
Britannica
19 ژوئیه 2025
سینکلر لوئیس؛ اینجا هم «ممکن است» اتفاق بیفتد!
هرمز دیّار
صبح روز ۵ نوامبر ۱۹۳۰، سینکلر لوئیس خیلی دیر از خواب برخاست و همانطور که در خانهی اجارهای خود در وستپورت پرسه میزد، تلفن زنگ خورد و صدایی هیجانزده با لهجهی سوئدی به او خبر داد که برندهی جایزهی نوبل ادبیات شده است. این صدای یک خبرنگار روزنامهای سوئدی در نیویورک بود که موفق شده بود لوئیس را به درخواستِ سفارت سوئد پیدا کند، اما لوئیس خیال کرد صدای دوستش فِرد رِیهیر است که معمولاً تقلید صدا میکرد و سربهسرش میگذاشت. در نتیجه، لوئیس پاسخ داد: «عجب، آره؟ راست میگی؟ گوش کن، فِرد، من بهتر از تو میتونم اینو بگم. لهجه سوئدیات خوب نیست. من برات تکرارش میکنم.» و او تکرار کرد: «یو هف دِ نوبل برایز» و چند جملهی دیگر. مرد سوئدی که پاک گیجشده بود ... مجبور شد یک آمریکایی را صدا کند و او در دهانهی گوشی به لوئیس حالی کرد که جایزهی نوبل را برده است. لوئیس با شنیدن خبر، روی صندلی فرو افتاد.[1]
لوئیس نخستین فردی بود که در آمریکا، برندهی نوبل ادبیات میشد. در آن دوره، صحنهی ادبی آمریکا بسیار پویا و مملو از نویسندگان بااستعداد بود. نویسندگانی مانند ارنست همینگوی، تئودور درایزر، اف. اسکات فیتزجرالد و دیگران همگی برای جایگاهی برتر رقابت میکردند. عجیب نبود که در چنین شرایطی، بردن اولین نوبل ادبی، حسادتها را نیز برمیانگیخت. چنانکه همینگوی، اعطای نوبل ادبیات به لوئیس را «کاری کثیف» خواند؛ لوئیس را «هیچ» نامید و بعدها، در رمان در امتداد رودخانه و در میان درختزار چهرهی لوئیس را، در قالب شخصیتی از داستان، چنین توصیف کرد: «صورتی عجیب، شبیه راسو یا سمور ... پر از چالهچوله و لک، همانطور که کوههای ماه از پشت تلسکوپی ارزانقیمت دیده میشوند ...».
با وجود این، همانگونه که مایکل مایر، استاد زبان انگلیسی در دانشگاه کنتیکت، در ابتدای پیشگفتار خود بر کتاب اینجا ممکن نیست اتفاق بیفتد مینگارد، «سینکلر لوئیس در دههی ۱۹۲۰ میلادی دوران درخشانی را سپری کرده و در آثارش آنچه را که او ابتذال، مادیگرایی، فساد و دورویی زندگی طبقه متوسط در ایالات متحده میدانست، به تصویر کشیده و هجو کرده بود. پنج رمان اصلی او در این دهه، خیابان اصلی (۱۹۲۰)، بَبیت (۱۹۲۲)، اَروسمیت (۱۹۲۵)، اِلمر گنتری (۱۹۲۷) و دادزوورث (۱۹۲۹)، همگی از پرفروشترینها بودند و آینهای در برابر کوتهبینی و محدودنگری آن دهه قرار دادند.»[2]
با این حال، «پس از سقوط بازار سهام در سال ۱۹۲۹، چیز زیادی از طبقهی متوسط اوایل دههی ۱۹۳۰ باقی نماند. بسیاری از کسانی که پیش از این نانآوران آبرومند و معتبری بودند، خود را در صفهای نان و سوپ و فهرستهای کمکرسانی یافتند. عبارت "روال عادی"، رمزواژهی دههی بیست که مترادف با امنیت بود، جای خود را به "تشویش" داد، زیرا شرکتهای زیانده، میلیونها کارگر را اخراج کردند و آنان، مانند گرد و غبارِ مزارعِ اوکلاهما، در سراسر کشور سرگردان شدند. و در دوران رکود بزرگ، آهنگ محبوب و شاد دههی بیست "مگه خوش نمیگذرونیم؟" به "برادر، یه ده سِنتی داری بِهم قرض بدی؟" تغییر کرد.»
