تاریخ انتشار: 
1403/04/10

«دروازه‌های تمدن بزرگ»؛ برگی از تاریخ نانوشته‌ی مردم

مریم فومنی

آفاق، زن ۵۷ ساله‌ای که در سال ۱۳۵۷ درگذشت، یک دفترچه‌ی جلدقرمز ده صفحه‌ای را از خود به جا گذاشت که در آن خاطرات خودسانسور شده‌‌ی زندگی‌اش را نوشته بود ــ با این آغاز که «شرح خودم را می‌خواهم تمام بنویسم.» داستان‌های ناشنیده‌مانده‌ی همان ده صفحه بود که دخترش روحی شفیعی را بر آن داشت تا خاطراتِ زندگی‌اش را بنویسد و سرانجام در ۸۳ سالگی منتشر کند. خاطراتی از زندگیِ روزمرهی مردمانی معمولی از اوایل قرن چهاردهم خورشیدی تا بحبوحه‌ی جنگ ایران و عراق، که در کمتر کتاب تاریخی به آن‌ها توجه شده است.

روحی کتابش را از جیرفت و کرمان شروع می‌کند و در خلال خاطرات خانواده‌اش، زندگیِ مردمان شهر و روستا و ایلات آن منطقه در اواخر دوره‌ی قاجار را به تصویر می‌کشد. او قصه به قصه از دنیای تازه‌ای می‌گوید که آن روزها در ایران در حال شکل‌گیری بود.

روحی شفیعی، نویسنده، مترجم، فعال حقوق زنان و مدیر انجمن قلم ایران در تبعید انگلستان است و این کتاب را بخشی از تاریخ شفاهیِ ایرانیانِ پراکنده در جهان می‌داند. او می‌گوید که می‌خواسته از طریق نگارش این خاطرات، زندگیِ چند نسل از زنان ایرانی را ثبت کند. زندگیِ مادرش که در کودکی شوهر داده شد و آرزوهایش بر باد رفت؛ زندگیِ خاله‌ی کوچک‌ترش که توانست دبیرستان را تمام کند، معلم شود و راه را برای روحیِ نوجوان که ممکن بود فرصت تحصیل در دبیرستان را از دست بدهد باز کند؛ زندگیِ خودش به‌عنوان عضوی از نسل‌های اولیه‌ی زنانِ طبقه‌ی متوسط پایین جامعه که توانستند به دانشگاه بروند، در مناصب بالای مدیریتی کار کنند، به خارج از ایران سفر کنند و طبقه‌ی اقتصادیِ خانواده‌های خود را تغییر دهند.

او خاطرات خانوادگی‌اش را از نخستین سال‌های گسترش رادیو به روستایشان تعریف می‌کند، اینکه چطور گوش دادن به رادیو زندگیِ مردم را تغییر داد:

در آن سال‌های اواخر دهه‌ی بیست و اوایل دهه‌ی سی رادیو سرگرمیِ همه‌ی ما بود، به‌ویژه مادرم. تابستان‌های دلفارد وقتی رادیو همه‌گیر شده بود، مادرم شب‌ها برنامه‌ی گل‌های جاویدان و نوای خوانندگان مورد علاقه‌ی خود را در انحصار داشت و پدرم اخبار ساعت دو بعدازظهر را. دیگر اهالی روستا نیز با گوش دادن به اخبار فرستنده‌های مختلف به کارشناسان خبره‌ی سیاست‌های ایران و جهان مبدل شده بودند. اخبار رادیو و بحث‌های سیاسی مختص مردان روستا بود و زنان تصور مداخله در چنین «مباحث مهمی» را نداشتند. بعضی‌ها آنقدر در امور سیاست بین‌الملل خود را خبره می‌دانستند که از سیاستمداران کشورهای غربی در مکالماتشان با نام کوچک یاد می‌کردند.

خاطراتش را از عزاداری‌ِ ایام محرم، که بهزعم او بیشتر مایه‌ی «سرگرمی و تفریح مردم» و فرصتی برای زنان برای «بیرون زدن از خانه» بود، تعریف می‌کند و سبک دین‌داریِ خانواده‌اش را به‌عنوان یک نمونه به تصویر می‌کشد:

مادربزرگ زنی مذهبی به شیوهی سنتی بود. تعصبی در اعتقاداتش نداشت. او در ماه رمضان گاه سه روز مهم آن را روزه میگرفت. خانوادهی مادریام، مانند بسیاری خانوادههای کرمانی، بهطور سنتی مذهبی بودند و شرکت در مراسم مذهبی را همچون عادتی دیرین ادامه میدادند. از آنجا که اهالی روستاهای جیرفت درک متفاوتی از مذهب رایج در شهرها داشتند، نماز و روزه فقط در برخی خانوادهها برگزار میشد. به یاد نمیآورم که پدرم هرگز نماز خوانده باشد، نمازخواندنِ گهگاه مادرم هم در میان شیطنتهای برادر و خواهر کوچکترم بیشتر موجب تفریح بود تا چیزی دیگر.

