گفتند که قدرتمندانِ برده‌دار شامل طبقه‌ی سیاسی برده‌دارانِ جنوب می‌شوند که به طرزی جنون‌آمیز مصمم شده‌اند که اختیار هر سطحی از قدرت را در دولت و هر نهادی اعم از ریاست جمهوری، دادگاه‌ها، و کنگره به دست بگیرند. قدرتمندانِ برده‌دار به ویژه خواهان این بودند که توسعه‌ی آمریکا را در آینده در اختیار خود بگیرند تا نظام مطلوب آنها بتواند دوام پیدا کند. این نظریه یا توهم به تدریج برای بسیاری از مردم معنای بیشتری پیدا کرد، چرا که می‌توانستند ببینند که جنوبِ برده‌دار، با وجود ثروتمند بودنش، بیش از پیش به عنوان مدافع «منافع اقلیت» در دولت فدرال در نظر گرفته می‌شود.

هیچ‌کس بهتر از فردریک داگلاس، سیاه‌پوستی که از طرفداران لغو برده‌داری بود، نظریه یا توهم «قدرتمندانِ برده‌دار» را شرح نداده است. داگلاس در ماه مه ۱۸۵۳ تعریف روشنی برای این نگرش ارائه داد. او گفت که قدرتمندانِ برده‌دار «یک حزب کاملاً متکی به برده‌داری» در امور داخلی و ملی است و شاخه‌های آن به «تمام سطوح کلیسا و دولت» می‌رسد: «اهداف اصلیِ» این توطئه سرکوبِ گفتمانِ مدافع لغو برده‌داری، اخراج سیاه‌پوستانِ آزاد از ایالات متحده، تضمین برده‌داری در غرب، «ملی کردنِ» نظام برده‌داری در تمام ایالت‌های آمریکا، و گسترش نظام برده‌داری به مکزیک و آمریکای جنوبی بود.

در سال ۱۸۵۵، همزمان با شدت یافتنِ بحران کانزاس، داگلاس «قدرتمندان برده‌دار» را به عنوان مصیبتی ملی و فراگیر توصیف کرد که از «خشمی غریزی» برخوردار بوده‌اند و «ولع شدیدی به گوشت و خون انسان» دارند؛ مصیبتی که در حکم «حمله‌ای مرگبار و وحشیانه» به حقوق تمام آمریکایی‌ها بود تا بتواند مطالبات یک اقلیت را دنبال کند. به عقیده‌ی داگلاس، این که به دنبال هم‌رأیی با «قدرتمندان برده‌دار» باشیم، «به جای کشتنِ یک افعیِ کشنده، باعث جان گرفتن دوباره‌ی آن خواهد شد.» او به گرایش ذاتی آن «هیولا» به زیاده‌خواهی و نابود کردنِ خود ایمان داشت. او می‌گفت که آن هیولا «در حین له کردن میلیون‌ها نفر، خودش را نیز له می‌کند.» آن هیولا با «قانون بردگان فراری ... لایحه‌ی نبراسکا، و جنبش‌های جرگه‌سالاریِ غارتگرانه در کانزاس چنان هول و هراسی ایجاد کرده است که دیگر می‌توان از آن به عنوان "قوی‌ترین متحدِ" طرفدارانِ لغو برده‌داری نام برد.» داگلاس به تغییری بزرگ در افکار عمومی در ایالات شمالی آمریکا پی برده بود. اکثریت مردم، به جای این که طرفداران لغو برده‌داری را تنها صدای متعصبی بدانند که فریادِ «گرگ آمده است» سر داده، دیگر به وجود شر در میان خودشان پی برده بودند و خود فریاد می‌کشیدند: «گرگ را بکشید!»