در چنین اوضاعی، «جای تعجب نبود که طبقهی متوسط دیگر علاقهای به تحقیرشدن توسط بانکداران یا هجویهنویسان نداشت. لوئیس باید مادهی خام جدیدی مییافت.»[3] با ظهور آدولف هیتلر و بنیتو موسولینی در اروپا و محبوبیت نگرانکنندهی انواع پوپولیستها از جناحهای چپ و راست در ایالات متحده، این نگرانیِ گسترده وجود داشت که مبادا کشور به دست دیکتاتوری فاشیست بیفتد. حالا لوئیس، مادهی خام داستان جدید خود را یافته بود: وحشت از برآمدن فاشیسم در آمریکا!
لوئیس این وحشت گسترده را در کانون اینجا ممکن نیست اتفاق بیفتد جای داد.
در همان سالها، نسخهی آمریکاییِ فاشیسم در حال شکلگرفتن بود. در آن روزها، سازمانِ طرفدار نازیها، فدراسیون آمریکایی آلمان موسوم به «بوند»، حدود ۱۰هزار عضو داشت. دو سال پیش از آن، در ۱۹۳۳، «لژیون نقرهایِ» یهودستیز در ایالات متحده تأسیس شد و حالا در سراسر کشور دامن میگستراند. لژیون نقرهای، یک گروه ملیگرا و فاشیست، و شبهنظامی بود که اعضایش یونیفرمی شبیه به پیراهنهای قهوهای مأموران اسآ نازی میپوشیدند: یک پیراهن نقرهای با کراوات سورمهای، همراه با کلاه لبهدار و شلوار مخمل کبریتی سورمهای با ساقبند. پیراهنهای یونیفرم، منقش به حرف L سرخرنگ بر روی سینه بودند که مخفف «عشق، وفاداری و آزادی» بود.[4] طبیعی بود که با این تب و تاب فاشیستی، به زودی پادزهر ادبیِ آن نیز وارد بازار شود.
پادآرمانشهرِ طنزآمیزِ اینجا ممکن نیست اتفاق بیفتد (۱۹۳۵) روایتی از جامعهی آمریکا در دههی ۱۹۳۰ است. عنوان کتاب، «اینجا ممکن نیست اتفاق بیفتد»، در وهلهی نخست، بیانگر این انگارهی استثناباورانه در میان بسیاری از آمریکاییها است که «فاشیسم» نمیتواند در ایالات متحده ریشه بگیرد. داستان رمان، در سال ۱۹۳۶ آغاز میشود، زمانی که سناتوری پوپولیست به نام برزلیوس ویندریپ، در انتخابات ریاست جمهوری ایالات متحده به پیروزی میرسد.
اما ویندریپ چگونه به قدرت میرسد؟
لوئیس، داستان اینجا ممکن نیست اتفاق بیفتد را با توصیف «ضیافت شام سالانهی بانوان» در شهر خیالی «فورتبیولا» میگشاید. پسزمینهای اجتماعی که در آن، افراد، تنها به فکر خویشاند. نوعی «بیتفاوتی» و «خودمیانبینی» که کِشتگاه مطبوعی است برای رشد پوپولیسم افراطی. سخنرانیهای آتشین میهنپرستانه و طوفانهای تشویق حاضران سرمست! یک محفل اجتماعی که در آن، مهاجران، ریشههای فرهنگی و قومی خویش را از یاد بردهاند: زنان از سرکوب خود دفاع میکنند، و نخبگان محلی برای چیزی لابی میکنند که تنها به خودشان نفع میرساند. یکی از حاضران در مهمانی، میگوید: «ما باید تمام این خارجیها را از کشور بیرون بیندازیم ...» او فراموش کرده که تباری لهستانی دارد و میخواهد نردبان کشتیِ مهاجرت را، هر چه زودتر، پشت سرش بالا بکشد. چه داستان آشنایی! او و امثال او، خیلی چیزها را از یاد بردهاند. آنان فراموش کردهاند که در آمریکا، خود میهماناند نه میزبان. و حتی اگر «میزبانان» حقیقی، یعنی بومیان آن سرزمین را به شمار نیاوریم، ایالات متحده را «مهاجران» برپا داشتهاند. به علاوه، آنان فراموش کردهاند که دموکراسی، امری خودپاینده و خودنگهدارنده (self-sustaining) نیست و به مراقبت دائم نیاز دارد. آنان این را نیز فراموش کردهاند که فاشیسم، پشت در ایستاده و مترصد بهانهای برای وارد شدن و تاراج دموکراسی است.
