تاریخ انتشار: 
1399/08/02

آتش زیر خاکستر

مهدی خلجی

Wikimedia Commons

«و به هر گناهی، ای پسر، مردم را مستوجب عقوبت مدان، و اگر کسی گناهی کند از خویشتن اندر دل عذرِ گناه او بخواه، که او آدمی است و نخستین گناهی آدم کرد … و خیره عقوبت مکن تا بی گناه سزای عقوبت نگردی، و به هر چیزی خشمناک مشو، و در وقت ضُجرت خشم فروخوردن عادت کن. چون به گناهی از تو عفو خواهند عفو کن، و بر خویشتن واجب دان، اگرچه گناهی سخت بود، که بنده اگر گناهکار نباشد عفو خدا پیدا نیاید … و چون عفو کردی دیگر او را سرزنش مکن و از آن گناه یاد میار که آنگه همچنان باشد که آن را عفو نکرده باشی … اگر کسی گناهی کند که بدان گناه مستوجب عقوبت شود و تو سزای آن گناه او را عقوبت کنی، طریق حلم و کرم و رحمت فراموش کرده باشی.»

قابوسنامه[1]

فراموش کن رنجی را

که به دیگران دادی

فراموش کن رنجی را

که دیگران به تو دادند.

آبها جاری و جاریاند

بهار از راه میرسد و پایان مییابد

تو بر روی زمین راه میروی و فراموش میکنی.

 

گاهی آهنگی از دور میشنوی

میپرسی این چیست؟ کیست که میخواند؟

آفتابی معصومانه و گرم سر میزند

نوههایت به دنیا آمدهاند

باز هم دستی تو را راه میبرد.

اسم رودها را به خاطر داری

چه رودهای بیپایانی به چشم میآیند!

برجهای شهر مثل سابق نیستند

تو بر آستانه ساکت میایستی.

چسلاو میلوش، شاعر ناراضی و تبعیدی لیتوانی (۱۹۱۱-۲۰۰۴)[2]

 

«شر با ما خواهد ماند. هیچ کس در نهایت رنجهای انسانی را از میان نخواهد برد. عرصهی سیاسی همیشه آدمهای نامسئول و ماجراجویان بلندپرواز و شیادان را به خود جلب میکند. و انسان از ویرانسازی جهان دست برنخواهد داشت.»[3] این جملات را واتسلاو هاول، از مخالفان سرشناس رژیم کمونیستی حاکم بر چکسلواکی، زمانی نوشت که کمونیسم سقوط کرده بود و مهاجران و تبعیدی‌ها به کشور خود باز گشته بودند و او به مقام ریاست جمهوری رسیده بود. اما تصویری که از اوضاع جامعهی پساکمونیستی در اولین کتابی به دست داد که پس از ریاست جمهوری به چاپ رساند، تاریکتر و ترسناکتر از جامعهای بود که زیر سرکوب رژیمی توتالیتر به سر میبرد. نفرتها و بدبینیها و بیحرمتیها و اخلاقناشناسیهای فعالان سیاسی و اجتماعی و تاجران و کارمندان و مردم عادی، با وجود فروپاشی کمونیسم و رسیدن به «آزادی» و امکان داشتن حکومتی دموکراتیک، فروکش و کاهشی که نداشت هیچ، به طرز شوکآور و مأیوسکنندهای چندبرابرتر هم شده بود. حالا توده و نخبه با «آزادی» بیشتری که به دست آورده بودند، به جان هم میافتادند و رقابت خودخواهانه برای برداشتن سهم بیشتری از قدرت و ثروت، سرسامآور و دلآشوبندهتر به نظر میآمد.

