
nybooks
14 ژوئن 2025
چه چیزی به فروپاشی ونزوئلا انجامید و چه کسی مقصر است؟
ریچل نولان
از هر چهار شهروند ونزوئلا، یک نفر کشور را ترک کرده است. هفت سال قبل، شمار شهروندانی که کشور را ترک میکردند ــ خواه مهاجران یا گریختگان از وطن ــ یک نفر از هر ده نفر بود. برای اکثر شهروندان آمریکای شمالی درک این عدد و فهم معنای این واقعیت دشوار است؛ تنها کاری که میکنند تأیید سرسری این گزاره است که «سوسیالیسم ناکارآمد است» یا این که میگویند هوگو چاوز، رئیسجمهور پیشین ونزوئلا، دیکتاتور چپگرایی بود که کشورش را به خاک و خون کشید. در سال ۲۰۲۳، بعد از مکزیک و گواتمالا، شهروندان ونزوئلایی بیش از هر کشور دیگری در آمریکای جنوبی از مرز مکزیک و آمریکا به قصد پناهجویی عبور کردند. در سال ۲۰۲۴، شمار رسمی این شهروندان ونزوئلایی ۲۶۱ هزار نفر بود، اما این فقط تعداد افرادی است که در مرز دستگیر شدند. وقتی یک نفر از هر ده نفر کشور را ترک کند با مهاجرت جمعی مواجهایم؛ اما وقتی این رقم به یک نفر از هر چهار نفر برسد باید از خروج دستهجمعی سخن گفت. هشت میلیون شهروند ونزوئلایی جلای وطن کردند.
تعداد ونزوئلاییهایی که از وطن آواره شدهاند، از شهروندان کشورهایی مثل اوکراین یا سوریه که درگیر جنگ واقعیاند، بیشتر است. ونزوئلا درگیر جنگ با کشوری نیست و در صلح به سر میبرد. اما این صلح، صلحی است که هر روز درگیر تاختوتاز تورم است، صلحی که زیر سایهاش مردم از تأمین مایحتاج روزمرهای مثل غذا و دارو یا پول نقد عاجزند. وقتی کشاورزان دیگر حتی نتوانستند آرد ذرت برای خانوادهی خود بخرند، تمام دار و ندارشان را به حراج گذاشتند، خنزر و پنزر باقیمانده را به دیگران بخشیدند، باقیماندهی زندگی را در یک کولهپشتی جا دادند و از کشور رفتند. بعد نوبت معلمها شد و آنها نیز همان راه را طی کردند؛ بعد نوبت به پزشکان و وکلا رسید، بعد کارآفرینان، مخالفان چاوز و سرانجام حتی سرسپردگانِ خود چاوز. پائولا رامون، روزنامهنگار ونزوئلایی، یکی از این میلیونها شهروند ونزوئلایی است که به همراه دو برادرش کشور را ترک کرد. مادرش اما در ونزوئلا باقی ماند.
پائولا رامون در خاطراتش با عنوان «سرزمین مادری» داستان فروپاشی ونزوئلا را روایت کرده است، داستانی که خانوادههای بسیاری مثل خانوادهی او هر لحظهاش را زیستند. آنها که از کشور رفتند، دیوانهوار تقلا میکنند تا بتوانند معیشت اعضای خانواده را که در ونزوئلا باقی ماندند، تأمین کنند. به هر دری میزنند تا پولی به حساب بانکی در ونزوئلا واریز کنند یا مواد غذایی بستهبندیشده را با کشتی از میامی به ونزوئلا ارسال کنند، نگرانیای بسیار شدیدتر از دغدغهی رایج آدمها دربارهی پیر شدن والدینی که از آنها دورند. جنبش سیاسی محبوب «بولیواریها» که در دههی ۱۹۹۰ میلادی شروع شد، قرار بود که موانع طبقاتی را از میان بردارد؛ اما بحرانهای اخیر نظام طبقاتی ونزوئلا را متزلزل کرده است، درست مثل وقتی که چاوز در قدرت بود. ناگهان وضعیت یک خانوادهی طبقهی کارگر ونزوئلایی که پسری در شیلی داشت، بهتر از وضعیت یک خانوادهی طبقهی متوسط ونزوئلایی شد که همگی در کشور باقی مانده بودند.
خانوادهی طبقهی متوسط رامون در شهر آفتابی و نفتخیز ماراکایبو، دومین شهر بزرگ ونزوئلا، بر سر حمایت یا مخالفت با هوگو چاوز دوشقه شد. مادر پائولا رامون در خانوادهی فقیری بزرگ شد اما توانست به دانشگاه دولتی ماراکایبو برود، مدرک دانشگاهی بگیرد، به تدریس در مدرسه بپردازد و به یکی از شهروندان طبقهی متوسط تبدیل شود. مادر پائولا هوادار پرشور هوگو چاوز بود اما در سال ۲۰۱۴ وقتی که اقتصاد کشور هر روز بر اثر سیاستهای چاوز بدتر میشد، به صف مخالفان چاوز پیوست. پدر پائولا اسپانیایی بود، در جنگ داخلی اسپانیا در جبههی جمهوریخواهان قرار داشت و داوطلب شد تا علیه نازیها در جبههی غرب بجنگد. او بازداشت شد و مدتی در اردوگاه کار اجباری نازیها زندانی بود، و بعد از آزادی به کاراکاس مهاجرت کرد. پدر پائولا در سال ۱۹۹۲، یک سال بعد از اولین تلاش هوگو چاوز برای کودتا، درگذشت. پائولا رامون خودش هم در ابتدا از هواداران پرشور چاوز بود اما بعدها مخالف سرسخت چاوز شد. هنوز بعضی از عموزادهها و اعضای خانوادهاش سرسختانه از چاوز دفاع میکنند.