آنان از فرط فراموشی به خوابی سکرآور فرو رفتهاند، و از یاد بردهاند که جراح، پیش از فرو بردن تیغ بر پیکر بیمار، او را به خواب فرو میبرد. در اساس، انقلابها نیز چنیناند: جراحیهای طبیبنمایان بر پیکر ملتهای به خواب فرورفته. تا آن مردمِ خفته و نسیانزده به خود بیایند، ارابهی شتابناک تاریخ از روی آنان عبور کرده و آنها را به زیر چرخهای خونین خود فرو کشانده است. گولاگها و اردوگاههای کار اجباری، تجسد آن خواب نابهنگام است و حیرت کسانی که در صف کورههای آدمسوزی، منتظر ایستادهاند، حیرتزدگیِ بهخوابرفتگانی است که یکباره از خواب پریدهاند.
خود لوئیس، بیشتر، بهخوابرفتگان را مسئول میداند تا بهخواببردگان را. قهرمان داستان، دورموس جسوپ، روزنامهنگاری لیبرال است. لیبرالی تنبل که دیر به خود میآید. او دائم با خود میگوید: اینجا ممکن نیست اتفاق بیفتد! در ابتدا، جسوپ، پرزیدنت ویندریپ را «دلقکی احمق» میپندارد که استعداد «استبداد کمیک» دارد و بعید است که مورد استقبال اکثر آمریکاییها قرار گیرد.
ویندریپ اما با وعدههای پوپولیستی مبنی بر «بازگرداندن عظمت آمریکا» (شعاری که در کارزارهای انتخاباتی ترامپ، بر کلاههای بیسبال نقش بست) و ارائهی یک درآمد سالانهی ۵۰۰۰ دلاری به هر شهروند، پدیدار میشود و آرای بسیاری را به خود جلب میکند. با به قدرترسیدن ویندریپ، جسوپِ روزنامهنگار، همچون ساکنین غار افلاطون، از خواب غفلت بیدار میشود و میکوشد دیگران را در مورد خطراتی که کشور با آن روبرو است متقاعد کند؛ با وجود این، او در مواجهه با انکار عمومی، در عقل خود تردید میکند!
با این حال، عاقبت میفهمد که اینجا، یعنی در سواحل آمریکا نیز ممکن است سروکلهی فاشیسم پیدا شود. او به گروه مقاومت زیرزمینی میپیوندد و نشریهای سرّی به نام «بیداری ورمونت» را منتشر میسازد. لوئیس، به شکلی معنادار، نقش قهرمان داستان را بر دوش یک روزنامهنگار محلی میگذارد و بدین ترتیب، نقش «رسانه»ی غیررسمی و زیرزمینی را در بیدارسازیِ اذهان و مبارزهی با روایت دروغین فاشیسم، آشکار میسازد. جای شگفتی نیست که این بار، خواب خودکامه، یعنی ویندریپ، آشفته میشود. روزنامهنگار مبارز را به زندان میافکند و سپس، به اردوگاه کار اجباری میفرستد.
