تاریخ انتشار: 
1400/02/18

جایگزین نظام سرمایه‌داری چیست؟

یانیس واروفاکیس

NailIB

در دهه‌ی ۱۹۸۰ مارگارت تاچر گفت: «آلترنانتیوی وجود ندارد.» این حرف مرا خشمگین کرد زیرا ته دل‌ام می‌دانستم که حق با او است: چپ‌ها جایگزین معقول یا مطلوبی برای سرمایه‌داری نداشتند.

چپ‌گرایان در برشمردن معایب سرمایه‌داری مهارت دارند. ما با شور و شوق از امکان ایجاد دنیای «دیگر»ی حرف می‌زنیم که در آن هرکس به اندازه‌ی توانایی‌های خود کار می‌کند و درآمدش مطابق با نیازهایش است. اما از دهه‌ها قبل هرگاه از ما خواسته‌اند که جایگزین واقعیِ سرمایه‌داریِ معاصر را توصیف کنیم بین آلترناتیو زشت (سوسیالیسم پادگانیِ شبیه به شوروی) و قدیمی (سوسیال دموکراسی‌ای که بر اثر جهانی‌شدن مالی ناممکن شده است) نوسان کرده‌ایم.

در دهه‌ی ۱۹۸۰، در بحث‌های زیادی در میخانه‌ها، دانشگاه‌ها و شوراهای شهر شرکت کردم که هدفشان سازمان‌دهی مقاومت در برابر تاچریسم بود. هر وقت به سخنرانی‌های تاچر گوش می‌دادم، با عذاب وجدان به خود می‌گفتم: «کاش ما هم رهبری مثل او داشتیم!» البته در خیال باطل به سر نمی‌بردم و می‌دانستم که برنامه‌ی تاچر مستبدانه و جامعه‌ستیزانه است و از نظر اقتصادی با بن‌بست روبه‌رو خواهد شد. اما، برخلاف ما، او می‌دانست که در دورانی انقلابی به سر می‌بریم. آتش‌بس جنگ طبقاتیِ پس از جنگ جهانی دوم به پایان رسیده بود. اگر می‌خواستیم از ضعفا دفاع کنیم، نباید موضعی تدافعی اتخاذ می‌کردیم. باید مثل او نظام قدیمی را رها می‌کردیم و از نظام کاملاً جدیدی ــ نه نظام ویران‌شهریِ تاچر اما به هر حال نظامی کاملاً جدید ــ حمایت می‌کردیم.

متأسفانه ما هیچ تصوری از نظام جدید نداشتیم. ما سرگرم باندپیچی اجساد بودیم، در حالی که تاچر مشغول دفن اجساد برای هموار کردن راه سرمایه‌داریِ جدید فریبکارانه‌ی خوش آب و رنگ‌اش بود. حتی وقتی که در حمایت از اجتماعاتی که مستحق دفاع بودند، مبارزه می‌کردیم دچار «زمان‌پریشی» بودیم ــ برای حفظ نیروگاه‌های زغال‌سنگیِ نامناسب یا حق مردان راست‌گرای عضو اتحادیه‌های کارگری برای عقد قراردادهای ننگین پشت درهای بسته با آدم‌هایی مثل رابرت مکسول و روپرت مرداک مبارزه می‌کردیم.

در سال ۱۹۹۱ وقتی که اتحاد جماهیر شوروی سقوط کرد، ما چپ‌گرایان ــ سوسیال دموکرات‌ها، مارکسیست‌ها و کینزی‌ها ــ احساس کردیم که تا پایان عمر در میان بازندگان تاریخ جای خواهیم داشت. همین اتفاق در سال ۲۰۰۸ پس از ورشکستگی بانک لیمن برادرز (Lehman Brothers) برای پیروان ایدئولوژی نئولیبرالیسم رخ داد و آنها هم ضرب شست تاریخ را تجربه کردند. چند سال بعد، سرمایه‌داریِ نظارتی سبب شد که مبلغان پرشور اینترنت، که آن را نیروی مهارناپذیری در جهت گسترش جهانیِ دموکراسی می‌دانستند، از خواب و خیال بیدار شوند.

