تاریخ انتشار: 
1401/03/15

بهای آسودگی در نظام‌های تمامیت‌خواه؛ مروری بر زندگی چِسواو میوُش و کتاب «ذهن دربند»

هرمز دیّار

در اوایل ورود آنتن‌های ماهواره‌ای به ایران تعداد انگشت‌شماری از این نعمت نورسیده بهره‌مند بودند. یادم است آن وقت‌ها چند بار که به خانه‌ی یکی از این دوستانِ برخوردار ‌رفتیم، نمی‌دانم میزبان چه در سیمای ما می‌دید که بی‌درنگ کانال را عوض می‌کرد و شبکه‌ای مثل نشنال جیوگرافیک، یا به‌قول ما ایرانی‌ها، «راز بقا» را می‌آورد. بااین‌حال، وقتی به میزبان ارجمند خاطرنشان می‌کردیم که «آخر ما هم دلی داریم» آرام می‌گرفت و دوباره همان کانال قبلی را می‌‌آورد.

طبیعی است که در فضای سیاسی کشورهایی مانند ایران، خلوت و جَلوت، یا سپهر خصوصی و عمومی افراد، تفاوت چشمگیری باهم دارد. با وجود این، شواهد تاریخی نشان می‌دهد که این ماجرا بیشتر معضلی فرهنگی و ریشه‌دار است و نه صرفاً نمودی از فضای سیاسی در برشی معین از تاریخ.

برای نمونه، کنت دو گوبینو (۱۸۱۶-۱۸۸۲)، نویسنده و دیپلمات مشهور فرانسوی، که سال‌ها در ایران زیسته، در کتاب سه سال در ایران در وصف ایرانیان می‌نویسد:

اگر شما یک ربع ساعت با یک ایرانی صحبت کنید، خواهید دید که چند مرتبه می‌گوید: «ان‌شاءالله، ماشاءالله... » و چنانچه بخواهد عبارات و کلماتی چند از قرآن بیان نماید... هنگام ادای این کلمات باد در گلو می‌اندازد و حروف عربی را با مخرج اصلی ادا می‌کند و یک‌نوع حال تفکری به او دست داده، به‌طوری با خضوع چشم به آسمان می‌اندازد که شخص تصور می‌نماید وی یکی از مقدسین است. ولی در میان هر بیست نفر که با این خلوص نیت‌ ظاهری اظهار قدس و ورع می‌نمایند مشکل بتوان یک نفر را یافت که باطناً هم چنین خلوص نیت و قدس و ورعی داشته باشد.

او در ادامه می‌افزاید:

و عجب در این است با اینکه تمام ایرانیان از این موضوع اطلاع دارند و می‌دانند که این اظهار تقدس، صُوری است و باطنی نمی‌باشد، با این وصف به‌روی خودشان و دیگران نمی‌آورند. گویی این ملت بزرگ به‌موجب یک نوع پیمان معنوی یا مرموز موافقت کرده است که متفقاً این ریاکاری را بپذیرد.[1]

هرچند نظر گوبینو نژادبنیاد است و خالی از اغراق و تعمیم نیست، اما رگه‌ای از حقیقت در خود دارد. گوبینو در کتابی دیگر با نام مذاهب و فلسفه‌ در آسیای وُسطی به‌سراغ معضلی مشابه در میان اهالی آسیای میانه و ایران می‌رود و آن پوشیده‌داشتنِ عقیده یا «کِتمان» است. او ضمن نکوهش کِتمان می‌نویسد: «اروپایی سکوت عمدی و کتمان عقیده را نمی‌پسندد و چنین عملی را دروغ‌گفتن و از اعمال شرم‌آور محسوب می‌دارد و از آن به شدت پرهیز می‌کند. برعکس، آسیایی به چنین عملی افتخار دارد ... .»[2]

ده‌ها سال پس از انتشار نسخه‌ی فرانسوی کتاب مذاهب و فلسفه‌ در آسیای وُسطی، در میانه‌ی سده‌ی بیست میلادی، کتاب گوبینو به دست یکی از نویسندگان نکته‌سنج اروپا افتاد. نویسنده‌ی یادشده کتاب را با حیرت خواند و برخلاف گوبینو، از ملاحظه‌ی شباهت‌های «کتمان» با عادت‌های رایج در کشورهای اروپای شرقی و مرکزی ــ کشورهایی که استالینیسم به‌تازگی به آن راه یافته بود ــ سخت شگفت‌زده شد.