این وضعیت چه چیزی را نشان میداد جز آنکه نفرتها و کینهها و زخمها خودبهخود وجود انسانها را ترک نمیکنند، در او میمانند و قوت فزاینده میگیرند و در هر فرصتی که دست دهد طغیان کرده سر به جنون میگذارند. مدنیت و شرافت و کرامت جامعهای که دیرزمانی زیر ضرب زور و ظلم نظام توتالیتر بوده و به نظمی غیراخلاقی خو گرفته و خودآگاه و ناخودآگاه از آن تأثیر پذیرفته و در بسط بیعدالتی و حقکشی همدست دولت بوده یا در برابر آن انزوا و انفعال اختیار کرده، نمیتواند صرفاً به باز شدن درهای آزادی بازگردد/ محقق شود/ دلخوش باشد و بیهیچ زحمت و ریاضتی، انتظار استقرار جامعه و دولتی دموکراتیک و مسئول را ببرد: «من ایمان دارم که ما هرگز دولتی دموکراتیک و مبتنی بر حکومت قانون نخواهیم داشت اگر همزمان وضعیتی را برقرار نکنیم که ــ فارغ از اینکه چنین چیزی چقدر به گوش عالمان رشتهی سیاسی غیرعلمی بیاید ــ انسانی، اخلاقی، عقلانی، معنوی و فرهنگی باشد. بهترین قانونها و بهترین سازوکارهای تعبیهشدهی دموکراتیک، به خودی خود، تضمینی برای تثبیت قانونمندی یا آزادی یا حقوق بشر ــ و خلاصه هر چه مراد بوده است ــ نیست اگر آنها به ارزشهای اجتماعی و انسانی خاصی تکیه نزده باشند. مثلاً قانون چه خوبی دارد اگر کسی بدان وقعی ننهد، از آن حمایت نکند و مسئولانه برای اعمال آن نکوشد؟ چنین قانونی بیش از جوهری سیاه بر روی کاغذ نمیارزد.»[4]

 

کابوس پسا کمونیسم

نفرت‌ها و کینه‌ها و زخم‌ها خودبه‌خود وجود انسان‌ها را ترک نمی‌کنند، در او می‌مانند و قوت فزاینده می‌گیرند و در هر فرصتی که دست دهد طغیان کرده سر به جنون می‌گذارند.

مدت کوتاهی پس از آنکه هاول دستگیر شده بود، انقلاب مخملی در چکسلواکی پیروز شد و بیدرنگ او را به نامزدی انتخابات ریاست جمهوری برگزیدند. به اتفاق آراء برندهی انتخابات شد و به کاخ ریاست جمهوری راه یافت در میان شور و هیجان عمومی و نور امیدی که در دل همه، از جمله خود این نویسندهی مبارز سیاسی و وجیه المله/ محترم میدرخشید. اما دیری نگذشت که مقالهای در مجلهی هارپر آمریکا با عنوان «بامداد خمارِ مخملی» نوشت و در آن از وضع آشفتهی کشور و ناآمادگی مردم برای تغییر ناگهانی لب به شکایت گشود. او از سرایت سرطانیِ ترس به جامعه گفت که نتیجهی چند دهه سلطهی سیستم توتالیتر و دروغ و فریبِ سازمانیافتهی آن بود. هاول چهار نوع ترس جاری در جامعه را برشمرد: «ترس از خود و تواناییهای خود، ترس از چیزهای نامعلوم، ترس از گذشته، حال و آینده، و سرانجام، ترس از دروغها و حقیقت.» هنوز شوک سقوط کمونیسم برجا بود که کشور به چک و اسلواکی تجزیه شد و مردمی که با هم زندگی میکردند، میان خود مرزی تازه کشیدند.

نفرتها ترس میزایید و ترسها نفرت. با گذشت زمان، وعدهها و دلخوشیها پوچ از آب درمیآمد و برگ درختان امید در خزان یأس میریخت. حتی به رغم پیروزی هاول در دور دوم انتخابات ریاست جمهوری، محبوبیت و اعتماد عمومی به او در شیبی تند افتاد. دلهای همه از همه به نحوی چرکین و چروکیده بود، و هرچه میگذشت از آن کمتر که نه، برهم انباشتهتر میشد: کینه از کسانی که کارگزار دولت کمونیستی بودند، نفرت مهاجران از مردم داخل کشور و بغض مردم نسبت به چهرههای سیاسی مخالف و تبعیدی. ترسهای مبهم و دلهرههای مزمن کینههای کور میزایید و همه انگشت اتهام خود را به سوی یکدیگر نشانه میرفتند.