سوداگران در بازار سهام نیویورک، سپتامبر ۲۰۰۸. عکس: ریچارد درو/اِی‌پی


دو سال قبل به این نتیجه رسیدم که به طرح و نقشه‌ای نیاز داریم که به ما نشان دهد که با فناوری‌های کنونی و به‌رغم معایب انسانی، سوسیالیسم دموکراتیک چگونه می‌تواند مؤثر باشد. اما از انجام چنین کاری به شدت اکراه داشتم. دو نفر به من کمک کردند تا بر این مانع غلبه کنم. یکی از آنها دانا استراتو، شریک زندگی‌ام بود. از نخستین هفته‌ی آشنایی‌مان، او همواره به من گفته است که انتقادم از سرمایه‌داری بیهوده است مگر اینکه بتوانم به این پرسش حیاتی پاسخ دهم: «جایگزین چیست؟ و در این صورت دقیقاً چه اتفاقی برای چیزهایی مثل پول، مسکن و شرکت‌ها رخ خواهد داد؟»

دومین نفری که بر من تأثیر گذاشت، کسی بود که اصلاً انتظارش را نداشتم ــ پاسکال داناهو، وزیر دارایی ایرلند و مدیر یوروگروپ. ما از نظر سیاسی با یکدیگر مخالف‌ایم و وقتی وزیر دارایی یونان بودم نظر مساعدی به هم نداشتیم. با وجود این، او لطف کرد و با بلندنظری در روزنامه‌ی آیریش تایمز یادداشتی درباره‌ی یکی از کتاب‌های قبلی‌ام نوشت. او توصیف‌ من از سرمایه‌داری را پسندیده بود اما به نظرش، پایان کتاب، که در آن به اختصار به بعضی از ویژگی‌های جامعه‌ی پساسرمایه‌داری پرداخته بودم، «بسیار دلسردکننده» بود. به نظرم، حق با او بود. بنابراین، تصمیم گرفتم که اکنونی دیگر را بنویسم.

می‌خواستم در طرح و نقشه‌ی سوسیالیستی‌ام دیدگاه‌های متفاوت، و اغلب متضادی، را بگنجانم؛ به همین دلیل، سه شخصیت پیچیده را خلق کردم که کتاب مبتنی بر گفتگوی آنها است. هر یک از این سه نفر نماینده‌ی بخش متفاوتی از تفکرم است: یک مارکسیست-فمینیست، یک بانکدار سابق لیبرتارین، و یک فناور تک‌رو. اختلاف‌نظرهای آنها درباره‌ی سرمایه‌داریِ «ما» بستری را برای ترسیم و ارزیابیِ طرح و نقشه‌‌ی سوسیالیستی‌ام فراهم می‌کند.

سرمایه‌داری وقتی با تمام قوا به کار افتاد که در اواخر قرن نوزدهم الکترومغناطیس به بازارهای سهام راه یافت. این امر به پیدایش اَبَرشرکت‌هایی مثل «ادیسون» انجامید که هر چیزی، از نیروگاه‌ تا لامپ‌، را تولید می‌کردند. تأمین بودجه‌ی چنین شرکت‌های بزرگی، و دادوستد انبوه سهام‌ آنها، مستلزم ایجاد اَبَربانک‌ها بود. در اوایل دهه‌ی ۱۹۲۰، هیاهوی سرمایه‌داریِ مالی گوش فلک را کر کرده بود اما این غول در سال ۱۹۲۹ از پا درآمد.