پائولا رامون ونزوئلا را در سال ۱۹۸۹، مدتها قبل از بسیاری از دیگر هموطنانش، ترک کرد. او در رشتهی روزنامهنگاری تحصیل کرده بود و بهعنوان روزنامهنگار اخبار و سیاستهای چاوز و هواداران او ــ «چاویستها» ــ را پوشش میداد. غلظت احساسات در تجمعات هواداران چاوز آنقدر زیاد بود که بسیاری از آنها گریه میکردند. پائولا با روزنامهنگاری برزیلی ازدواج کرد. بعد از این که همسرش برای کار به چین اعزام شد، او هم به چین رفت. (بعد از بارها جابهجایی به دلایل شغلی، حالا رامون خبرنگار خبرگزاری فرانسه در لسآنجلس است.) سالها بعد از این که او از ونزوئلا رفت، دو برادرش هم وقتی کشور در آستانهی سقوط اقتصادی بود، ونزوئلا را ترک کردند. برادر بزرگترش ابتدا در ونزوئلا یک خواربار فروشی راه انداخت، بعد کارمند بانک و سپس نانوا شد و سرانجام همهچیز را رها کرد و در رستورانی در شیلی پیشخدمت شد. برادر کوچکترش که تا همین چندسال قبل طرفدار سرسخت چاوز بود، تقلا کرد تا در ونزوئلا باقی بماند. او افسر وظیفه در پلیس بود و ناگهان به خود آمد و دید که ماهانه معادل ۳ دلار و ۴۰ سنت حقوق میگیرد تا تجمعات مخالفان را سرکوب کند! در سال ۲۰۱۷ او هم کولهپشتیاش را برداشت و از کشور خارج شد. قبل از رفتن به خواهرش گفت: «در این مملکت چیزی برای من باقی نمانده است.»
تعداد ونزوئلاییهایی که از وطن آواره شدهاند، از شهروندان کشورهایی مثل اوکراین یا سوریه که درگیر جنگ واقعیاند، بیشتر است.
در داخل و خارج از ونزوئلا مناقشهی شدیدی بر سر این وجود دارد که چرا چنین اتفاقاتی رخ داد و چه کسی مسئول این وضعیت فاجعهبار است. اگر سراغ یکی از ایستگاههای رادیویی آمریکا برای مخاطبان ونزوئلایی بروید، علت واضح است: «جهنم سوسیالیسم»؛ هوگو چاوز و جانشین دستچینشدهی او نیکلاس مادورو مسئول مستقیم این وضعیتاند و کشور را به ویرانه تبدیل کردهاند. اگر به سوسیالیستها رأی بدهید، دیگر نمیتوانید دستمال توالت بخرید. در انتخابات سال ۲۰۲۰ آمریکا، شبح نفرت از «کاسترو- چاوز» به دونالد ترامپ در ایالت فلوریدا کمک کرد؛ کارزار انتخاباتی او در فلوریدا تبلیغ دروغینی را پخش کرد که مدعی میشد مادورو از جو بایدن حمایت کرده است! اگر به سراغ شبکههای خبری دولتی ونزوئلا بروید روایت از بیخ و بن متفاوت است: امپراتوری متخاصم آمریکا مانع شکوفایی ونزوئلا است و شهروندان ونزوئلا از خرید مایحتاج روزمره عاجزند چون آمریکا جنگ اقتصادی همهجانبهای را علیه ونزوئلا و مردمش راه انداخته است. کدام روایت درست است؟
پاسخ درست ــ اگر برای لحظهای این واقعیت را کنار بگذاریم که وعدهی اصلی چاوز توزیع عادلانهی ثروت بود و نه ایدئولوژی سفت و سخت سوسیالیستی ــ این است که هر دو روایت به بخشی از مشکل اشاره میکنند که در تلفیق با بیثباتیِ ذاتیِ اقتصاد نفتی، در وضعیت فاجعهبار امروز نقش دارد. کاوشگران در سال ۱۹۱۴ اولین چاه نفتی در ونزوئلا را حفر کردند. معلوم شد که ونزوئلا بیشترین ذخایر نفتی ثبتشده در جهان را دارد؛ در دومین کشف و حفر چاه نفت در ونزوئلا در شهری به نام کابیماس، ۹ روز تمام باران نفتی بارید. پول نفت، بلوارهای پهن و طولانی در کاراکاس ساخت، ثروتمندان ونزوئلا برای خرید لباسهای مد روز به پاریس سفر میکردند. در دههی ۱۹۷۰ میلادی، بهویژه بعد از ملی شدن صنعت نفت در سال ۱۹۷۶، ونزوئلا یکی از ثروتمندترین کشورهای جهان بود. در آن زمان هیچ کشور دیگری تلاشی جدی برای تنوع بخشیدن به اقتصاد کشور انجام نمیداد. چرا ونزوئلا با آن همه نفت که به «ونزوئلای سعودی» معروف بود و غرق در دلارهای نفتی، باید به این چیزها فکر میکرد؟ مردم ونزوئلا به میامی سفر میکردند تا لوازم الکترونیک، مبلمان و هر چیز دیگری را که دلشان میخواست بخرند. ونزوئلاییها آنقدر پولدار بودند که در دههی ۱۹۷۰ جملهی محبوب و رایجشان در سفرهای خارجی این بود: «ارزان است، دو تا از آن را میخرم.»