واتسلا هاول، در سفرش به آمریکا در سال ۲۰۰۳، سخنرانیاش را با عنوان «کابوس پساکمونیسم»، در دانشگاه جورج واشنگتن پایتخت چنین آغاز کرد:

«به یاد میآورم بارهایی را که برخی از دوستان و آشنایانم وقتی در کوچه و خیابان مرا میدیدند راهشان را کج میکردند. با آنکه من قصدی نداشتم که چنین موقعیتی به وجود آید، آنها با دیدن من پنداری صدای وجدان خود را میشنیدند. آنها میدانستند که اگر بایستند و با من حرف بزنند، مجبور میشوند که برای آنکه مثل من به مبارزه با حکومت تن نمیدهند، عذرخواهی کنند یا توضیح بدهند که چرا از انجام این کار عاجزند/ بودهاند، یا با بیفایده شمردن مخالفت سیاسی از خودشان دفاع کنند. چنین گفتوگویی معمولاً هر دو طرف را معذب میکرد، و در نتیجه بهتر بود که از خیر آن بگذرند.

دلیل دیگر این رفتارشان ترس از آن بود که پلیس به دنبال من باشد و صحبت با من به دردسری برای آنها بینجامد. به همین خاطر هم از آن گفتوگوی معذبکننده میگریختند و هم از تحت تعقیب احتمالی پلیس قرار گرفتن. به هر روی، من برای آن دوستان مایهی زحمت بودم؛ زحمتهایی که بهتر بود از آن احتراز کنند.»[5]

یوزف برودسکی، شاعر و جستارنویس برجستهی روسیتبار برندهی جایزهی نوبل ادبیات در سال ۱۹۸۷، در میان جامعهی ادبی بین‌المللی ارج و قرب فراوانی داشت. برودسکی پس از انتشار گفتار هاول، با نوشتن مقالهای در همان مجلهای که گفتار هاول را به چاپ رسانده بود، با عنوان «نامه به رییس جمهوری»، پاسخ قهر‌‌آمیز و صریحی به او داد.[6]

برودسکی نامهی سرگشادهی خود را چنین آغاز کرد که وجه مشترک آن دو یعنی نویسندگی ایجاب میکند که سخن به سنجیدگی بگویند و به ویژه پشت میکروفون دقت و حساسیت علی حدهای را به خرج دهند. همچنین، آن دو وجه مشترک دیگری هم دارند، زندان تحت رژیم کمونیستی، که آن هم اقتضا میکند احتیاط و وسواس در کلام بیش از معمول باشد. یعنی از ابتدا، هم به کنایه هاول را ملامت کرد که چرا تو حرفی مهمل زدهای و هم به خواننده هشدار داد که خودش کلمات را عیارسنجیده به کار میبرد و در تندی عتاب خود عمد دارد. او با لحنی پرشماتت به هاول نوشت که اگر دوستان و آشنایان در کوچه و خیابان از روبهروشدن با تو اکراه داشتند و خودشان را به نابینایی میزدند، بر خلاف گفتهی تو، نه از ترس پلیس بود نه از شرم حضور تو، بلکه آنها از تو و باقی مخالفان سیاسی بدشان میآمد، چون شما و رژیم کمونیستی دو ضدی بودید که برای بقا به یکدیگر نیاز داشتید.

این برخورد یکی از نمونههای بیشمار کینههایی بود که روشنفکران روسی و اروپای شرقی طی سالها از همدیگر در دل کاشته بودند و به مرور زمان آن را به شکل خصومتهای گاه غلوآمیزی بروز میدادند. هر کس گذشتهی خود را موجه میدانست و به پیشینه و پیشهی دیگران با نظری تنگ مینگریست. نفرتها هر مرزی را درنوردیده و شرم و آزرم اخلاقی و اجتماعی را ریخته بودند.

 

پیشپاافتادگی شّر

هیچ کس از ابتلا به ویروس نفرت مصون نیست. نفرت فقط گریبان آدمهای نافرهیخته و نآموخته را نمیگیرد. شاید بتوان گفت بزرگترین رسوایی در تاریخ فلسفه، از عصر باستان تا امروز، حاصل نفرت بوده است؛ یعنی قضیّهی یهودیستیزی مارتین هایدگر، یکی از سرآمدان نه تنها فلسفهی قرن بیستم که عصر مدرن؛ حتی فراتر از فلسفه، کمتر حوزهای را در قلمرو علوم انسانی میتوان سراغ گرفت که از تأثیر او برکنار مانده باشد. نه تنها خود او که حلقهی شاگردان او نیز کممانند بود. از زیر چتر تعلیم و تربیت فلسفی او متفکرانی چون گئورگ گادامر برآمدند که هر یک خود به تأثیرگذاری عمده و تاریخساز شناخته میشوند.

