تاریخ انتشار: 
1400/02/24

وارتان گریگوریان (۱۴۰۰-۱۳۱۳)؛ یک زندگی زیبا

علی بنوعزیزی در گفتگو با آیدا حق‌طلب

BBC

وارتان گریگوریان، تاریخدان و اندیشمند ایرانی-ارمنی‌ و رئیس پیشین کتابخانه‌ی عمومی نیویورک و دانشگاه براون، روز ۲۶ فروردین ۱۴۰۰ در ۸۷ سالگی در بیمارستانی در نیویورک چشم از جهان فروبست. در حالی که بسیاری از نشریات معتبر، رسانه‌های جهانی و نهادها و انجمن‌های بین‌المللی هر یک به نحوی یک عمر فعالیت‌های فرهنگی و بشردوستانه‌ی او را گرامی داشته‌اند، وی همچنان در زادگاه خود ایران، وطنی که آن را در نوجوانی ترک کرد، کم‌تر شناخته شده است.

وارتان گریگوریان که خود را «شهروند جهان» می‌‌نامید، در سال ۱۳۱۳ در خانواده‌ای ارمنی در تبریز به دنیا آمد. دوران ابتدایی را در همین شهر گذراند و آن طور که خود در زندگی‌نامه‌اش توصیف می‌کند ساعت‌های بسیاری را غرق در مطالعه در کتابخانه‌ی ارمنی این شهر سپری کرد، کنجی آرام و خلوت که عشق به کتابخوانی و کتابخانه‌ را از همان زمان در دلش نشاند. گریگوریان، تحصیلات متوسطه‌ی خود را در کالج ارمنی‌ها در بیروت گذراند و در سال ۱۹۵۶با اخذ بورسیه‌ای از همان کالج برای تحصیلات دانشگاهی راهی کالیفرنیا شد، جایی که هشت سال بعد در رشته‌ی تاریخ از دانشگاه استنفورد با مدرک دکترا فارغ‌التحصیل شد. او سال‌‌ها بعد در سخنرانی‌ای به مناسبت صدمین سال تأسیس این دانشگاه گفت: «درس مهمی که در استنفورد آموختم این بود که ما نمی‌‌توانیم و نباید فهم و حافظه‌ی تاریخی‌ که هویتمان را شکل می‌دهد فراموش کنیم. ما نمی‌توانیم در زمان حال، خود را زندانی کنیم و تاریخمان را به دست فراموشی بسپریم. جامعه‌ای که حافظه‌ی تاریخی عمیقی ندارد آینده‌ای نیز نخواهد داشت و حال برایش تبدیل به یک همهمه‌ی گوشخراش و تهی از معنا می‌شود.»

وارتان گریگوریان در کارنامه‌ی حرفه‌ا‌ی‌اش تجربه‌ی سال‌ها تدریس در دانشگاه‌های آمریکا از جمله دانشگاه ایالتی سانفرانسیسکو، دانشگاه کالیفرنیا در لس‌آنجلس، دانشگاه تگزاس و دانشگاه پنسیلوانیا را دارد اما بیش از هر چیز از او به عنوان ناجی کتابخانه‌ی عمومی نیویورک یاد می‌شود، کتابخانه‌ای که وقتی در سال ۱۹۸۱ ریاستش را بر عهده گرفت در آستانه‌ی فروپاشی بود. اما او در عرض هشت سال نه تنها کتابخانه را از بحران مالی نجات داد بلکه توانست با بازسازی و تجهیز ساختمان اصلی، نوسازی و بازگشایی شعبه‌هایی که مدت‌ها تعطیل بودند، افزایش تعداد کتاب‌ها و برگزاری دوره‌های آموزشی متعدد، بار دیگر این کتابخانه را به جایگاه اصلی‌اش به عنوان یک گنجینه‌ی‌‌‌ فرهنگی و پژوهشی کم‌نظیر باز گرداند. گریگوریان از ۱۹۸۹ تا ۱۹۹۷ ریاست دانشگاه براون، یکی از پرآوازه‌ترین دانشگاه‌های آمریکا را بر عهده داشت و پس از آن به عنوان رئیس بنیاد کارنگی، یک بنیاد حامی پروژه‌های بشردوستانه و آموزشی، مشغول به کار شد.