او، یعنی چِسواو میوُش (۱۹۱۱-۲۰۰۴) به‌قدری از مبحث کتمان متأثر شد که یک فصل از کتاب مشهور خود ذهن دربند (The Captive Mind) را به آن اختصاص داد. میوُش در ذهن دربند، که بسیاری آن را هم‌ردیف ظلمت نیمروز آرتور کستلر و ۱۹۸۴ جورج اورول می‌دانند، به‌تفصیل نشان داد که چگونه روشن‌فکران اروپای شرقی و مرکزی با استفاده از «بندبازی ذهنی» خود را با نظام‌های تمامیت‌خواه وفق می‌دهند. در چشم‌اندازی فراخ‌تر، موضوع کتاب، «ضربه‌پذیری ذهن سده‌ی بیستم در برابر آیین‌های اجتماعی-سیاسی و آمادگی آن برای تن‌دردادن به ترور توتالیتاریستی به‌خاطر آینده‌ای موهوم» است.[3]

میوُش در اصل شاعر بود. شاعری اهل لهستان. کشوری که داغ آشویتس را بر پیکر داشت. سرزمینی که در جنگ جهانی دوم شش میلیون، یعنی هفده‌درصد از جمعیت خود را از دست داد. قلمرویی از اروپای شرقی که در میان آلمان نازی و شوروی استالینیستی به‌سختی مچاله شد.

میوُش در دهکده‌ای در حومه‌ی ویلنیوس به دنیا آمد. زادگاهش در آن موقع گوشه‌ای از لیتوانی بود. شهری که بعداً اکثر اهالی‌اش به دست نازی‌ها به قتل رسیدند یا به سیبری تبعید شدند. یا آنکه توسط روس‌ها در اراضی غربی اسکان داده شدند. ویلنیوس در کودکی و جوانی میوُش به لهستان ضمیمه شد و امروزه دوباره به دامان لیتوانی بازگشته است. خانواده‌ی میوُش از دودمان نجبا اما تنگ‌دست بودند. اغنیایی تهی‌دست‌شده که در عُرف لهستان آن روزگار اینتلیجنتسیا (intelligentsia) یا طبقه‌ی روشن‌فکر نامیده می‌شدند. اینتلیجنتسیا با مفهوم امروزین روشن‌فکر تفاوت داشت. در آن بخش از اروپا، اینتلیجنتسیا مترادف بود با اشرافیتِ فقیرشده یا طبقه‌ی متوسط روبه‌پایین.[4]

 با شروع جنگ جهانی اول، میوُش کوچک و خانواده‌اش، سال‌ها خانهبهدوش شدند. پدرش مهندس راه‌وساختمان بود و برای ارتش تزار جاده و پل می‌ساخت و آنان مجبور بودند که دائم با او از جایی به جای دیگر بروند. این بی‌ثباتی، این حس ناخودآگاه که همه‌چیز موقتی است، سبب شد که در دوران پختگی، تاریخ را امری سیال و مجموعه‌ای از سردرگمی‌های بی‌وقفه بپندارد.[5]

در نوجوانی، به‌سبب عقاید افراطی یکی از خویشان، رگه‌ای از یهودستیزی در او پدیدار شد. اما رخدادی کوچک عقیده‌اش را نسبت به یهودیان دگرگون ساخت. دوازده‌ساله بود که روزی در مدرسه، معلم فرانسه‌اش متوجه دوشاخه‌ی تیروکمانی شد که از جیب پسرک بیرون زده بود. میوُش در پاسخ معلمش که از او پرسیده بود با این می‌خواهی چه کار بکنی، گفت: «یهودی‌ها را بزنم.» میوُش می‌گوید: «معلم با شنیدن این حرف، چشمانش را تنگ کرد و چنان با سردی نگاهم کرد که گویی به حیوانی می‌نگرد. از خجالت مثل لبو سرخ شدم. خلع سلاحم کرد.»[6]