در کتاب منصفانهای دربارهی فروپاشی اخیر ونزوئلا با عنوان اوضاع همیشه ممکن است از این بدتر شود، ویلیام نیومن، خبرنگار پیشین «نیویورک تایمز»، مینویسد که تمرکز شدید دولتهای ونزوئلا بر نفت این میل وافر را به وجود آورد که دولت در ونزوئلا متمرکز و قوهی مجریه قدرتمند و دارای اختیارات فراوان باشد. ونزوئلا سنت دیرینهی دیکتاتوری دارد، هرچند همزمان از سنت دیرپای گشایشهای دموکراتیک و دولتهای دموکرات هم بهره میبرد. برای مثال، میتوان به دوران ریاستجمهوری کوتاه و دولت دموکراتیک رومولو گایهگوس در سال ۱۹۴۸ اشاره کرد؛ گایهگوس یکی از مشهورترین نویسندگان آمریکای لاتین بود. نیومن در کتاب خود نقلقولی از خوان پابلو پرز آلفونسو، اولین وزیر نفت در ونزوئلای دموکرات که از بنیانگذاران اوپک بود، را یادآوری میکند. او در دههی ۱۹۷۰ هشدار داد که اتکا به ثروت نفتی به ویرانی کشور میانجامد و نفت را «مدفوع شیطان» نامید.
تری لین کارل، پژوهشگر علوم سیاسی در اثر کلاسیک خود با عنوان پارادوکس فراوانی (چاپ ۱۹۹۷) نشان داد که کشورهایی مثل ونزوئلا، نیجریه، ایران، الجزایر و اندونزی که ذخایر نفتی فراوان دارند، ابتدا دچار توهم ثروت میشوند و بعد به دولتهایی خودکامه و متکی بر نفت تبدیل میشوند که با بیثباتیهای سیاسی متعددی مواجهاند. ونزوئلا به سرعت و شدت از مزایا و ثروت ناشی از نفت بهرهمند شد اما نکتهی مهم این است که ثروتمندان جامعه بسیار بیشتر از فقرا از مزایا و ثروت نفتی بهره بردند. اتحادیههای کارگری با شرکتهای دولتی توافق کردند که این شرکتها بیش از نیازشان کارگر استخدام کنند؛ کسبوکارهای خصوصی وامهایی با بهرهی پایین، معافیت مالیاتی و قراردادهای دولتی دریافت کردند. اقشار کمدرآمد خانههای ارزان دولتی و بازنشستهها حقوق و مزایای بازنشستگی گرفتند. بنزین در کشور تقریباً مجانی بود. نیومن در کتاب خود مینویسد: «در حالی که دولتها در اکثر کشورها بعضی یا در موارد معدودی همهی این مزایا را برای گروههای مشخصی از اقشار جامعه در نظر میگیرند، شهروندان ونزوئلا این مزایا را بخشی از واقعیت شهروندی تلقی کردند ــ صرفنظر از این که قیمت نفت بالاست یا پایین.» آنهایی که ثروتمند بودند، بیش از پیش مزایای نفت را به جیب زدند و فساد در کشور ابعادی باورنکردنی یافت: «به چشم بسیاری از شهروندان ونزوئلا، دولت بیش از هر چیز به دستگاه خودپرداز پول تبدیل شد.»
در دههی ۱۹۷۰ میلادی، بهویژه بعد از ملی شدن صنعت نفت در سال ۱۹۷۶، ونزوئلا یکی از ثروتمندترین کشورهای جهان بود.
پائولا رامون در زندگینامهی خود مینویسد: «ونزوئلاییها درگیر تصوری نادرست از واقعیت شدند؛ آنها تصور میکردند که کشف نفت و پول نفت برای همیشه ثروتمندشان کرده است. آنها دچار این توهم شدند که کشورشان برندهی بلیت بختآزمایی شده و دولت هم مسئول تقسیم پول این جایزه است.» خانوادهی رامون هم مثل بسیاری از دیگر خانوادههای ونزوئلا، سوار بر این موج نفتی شدند و از قشر کمدرآمد به طبقهی متوسط ارتقا یافتند. مادر رامون مدرک دانشگاهی به دست آورد و با استفاده از یارانهی دولتی وام کمبهرهای برای خرید خانه گرفت. وقتی که به آرتریت شدید و بیماری خودایمنی سندروم شوگرن مبتلا شد، دولت به او حقوق بازنشستگیای معادل حقوق معلمیاش داد. حتی قبل از این که دولت در ونزوئلا سوسیالیستی شود، ونزوئلا تنها کشور منطقه، به استثنای کوبا، بود که نظام خدمات و رفاه اجتماعی بسیار سخاوتمندانهای داشت.
خانوادهی پائولا هم مثل بسیاری دیگر از شهروندان از سقوط قیمت نفت آسیب دید، مشاغل بسیاری از دست رفت و حقوق بازنشستگی کاهش یافت. در اواخر دههی ۱۹۷۰ میلادی، اولین موج تورم به راه افتاد؛ در سال ۱۹۷۹ نرخ تورم به ۲۰ درصد رسید. میزان بدهی خارجی به سرعت افزایش پیدا کرد. در سال ۱۹۸۳ ــ در روزی که به جمعهی سیاه معروف شد ــ دولت ونزوئلا ارزش پول را کاهش داد و برای مهار تورم، کنترل ارزی اعمال کرد. اقتصاد ونزوئلا بعد از این سقوط نفتی تا حدی بهبود یافت اما پول حاصل از کل نفت دنیا هم دیگر نمیتوانست چشم شهروندان طبقهی متوسط و فقیر را به روی این واقعیت عریان ببندد که پولدارها دارند مدام پولدارتر میشوند و کشور غرق در فساد است.
اول پول سرازیر شد؛ بعد این جریان فروکش کرد و فقرا همچنان فقیر ماندند. قیامهای مردمی پیش از آن موفق بود؛ در سال ۱۹۵۸ شورش چپها و سازمانهای دانشجویی منجر به سقوط دیکتاتوری مارکوس پرز خیمنز شد. اما حتی در دولتهای دموکرات هم تداوم نژادپرستی و نظام طبقاتی به ناامیدی و خشم عمومی میانجامد. یکی از دوستان ونزوئلاییام برایم تعریف کرد که تمام کودکیاش سرشار از خاطرات اعضای خانوادهی مادریاش است که رنگ پوست روشنتری داشتند و دخترشان را سرزنش و مسخره میکردند که با مردی تیرهپوست و اهل ماراکایبو ازدواج کرده است. (بگذریم از این که دوستم پوست تیرهی خانوادهی پدری را به ارث برده بود و بابت چهرهاش مسخره میشد.)