وارتان گریگوریان به هفت زبان فارسی، ارمنی، ترکی، انگلیسی، روسی، فرانسه و عربی‌‌ مسلط بود و از او سه کتاب با عناوین ظهور افغانستان مدرن: سیاست اصلاح و مدرنیزاسیون ۱۹۴۶-۱۸۸۰، اسلام: منظومه‌ای چندبعدی، نه یک بعدی و جاده‌ای به سوی خانه (زندگی‌نامه‌) منتشر شده است. او به پاس فعالیت‌های فرهنگی و انسان‌دوستانه‌‌‌اش جوایز و نشان‌های متعددی را نیز دریافت کرد که از جمله‌ی آن‌ها می‌توان به مدال ملی علوم انسانی در سال ۱۹۹۸ از طرف بیل کلینتون رئیس جمهور وقت آمریکا، مدال آزادی ریاست جمهوری (بالاترین نشان اهدایی به افراد غیرنظامی در آمریکا) در سال  ۲۰۰۴ از طرف جورج دابلیو بوش، مدال افتخار الیس ایلند، نشان ویژه‌ی خدمت در زمینه‌ی هنر از آکادمی و مؤسسه‌ی هنر و ادبیات آمریکا، مدال افتخار شووالیه لژیون دونور فرانسه و نشان افتخار ارمنستان اشاره کرد. وارتان گریگوریان در سال ۲۰۰۹، توسط اوباما به ریاست کمیسیون بورسیه‌های کاخ سفید منصوب شد و عضو هیئت مدیره‌ی مؤسسات متعددی بود از جمله موزه‌ی ملی ۱۱ سپتامبر، دانشگاه آمریکایی برلین، دانشگاه آقا خان، بنیاد قطر، سازمان دیده‌بان حقوق بشر، بنیاد بیل و ملیندا گیتس و موزه‌‌ی هنر مدرن نیویورک.

با دکتر علی بنوعزیزی، استاد علوم سیاسی در کالج بوستون و رئیس پیشین انجمن ایران‌پژوهی و انجمن مطالعات خاورمیانه، که وارتان گریگوریان را از نزدیک می‌شناخت گفتگویی انجام داده‌ایم که در ادامه می‌‌خوانید:


آیدا حق‌طلب: برایمان از سابقه‌ی آشنایی‌تان با وارتان گریگوریان بگویید.

علی بنوعزیزی: آشنایی من با گریگوریان در محافل حرفه‌ای مرتبط با مطالعات ایران‌شناسی و مطالعات خاورمیانه اتفاق افتاد و از اواخر دهه‌ی ۱۹۶۰ شروع شد. همان‌طور که اطلاع دارید، او دکترایش را در رشته‌ی تاریخ، در سال ۱۹۶۴ از دانشگاه استنفورد گرفته بود. بعد از آن، برای مدت کوتاهی در دانشگاه ایالتی سان‌فرانسیسکو و دانشگاه تگزاس تدریس کرد. چیزی که توجه من را به کار او جلب کرد، کتابی بود که درباره‌ی تاریخ افغانستان از دو دهه‌ی آخر قرن نوزدهم تا پایان جنگ جهانی دوم نوشته بود. انتشار چنین کتابی در آن دوران بسیار مهم بود. افغانستانی که در آن دوران به وجود آمد، با تصویری که ما اکنون از افغانستان تحت نفوذ طالبان داریم، به‌کلی فرق داشت. پیشرفت‌های افغانستان در طی آن دوران رفرم و بازسازی چشمگیر بودند. به هر حال، من این کتاب را با دقت خواندم و اگر اشتباه نکنم، شاید اولین کتاب مهم تحلیلی درباره‌ی تاریخ افغانستان به زبان انگلیسی باشد. او را چندین بار در محافل حرفه‌ای دیدم و همیشه، شاهد موفقیت‌ها و فعالیت‌های چشمگیرش در زمینه‌های آکادمیک و همین‌طور خدماتی بودم که در کتابخانه‌ی شهر نیویورک انجام داد.