در دانشگاه اما این بخت را یافت که با گروه‌های مختلف و از جمله یهودیان، هم‌نشین باشد. آنها در کافه‌تریای دانشگاه محفل کوچکی از شاعران آینده را تشکیل دادند. پیشینه‌ی خانوادگی آنها متفاوت بود اما همگی در یک چیز شریک بودند؛ همه‌شان از اینتلیجنتسیا برآمده بودند، اما هوای دیگری در سر داشتند.

«ما از اینتلیجنتسیا برآمده ولی علیه آن عصیان ورزیده بودیم؛ زیرا اینتلیجنتسیا بیشتر به گذشته معطوف بود تا آینده. از برخی جهات، می‌شد ما را با پسران نخستین خانواده‌های فقیرشده‌ی جنوب در ایالات متحده مقایسه کرد.»[7]

در دوران جوانی و دانشجویی، برخلاف جوانان کاتولیک‌مذهب هم‌روزگارش اسیر باورهای یهودستیزانه نشد، سهل است، یک ‌بار در دانشگاه سپر بلا شد و خود را در میان دانشجوی یهودی و کسانی که قصد زدن او را داشتند، حائل کرد.[8]

او اغلب می‌گفت لهستانی‌ها، لیتوانیایی‌ها، یهودیان و روس‌ها می‌توانند با هم با صلح و صفا زندگی کنند؛ کما اینکه دوستیِ صمیمانه و دیرینش با جوزف برودسکیِ روس و توماس ونکلووایِ لیتوانیایی مؤید این امر بود. در سال ۱۹۳۴، پس از فراغت از دانشگاه، سفری به فرانسه رفت و به‌شدت تحت‌تأثیر یکی از خویشان پدرش، اسکار میوُش، قرار گرفت. اسکار پیمبروار پیش‌بینی کرد که در سال ۱۹۳۹ جنگ جهانی دیگری در خواهد گرفت و پنج سال طول خواهد کشید اما او (چِسواو) زنده خواهد ماند.[9]

پیشگویی اسکار درست از آب درآمد. میوُش از جنگ جهانی دوم جان به در برد. اما حوادث جنگ زخم عمیقی بر روان او باقی گذاشت. او زنده مانده بود اما همین زنده‌بودن مایه‌ی عذابش بود. درنتیجه، برای کشتگان قیام ورشو مرثیه‌هایی سرود و در سال ۱۹۴۵ با سرودن شعری با نام «تویی که نمی‌توانم نجاتت دهم» کشتار آنان را به سوگ نشست. بااین‌حال، کابوس جنگ دست از سرش برنمی‌داشت و چنانچه به یکی از دوستانش گفته بود، برای تخلیه‌ی فشارهای روحی، به نگارش رمان قبضه‌ی قدرت دست بُرد. او در مجموعه‌ی سخنرانی‌هایی که ‌سال‌ها بعد ایراد کرد و تحت عنوان شهادت شعر به چاپ سپرد با الهام از کتاب دوزخ کمدی الهی نوشت: «آنچه در لهستان روی داد، رویارویی شاعر اروپایی با دوزخ سده‌ی بیستم بود؛ نه با حلقه‌ی اول دوزخ، که با حلقه‌ای بسیار ‌ژرف‌تر.»[10]

پس از پایان جنگ، کشورهای اروپای شرقی، یکی پس از دیگری، به زیر مهمیز حکومت کمونیستی درآمدند. آنها از ترس عقربِ نازیسم به مار استالینیسم پناه برده بودند. در این کشورها ــ که میوُش دموکراسی‌های خلق می‌نامد ــ نازی‌ها بافتار نظم اجتماعی سابق را از هم گسسته بودند. به‌ناچار مردم اروپای شرقی طالب نظم نوینی بودند که درعین‌حال نسخه‌ی بدلِ رژیم شوروی نباشد. در چنین شرایطی «وقتی به چیز دیگری امید نمی‌توان بست، انسان لاجرم به چنین توهّماتی می‌آویزد.»[11]