با آغاز دههی ۱۹۹۰ میلادی، دولتهای چپگرا در موجی که به «موج صورتی» معروف شد، در سراسر آمریکای لاتین به قدرت رسیدند و چرخشی مردمی به نیروهای چپ رخ داد. همهی این دولتها با وعدهی بهبود وضعیت فقرا و بهبود برنامههای رفاه اجتماعی برای اقشار کمدرآمد به قدرت رسیدند. چاوز هم بخشی از این گردش به چپ بود. او اولینبار در سال ۱۹۹۲ تلاش کرد تا دست به کودتای نظامی بزند، تلاشی مضحک برای سرنگون کردن دولتی دموکرات که درگیر سیاستهای ریاضت اقتصادی بود. چاوز در حالی که کمتر از ۱۰ درصد از نظامیان از او طرفداری میکردند، تانکی را به کاخ ریاستجمهوری فرستاد تا کودتا کند! تلاش مضحک او بینتیجه بود و دستگیر شد. چاوز در آن زمان رهبر هیچ جریان محبوبی نبود و کمتر کسی این ارتشیِ تیرهپوست ملبس به لباسهای فرسودهی نظامی و کلاه قرمز را میشناخت؛ او صرفاً رهبر یک گروه مخفی بسیار کوچک در ارتش بود. اما بازداشت چاوز از تلویزیون به طور زنده پخش شد و مردم از خونسردیاش در هنگام بازداشت شگفتزده شدند. او در حالی که گویی مشغول ادای سخنرانی است رو به دوربینها گفت: «قبل از هر چیز به مردم ونزوئلا صبح بهخیر میگویم. متأسفانه در پایتخت کشور به اهداف خود نرسیدیم. اما فرصتهای تازهی دیگری ایجاد خواهد شد.»
بعضی از ونزوئلاییها ترسیدند. دیگران از تلاش چاوز برای کودتا استقبال کردند و آن را تلاشی برای مقابله با نابرابری و فساد گسترده دانستند. هوگو چاوز به خانوادهی فقیری تعلق داشت و اصل و نسبش به آفریقاییتبارها و بومیان کشور میرسید. اصل و نسبش در چهرهاش نمایان بود و این واقعیت از نظرها دور نماند. چاوز در پخش زندهی تلویزیونی از هواداران خود بابت شجاعتشان تشکر کرد و از آنها خواست که سلاحهای خود را بر زمین بگذارند. چاوز گفت که سیمون بولیوار، رهبر استقلال ونزوئلا در قرن نوزدهم، الهامبخش او بوده است.
«ونزوئلا قانون صریحی داشت که دولت را موظف میکرد که بخشی از درآمد نفتی را برای روز مبادا کنار بگذارد و خرج نکند، اما چاوز این قانون را بارها نقض و تمام پول نفت را خرج کرده بود.»
چاوز بعد از آزادی تصور میکرد که تنها راه به قدرت رسیدن، کودتای نظامی است. اما او اشتباه میکرد. در سال ۱۹۹۸ او در انتخابات آزادانه و دموکراتیک کشور ۵۶/۲ درصد از آرا را به دست آورد و برندهی انتخابات شد. کمی بعدتر گابریل گارسیا مارکز در پرواز کوتاهی از هاوانا به کاراکاس، همسفر چاوز بود. گارسیا مارکز دربارهی این ملاقات مقالهای با عنوان «معمای این دو چهره» نوشت. مارکز نوشت که احساس میکند در این پرواز با دو مرد در قالب یک تن وقت گذرانْد: «یکی مردی است که بخت با او یار بوده و در روندی دموکراتیک فرصتی را برای نجات کشورش به دست آورده است. دیگری مرد متوهمی است که شاید نامش بهعنوان یکی از مستبدترین حاکمان در تاریخ ثبت شود.»
در آمریکا هوگو چاوز را اغلب صرفاً دیکتاتور میدانند. اما نباید از یاد برد که وعدهها و پیام او، دستکم در ابتدا، در میان اکثر مردم به شدت محبوب بود. او فساد را محکوم میکرد، به دنبال توزیع عادلانهی کالا، منابع اقتصادی و تأمین حقوق اجتماعی همهی مردم بود. او با موجی از حمایت مردمی و در نتیجهی انتخاباتی آزاد وارد کاخ ریاستجمهوری شد. چاوز را سوسیالیستی تمامعیار میدانند، گرچه در ابتدا بهعنوان یک سوسیال دموکرات وارد سیاست شد و شش سال بعد از به قدرت رسیدن بود که سیاستها و شعارهای کاملاً سوسیالیستی را مطرح کرد.