دهه‌ی کنونی هم با پیوند دو امر دیگری شروع شد که به نظر می‌رسد تاریخ را با سرعتی سرسام‌آور به پیش می‌رانَد: پیوند میان کووید-۱۹ و حباب عظیمی که دولت‌ها به کمک آن از سال ۲۰۰۸ دوباره به بخش مالی رونق بخشیده‌اند. یافتن شواهد و مدارک دشوار نیست. در ۱۲ اوت ۲۰۲۰، روزی که خبر وقوع بزرگ‌ترین رکود تاریخ اقتصاد بریتانیا منتشر شد، بازار سهام لندن 2 درصد رشد کرد. هرگز اتفاق مشابهی رخ نداده است. به نظر می‌رسد که سرانجام پیوند میان سرمایه‌داریِ مالی و اقتصاد از بین رفته است.

کتاب اکنونی دیگر در اواخر دهه‌ی ۱۹۷۰ شروع می‌شود، به بحران‌های ۲۰۰۸ و ۲۰۲۰ می‌پردازد، و در عین حال تصویری اجمالی از آینده‌ای خیالی را ترسیم می‌کند و در سال ۲۰۳۶ پایان می‌یابد. در لحظه‌ای از این داستان، در یکشنبه شبی در نوامبر ۲۰۲۵، سه شخصیت اصلی کتاب سعی می‌کنند تا با مرور رویدادهای سال ۲۰۲۰ از اوضاع و احوال خود سردربیاورند. اولین چیزی که می‌گویند این است که قرنطینه یا شهربندان تصور و برداشت مردم از سیاست را به شدت تغییر داد.

قبل از سال ۲۰۲۰، سیاست تقریباً شبیه به نوعی بازی به نظر می‌رسید اما شیوع ویروس کرونا به ما فهماند که دولت‌ها در سراسر دنیا قوای عظیمی دارند. این ویروس به قرنطینه‌ی ۲۴ ‌ساعته، تعطیلیِ میخانه‌ها، ممنوعیت پیاده‌روی در پارک‌ها، تعلیق مسابقات ورزشی، خالی شدن تئاترها و سینماها، و سکوت تالارهای موسیقی انجامید. همه‌ی مفاهیم مربوط به دولت حداقلی‌ای که از محدودیت‌های خود آگاه است و دوست دارد که قدرت را به افراد واگذار کند، کنار گذشته شد.

این قدرت‌نماییِ حکومت سبب شد که آب از دهان عده‌ی زیادی راه بیفتد. حتی هواداران بازار آزاد، که همه‌ی عمرشان را صرف مخالفت با هرگونه پیشنهادی مبنی بر افزایش هزینه‌های خدماتیِ دولت کرده بودند، خواهان نوعی کنترل دولتیِ اقتصاد شدند که از زمان رهبری لئونید برژنف در اتحاد جماهیر شوروی بی‌سابقه بود. در سراسر دنیا، دولت‌ها پرداخت دستمزد کارمندان شرکت‌های خصوصی را بر عهده گرفتند، خدمات رفاهیِ عمومی ]آب، برق، تلفن و...[ را دوباره ملی کردند، و سهام شرکت‌های هواپیمایی، شرکت‌های خودروسازی و حتی بانک‌ها را خریدند. از نخستین هفته‌ی شهربندان، ویروس کرونا سرپوش سیاست را کنار زد و واقعیت ناخوشایندی را برملا کرد: بعضی از آدم‌ها می‌توانند به بقیه دستور دهند که چه کار کنند.

مداخله‌های چشمگیر دولت، چپ‌گرایان ساده‌لوح را گرفتار این خیال باطل کرد که تجدید قوای حکومت می‌تواند مفید باشد. آنها از یاد بردند که لنین زمانی گفته بود که سیاست یعنی چه کسی می‌تواند با چه کسی چه کار کند. آنها به این امید واهی دل بستند که اگر قدرت زیادی را به همان نخبگانی تفویض کنیم که پیش از آن عامل تحقیر بی‌حدوحصر شمار فراوانی از مردم بودند، شاید اتفاق مثبتی رخ دهد.