 

پایان‌نامه‌ی دکترای ایشان هم به موضوع سنت‌‌گرایی و مدرنیسم در افغانستان اختصاص دارد. آیا اطلاع دارید که چرا افغانستان را به عنوان حیطه‌ی تمرکز پژوهش‌‌هایش در آن مقطع انتخاب کرده بود؟

تعهد اصلی او همیشه به کاری بود که مسئولیتش را قبول کرده بود، نه به ملیت و جایگاه و هویت فرهنگیِ قبلی خودش.

با او صحبتی در این مورد نداشتم. گریگوریان اصولاً تمرکز واحدی روی تاریخ و مسائل ایران و منطقه‌ی خاورمیانه نداشت. در کارها، فعالیت‌ها و سِمَت‌هایی که بر عهده می‌گرفت، همیشه دید خیلی گسترده‌تری داشت. با وجود اینکه هویتش ارمنی-ایرانی بود، هیچ وقت در محدوده‌ی این هویت کار نمی‌کرد و علایق و نظراتش گسترده‌تر از این محدوده‌ی جغرافیایی بود. بنابراین، پرداختن او به تاریخ افغانستان برای من جای تعجبی نداشت. البته نمی‌دانم که چه چیزی موجب شد که کارش را با مطالعه‌ی تاریخ افغانستان شروع کند. همان‌طور که گفتید، پایان‌نامه‌ی دکترایش در همین زمینه بود و همان پژوهش بود که با تجدیدنظرهای کلی، در سال ۱۹۶۹، به صورت کتاب منتشر شد.

 

وقتی به انگلیسی اسم ایشان را در اینترنت جستجو کردم با صدها مقاله مواجه شدم که اکثراً متعلق به مجلات، روزنامه‌ها و نشریات معتبر و مطرح در سطح جهانی بودند، اما نتایج جستجو به فارسی کمتر از تعداد انگشتان یک دست بود. از همین جست‌وجوی اینترنتی شاید بتوان نتیجه گرفت که ایرانیان کمتر با شخصیت ایشان آشنا هستند. اما او در میان ایرانیان آمریکا تا چه حد شناخته‌شده بود و در آن جامعه چه جایگاهی داشت؟

او در جامعه‌ی آمریکا، در ابتدا به عنوان رئیس کتابخانه‌ی نیویورک و سپس به عنوان رئیس دانشگاه براون، شهرت چشمگیری کسب کرد. شاید برجسته‌ترین خدمت گریگوریان، همان ریاستش در کتابخانه‌ی شهر نیویورک بود. وقتی که این کار را در سال ۱۹۸۱ شروع کرد، این کتابخانه تقریباً در حالت فروپاشی بود. این کتابخانه، یکی از بزرگ‌ترین کتابخانه‌های دنیاست و به عنوان یک بنیاد فرهنگی در آمریکا جایگاه ویژه‌ای دارد و از نظر تعداد کتاب، مرتبه‌ی ششم را در بین کتابخانه‌های دنیا داشته و هنوز هم دارد. گریگوریان تمام هم و غم خود را به مدت هشت سال وقف این کرد که این کتابخانه را بار دیگر به موقعیت و مرتبه‌ای که قبلاً داشت و می‌بایست داشته باشد، برساند. به عنوان مثال در دوران ریاست او، چهارصد نفر به تعداد کارمندان کتابخانه اضافه شد یا این که او با فعالیت فوق‌العاده‌‌اش، توانست متجاوز از ۳۲۵ میلیون دلار برای کتابخانه کمک مالی جمع‌آوری کند و موقعیت، ساختمان، فعالیت‌ها، تعداد کتاب‌ها و سایر بخش‌های کتابخانه را به آن سطحی که شایسته‌اش بود ارتقا دهد. موفقیت و دستاوردهای او در این زمینه بی‌نظیر بود و مورد تأیید همه بوده است؛ چه در شهر نیویورک و چه در بین کتاب‌دوستان و انجمن‌های کتاب‌داری در آمریکا.