اما نظام کمونیستی در کشورهای اروپای شرقی کارکشته‌تر از قبل عمل کرد. اینک تا اندازه‌ای مهندسی به جای ارعاب نشسته بود. استالین سال‌ها قبل در جمع نویسندگان شوروی، آنان را «مهندسان روح» خوانده بود. جولین بارنز، نویسنده‌ی بریتانیایی، در کتاب هیاهوی زمان پرسش جالبی را پیش می‌نهد: «خود مهندسان را چه‌کسی مهندسی می‌کند؟»[12]

ذهن توده‌ها در ممالک تازه فتح‌شده‌ی اروپای شرقی می‌بایست مهندسی می‌شد. اما ابتدا ذهن خود مهندسان باید از نو برنامه‌ریزی می‌شد. درعین‌حال، فرایند مهندسیِ ذهن نوعی فرسایش آرام حقیقت بود. فرسایش حقیقت معمولاً با مصالحه‌های جزئی شروع می‌شد. جمله‌ای در اینجا و کلمه‌ای در فلان‌جا. یعنی هر عبارتی که ممکن بود روس‌ها را خشمگین سازد حذف یا عوض می‌شد. و وقتی نویسنده این را قبول می‌کرد نوعی سانسور درونی را باب می‌کرد و خودش را نیز سانسور می‌کرد.

به‌قول میوُش در این مرحله ــ ابتدای استقرار حکومت‌های کمونیستی در کشورهای اروپای شرقی ــ نویسندگان لهستانی تا حدی مثل باکره‌ها عمل می‌کردند؛ آنها مشتاق اما خجول بودند. آنان در بیان سخنان عمومی‌ خود بسیار محتاط و حساب‌شده عمل می‌کردند. اما نظام هم در ابتدا اصراری به اقرار صریح به مرام کمونیستی و عضویت در حزب نداشت. هنوز زود بود. در این مرحله آنچه اهمیت داشت صحبت‌های نویسندگان و روشن‌فکران نبود. نظام به اسامی آنان نیاز داشت تا دلیلی باشد بر اینکه حکومت از حمایت قاطبه‌ی نخبگان فرهنگی برخوردار است.[13]

این آسان‌گیری در حوزه‌ی رمان‌نویسی نیز دیده می‌شد. در کشورهای تازه‌فتح‌شده‌ی اروپای شرقی، کارگزاران حزب کمونیست از همان ابتدا رئالیسم سوسیالیستی را ترویج نکردند. هنوز وقتش نرسیده بود. حتی اسمی از آن نمی‌بردند که مبادا نویسنده یا هنرمند بیمناک شود. همان گونه که به دهقانان لهستان وعده‌ی دروغین دادند که در آنجا خبری از «مزارع اشتراکی» نخواهد بود.

به این ترتیب، مسئولان حزب اجازه دادند که نویسندگانْ رمان‌هایی با همان مضامین سابق بنویسند. نهایت اینکه بر قهرمان داستان، به جای ردای کشیشی، کت چرمیِ کمونیستی بپوشانند.[14] البته اگر از نویسنده‌ای خطایی هم سر می‌زد او را سرزنش می‌کردند اما این انتقادها به زبانی ترغیب‌آمیز بازگو می‌شد. به‌هرحال، نویسنده‌ی ما تازه‌کار بود و به آموزش نیاز داشت. شاید هم مثل نویسنده‌ای که میوُش او را «بتا»[15] می‌نامد خمیره‌ی یک نویسنده‌ی کمونیست را در خود داشت. بتا از اردوگاه‌های نازی جان به در برده بود. اعضای حزب به‌دقت او را وارسی کرده بودند و گوهری گرانبها در وی یافتند؛ نفرت ناب! بتا آدم اثرپذیری بود. هر‌چه بیشتر از نظریه‌ی لنینیستی-استالینیستی می‌خواند بیشتر باور می‌کرد که این همان چیزی است که دنبالش بوده. نفرتش مانند رودخانه‌ی پرآبی بود که بیهوده هرز می‌رفت. چه کاری آسان‌تر از اینکه آن را به مسیری بیندازد که آسیاب‌های حزب را بچرخاند. وه چه آسودگی خاطری! نفرت سودمند در خدمت جامعه!