ویندریپ تمام وعدههایش را از یاد میبرد. بهجای شایستهگزینی به رفیقگماری میپردازد. قدرت کنگره و دادگاه عالی را محدود مینماید. دایرهی آزادیهای مدنی را تنگتر میسازد و مخالفان را سرکوب میکند. سیاهان، زنان و یهودیان را از حقوق شهروندی محروم میسازد. یک گروه شبهنظامی به نام گروه ضربت فراهم میآورد و آن را به تقلید از گروه اساس نازی، گروه امام (Minute Men) مینامد. اجرای عدالت را به دست دادگاههای نظامی میسپارد، و سرانجام، مسئلهی «بیکاری» را نیز بهشکلی آسان، و البته طنزآلود، حل میکند: بیکاران و دگراندیشان را در اردوگاههای کار اجباری به کار میگمارد!
بهروشنی پیداست که لوئیس، ویژگیهای نظامهای توتالیتر اروپایی را با پوپولیسم آمریکایی در هم میآمیزد و نسخهای آمریکایی از فاشیسم ارائه میدهد. در آن هنگام (۱۹۳۵) نازیها تازه به قدرت رسیده بودند و آشوویتس هنوز رخ نداده بود. لوئیس جادهی نسبتاً بکر و پانخوردهای را در پیش گرفته بود. او در باب موضوعی قلم میزد که کاملاً تازگی داشت. هنوز مزرعهی حیوانات و ۱۹۸۴ نوشته نشده بود. هنوز فرانتس نویمان و هانا آرنت، ویژگیهای حکومتهای فاشیستی و تمامیتخواه را حلاجی و تئوریزه نکرده بودند. در نتیجه، بنیادهای نظری برای بهتصویرکشیدن دقیق چنین نظامهایی، مفقود بود.
از این رو، فُرم ادبیِ داستان او همانقدر پیشگامانه است که خامدستانه. با این حال اطلاعات دست اول او از آلمان نازی میتوانست تا اندازهای این کاستیها را جبران کند. در ۱۹۳۱، همسر دومش، دوروتی تامپسون، که به عنوان خبرنگار خارجی در آلمان به سر میبرد، با آدولف هیتلر مصاحبه کرد. تامپسون، در ابتدا، هیتلر را دست کم گرفت و به نحوی تحقیرآمیز در وصف او نوشت: «او آدم کوچکی است ... ظاهرش مثل پسرک طبلزنی است که بیش از اندازه ارتقا یافته ...» در ۱۹۳۴ اما تامپسون به دستور همین «پسرک طبلزن» از آلمان اخراج شد. او اولین خبرنگار آمریکایی بود که به دستور پیشوا از آلمان رانده میشد.[5] تامپسون، بعداً در مقالات خود، دربارهی ماشین پروپاگاندای نازیها و آزار و اذیت یهودیان به آمریکاییها هشدار داد. این تجربهی دست اول از فاشیسم اروپایی، به لوئیس در خلق تصویری نسبتاً واقعگرایانه و هشداردهنده از فاشیسم آمریکایی در رمانش کمک کرد.
در همان سالها، دو چهرهی عوامفریب آمریکایی نیز، به اتفاق، به یک پوپولیسم خطرناک آمریکایی دامن میزدند و زمینه را برای برپایی فاشیسم در آمریکا مهیا میساختند: پدرْ کافلین و هیوئی لانگ.
لوئیس نشان میدهد که چگونه یک رهبر کاریزماتیک میتواند با وعدههای پوپولیستی و برانگیختنِ ترس و تعصب در میان مردم، قدرت را به دست آورده و به تدریج نهادهای دموکراتیک را تضعیف کند
چارلز ادوارد کافلین، که به «کشیش رادیویی» معروف بود، یکی از اولین رهبران سیاسی بود که از رادیو برای دستیابی به مخاطبان انبوه استفاده کرد. در طول دههی ۱۹۳۰، زمانی که جمعیت ایالات متحده حدود ۱۲۰ میلیون نفر بود، تخمین زده میشود که ۳۰ میلیون شنونده به برنامههای هفتگی او گوش میدادند. او در سخنان رادیوییاش، مطالبی یهودستیزانه را با درخواستهایی برای نوعی «عدالت اجتماعی» مبتنی بر مصادرهی ثروت توانگران، به هم میآمیخت. کافلین، خواهان شکل ملایمی از فاشیسم بود اما علناً آن را بر زبان نمیآورد.[6] بهعلاوه، او خواستار بازگشت آمریکا به سنت دیرینهی «انزواطلبی» بود.[7] کافلین، الگوی «اسقف پرانگ» در رمان لوئیس شد.