موفقیت‌های او در دانشگاه براون هم واقعاً چشمگیر بود. در چند سالی که از ۱۹۸۹ تا ۱۹۹۷ ریاست دانشگاه براون را بر عهده داشت، میزان موقوفات دانشگاه از چهارصد میلیون دلار به یک میلیارد دلار افزایش یافت. در طی آن چند سال، محبوبیت و جایگاه دانشگاه براون در بین دانشگاه‌های تراز اول آمریکا هم بالا رفت و تعداد دانشجویان متقاضی ثبت نام در دانشگاه براون، به طور محسوسی افزایش یافت. طبق قضاوت همه‌ی کسانی که در آن دوره و بعد از آن، با نقش گریگوریان آشنا بودند، تمام این دستاوردها به علت فعالیت‌ها و موفقیت وی در ریاست آن دانشگاه به دست آمد.

 

در مورد شخصیت و خصوصیات اخلاقی ایشان برایمان بگویید.

شخصیت گریگوریان استثنائی بود. در هر مجلسی که وارد می‌شد، مرکز توجه همه بود؛ بسیار بشاش و خوش‌صحبت بود و همیشه چهره‌ای خندان داشت و در همه‌ی زمینه‌ها خیلی مثبت بود. شخصیتی بسیار دوست‌داشتنی‌ داشت. تواضع و نحوه‌ی برخورد و یگانگی‌اش با کارمندان و اطرافیان خود از علل موفقیت او در سمت‌های ریاست بود. هرجا که می‌توانست وارد صحبت می‌شد و از هر دری داستانی می‌گفت.

 

این طور گفته می‌شود که او اغلب خودش را «شهروند جهان» معرفی می‌کرد. به نظر شما در این شهروندی جهانی، هویت ایرانی و ارمنی چه جایگاهی داشت؟ آیا می‌شود ردی از این هویت‌ را در فعالیت‌های ایشان دید؟

گریگوریان به چند زبان مختلف تسلط داشت. در برخوردهای خصوصی، خیلی خوب به زبان فارسی صحبت می‌کرد. ولی شاید بشود گفت که تعهدش به فرهنگ و هویت ارمنی بیشتر از تعهدش به فرهنگ ایران بود. البته ایشان دیدِ جهان‌شمولی داشت و در هیچ محدوده‌ی فرهنگی خاصی قرار نمی‌گرفت ولی به نظرم فرهنگ ارمنی در زندگی‌‌اش جایگاه مهم‌تری داشت.

به عنوان مثال، ایشان در سال ۲۰۱۵ بنیادی با عنوان «بنیاد بشردوستانه‌ی آرورا» (Aurora Humanitarian Initiatives) تشکیل داد. موضوع نسل‌کشی ارامنه که در ترکیه‌یِ عثمانی در سال ۱۹۱۵ صورت گرفت، برای گریگوریان، مثل تمام ارامنه‌ای که من می‌شناسم، اهمیت ویژه‌ای داشت. این است که این برداشت را هیچ‌وقت در ضدیت با ترکیه یا فرهنگ ترک ابراز نمی‌کرد و در آن زمینه، هیچ نوع فعالیتی نداشت. گریگوریان از این دیدگاه به تجربه‌ی نسل‌کشی نگاه می‌کرد که این فاجعه نباید در تاریخ تکرار شود و بنیاد آرورا را به یاد «آرورا ماردیگانیان»، که یکی از قربانیان همان نسل‌کشی است نام‌‌گذاری کرد. ایشان و دو سه نفر دیگر در ایجاد این بنیاد نقش داشتند. شاید جالب باشد بدانید که پایه‌گذار شرکت زیست‌فناوریِ مُدرنا که الان واکسن کرونا تولید می‌کند هم یکی از پایه‌گذاران این بنیاد بوده است. فعالیت‌های این بنیاد در جهت دفاع از کسانی است که در زمینه‌ی حقوق بشر فعالیت کرده‌اند. برای مثال این بنیاد یکی از جایزه‌هایش را به فردی اعطا کرد که تمام فعالیت‌هایش در زمینه‌ی پناهندگان روهینگیا از کشور میانمار بود و یا خانمی که در سومالی از حقوق زنان دفاع می‌کرد.