آن‌هایی که فقیرتر و تیره‌پوست‌تر بودند بیش از بقیه از ویروس کرونا آسیب دیدند. چرا؟ چون فقرشان معلول قدرت‌زدایی از ایشان بود. قدرت‌زدایی آنها را ضعیف‌تر و نسبت به ویروس آسیب‌پذیرتر کرد. در همین حال، شرکت‌های بزرگ، که همیشه برای تحمیل و بهره‌برداری از حقوق انحصاریِ خود به دولت تکیه می‌کنند، قدرتمندتر شدند.

شگفت نیست که کسب و کار شرکت‌هایی مثل آمازون رونق گرفت. انتشار گازهای کربنیِ مرگباری که به طور موقت کاهش یافته بود دوباره افزایش یافت. به جای همکاریِ بین‌المللی، مرزها بسته شد. رهبران ناسیونالیست به شهروندان مأیوس معامله‌ی ساده‌ای را پیشنهاد کردند: واگذاری قوای بی‌حدوحصر به دولت در ازای محافظت از آنها در برابر مخالفان دسیسه‌چین و ویروسی مهلک.

تظاهرات در مقابل آپارتمان شیک ۸۰ میلیون دلاریِ جف بزوس، مدیر عامل آمازون، در نیویورک سیتی برای اعتراض به بدرفتاری این شرکت با کارکنان‌اش در زمان شیوع ویروس کرونا، اوت ۲۰۲۰. عکس: جان مارشال منتل/سیپا/رکس/شاترستاک


اگر کلیساهای جامع میراث معماری قرون وسطی بود، دهه‌ی ۲۰۲۰ را با حصارهای برقی و وِزوِز انبوه پهپادها به یاد خواهند آورد. برنده‌های بی‌چون‌وچرای شیوع این بیماری عالم‌گیر، ناسیونالیسم و سرمایه بودند، که پیش از سال ۲۰۲۰ هم بازار پررونقی داشتند. نقطه‌ی قوت اصلیِ فاشیست‌های جدید این بود که، برخلاف اسلاف یک قرن قبل‌شان، مجبور نیستند که برای کسب قدرت پیراهن قهوه‌ای‌رنگ بپوشند یا حتی در انتخابات پیروز شوند. احزاب ریشه‌دارِ هراسان ــ نئولیبرال‌ها و سوسیال دموکرات‌ها ــ با کمال میل و رغبت به لطف قدرت شرکت‌های بزرگ فناوری خواسته‌های فاشیست‌ها را برآورده کرده‌اند.

برای جلوگیری از وقوع همه‌گیری‌های جدید، دولت‌ها یک‌یک حرکات ما را با اپلیکیشن‌های پرزرق‌وبرق و دستبندهای شیک ردیابی کردند. سامانه‌هایی که قبلاً بر سرفه‌ها نظارت می‌کردند، حالا خنده‌ها را هم زیر نظر داشتند. در مقایسه با آنها، سازمان‌های قدیمیِ متخصص در نظارت و «اصلاح رفتار»، مثل کاگ‌ب‌ی بدنام و کیمبریج آنالیتیکا، متعلق به عصر حجرند.

بشر در چه زمانی راه‌اش را گم کرد؟ ۱۹۹۱؟ ۲۰۰۸؟ آیا در سال ۲۰۲۰ هنوز فرصتی برای نجات داشتیم؟ همان‌طور که چیزی به اسم کشف و شهود وجود ندارد، نمی‌توان گفت که بشر تنها در لحظه‌ای خاص از تاریخ بر سر دوراهی قرار می‌گیرد. واقعیت این است که ما هر روز در زندگی با دوراهی مواجه می‌شویم.