اما تأثیرگذارترین پوپولیست دههی ۱۹۳۰، هیوئی لانگ، معروف به «کینگفیش» (شاهماهی) بود. فرماندار لوئیزیانا، و بعداً سناتور آن ایالت.
لانگِ دموکرات که «استاد جلب توجه دیگران» بود،[8] با شعار «سهیمکردن ثروت»، اعلام داشت که در انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۹۳۶، پرزیدنت فرانکلین روزولت را به چالش خواهد کشید. لانگ، الگوی شخصیت پرزیدنت «برزلیوس ویندریپ» در داستان اینجا ممکن نیست اتفاق بیفتد بود.
تنها چند هفته پس از اتمام نگارشِ اینجا ممکن نیست اتفاق بیفتد، لانگ در ساختمان کاپیتول ایالت لوئیزیانا ترور شد. موضوعِ «غصبِ احتمالیِ» کاخ سفید توسط لانگ منتفی شد، اما او پیش از مرگش، ایدهی نگارش کتاب را به ذهن لوئیس آورده بود.
تامپسون، همسر لوئیس، پس از بازگشت از آلمان به ایالات متحده، با هیوئی لانگ، مصاحبه کرد و به همسرش گوشزد کرد که پیام پوپولیستی و رفتار متکبرانهی لانگ، او را به یاد هیتلر میاندازد. لوئیس این پیام را جدی گرفت.
پس از انتشار کتاب، ۳۲۰هزار نسخه از اینجا ممکن نیست اتفاق بیفتد به فروش رسید، و به پرفروشترین اثر او تا آن زمان تبدیل شد.[9] بهگفتهی بِورلی گِیج، آموزگار تاریخ آمریکا در دانشگاه ییل، «آنچه سبب محبوبیت کتاب شد، حس فوریت و نگرانی از این بود که ایالات متحده ــ همانند کشورهای اروپای غربی ــ ممکن است نیروهای تاریکی را در خود جای دهد که هنوز آزاد نشدهاند.»
این نگرانی، بههیچ وجه بیمورد نبود. آسیبپذیری مردم آمریکا در برابر فاشیسم در نظرسنجیهای آن زمان نیز آشکار شده بود. چنانکه در ۱۹۳۸، پس از حملهی آلمان به چکسلواکی، تنها ۳۱ درصد از آمریکاییها در یک نظرسنجی «گالوپ» گفتند که «مایلند رئیسجمهور فرانکلین روزولت آشکارا از هیتلر و موسولینی به دلیل نگرش جنگطلبانهی آنها انتقاد کند»، در مقابل، ۶۲ درصد با این اقدام، مخالف بودند.[10]
عجیب نبود که در گرماگرم به قدرترسیدن ترامپ در ژانویهی ۲۰۱۶، کتابِ تقریباً فراموششدهی اینجا ممکن نیست اتفاق بیفتد دوباره پرفروش شد. جولز استوارت، خبرنگار گاردین، آن را پیشگوییِ برآمدن یک رئیسجمهور مانند ترامپ دانست و بِوِرلی گِیج، با الهام از ماجرای کتاب، دو راه پیش روی آمریکاییان گذاشت و نوشت، «اگر چیزی که در ماههای آینده در انتظار ماست، همان منظرهی پساانتخاباتیِ ]داستانِ[ لوئیس باشد، دلیل کمی برای امیدواری یا حتی مشارکت مدنی وجود خواهد داشت. تنها گزینههای عملی، مهاجرت، و یا پیوستن به یک مقاومت مسلحانهی زیرزمینی خواهد بود.»