از قضا آنچه در هایدگر برجسته و استثنائی مینماید، قدرت تأویلی اوست، توانایی نبوغآمیز او در فهم متون کهن و کلاسیک فلسفی و همچنین شعر و اساطیر، از یونان باستان گرفته تا روزگار معاصرش. او با بازگشت به فلاسفهی پیش از سقراط سنّت کمابیش افسردهای را جان داد و با تفاسیری که از متون افلاطون و ارسطو پیش گذاشت، درک پیشین از پارهای مهم از عناصر فلسفهی یونان باستان را برای همیشه منسوخ کرد. کتاب هستی و زمانکه شاهکار اوست، در عین زبان پیچیده و مندرآوردیاش، به یکی از محبوبترین و پرخواندهترین کتابهای فلسفی یکصد سال اخیر بدل شده است. مجموعهی آثار او بیش از ۱۱۰ جلد است و کمتر زبانی هست که دستکم شماری از آثار اصلی وی بدانها برگردانده نشده باشد. اما به رغم این همه فضل و کمال، او گرفتار یهودیستیزی پنهانی بود که خود را در زمان رسیدن هیتلر به قدرت نشان داد، آن هم درست وقتی که در آن زمان رشک استادان فلسفهی اروپا و ستارهی تابان و تازهای در آسمان فلسفهی پدیدارشناسی آلمان شده بود.

کین‌توزی شخص را، به سبب ترس و دلهره‌ای که بر او چیره است، مستعد گرایش به گروه‌ها و جماعت‌ها می‌سازد. اگر آن گروه و جماعت نیز دچار کین‌توزی باشد، می‌توانند آتش جنگ و جنایت علیه انسان‌های دیگر را برافروزند.

یهودیستیزی هایدگر، سرّ محفوظی نماند و از همان زمان به این سو، در ردیف رازهای فاش و و رسواییهای تکاندهنده قلمداد میشد. طی این مدت، بحث و جدل دربارهی آن در محافل فلسفی اروپا و آمریکا هرگز از جوش و جنبش نیفتاد. از سال ۱۹۹۰ به این سو، مجموعهی مکاتبات هایدگر با همسر، دوستان و شاگردان‌اش از جمله با هانا آرنت، کارل یاسپرس، ارنست یونگر، الیزابت بلوخمان، با اجازهی رسمی خانوادهی او به چاپ رسیده بود، و گمان نمیرفت که دیگر سند و مدرک و نوشتهای خصوصی یا علمی از او نشرنیافته و نهان مانده باشد. در سال ۲۰۱۴، انتشار دفترچههای یادداشت فکری هایدگر، معروف به «دفتر یادداشتهای سیاه»، شوک تازهای به اهل فلسفه وارد کرد، چون این بار شواهد انکارناپذیرتر از گذشته در دسترس همگان قرار میگرفت و به روشنی بر ادعای ارادت قلبی استاد به حزب نازیسم و آرمانهای نژادپرستانهی آن مهر تأیید میزد. در یادداشتهای مربوط به سالهای بعد از ۱۹۴۵، اشارات و عباراتی سیاسی یافت شد که آتش مناقشهها بر سر قضیهی هایدگر را از نو برافروخت. در قضیهی بهتآورِ هایدگر برخی مانند گادامر به دفاع از فلسفهی او برمیخیزند و میان علائق و اشتغالات سیاسی یک فیلسوف و مضمون فلسفهی او دیواری بلند و عبورناپذیر میکشند. در مقابل، صدها کتاب و مقاله نوشته شد تا ردها و رشتههای ارتباط گرایش هایدگر به ایدئولوژی حزب نازیسم را با عناصر و مفاهیم فلسفی او نشان دهند و مانع از آن شوند که محکومیت هایدگر به حوزهی اخلاق محدود شود و با بسنده کردن به تقبیح اخلاقی، فلسفه‌‌ی هایدگر همچنان به حیات و محبوبیت فراگیر خود ادامه دهد.