گریگوریان در جَرگه‌ی ایرانیان، مثلاً دست‌اندرکاران مطالعات ایران‌شناسی یا فعالان ایرانی در حوزه‌ی سیاسی یا پژوهشگران ایرانی، حضور قابل‌توجهی نداشت، اما در دورانی که ریاست بنیاد کارنگی را به عهده داشت، به چندین نفر از کسانی که در زمینه‌ی مطالعات ایران‌شناسی و به‌ ویژه مطالعات اسلامی یا مطالعات مربوط به خاورمیانه کار می‌کردند، کمک‌های قابل توجهی کرد. تعهد اصلی او همیشه به کاری بود که مسئولیتش را قبول کرده بود، نه به ملیت و جایگاه و هویت فرهنگیِ قبلی خودش.

 

فکر می‌کنید دوران کودکی او در ایران تا چه حد بر مسیری که بعدها در پیش گرفت تأثیر داشت؟

شاید وجه تمایزی که وارتان گریگوریان با دیگر مهاجران، چه ارمنی و چه غیر ارمنی، داشت این بود که خودش را هیچ‌ وقت اسیر این ذهنیت نمی‌کرد که یک مهاجر یا فردی در تبعید است.

گریگوریان در محله‌ی ارامنه‌ی تبریز به دنیا آمد. پدرش کارمند شرکت نفت بود و در دوران کودکی او ظاهراً بیشتر در حال مسافرت بوده است. مادرش را در سن شش‌سالگی از دست داد. خویشاوندان نزدیک به او و خواهر کوچک‌ترش می‌گویند که مادر شما به یک مسافرت طولانی به آمریکا رفته است. آن‌موقع آمریکا هنوز برای ایرانیان کشور دوردستی محسوب می‌شد و همان‌طور که می‌دانید، پنهان‌کردن فوت نزدیکان و عزیزان به ویژه در رابطه با کودکان، یک رسم و طرز برخورد ایرانی است. این اشاره به عزیمت مادر به آمریکا، تصویر بسیار مثبتی از این کشور در ذهن کودکی شش ساله به وجود آورد. او در منزل مادربزرگِ مادری بزرگ شد. اغلب مادربزرگ‌ها در آن دوره باسواد نبودند و میزان بی‌سوادی، بین زنان بسیار بالا بود. با وجود این، مادربزرگ گریگوریان، شبیه خیلی از مادربزرگ‌هایی که همه‌مان داشتیم و می‌شناسیم، از جمله مادربزرگ خود من، اهل داستان‌سرایی بود. این داستان‌های مادربزرگ از همان زمان بسیار به دل وارتان گریگوریان نشست. او در نوشته‌هایش به این موضوع اشاره کرده‌ که آنچه از مادربزرگش در قالب همین داستان‌ها آموخته، به ‌مراتب از هر چیز دیگری که بعدها می‌آموزد، ارزشمندتر، مهم‌تر و در زندگی‌‌اش مؤثرتر بوده است. تجربه‌ی دیگری که در خاطراتش به آن اشاره می‌کند این است که از سن یازده‌سالگی در کتابخانه‌‌ای در یک کلیسای ارمنی تبریز شروع به کار کرد و از همان موقع، علاقه‌‌اش به کتاب و مطالعه شکل گرفت.

 

آیا وارتان گریگوریان در میان ارمنی‌های ایران یک استثنا بود یا نظیر شخصیت ایشان را در جامعه‌ی ارامنه‌ی کشورمان زیاد می‌بینیم؟