چاوز خیلی زود کشور را درگیر نوعی دوقطبی سیاسی کرد. شما یا با «مردم» بودید یا با «دشمن» (چپاولگران، ثروتمندان و الیگارشی) که باعث عقبماندگی کشور بودند تا منافع و امتیازات خود را از دست ندهند. او از همهپرسی برای برچیدن پارلمان و قوهی مقننه و قوهی قضائیه استفاده کرد و اختیارات ارتش را افزایش داد. او مجمع تازهای را تشکیل داد که اعضایش به خودشان اجازه میدادند که بدون هیچ روند قانونیای هرکسی را به فساد متهم و از مقام خود عزل کنند. چاوز در سال ۱۹۹۹ قانون اساسی را تغییر داد و دوران ریاستجمهوری را به شش سال افزایش داد و به رئیسجمهور اجازه داد که دو دوره بر سر کار باشد. این آغاز فاصله گرفتن از دموکراسی بود، هرچند بهرغم این اقدامات خطرناک، چاوز بار دیگر در سال ۲۰۰۰ رأی آورد و در سمتِ خود باقی ماند. او کنترل شرکت دولتی نفت ونزوئلا را در دست گرفت و سود نفت را به برنامههای مبارزه با بیسوادی و گرسنگی اختصاص داد و در سال ۲۰۰۵ برای اولینبار اعلام کرد که ونزوئلا به سمت «سوسیالیسم قرن بیستویکم» میرود. یک سال بعد، چاوز بار دیگر در انتخاباتی آزاد و دموکراتیک رأی آورد، هرچند مخالفتها علیه او داشت بالا میگرفت؛ بهویژه بعد از آن که چاوز یک شبکهی خبری تلویزیونی مستقل و محبوب را تعطیل کرد. این اقدام چاوز علیه یک رسانهی مستقل و همینطور صمیمیت و نزدیکیاش با فیدل کاسترو ونزوئلاییهای بسیاری را به وحشت انداخت. در سال ۲۰۰۹، چاوز برندهی همهپرسیای شد که محدودیت دوران ریاستجمهوری را حذف میکرد.
یکی از علل محبوبیت چاوز و پیروزیهای پیاپی او در انتخابات، برنامههای اجتماعی سخاوتمندانهی دولت او بود که با پول شرکت دولتی نفت ونزوئلا تأمین میشد. از زمان انتخاب چاوز تا مرگ او در سال ۲۰۱۳، ونزوئلا شاهد رونق نفتیای بود که از دههی ۱۹۷۰میلادی هم چشمگیرتر بود. تا ژوئن سال ۲۰۱۴ میلادی، قیمت هر بشکهی نفت به حدود صد دلار رسیده بود. بعد دورهی افول آغاز شد. در ژانویهی ۲۰۱۵، بهویژه چون آمریکا بر استخراج نفت در کشور خود تمرکز کرد و صنعت نفت آمریکا رونق گرفت، قیمت هر بشکهی نفت نصف شد. دولت ونزوئلا تمام درآمدهای نفتی را خرج کرده بود و پولی باقی نمانده بود. فساد، کنترل مبادلات ارزی و نظام وارداتی احمقانهی ونزوئلا هم در سقوط اقتصاد نقش مؤثری داشتند اما توضیح اصلی همان چیزی است که نیومن در کتاب خود نوشت: «ونزوئلا قانون صریحی داشت که دولت را موظف میکرد که بخشی از درآمد نفتی را برای روز مبادا کنار بگذارد و خرج نکند، اما چاوز این قانون را بارها نقض و تمام پول نفت را خرج کرده بود.»
هوگو چاوز، که به سرطان مبتلا بود، بار دیگر در سال ۲۰۱۲ برندهی انتخابات شد. او نیکولاس مادورو، رانندهی سابق اتوبوس و از وفاداران سرسختِ خود را که عاری از هرگونه جاذبهی فردی بود، به جانشینی منصوب کرد. مادورو به شکل موقت وظایف ریاستجمهوری را برعهده گرفت، هرچند این کار نقض قانون بود و پارلمان باید جانشین موقت رئیسجمهور را انتخاب میکرد. هر جور حساب کنیم، مادورو در مواجهه با بحران جاری، عملکردی داشت که انگار هیچکاره است. او نمیدانست که باید چه کند و در نتیجه جز سرکوب بیشتر مخالفان هیچ کاری نکرد. مادورو بعد از یک سلسله انتخابات که دیگر به سختی میشد آنها را آزادانه و منصفانه شمرد، رئیسجمهور باقی ماند. فاحشترین تقلبهای انتخاباتی او در انتخابات ژوئیهی سال ۲۰۲۴ رخ داد که رقیبش چهرهای مردمی و پرطرفدار بود.
یکی از اقداماتی که میتواند مانع از هجوم ونزوئلاییها به مرزهای آمریکا شود، لغو تحریمهای اقتصادی علیه ونزوئلا است.
آمریکا از سال ۲۰۰۵ به بهانهی عدم همکاری چاوز در مبارزه با قاچاق مواد مخدر، تحریمهای گستردهای را علیه ونزوئلا وضع کرد، دسترسی این کشور به نظام بانکی آمریکا را مسدود و صادرات نفت ونزوئلا را تحریم کرد. دونالد ترامپ در سال ۲۰۱۷ این تحریمها را، اینبار آشکارا به منظور تغییر نظام سیاسی در ونزوئلا، تشدید کرد. ونزوئلا در سال ۲۰۱۹، بعد از این که آمریکا رقیب انتخاباتی مادورو را به جای او برندهی انتخابات دانست، روابط دیپلماتیک خود با آمریکا را قطع کرد.
اگر هنوز هم کسی هست که فکر میکند تحریمهای اقتصادی ــ ابزار محبوب سیاست خارجی آمریکا ــ کارایی مؤثری دارد، بهتر است که گزارشهای موشکافانهی جف استاین و فدریکو کوکو را مطالعه کند. و در عین حال کتاب جدیدی با عنوان «تحریمها چگونه کار میکند»، نوشتهی نرگس باجغلی، ولی نصر، جواد صالحی اصفهانی و علی واعظ، را بخواند. این کتاب نشان میدهد که تحریمهای اقتصادی حلال مشکلات نیست و به فساد فراگیر در کشورهای تحریمشده میانجامد. به نظر نویسندگان کتاب، واکنش ایران و ونزوئلا به انزوای اقتصادی با یکدیگر شباهت دارد: فرهنگی رواج مییابد که همهی مشکلات داخلی را به گردن امپریالیسم آمریکا میاندازد و نظامیسازی زندگی روزمره را افزایش میدهد. در هیچ یک از این دو کشور تحریم اقتصادی به تغییر نظام سیاسی نینجامید؛ ۶۰ سال از تحریمهای اقتصادی همهجانبهی آمریکا علیه کوبا میگذرد و این تحریمها هیچ نتیجهای جز تحقیر مردم کوبا و سختتر شدن زندگی روزمرهی آنها نداشته است.