بتا ماتریالیسم دیالکتیک را آرام جان خود یافت. دیری نگذشت که کتابی تازه نوشت و نتیجه گرفت که مسیحیت برابر سرمایه‌داری است و سرمایه‌داری معادل با هیتلریسم. اندک اندک چاشنی ژورنالیسم را نیز به نوشته‌هایش افزود و زهر خود را در پیکر سرمایه‌داری، یعنی هرآنچه در ورای امپراتوری شوروی بود، خالی کرد. حتی ظاهرش عوض شد. میوُش می‌نویسد:

آخرین بار در سال ۱۹۵۰ دیدمش. نسبت به روزهای قبل از دستگیری‌اش توسط گشتاپو کلی تغییر کرده بود. کم‌رویی و تواضع تصنعی‌ سابقش زائل شده بود. او که روزگاری با کمری خمیده و سری افتاده راه می‌رفت حالا مثل شاخ شمشاد و با اعتمادبه‌نفس قدم بر می‌داشت... در آن موقع دیگر تبلیغات‌چی معروفی بود.[16]

***

آرام‌آرام و هم‌سو با برنامه‌ی مرکز (شوروی) وقتش رسید که لگام نویسندگان را سفت‌تر در دست بگیرند و از آنها بخواهند که باور خود به «ایمان جدید» (کمونیسم) را علنی نمایند. یعنی دست به‌نوعی خودانتقادی بزنند. در جمع افراد یا در کتاب‌های خود، از گذشته‌شان و از اینکه مارکسیست نبوده‌اند افسوس بخورند و به‌اصطلاح عیسوی، اعتراف کنند. حتی به نویسنده‌ای که میوُش او را «آلفا» می‌نامد، محرمانه سپردند که علیه واتیکان سخنرانی کند. سپس از او دعوت کردند که به مسکو برود و او نیز در بازگشت کتابی در مورد «مرد اهل شوروی» را منتشر ساخت. کسی که بعدها همکارانش او را «روسپی ارجمند» نامیدند.

به هر روی، وقتی لگام بر گُرده‌ی نویسندگانْ خوش نشست، وقت عضویت در حزب، امضاکردن اعلامیه‌های سیاسی، عضویت در کمیته‌ها و سفر به سراسر کشور و سخنرانی در تالارها، باشگاه‌ها و «خانه‌های فرهنگ» فرا رسید.[17]

 البته این همه جانفشانی بی‌اجر و مزد نبود. اینک نویسنده و روشن‌فکر ما در ویلای زیبای خود می‌زیست. در این مرحله، دیگر هنر اصلی او نه نویسندگی که کتمان یا بندبازی ذهنی بود. نوعی بازیگری که نتیجه‌ی سوداهای فردی از یک سو و لذات حسی «ایمان جدید» از سوی دیگر بود. این بازیگری، این نوع بندبازی ذهنی، این جور کتمان، در تمام مظاهر زندگی نویسنده و روشن‌فکر رسوخ می‌کرد. مثلاً در حضور دیگران، او وانمود می‌کرد که چقدر هنرهای رسمی مورد تأیید حزب با سلیقه‌ی شخصی او در معماری وفق دارد. اما در خلوتِ منزل خویش، او یکسره تغییر می‌کرد. در خانه‌اش تابلوهای بورژوایی دیده می‌شد و نوای صفحه‌هایی از موسیقی مدرن به گوش می‌خورد. در اروپای شرقی و در لهستان آن روزگار جهان اورولی دیگر افسانه نبود و «کُنج خلوت»، کیمیایی بسیار باارزش بود. البته هنوز زمان آن نرسیده بود که در هر خانه‌ای یک دوربین کار بگذارند. به این خاطر روشن‌فکر ما به رادیوهای بیگانه گوش می‌داد و کتاب‌های خوب هم می‌خواند و ای‌بسا اگر ماهواره‌ای هم می‌داشت شبکه‌های غربی را تماشا می‌کرد. البته، و به‌قول میوُش: «این همه مشروط بر آن است که در منزل تنها باشد، چون به محض آنکه مهمانی فرامی‌رسد، صاحب‌خانه نقش خود را از سر می‌گیرد.»[18]