بنابراین، شاید بتوانیم مشابه‌ترین وضعیت‌‌ به مخمصه‌ی کنونی را در دورانی که آمریکا به سمت چندپارگی می‌رفت بیابیم. امروز گفتمان مربوط به «قدرتمندانِ برده‌دار» و «جمهوری‌خواهانِ سیاه‌پوست» به گوشمان آشنا می‌آید. میلیون‌ها آمریکاییِ راست‌گرا که اطلاعاتشان را از وب‌سایت‌های گزینش‌گر، شوهای رادیویی، و فاکس نیوز به دست می‌آورند، همه جور توهمی درباره‌ی «توطئه‌آمیز» بودن افکار لیبرال‌ها و دیدگاه‌های به‌اصطلاح افراطیِ استادان دانشگاه‌ها دارند. بسیاری از چپ‌گرایان نیز درباره‌ی ساکنان مناطق روستایی و حومه‌نشینان آمریکا که به ترامپ رأی داده‌اند شناخت بسیار کمی دارند؛ نخبگان ساکن سواحل شمالی و غربی آمریکا گاهی دیدگاه‌های تحقیرآمیزی درباره‌ی آن عده از شهروندان که «جا مانده‌اند» دارند، دیدگاه‌هایی که به توهم توطئه پهلو می‌زند.

 

 

آمریکایی‌ها فقط از لحاظ سیاسی دوپاره نشده‌اند؛ ما در مورد مقولاتی چون گوناگونی‌مان که مدام در حال گسترش است، عملکرد صحیح دولت، حق رأی و شیوه‌های محافظت از آن، بحث حقوق زنان در مورد بارداری، علوم اقلیمی، و این که آیا حتی به قرارداد اجتماعی میان شهروندان و دولت اعتقادی داشته باشیم یا نه، به شدت چندپاره شده‌ایم. به بیان دیگر، درست مانند دهه‌ی ۱۸۵۰، به دلیل دیدگاه‌های متناقضی که درباره‌ی آینده‌مان داریم چندپاره شده‌ایم. بیایید امیدوار باشیم که راه‌هایی پیدا می‌کنیم تا بر سر تعارضات کنونی در صحنه‌ی سیاست بجنگیم، نه بین خودمان و در جامعه‌ا‌ی که بیش از اندازه مسلح و متخاصم شده است. به نظر من، می‌توانیم امیدوار باشیم که راستِ افراطیِ معتقد به برتری نژاد سفید نیز، مانند «قدرتمندانِ برده‌دار»، به بدترین دشمن خودش تبدیل خواهد شد و، در نهایت، پس از این همه هول و هراسی که به پا کرده است، خودش را نابود خواهد کرد.

در همان حال آمریکایی‌ها به بقای حس میهن‌دوستی‌شان فکر می‌کنند، شاید باید به این نکته فکر کنیم که داستان ما چقدر قدیمی است. ما داستان‌هایی را دوست داریم که درباره‌ی تبعید و بازگشت، یا تباهی و رستگاری هستند. زمانی که موسی قوم بنیاسرائیل را از خاک اردن عبور می‌داد، به آنها فرمان داد که لوح‌های یادبودی بسازند و خاطرات سفر و داستان خود را روی آن ثبت کنند. آمریکایی‌ها بیش از سهم خود لوح یادبود ساخته‌اند، و اکنون دارند فرآیندی مهم را از سر می‌گذرانند، برای این که تصمیم بگیرند کدام‌یک از آن لوح‌ها باقی بماند. اما وقتی نگاه عمیق‌تری به این موضوع داشته باشیم که خودِ میهن‌پرستیِ ما به چه معنا است، و آیا می‌تواند ما را کنار هم نگه دارد، آن‌گاه شاید به این فکر بیافتیم که می‌خواهیم چه متنی بر الواح یادبود زمانه‌‌ی خود ما نگاشته شود. شاید بتوانیم از این سخنِ داگلاس در سال ۱۸۶۷، به نتیجه‌ای در این مورد برسیم: «ما باید حکومت‌مان را چنان شکل دهیم که حتی زمانی که زمان آن به دست انسان ناشایسته‌ای می‌افتد نیز ایمن بمانیم.»

 

برگردان: سپیده جدیری


دیوید بلایت استاد تاریخ آمریکا در دانشگاه ییل است. آن‌چه خواندید برگردانِ این نوشته‌ی او است:

David Blight, ‘The Civil War Lies on us Like a Sleeping Dragon: America's Deadly Divide - And Why it Has Returned’, Guardian, 20 August 2017.