آیا تحریمها عامل موج مهاجرت ونزوئلاییها و تشدید روند خروج از کشور بود و فروپاشی اقتصادی کشور در سال ۲۰۱۹ را رقم زد؟ یا استدلال آن پژوهشگری درست است که در «مؤسسهی بروکینگز» در واشنگتن دیسی نشسته و میگوید سوءمدیریت اقتصادی، اَبَرتورم و آنچه اقتصاددانان «فروپاشی استانداردهای زندگی» مینامند موجب سقوط اقتصاد شد؟ منظور اقتصاددانان از «فروپاشی استانداردهای زندگی» وضعیت فعلی ونزوئلا است که پول آنقدر بیارزش شده که با یک کیسهی پر از پول نقد حتی نمیتوان یک بسته لوبیا خرید. گرچه محدودیتهای خارجی و بیثباتی داخلی از عوامل این بحران عظیم اقتصادی بودند اما نقش مهم تحریمهای اقتصادی را هم نمیتوان نادیده گرفت؛ این نظریه که تحریمها نقش چندانی نداشت، قابل دفاع نیست. حتی آژانس پاسخگویی آمریکا (که نهادی فدرال است و دفتر حسابرسی داخلی خود دولت به شمار میرود) گزارش کرد که تحریمهای آمریکا علیه شرکت نفت دولتی ونزوئلا «احتمالاً به روند فروپاشی اقتصاد ونزوئلا کمک کرد.»
یکی از اقداماتی که میتواند مانع از هجوم ونزوئلاییها به مرزهای آمریکا شود، لغو تحریمهای اقتصادی علیه ونزوئلا است. نمایندگان دموکرات ایالتهای مرزی آمریکا سالهاست که از دولت میخواهند تحریمها علیه کوبا و ونزوئلا را لغو کند. آنها به خوبی میدانند که لغو تحریمها بیدرنگ سبب خواهد شد که افراد کمتری به سوی مرزهای آمریکا حرکت کنند و شمار مهاجران غیرقانونی در آمریکا به میزان چشمگیری کاهش خواهد یافت، امری که خواستهی خود آمریکا است. جو بایدن، رئیسجمهور پیشین آمریکا، که نگران بود مبادا در مواجهه با دشمن ژئوپولتیک خود نرمخو به نظر برسد، ابتدا تحریمها را تشدید کرد و بعد ظاهراً برای کمک به برگزاری انتخابات آزاد تحریمها را کاهش داد؛ اما اقدام او احتمالاً دلیل دیگری داشت: تا وقتی که آمریکا درگیر منازعه با روسیه است و نمیتواند از روسیه نفت بخرد، بیش از هر زمان دیگری به نفت ونزوئلا نیاز دارد.
تناقض در این است که احتمالاً برای دولت ترامپ که به موازین رایج دیپلماتیک اهمیت نمیدهد، سادهتر است که تحریمها علیه ونزوئلا را کاهش دهد. ترامپ در دورهی اول ریاستجمهوریاش به شدت از مادورو انتقاد میکرد اما در دور دوم ریاستجمهوری ترامپ، برای مدت کوتاهی به نظر میرسید که او و دیکتاتور ونزوئلا آمادهی توافقاند. آمریکا میگفت اگر ونزوئلا هواپیماهای حامل مهاجران غیرقانونی ونزوئلاییِ اخراجشده را بپذیرد، محدودیتهای وضعشده علیه صادرات نفت ونزوئلا را لغو خواهد کرد. (اگر کشور مبدأ حاضر به پذیرش پناهجویان نباشد، نمیتوان آنها را به کشورشان بازگرداند. این واقعیت زمانی مهمتر شد که دولت ترامپ قانون محافظت موقت از مهاجران ونزوئلایی را لغو کرد.) این دورهی کوتاه احتمال دستیابی به توافق دیری نپایید و آمریکا بار دیگر به همان سیاست همیشگیِ استفاده از سلاح اقتصادی اولویت داد. در ماه فوریه دولت ترامپ مجوز شرکت نفتی شورون برای استخراج نفت در ونزوئلا را لغو کرد، مجوزی که صادرات نفت خام ونزوئلا به آمریکا را ممکن و به اقتصاد ونزوئلا اندکی کمک میکرد. یک ماه بعد، در بحبوحهی تهدید تحریمهای بیشتر و بعد از این که ترامپ ۲۳۸ شهروند ونزوئلایی را در السالوادور زندانی کرد، ونزوئلا پذیرفت که هواپیماهای حامل مهاجران غیرقانونی را بپذیرد. مادورو ادعا کرد که این اقدامی است برای «آزادی مهاجران از زندانهای آمریکا و نجات آنها.» اما بهرغم موافقت مادورو با پذیرش مهاجران، ترامپ علیه هر کشوری که از ونزوئلا نفت وارد کند، تعرفهی ۲۵ درصدی وضع کرد و همچنان میکوشد تا مهاجران ونزوئلاییای را که تحت قانون حمایت موقت قرار دارند، به السالوادور بفرستد و در آن جا زندانی کند. در ۱۹ آوریل، دیوان عالی آمریکا با صدور فرمانی فوری اخراج شهروندان ونزوئلاییِ محبوس در زندانی در تگزاس را متوقف کرد. چند روز بعد پهپاد خبرگزاری رویترز، تصاویری از مردان زندانیای را ثبت کرد که با تن خود واژهی SOS (کمک فوری) را ترسیم کرده بودند.