در بین ایرانیان ارمنی، چه در ایران و چه در بین آن‌هایی که ایران مهاجرت کردند، نمونه‌های دیگری را هم مانند ایشان می‌بینیم. به‌طورکلی، تعداد افراد فرهیخته و پرکار در هر زمینه‌ای در بین ارامنه بسیار زیاد و چشمگیر است و این موضوع، در ایران هم همیشه کاملاً مشهود بوده است. به نظرم، شاید وجه تمایزی که وارتان گریگوریان با دیگر مهاجران، چه ارمنی و چه غیر ارمنی، داشت این بود که خودش را هیچ‌ وقت اسیر این ذهنیت نمی‌کرد که یک مهاجر یا فردی در تبعید است. یعنی وقتی که به آمریکا وارد شد، کاملاً سعی کرد خودش را به یک عضو فعال از جامعه‌ی آمریکا تبدیل کند، فردی که عملاً هویتش، هویت یک آمریکاییِ فعال، برجسته و خوش‌فکر بود. گریگوریان، برخلاف بسیاری از مهاجرینی که از ایران خارج شدند، به ‌خصوص کسانی که از ادبای ما بودند و هستند، اسیرِ آن ذهنیت تبعید نشد. فکر می‌کنم که این ذهنیت شاید بیشتر در مورد کسانی مصداق داشته باشد که کارشان با زبان و شعر و فرهنگ گره خورده است. در مورد گریگوریان، اصلاً چنین روحیه‌ای صادق نبود. انسانی بود، با هوش و ذکاوتِ استثنائی، روحیه‌ی بسیار مثبت، انرژی بی‌نظیر و تعهد وافر به هر کاری که بر عهده می‌گرفت.

 

فکر می‌کنید این ذهنیت او که خود را مهاجر یا تبعیدی نمی‌دانست تا چه اندازه در موفقیت‌هایش سهم داشته است؟

قضاوت درباره‌ی اینکه چه چیزی موجب موفقیت او بود بسیار مشکل است. فکر می‌کنم بین مهاجران ایرانی که سال‌ها خارج از کشور زندگی کرده‌اند، این روحیه‌ی وابستگی و تعلق‌خاطر شدید به فرهنگ ایران شاید در مقایسه با ملیت‌های دیگر بیشتر باشد. مثالی می‌زنم: ایرانیان یهودی در اسرائیل. معمولاً مهاجرین یهودی که از کشورهای مختلف به اسرائیل می‌روند، هویتی که آنجا اتخاذ می‌کنند، هویت یک اسرائیلی است. ولی در مورد ایرانیان یهودی در اسرائیل که تعدادشان متجاوز از ۲۵۰ هزار نفر در کشوری با حدود نُه میلیون جمعیت است، هنوز این تعلقخاطر به ایران کاملاً مشهود است. یکی از دوستان من در آنجا، آقای داوید مناشری، تعریف می‌کرد که در یک سخنرانی راجع ‌به اوضاع ایران همه‌ی شنوندگانش یهودیانی ایرانی‌تبار بودند که سال‌های سال آنجا زندگی کرده بودند. در انتهای صحبتش، یکی از اولین سؤال‌هایی که مطرح شده این بوده که «شما فکر می‌کنید ما کِی می‌توانیم به مملکت خودمان برگردیم؟». می‌گفت که من تعجب کردم، چون در اسرائیل پرسیدن چنین سؤالی تا اندازه‌ای عجیب است، به این دلیل که بر اساس عقاید یهودیان، بازگشت همه به اسرائیل است. برگشتن از آنجا به میهن قبلی (ایران) شاید نادر باشد.

به نظرم بین ایرانیانی که در آمریکا ساکن هستند نیز تعلقخاطر به فرهنگ و زبان و هویت ایرانی بسیار مشهود است. این یک الگوی زندگی در تبعید یا زندگی در خارج از زادگاهِ خویش است. الگوی دیگر وفق ‌دادنِ کامل خود با محیط زندگی و فرهنگ جدیدی است که فرد وارد آن شده است. من نمی‌خواهم قضاوت کنم که کدام الگو درست یا نادرست است. ولی فکر می‌کنم الگوی اول بین ایرانی‌های مهاجر مرسوم‌تر از الگوی دوم است. هم چنین نمی‌خواهم بگویم که مهاجران ایرانی‌ تماماً تابعِ الگوی اول هستند؛ هر دو الگو در میان آن‌ها وجود دارد اما وارتان گریگوریان، بدون شک تابع الگوی دوم بود. تعلق‌خاطر و وابستگی او بیشتر به کشور و جامعه‌ای بود که بدان پا نهاده بود و با این تفکر و برداشت پیش رفت که می‌تواند چمدان‌هایش را زمین بگذارد و زندگی جدیدی را شروع کند. به هر حال، همه‌ی مهاجران مشمول یکی از این دو الگوی متفاوت هستند. علت تفاوت وارتان گریگوریان با دیگر مشاهیر مهاجر ایرانی، تا اندازه‌ی زیادی ناشی از این برخورد بود.