بدین ترتیب نظام حاکم، آرام‌آرام طوق بندگی را در کشورهای اروپای شرقی بر گردن «مهندسان روح» افکند و آنان نیز آهسته‌آهسته در دامی که نظام تمامیت‌خواه برای آنها گسترده بود فرو لغزیدند.

اما چه می‌شد کرد؟ به‌بیان دیگر، روشن‌فکران و نویسندگان چه می‌توانستند بکنند تا چنین در تله‌ی حزب گرفتار نشوند؟

میوُش می‌نویسد: «اغلب با خود فکر می‌کردم که یک لغزش جزئی از هنر چه شکلی است. لغزشی که می‌شد با توجه‌کردن به فرمان درون از آن جلوگیری شود. اما «ایمان جدید» با امتناع از به‌رسمیت‌شناختن هنر بی‌غرض، این فرمان درونی را خاموش ساخت.»

در واقع، میوُش پادزهر کِتمان یا بندبازی ذهنی را گوش‌دادن و اطاعت از «فرمان درون» می‌داند. او در جای دیگر می‌نویسد: «آدم نوآور، انتخابی جز اعتمادکردن به فرمان درون ندارد و همه‌چیز را به‌خاطر بیان حقیقت به خطر می‌افکند.»[19]

بدین ترتیب، همان‌طور که واتسلاو هاول کلید رهایی مردم را زیستن در «دایره‌ی حقیقت» می‌دانست میوُش نیز علاج کار را «بیان حقیقت» و توجه به فرمان درون می‌‌شمرد.

برخی از روشن‌فکران و نویسندگان اما به‌دنبال آسودگی خویش بودند. و این آسایش در گرو آن بود که هویت خود را به‌قدری ساده کنند که با خواسته‌های حزب هم‌نوا و مطابق شود. یک سازش (حذف یک جمله، امضای یک اعلامیه، نوشتن نقد بی‌ضرری بر سرمایه‌داری،...) به سازش دوم و سوم منجر می‌شد تا سرانجام نویسنده ــ با آنکه ممکن بود تمام حرف‌هایش ظاهراً منطقی باشد ــ دیگر هیچ وجه مشترکی با یک آدم زنده نداشته باشد. این است جنبه‌ی وارونه‌ی دیالکتیک. این است بهایی که فرد در قبال آن آسودگی ذهنی‌ می‌پردازد که دیالکتیک به او ارزان می‌دارد.[20]

میوُش تمام این تحلیل‌های ناب را در سال ۱۹۵۱ پس از کوچیدن به پاریس نگاشت و در کتابی با عنوان ذهن‌ دربند منتشر کرد. ذهن دربند بلافاصله به زبان‌های دیگر ترجمه شد و نام میوُش را پرآوازه ساخت. ذهن‌ دربند در کنار انسان طاغی کامو یکی از دقیق‌ترین انتقادات از مارکسیسم شمرده شد. دوایت مک‌دونالد گفت که «غیر از خاستگاه‌های تمامیت‌خواهی هانا آرنت ... کتابی سراغ ندارم که به این ظرافت به وارسی ذهنیت توتالیتر پرداخته باشد» و کارل یاسپرس آن را یک «سند پراهمیت تاریخی» نامید. و بالاخره آلبرت اینشتین به میوُش، به یُمن انتشار این کتاب، تبریک گفت.[21]

در لهستان، و بهرغم ممنوعیت، ذهن دربند دست‌به‌دست می‌شد. حتی لخ والسا، رهبر جنبش همبستگی لهستان، یکی دو مرتبه به‌خاطر توزیع این کتاب در میان مردم بازداشت شد. ذهن دربند توانست ذهن بسیاری از نویسندگان و روشن‌فکران را در لهستان و دیگر کشورها از بندِ خودپذیرفته برهاند. میوُش به نمادی از مقاومت فرهنگی تبدیل شده بود و بعضی او را رهبر معنوی جنبش همبستگی لهستان می‌دانستند.