چه چیزی در ونزوئلا باید تغییر کند تا شهروندان ونزوئلا در کشور باقی بمانند؟ صندوق بینالمللی پول تخمین میزند که از سال ۲۰۱۳ تا سال ۲۰۱۹، دو سوم فعالیتهای اقتصادی در ونزوئلا متوقف شد؛ معنی این تخمین کاهش ۶۰ درصدی تولید ناخالص داخلی است. در مقام مقایسه باید گفت که در دوران رکود اقتصادی عظیم آمریکا تولید ناخالص داخلی ۲۷ درصد کاهش پیدا کرد. سالهاست که دولت مادورو اکثر دادههای رسمی اقتصادی را منتشر نمیکند. اما ناگهان در سال ۲۰۱۸ اعلام کرد که نرخ رسمی تورم ۱۳۰ هزار درصد است. مغازهها در ونزوئلا روزانه چندبار نرخ اجناس را افزایش میدادند. رامون به مادرش اصرار میکرد که پولی را که برای او فرستاده بلافاصله خرج کند، چون فردا همین مقدار پول بیارزش است. مادرش که در سراسر عمر عادت به پسانداز داشت، همیشه مقداری از پول را در حساب نگه میداشت؛ چیزی که پائولا را کلافه میکرد. مردم دست از گوشت خوردن برداشتند، بعد از مدتی روزی سه وعده فقط عدس میخوردند، و بعد روزی تنها یک وعده عدس. یکی از دوستان خبرنگار پائولا در کاراکاس مجبور بود که دائماً با هواپیما به کشورهای همسایه پرواز کند تا چمدانهای پر از پول نقد را به کشور بیاورد. (خوش به حالش)
انواع مختلفی از خشونت وجود دارد، مثلاً این که تفنگ را به طرفت نشانه بگیرند و ماشه را فشار دهند (خشونت سریع)، یا محیط زیست را تخریب کنند یا در روندی تدریجی گرسنگی را به آدم تحمیل کنند (خشونت آرام). در هر دو حالت خشونت، سیل خروج دستهجمعی مردم، گریزناپذیر است. بین مهاجر اقتصادی که داوطلبانه از کشور میرود و پناهجوی فراری که برای نجات جانش از کشور میرود، تمایز قانونی وجود دارد. اعضای خانوادهی پائولا برخلاف بسیاری دیگر از شهروندان ونزوئلا توسط حکومت بازداشت و بازجویی نشده و آزار و اذیت ندیده بودند. از یاد نبریم که برادر او افسر پلیس و هوادار سرسخت چاوز بود. اما حتی خروج یک نفر از اعضای خانوادهی پائولا هم به شکلی نبود که بتوان آن را «داوطلبانه» خواند؛ مهاجرتِ آدمی را که حقوق کاملش حتی کفاف خرید مایحتاج اولیه برای سیر کردن شکم خودش را هم نمیدهد، نمیتوان داوطلبانه دانست.
شهروندان آمریکای شمالی اغلب دچار این توهماند که «همهی مردم»، بهویژه شهروندان آمریکای لاتین، میخواهند به آمریکای شمالی مهاجرت کنند. نیومن در کتاب خود به صراحت با این توهم مخالفت کرد: «هیچکس نمیخواست از ونزوئلا برود. همهی عزیزانتان در ونزوئلا بودند ــ خانوادهتان، والدینتان، دوستانتان. این زندگیای بود که بلد بودید. در ونزوئلا شکلی از نور خورشید وجود دارد که هیچکجای دیگری پیدا نمیکنید، نوری عسلیرنگ در عصرهای کاراکاس که از سبزی درختهای انبه میگذرد، در پسزمینهی این نور تصویر همیشگی جنگلهای کوه آویلا دیده میشود که بسان نگهبانی میان شهر و دریا قد کشیدهاند؛ بارقهی خیرهکنندهی سفیدرنگی از خورشید بر دریای کارائیب میتابد، سفیدی شگفتانگیزی که باعث میشود با چشمهای نیمهباز دریا را بنگرید و جهان را عاری از هر رنگ دیگری ببینید.»
نیومن مینویسد که وقتی در ماراکایبو با آدمها گفتوگو میکرد ــ شهری که بیش از هر جای دیگری با قطع برق مواجه شده و اموال مردم به سرقت رفته بود ــ متوجه شد که بیش از گزارش این ویرانیها، مشغول ثبت کردن روایت از هم پاشیدن خانوادههاست. او میگوید مردان و «همیشه پیرمردانی» بودند که وقتی ماجرای مهاجرت اجباری بچههایشان را روایت میکردند، ناگهان به گریه میافتادند.
مثل اکثر روایتهای مهاجرت، قصهی پائولا هم روایت جدایی اعضای خانواده از یکدیگر است. در این روایتها اغلب تمرکز روی آنهایی است که مهاجرت کردند، خانوادهی او اما خانوادهی کوچکی بود و هیچکس جز مادرش در ونزوئلا باقی نمانده است. بعضیها زیادی لجبازند و نمیروند، بعضیها به شدت بیمارند و عملاً نمیتوانند زیاد حرکت کنند. در ابتدا مادر پائولا دودستی خانهاش را چسبیده بود و حاضر نبود که آن را ترک کند زیرا میترسید که برای خانهاش اتفاقی بیفتد. بعد که اوضاع بدتر شد، بیماری مزمنش او را زمینگیر کرد و دیگر توان رفتن نداشت. بچههایش حساب کردند و دیدند که اگر مادرشان را به برزیل یا شیلی ببرند تا پیش یکی از آنها بماند، از عهدهی تأمین هزینهی بیمهی درمانی و مخارج پزشکیاش برنمیآیند. مراقبت از مادر از راه دور تنها گزینهی موجود بود.