 

درست است که ایشان خود را مهاجر نمی‌دید اما نگاه جامعه‌ی آمریکا به او چگونه بوده است؟ جالب است که تقریباً در همه‌ی مقالاتی که این مدت در این زمینه خواندم اشاره شده بود که گریگوریان هم در دانشگاه براون و هم در کتابخانه‌ی نیویورک اولین فرد متولد خارج از آمریکا بوده‌ که به جایگاه ریاست چنین مؤسساتی رسید. با توجه به این توصیفات فکر می‌کنید آیا آمریکا در نهایت گریگوریان را به عنوان یک مهاجر می‌دید یا این ذهنیت از طرف جامعه‌ی میزبان هم در مورد او وجود نداشت؟

سؤال جالبی است. موردی که در ارتباط با این سؤال می‌توانم به آن اشاره کنم این است که گریگوریان در سال ۱۹۸۰ در دانشگاه پنسیلوانیا به عنوان معاون امور آموزشی حضور داشت (مقامی که بعد از رئیس دانشگاه بالاترین مقام دانشگاهی بود) و انتظار او و بسیاری از همکارانش این بود که وی به عنوان رئیس بعدی دانشگاه انتخاب شود، و به همین علت او پیشنهاد ریاست دو دانشگاه دیگر را که به او داده شده بود رد کرد. ولی پس از مدتی این خبر به گوشش رسید که هیئت امنای دانشگاه جلسه‌ای تشکیل دادند و تصمیم گرفتند که این سِمت را به او ندهند، به علت اینکه به اندازه‌ی کافی «آمریکایی» نیست و زمینه‌ی قومی دارد. این موضوع او را شدیداً برانگیخت و عصبانی کرد و باعث شد که بلافاصله از دانشگاه استعفا دهد. او همیشه در خاطراتش گفته که این ماجرا، برایش تجربه‌ای منحصربه‌فرد بوده است. او به هیچ مورد دیگری از تجربیات زندگی‌اش که در آن به او تبعیضی وارد شده باشد یا مورد برخورد ناخوشایندی قرار گرفته باشد اشاره‌ای نکرده است. تمام برخوردهای دیگر با او، حداقل آنهایی که درباره‌شان صحبت کرده‌، برخوردهای مثبتی بوده‌ است. البته شاید به دلیل شخصیت مثبت‌اندیش‌اش بوده که همیشه بر ابعاد مثبت تجربیاتش تأکید می‌کرد. ولی آن تجربه استثنائی بود.

 

به نظرتان وجود افرادی مثل وارتان گریگوریان می‌تواند در شکستن کلیشه‌های ذهنی درباره‌ی «خارجی‌ها» و «مهاجرها» مؤثر باشد؟

کاملاً صحیح است. این نکته که او به عنوان یک مهاجر به آمریکا، در زمینه‌ی کار علمی و دانشگاهی، در بازسازی یکی از مهم‌ترین مؤسسات فرهنگی آمریکا (کتابخانه‌ی نیویورک)، در مقام ریاست یک دانشگاه و همچنین در رابطه با بنیاد کارنِگی، به عنوان برجسته‌ترین و موفق‌ترین فردی که چنین مواضع مهمی را داشته، شناخته شده‌ است. در هر سه زمینه، مقام و شهرت و توجهی که کسب کرد و ستایش‌هایی که از او شد، بی‌نظیر بود. یعنی هیچ‌کدام از رؤسای کتابخانه‌ی نیویورک، هیچ‌کدام از رؤسای دانشگاه براون و هیچ‌کدام از رؤسای بنیاد کارنگی (بنیادی که به همت یک مهاجر در سال ۱۹۱۱ تأسیس شد)، مانند او موفق نبوده‌اند. زندگی گریگوریان از این جهت هم نمونه بود، هم برای ما تبعیدیان یا مهاجرین (چون همه‌مان تبعیدی نیستیم!) و هم برای جامعه‌ای که این مهاجرین را پذیرفته است، یعنی آمریکا.