در دسامبر ۱۹۸۰، از بنای یادبود کارگران کشتی‌سازی گدانسک ــ زادگاه جنبش همبستگی لهستان ــ که در سال ۱۹۷۰ کشته شده بودند ، پرده‌برداری شد. روی سنگ یادبود دو قطعه‌ی ادبی حک شده بود. یکی از آنها شعری از میوُش بود:

«ای که به آدمی ساده زده‌ای آسیب،

ایمن مباش! زیرا شاعری می‌سپارد به یاد.»

دیگری جمله‌ای بود از مزامیر داود: «خداوند به مردمش نیرو می‌بخشد.»

سال بعد وقتی میوُش، پس از سی سال دوری و تبعید از وطن، به لهستان باز گشت به دیدن بنای یادبود رفت. در استقبال از او، کارگران و اعضای جنبش همبستگی، پرچم بزرگی را در هوا برافراشته بودند. روی آن نوشته شده بود: «مردم به شاعر خود نیرو می‌بخشند.»

 

[1] کنت دو گوبینو. سه سال در ایران. ترجمه و اقتباس ذبیح‌الله منصوری، تهران: نگارستان کتاب (1385)، صص ۹-۱۰.

[2] کنت دو گوبینو. مذاهب و فلسفه در آسیای وسطا. ترجمه‌ی م. ف. (علی‌محمد فره‌وشی)، بی‌جا، بی‌تا، ص۱۴.

[3] مجموعه مقالات از نویسندگان مختلف (۱۳۸۹) چند گفتار درباره‌ی توتالیتاریسم. ترجمه‌ی عباس میلانی، تهران: نشر اختران، ص۵۲.
عباس میلانی سه فصل از نُه فصل کتاب ذهن دربند را به فارسی برگردانده است. در این مقاله، مطالب نقل‌شده از سه فصل اول به همین ترجمه و موارد مربوط به سایر فصول به ترجمه‌ی انگلیسی کتاب با عنوان The Captive Mind ارجاع داده می‌شود.

[4] Czesław Miłosz (1955) The Captive Mind. Translated from the Polish by Jane Zielonko, New York: Vintage Books, p. 136.

[5] Czesław Miłosz (1981) Native Realm: A Search for Self-Definition. Translated by Cathrine S. Leach, Berkeley: University of California Press, p. 41.

[6] Native Realm, p. 96.

[7] The Captive Mind, p. 137.

[8] Andrzej Franaszek (2017) A Biography: MIŁOSZ. Cambridge: Harvard University Press, p. 87-88.

[9] Native Realm, p. 172-182.

[10] Czesław Miłosz (1983) The Witness of Poetry. Cambridge: Harvard University Press, p. 79.

[11] چند گفتار درباره‌ی توتالیتاریسم (از کتاب ذهن دربند)، ص۵۶.

[12] جولین بارنز. هیاهوی زمان، ترجمه‌ی پیمان خاکسار، تهران: چشمه (۱۳۹۵)، ص۴۸.
(با اندکی تغییر)

[13] The Captive Mind, p. 95.

[14] Ibid, pp. 100-101.

[15] در کتاب ذهن دربند از چهار نویسنده‌ی لهستانی با نام‌های مستعارِ آلفا، بتا، گاما و دلتا یاد می‌شود و میوُش به هر یک از آنها فصلی را اختصاص داده است. اسامی واقعی آنها به‌ترتیب، یرژی آندریِوسکی، تادئوش بوروفسکی، یرژی پوترامنت و کنستانتی ایلدفونس گاوچینسکی است.

[16] Ibid, pp. 120-123.

[17] Ibid, pp. 101-104.

[18] چند گفتار درباره‌ی توتالیتاریسم (از کتاب ذهن دربند)، صص۱۲۲-۱۲۳.

[19] The Captive Mind, pp. 123-208.

[20] Ibid, p. 105.

[21] A Biography: MIŁOSZ, p. 305.