شماری دیگر هم در میانهی این قال و مقال ایستادند: نه ارتباط میان آراء فلسفی و تمایلات سیاسی هایدگر را یکسره نفی میکردند و نه صرفاً این امر را برای رویگردانی یکباره و کلی از همهی دستاوردهای فلسفی او توجیهی معقول مییافتند. هیچ کس شاید به اندازهی شاگردان او در حل این معما حیرتزده به نظر نمیآمدند. آنها طی سالها تلمذ و درک محضر هایدگر فرّه فلسفی او را به چشم دیده بودند و فراموشی جذبهی کلام و جادوی بیان او را محال میدانستند. برخی از این شاگردان خود یهودی بودند و ضربهی روحی حاصل از این «خیانت» استاد را التیامناپذیر مییافتند. هایدگر هم به هوسرلِ یهودی که استادش بود، جفا کرده بود، هم به معشوق یهودیاش که هانا آرنت بود و هم به شاگردان، استادان و همکاران دیگرِ یهودی و غیریهودی خود.

چگونه قابل تصور بود که فیلسوف اصیلی که در پی شنیدن آواز هستی است و دو هزار سال سنت متافیزیک غربی، از افلاطون به این سو، را به «فراموشی هستی» متهم میکند، یهودیستیزی از مخیلهاش بگذرد؟ برای یهودیستیز نبودن، داشتن هیچ دانش و درجهای در فلسفه ضرورت نداشت، آدم بودن کافی بود. اما چطور حتی فلسفهای در آن مرتبه هم نتوانست سینهی یک انسان را به روی کریهترین نوع کینهها قفل زند و در تلاطم ایام وجدان اخلاقی او را زنده و به‌هوش نگاه دارد؟ هانا آرنت، شاگرد او، که همهی عمر علمی خود را به جستوجوی راهی برای فهم این معضل و پاسخ به این پرسش گذراند، به نتیجهای دهشتبار رسید: «پیشپاافتادگی شر»؛ یعنی هر یک از انسانها، حتی معمولیتر و عادیترین آنها، میتواند مرتکب مهیبترین شرّی شود که بشر پیش از این تصور نمیکرده است. همهی ما، همیشه و در هر حال، در برابر ارتکاب شرّ شکننده و در معرض لغزیدنایم. عارف و عامی ندارد.

 

اخلاق بردگان

فردریش نیچه، یکی از فیلسوفان انگشتشمار عصر مدرن بود که هایدگر مقام بلندی برای او میشناخت، چند ترم فلسفهاش را درس داد، کتابی چهارجلدی دربارهاش نوشت و در بسیاری از درسها و درسگفتارهای مکتوب خود به ایدهها و اندیشههای او ارجاع داد و برای فهم و تأویل متون نیچه سعی بلیغ کرد. به ویژه از مقولهی «مرگ خدا» که معروفترین آموزهی نیچه در میان فلسفهخوانان و عامهی کتابخوان است، تفسیری یکسره بدیع و عمیق به دست داد.