مقارن با انتخابات ۲۰۲۴، سه استاد برجستهی دانشگاه ییل، تیموتی اسنایدر، مارسی شور و جیسون استنلی، گزینهی نخست را برگزیدند و به کانادا مهاجرت کردند. دورموس جسوپ، قهرمان داستان اینجا ممکن نیست اتفاق بیفتد هر دو شیوه، یعنی مقاومت زیرزمینی و مهاجرت، را آزموده بود.
به هر رو، پس از پیروزی ترامپ در دورهی نخست ریاست جمهوریاش، مقالات پرشماری به کتاب اینجا ممکن نیست اتفاق بیفتد ارجاع دادهاند. چند کتاب آکادمیک نیز با محوریت اینجا ممکن نیست اتفاق بیفتد و با عناوینی برگرفته از عنوان کتاب لوئیس، نوشته شدهاند: از جمله، کتاب برآمدن فاشیسم در آمریکا: اینجا ممکن است اتفاق بیفتد (۲۰۲۱) نوشتهی آنتونی آر. دیماجیو، استادیار علوم سیاسی در دانشگاه لیهای و نیز کتاباینجا اتفاق افتاد: آمریکاییها، نئولیبرالها و ترامپیشدن آمریکا (۲۰۲۱) اثر پل استریت، پژوهشگر مستقل در زمینهی سیاستهای پیشرو.[11]
هم دیماجیو و هم استریت، استدلالهایی برای اطلاق «فاشیسم» به ترامپ و سیاستهای جمهوریخواهانهی معاصر ارائه میدهند. با این حال، اجماعی در این مورد وجود ندارد. معمولاً از شیوهی سیاستورزی ترامپ، با تعابیری گوناگون یاد میشود: از «جباریتِ» تیموتی اسنایدر،[12] و «فاشیسم نمایشیِ» (یا «فاشیسم اطواریِ») ماشا گِسِن گرفته تا «پوپولیسم اقتدارگرا»ی پژوهشگران اُ.بیآی (Othering & Belonging Institute) در دانشگاه کالیفرنیا، برکلی.
به هر شکل، یکی از مضامین اصلی اینجا ممکن نیست اتفاق بیفتد، آسیبپذیری و شکنندگی نظام دموکراسی در برابر پوپولیسم و سوءاستفاده از احساسات ملیگرایانه است. کتاب لوئیس، بار دیگر این پرسش را فراروی ما میگذارد که،
چرا دموکراسی، درست در مرحلهی پختگی تمدن ــ و در شرایطی که زمینه بیش از هر زمان دیگر برای تحقق کامل امکاناتِ آن وجود دارد ــ رو به افول میرود؟
لوئیس نشان میدهد که چگونه یک رهبر کاریزماتیک میتواند با وعدههای پوپولیستی و برانگیختنِ ترس و تعصب در میان مردم، قدرت را به دست آورده و به تدریج نهادهای دموکراتیک را تضعیف کند. رمان به این نکته اشاره میکند که فاشیسم در آمریکا میتواند ریشههای بومی داشته باشد و صرفاً تقلیدی از مدلهای اروپایی نباشد.
در نهایت، سینکلر لوئیس و کتابش اینجا ممکن نیست اتفاق بیفتد به ما یادآور میشوند که اینجا هم «ممکن است» اتفاق بیفتد.
در ابتدای ۲۰۱۷، و به فاصلهی کمی پس از روی کار آمدن ترامپ، تیموتی اسنایدر یکی از نخستین افرادی بود که به خطر قدرتگرفتن فاشیسم در آمریکا هشدار داد. او در کتاب استبداد: بیست درس از قرن بیستم ضمن فرقگذاری میان شیوهی مواجههی «ملیگرایان» و «میهندوستان» در برابرِ امکانِ برآمدنِ فاشیسم در آمریکا، (و احتمالاً با الهام از عنوان کتابِ لوئیس) نوشت،
ملیگراها میگویند «محال است در اینجا چنین اتفاقی بیفتد.» این گامِ نخست به سمت فاجعه است. میهندوستان اما میگویند: «اینجا هم ممکن است چنین اتفاقی بیفتد، اما ما نمیگذاریم.»[13]
کسانی که همانند سینکلر لوئیس و تیموتی اسنایدر، در دام خوشبینی کاذب و ملیگرایی افراطی نمیافتند، خود و کشورشان را استثناء نمیدانند. خودانتقادیِ ملی و اجتماعیِ مفید را بر خودستاییِ بیجا رجحان میدهند. حقایق عینی را به نفع «حقایق بدیل»[14](alternative facts) و روایتهای همسو با تعصباتِ ازپیشموجود، قربانی نمیسازند؛ و، در نهایت، ذهنشان را به روی هر «امکان»ی گشوده میگذارند، اما در عمل، در برابر هر «امر ممکن»ی تسلیم نمیشوند.