فرض کنید که در سال ۲۰۰۸ فرصت را غنیمت شمرده و به کمک فناوری‌های پیشرفته انقلاب مسالمت‌آمیزی به راه انداخته بودیم که به دموکراسیِ اقتصادیِ پساسرمایه‌دارانه‌ای انجامیده بود. در این صورت، الان اوضاع به چه شکل بود؟ هنوز هم بازار کالاها و خدمات وجود داشت زیرا آلترناتیوش ــ نظام سهمیه‌بندیِ شوروی‌مآبی که قدرت داوری را به بدترین دیوان‌سالاران واگذار می‌کند ــ اندوه‌بارتر از آن است که در وصف بگنجد. اما مصونیت در برابر بحران مستلزم آن است که سوسیالیسم بازاری فاقد بازار کار باشد. چرا؟ چون وقتی زمان کار اجاره‌بهایی داشته باشد، بی‌تردید سازوکارِ بازار اجاره‌بها را پایین خواهد آورد و به همه‌ی جنبه‌های کار (و، در عصر فیسبوک، اوقات فراغت ما) سوداگرانه خواهد نگریست.

آیا می‌توان بدون بازارهای کار اقتصاد پیشرفته‌ای داشت؟ پاسخ این پرسش مثبت است. اصل یک کارمند-یک سهم-یک رأی را در نظر بگیرید که پایه و اساس نظامی است که در اکنونی دیگر آن را «کورپو-سندیکالیسم» نامیده‌ام. در قرن نوزدهم، حق رأی همگانی امری ناممکن به نظر می‌رسید؛ امروز هم تغییر قانون شرکت‌ها و تبدیل هر کارمند به یک شریک برابر (البته نه با دستمزدی برابر) به همان اندازه بعید به نظر می‌رسد. در طرح و نقشه‌ی من، بانک‌های مرکزی برای هر فرد بزرگسال یک حساب بانکیِ رایگان باز می‌کنند که هر ماه مستمریِ ثابتی (موسوم به سود پایه‌ی همگانی) به آن واریز می‌شود. چون همه‌ی مردم مخارج خانگیِ خود را از طریق این حساب بانک مرکزی پرداخت می‌کنند، بخش عمده‌ی پول ضرب‌شده توسط بانک مرکزی در دفتر کل آن جابه‌جا می‌شود. افزون بر این، بانک مرکزی به همه‌ی نوزادان «پول امانی» اهدا می‌کند تا وقتی بزرگ شدند از آن استفاده کنند.

در این نظام مردم دو نوع درآمد دارند: سودی که به حساب آنها در بانک مرکزی واریز می‌شود و عایدات حاصل از کار کردن در یک شرکت کورپو-سندیکالیست. از هیچ‌یک از این دو نوع درآمد مالیاتی گرفته نمی‌شود زیرا مالیات بر درآمد یا مالیات بر فروش وجود ندارد. در عوض، بودجه‌ی دولت از طریق دو مالیات دیگر تأمین می‌شود: مالیات 5 درصدی بر کل عایدات شرکت‌های کورپو-سندیکالیست؛ و درآمدهای حاصل از اجاره دادن زمین (که کل آن به جامعه تعلق دارد) برای مصارف خصوصی و موقت.

در مورد نظام مالی و تجارت بین‌المللی، اکنونی دیگر نظام مالیِ جهانیِ نوآورانه‌ای را ارائه می‌کند که به طور مستمر ثروت را به جنوب دنیا ]کشورهای فقیر[ انتقال می‌دهد، و در عین حال اجازه نمی‌دهد که نابرابری‌ها به درگیری و بحران بینجامد. یک واحد جدید حسابداریِ دیجیتال، موسوم به «کاسموس»، به کل دادوستدها و نقل و انتقالات پول میان حوزه‌های پولی متفاوت (برای مثال، میان بریتانیا و اتحادیه‌ی اروپا یا آمریکا) رسیدگی می‌کند. اگر ارزش کاسموسیِ واردات یک کشور از صادرات آن بیشتر باشد، مالیاتی متناسب با کسری تجاری وصول می‌شود. به همین ترتیب، اگر ارزش کاسموسیِ صادرات یک کشور بیش از واردات آن باشد، باز هم مالیاتی بر آن وضع می‌شود. افزون بر این، هرگاه مبلغ هنگفتی با سرعتی بیش از حد زیاد به داخل یا خارج از یک کشور انتقال یابد، مالیاتی بر حساب کاسموس آن کشور وضع می‌شود- نوعی جریمه برای سفته‌بازی و نقل و انتقالات سوداگرانه‌ی پول که به کشورهای درحال‌توسعه به شدت آسیب می‌رساند. همه‌ی این مالیات‌ها در نهایت صرف سرمایه‌گذاری‌های مستقیم زیست‌محیطی در کشورهای فقیر دنیا می‌شود.