طرح اصلی فردریش نیچه، «فلسفیدن با چکش»، یعنی تبارشناسی اخلاق و تردید در منشأ و مشروعیت خیر و شر است، که مفهوم نفرت یا «کینتوزی» نقطهی آغاز آن است. او در کتاب تبارشناسی اخلاق از «کینتوزی» به مثابهی ویرانگرترین خصلت در اخلاق بردگان سخن میگوید و این صفت را ناشی از ضعف و خلأ درونی برده میشمارد: «قیام بردگان آنگاه آغاز میشود که کینهتوزی خود آفریننده میشود و ارزشزا؛ کینهتوزی وجودهایی که امکان واکنش راستین، واکنشی عملی، از ایشان دریغ شده است و تنها از راه یک انتقام خیالی آسیبی را که خوردهاند، جبران توانند کرد اخلاق بردگان برای رویش، همیشه نخست نیاز به یک جهانی بیرونی دشمنانه دارد.»[7] او باور دارد کشیشان «بدترین دشمناناند، چرا؟ چون کمزورترین مردماناند، و به دلیل کمزوریشان است که نفرت در ایشان به هیولاوارترین و ترسناکترین و معنویترین و زهرآگینترین اندازهها میبالد.» نیچه باور دارد که کینتوزی راههای حواس و ادراک عقلانی را مسدود میکند و فرد را حتی از تشخیص درست کسی که بدو نفرت میورزد نیز عاجز میگرداند: «حس فرونگریستن حس نگاه کردن از بالا، تصویری نادرست از آنکه خوار داشته میشود به دست میدهد…. به راستی، چه بیپرواییها و آسانگیریها و چشمپوشیها و سادهانگاریها که در خوارداشت نیست.»[8] کینتوزی شخص را، به سبب ترس و دلهرهای که بر او چیره است، مستعد گرایش به گروهها و جماعتها میسازد. اگر آن گروه و جماعت نیز دچار کینتوزی باشد، میتوانند آتش جنگ و جنایت علیه انسانهای دیگر را برافروزند.[9] با اضطراب و خوف عظیمی که بر کینه جویان/ نفرت ورزان/ متنفرها غالب است، آنها «از دوست و زن و فرزند و هر کس که دم دستشان باشد، دشمن میتراشند.» آنها چون خود را قربانی میبییند، به دنبال مقصّر واقعی یا واهی میگردند و رنجی را که بردهاند برای شکار گناهکار فرضی و رنج دادن به دیگران موجه قلمداد میکنند: «من رنج میبرم و گناه آن میباید به گردن کسی باشد.»[10] کینتوز کسی است که نه بر نفس خود مسلط است، نه یارای چیرگی بر اخلاق را دارد و نه توان تأیید خود را. او از آزادی عمل بیبهره است.[11]

نیچه از جمله در قطعهی ۲۶ کتاب فراسوی نیک و بد (ماورای خیر و شرّ) تفاوت میان اخلاق سروران و اخلاق بندگان را شرح میدهد. بردگان «زورشنیدگان و ستمدیدگان و رنجبران و بندیان و به خویش بیاعتمادان و از خویش بیزاران‌»اند که سزاوار تعیین معیارهای اخلاقی نیستند. «او شکاک و بدگمان است. زیرکانه بدگمان است به هر چیزی که آنجا خوب شمرده شود… شر نزد اینان چیزی است که در آن احساس قدرت و خطر میشود، نوعی خاص از ترسانگیزی و زرنگی و توانایی که جایی برای خوارشماری خویش بازنمیگذارد. بنا به اخلاق بردگان، "شرّ" چیزی است ترسانگیز.»[12]

از این روست که مفهوم فراموشی برای نیچه اهمیت والایی پیدا میکند، چون به تعبیر او «جانهای والا و آزاد» به سرعت از رنج خود و گناه دیگران میگذرند و با فراموشی به سبکروحی و چالاکی دست مییابند. بر این بنیاد، نیچه یادآوری تاریخ را کاری خطرناک میداند و درتأملات نابهنگام، رویکردی گزینشگر را به حافظهی تاریخی توصیه میکند.

 

[1] عنصرالمعالی کیکاوس بن اسکندر بن قابوس بن وشمگیر بن زیار، قابوسنامه، به اهتمام غلامحسین یوسفی، تهران، مرکز آموزش انقلاب اسلامی، ۱۳۷۵، صص. ۱۵۲-۱۵۳.

[2] Czesław Miłosz, “Forget”, The New York Review of Books, December 20, 2001, Vol. 48, No. 20.

[3] Vaslav Havel, Summer Meditations, Canada, Alfred A. Knopf, 1992, p. 16.

[4] Ibid. p. 18

[5] Vaclav Havel, “The Post-Communist Nightmare”, The New York Review of Books, vol. 40, no. 10, May 27, 1993

[6] Josef Brodsky, The Grieve And Reason, New York, Farrar, Sioux and Strauss, 1995, pp. 212-221.

[7] فردریش نیچه، تبارشناسی اخلاق، داریوش آشوری، تهران، نشر آگه، ۱۳۷۷، ص. ۴۳

[8] همان. ص. ۴۴

[9] همان. صص. ۸۸-۸۹

[10] همان. ص. ۱۶۹

[11] برای تفسیری سیاسی از این ایدهی نیچه بنگرید به:

Keith Ansell-Pearson, Introduction to Nietzsche As Political Thinker, Cambridge University Press, 1994, pp. 128-146.

[12] فردریش نیچه، فراسوی نیک و بد، داریوش آشوری، تهران، انتشارات خوارزمی، ۱۳۷۵، ص. ۲۵۹