نقطهی قوت اصلی کتاب سرزمین مادری روایت پائولا است از این که چطور باید برای مشکلات گوناگونی (مشکلات مالی، تحریمی و لجستیک) که مدام پیچیدهتر میشد چارهاندیشی میکرد تا از راه دور از مادرش مراقبت کند. مادرش توان حرکت را از دست داد و ناچار به استفاده از ویلچر شد، حتی پیدا کردن و تهیهی ویلچر هم تقریباً ناممکن بود. آنها ناچار بودند که کسی را استخدام کنند تا از مادرشان در خانه مراقبت کند؛ بعد از مصاحبه با تعداد زیادی از داوطلبان، سرانجام زنی به نام لوز ــ اهل لاگوایرا، منطقهای در مرز با کلمبیا ــ را استخدام کردند.
دلم میخواست که کتاب اطلاعات بیشتری را دربارهی لوز با خواننده در میان میگذاشت. لوز زنی از بومیان وایو است که سالهاست از تبعیضهای شریرانه رنج میبرند و سوءتغذیه در میانشان سر به فلک میزند. اگر خانوادهی پائولا که وضع به مراتب بهتری داشتند باید جان میکندند تا به سختی حداقل مایحتاج روزانه و غذا را تهیه کنند، لوز چطور شکم خود را سیر میکرد؟ مادر پائولا مواد غذایی را در صندوقی در اتاقش نگه میداشت، صندوق را قفل میکرد و کلید را همیشه همراه خود داشت. حتی برای دم کردن یک فنجان قهوه، لوز باید زیر نظر مادر پائولا صندوق غذا را باز میکرد و کمی قهوه برای او بیرون میآورد و به آشپزخانه میبرد. پائولا اما اطلاعات چندانی از وضع زندگی لوز به ما نمیدهد، جز این که میگوید لوز در خانهاش نه برق داشت و نه آب آشامیدنی. پائولا تصویری را در کتاب خود ترسیم کرده که هم چشمگیر است و هم به شکل واضحی وضعیت آن آدم آسیبپذیرتر را نادیده گرفته و دربارهی اوضاع لوز کنجکاوی نشان نمیدهد: «لوز اندام کوچکی داشت اما بازوهایش چنان قوی بود که رگهای برجستهی دستانش بیرون زده بود. پشت ویلچر چتری نصب کردند تا مامان را از آفتاب تند و سفیدرنگ شهری که ناچار بود در آن باقی بماند، محافظت کند. تنها پنج سال قبل، مامان سوار بر صندلیهای چرمی ماشین سدان خود در خیابانهای ماراکایبو میراند و یک تلفن همراه ماهوارهای داشت. حالا او با عینک آفتابی بزرگی بر چشم و کلاه پاناماییای که برایش خریده بودم، سوار بر ویلچری که لوز با سکوت همیشگیاش میراند، در خیابانهای تقریباً متروک شهر پرسه میزد. انگار این تصویر از یک نقاشی آخرالزمانی در دوران استعمار بیرون زده بود.»
گرچه خانوادهی پائولا آنقدر درآمد داشتند که بتوانند برای مادرشان پول بفرستند، اما معنای تورم شدید و افسارگسیخته این بود که هیچکس نمیتوانست به راحتی پول نقد تهیه کند. لوز باید ۴۸ روز مدام به دستگاه خودپرداز بانک میرفت و پول نقد میگرفت تا فقط پول کافی برای تهیهی یک ماه بلیط اتوبوساش را تأمین کند تا سر کار حاضر شود. سرانجام لوز هم تصمیم گرفت که به دنبال خواهرش که در کلمبیا خدمتکار شده بود و درآمد بهتری داشت، کشور را ترک کند و به کلمبیا برود. مادر پائولا به او گفت: «لوز از این وضعیت خسته و فرسوده شده است و حق دارد.»
در سال ۲۰۱۸، مادر پائولا از دنیا رفت. مرگ او مثل کابوس بود: تلفن او زنگ خورد، ناگهان تلفن از دست کسی که زنگ زده بود بر زمین افتاد، بعد صدای خالهاش و خدمتکار به گوش رسید که شیون سر داده بودند و جیغ میزدند. پائولا برای مراسم تشییع جنازهی مادرش به ونزوئلا برگشت. بعد از خاکسپاری، خویشاوندانی که در ونزوئلا مانده بودند بر سر این که چه کسی تلفن همراه و آیپد مادرش را به ارث میبرد دعوا کردند، به خانهی مادرش هجوم بردند و مواد غذایی باقیمانده را غارت کردند. دختر داغدیده سعی میکرد که خشمش را فرو بخورد. او میدانست که آنها از سر استیصال مجبور به این رفتار کرکسوار شدند زیرا چیزی برایشان باقی نمانده بود.
پائولا مینویسد که با مرگ مادرش «آن بند نافی که مرا به این سرزمین و کاشیهای خانهمان متصل میکرد، ناگهان قطع شد.» به سختی میتوان کلمات سوگوارانهی پائولا و نامهی خداحافظی او به والدین و سرزمینش را خواند و احساساتی نشد. او در سال ۲۰۱۹ برای آخرینبار به اتاق خواب مادرش پا گذاشت. ماراکایبو با بیبرقی گسترده مواجه بود و کمبود مواد غذایی سر به فلک زده بود: «این اولینبار بود که وارد اتاق مادرم میشدم و او آنجا نبود. نه هلهوهولهای در کار بود و نه فنجانی قهوه، و نه "سلام عزیزدلم". حالا خانهی مادرم یک خانهی خالی متروکه در سرزمینی بود که هر روز خالیتر و متروکهتر میشود.»
برگردان: فرناز سیفی
ریچل نولان استاد تاریخ آمریکای لاتین در دانشگاه بوستون است. کتاب او با عنوان تا وقتی پیدایت کنم: بچههای ناپدیدشده و فرزندخواندگی اجباری در گواتمالا در سال ۲۰۲۴ منتشر شد. آنچه خواندید برگردان مقالهی زیر است:
Rachel Nolan, ‘There’s nothing for me here’, New York Review of Books, 29 May 2025.