اما پایه و اساس این اقتصاد، اهدای یک سهم غیرقابل‌دادوستد به هر کارمند-شریک است. با اعطای حق رأی در مجمع عمومیِ شرکت به کارمندان-شرکا، یعنی همان ایده‌ای که اولین سندیکالیست‌های آنارشیست مطرح کردند، تمایز میان دستمزد و سود از بین می‌رود و دموکراسی، سرانجام، به محل کار راه می‌یابد.

همه، از مهندسان ارشد و استراتژیست‌های اصلیِ شرکت تا منشی‌ها و مستخدمان آن، دستمزد پایه‌ای به علاوه‌ی پاداش دریافت می‌کنند، پاداشی که به طور دسته‌جمعی تعیین می‌شود. قاعده‌ی «یک کارمند، یک رأی» به نفع واحدهای کوچک‌تر تصمیم‌گیری است؛ در نتیجه، کورپو-سندیکالیسم سبب می‌شود که شرکت‌های خوشه‌ای با میل و رغبت به شرکت‌های کوچک‌تر تقسیم شوند، و به این ترتیب رقابت در بازار احیا شود. جالب‌تر اینکه بازارهای سهام به کلی از بین می‌رود زیرا سهام، مثل کارت‌های شناسایی و کارت‌های عضویت در کتابخانه، غیرقابل‌دادوستد است. وقتی بازار سهام از بین برود، دیگری نیازی به وام‌های کلان برای تأمین هزینه‌ی ادغام و خرید شرکت‌ها نخواهد بود. و با توجه به اینکه بانک مرکزی به هر کس یک حساب بانکیِ رایگان می‌دهد، بانکداریِ خصوصی بی‌‌اهمیت می‌شود.

در اکنونی دیگر مجبور بودم که به مسائل پیچیده‌تری بپردازم تا نشان دهم که نظام پیشنهادی‌ام با جامعه‌ای کاملاً دموکراتیک سازگار است. بعضی از این مسائل عبارت‌اند از ترس از اینکه قدرتمندان حتی در سوسیالیسم بازاری هم انتخابات را دستکاری کنند؛ بقای سرسختانه‌ی مردسالاری؛ سیاست جنسی و جنسیتی؛ تأمین هزینه‌ی گذار به اقتصاد سبز؛ مرزها و مهاجرت؛ منشور حقوق دیجیتال و نظایر آن.

نمی‌توانستم این کتاب را به صورت راهنما بنویسم. در این صورت، مجبور می‌شدم وانمود کنم که در بحث‌هایی که هنوز از نظر عقلانی و عاطفی با آنها درگیرم، پاسخ قطعی را یافته‌ام. بنابراین، خود را به شدت مدیون سه شخصیت سرزنده‌ی کتاب- آیریس، اِوا و کوستا- می‌دانم. از همه مهم‌تر اینکه آنها به من اجازه دادند که با جدیت به دشوارترین پرسش‌ بیندیشم: وقتی سوسیالیسم معقولی را طراحی و بطلان حرف تاچر را ثابت کردیم، برای تحقق این آلترناتیو چه باید بکنیم و تا کجا حاضریم که جلو برویم؟

 

برگردان: عرفان ثابتی


یانیس واروفاکیس وزیر پیشین اقتصاد یونان و از بنیان‌گذاران «جنبش دموکراسی در اروپا» است. جدیدترین کتاب او «اکنونی دیگر: گزارش‌هایی از زمان حالی متفاوت» (۲۰۲۰) است. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:

Yanis Varoufakis, ‘Yanis Varoufakis: capitalism isn’t working. Here’s an alternative’, The Guardian, 4 September 2020