[1] Mark Schorer (1961) Sinclair Lewis, an American Life. New York: McGraw-Hill, P.539.
[2] Sinclair Lewis (2014) It Can’t Happen Here. With an Introduction by Michael Meyer and a New Afterword by Gary Scharnhorst. New York: Penguin Group.
[3] Ibid.
[4] از پسگفتارِ گری شارنهورست، استاد ممتاز و بازنشستهی زبان انگلیسی در دانشگاه نیومکزیکو، بر نسخهی انگلیسیِ اینجا ممکن نیست اتفاق بیفتد؛ بنگرید به:
It Can’t Happen Here.
[5] Sinclair Lewis, an American Life, p.600.
[6] آلونزو همبی (۱۴۰۱) مرد سرنوشت: فرانکلین روزولت و پایهریزی قرن آمریکایی. ترجمهی سعید کلاتی. نشر ثالث، ص ۳۴۸.
[7] همانجا، ص ۳۴۹.
[8] همانجا، ص ۳۵۱.
[9] Sinclair Lewis, an American Life, p.610.
[10] “Gallup Poll #1938-0133: World War II/Size of U.S. Military/Elections/Roosevelt,” Gallup, September 25–30, 1938, as cited in Anthony R. DiMaggio (2021) Rising Fascism in America: It Can Happen Here. Routledge, chap.5.
[11] جاناتان گرینبلت، مدیر «اتحادیهی ضد افترا» در آمریکا، نیز با الهام از اینجا ممکن نیست اتفاق بیفتد کتاب زیر را منتشر ساخت:
Jonathan Greenblat (2022) It Could Happen Here: Why Americais Tipping from Hate to The Unthinkable and How We Can Stop it. Mariner Books. 304 pages.
[12] بنگرید به: تیموتی اسنایدر (۱۳۹۸) استبداد: بیست درس از قرن بیستم. ترجمهی پژمان طهرانیان. فرهنگ نشرنو. اسنایدر یکی از نخستین کسانی بود که در ابتدای ۲۰۱۷ با نوشتن کتاب فوق، به خطر سیاستهای ترامپ برای دموکراسی آمریکا اشاره کرد. او در این کتاب بارها، سیاستورزی ترامپ را با شیوهی حکمرانی و پروپاگاندای نازیها مقایسه میکند. با این حال، در کتاب یادشده، اسنایدر از بهکار بردن برچسب فاشیست در مورد ترامپ خودداری ورزید.
[13] استبداد: بیست درس از قرن بیستم، ص ۱۰۹.
[14] در واقع، عبارت «حقایق بدیل» اصطلاحی است که کلیان کانوی، مشاور وقتِ دونالد ترامپ، در ۲۲ ژانویهی ۲۰۱۷، طی مصاحبه با برنامهی Meet the Press شبکهی NBC به کار برد. او از این اصطلاح در دفاع از اظهاراتِ شان اسپایر، سخنگوی وقتِ کاخ سفید، در مورد تعداد حاضران در مراسم تحلیف ترامپ استفاده کرد. زمانی که چاد تاد از او پرسید که چرا اسپایسر «دروغی ثابتشدنی» را بر زبان آورده است، کانوی پاسخ داد که، اسپایسر داشته «حقایق بدیل» را میگفته است. تاد در پاسخ گفت «ببینید، حقایق بدیل، حقیقت نیستند. آنها دروغاند!»