و گاه از تغییرات کوچک و تازه‌ای می‌گوید که زندگی‌شان را تغییر می‌داد:

برای اولین‌بار به توصیه‌ی دخترخاله ناهید، یک کیف دستی خریدم. به خاطر نمی‌آورم که در بم و جیرفت زنان طبقه‌ی متوسط با خود کیف‌دستی حمل کنند، زنان دهات که جای خود داشتند. در تهران کیف‌دستی از لوازم زندگی زنانه بود. همین‌طور لباس‌های مد روز که از مجلات خارجی تقلید می‌شد و به خیاط سفارش دوختش را می‌دادند. به خلاف شهرستان‌ها که کفش را باید به کفاش سفارش داد، در تهران می‌توانستیم کفش مورد علاقه‌مان را آماده از کفاشی‌ها بخریم.

روحی شفیعی مورخ نیست اما در مقدمه‌ی این کتاب می‌گوید که می‌خواهد بر بخشی از تاریخ مردمان معمولی که در تاریخ‌نگاری‌های رسمی مغفول می‌ماند، نور بتاباند. با همین نگاه، او در جای‌جای کتاب همان‌طور که خاطره به خاطره جلو می‌رود، تصاویری از مهم‌ترین وقایع تاریخیِ آن دوران را نیز ارائه می‌دهد. او تعریف می‌کند که چطور روز ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ وقتی دست در دست مادربزرگش به وسط شهر رفته بود در خیابان شاپور کرمان از ترس فریادهای «زنده باد» و «مرده بادِ» مردانِ هیجان‌زده، پا به فرار گذاشتند و جسد مردی را دیدند که در میانه‌ی شهر به یک ماشین جیپِ در حال حرکت بسته شده بود. جسدی که بعدها دانست به سرهنگ سخایی، رئیس پلیس کرمان، تعلق داشت. یا جایی دیگر از وقایع خرداد ۱۳۴۲ می‌گوید، نه آن‌گونه که در روزنامه‌ها و کتاب‌های تاریخ روایت شده، بلکه آن طور که یک زن جوانِ دانشجوی ۲۳ ساله که به تازگی به تهران مهاجرت کرده و در آستانه‌ی اولین سفر دانشجویی‌اش به آمریکا است، تجربه‌ کرده بود:

به یاد میآورم که [خرداد ۱۳۴۲ به همراه دیگر دانشجویانی که قرار بود به آمریکا سفر کنیم] در یکی از روزهایی که با مینیبوسی برای تهیهی گذرنامه به خیابان خیام میرفتیم، آن بخش از شهر را کمی شلوغ و غیرعادی دیدیم. صدای تیراندازی هم از جایی شنیده شد، باز هم به آن توجهی نکردیم و آن صداها در هیاهوی خندههای ما و هیجان گرفتن گذرنامه رنگ باختند. کسی از آنچه میگذشت، صحبت نکرد. خرداد ۱۳۴۲ برای ما رنگی دیگر داشت: رنگ امید، رؤیا، داشتن فرصتهای رؤیایی در آیندهای نزدیک.

جالب‌ترین بخش کتاب شاید روایت‌هایی باشد که از دهه‌ی پنجاه خورشیدی نقل کرده است. روحی شفیعی این دوران را از دیدگاه زن جوانی روایت می‌کند که از یک خانواده‌ی خرده‌مالک در روستایی دورافتاده در جنوب شرقی ایران برای تحصیل در دانشگاه به تهران آمده، خرج خودش را با کار کردن درآورده، خواهر و برادرهای کوچک‌ترش را به تهران آورده است تا درس بخوانند و زندگیِ متفاوتی را تجربه کنند و حالا در پی همه‌ی این تلاش‌ها توانسته با ارتقا به شغل‌های رده‌بالاتر، جایی در طبقه‌ی متوسط شهری داشته باشد که در شمال تهران خانه می‌سازند و برای تعطیلات به اروپا و آمریکا می‌روند.

در سالهای دههی پنجاه، ایران با سرعتی بینهایت بهسوی شکل زندگیِ اروپایی و آمریکایی میرفت که شاید حتی امری جلوتر از زمان بود ... اما در کنار همه‌ی این رویدادها افزایش تضاد بین طبقات اجتماعی که با هم رابطه‌ی ارگانیک نداشتند، ادامه داشت. رشد بی‌رویهی بخشی از جامعه در برابر محرومیت بخش دیگر، موجی از نارضایتی را سبب شده بود که آرام‌آرام زیر پوست ایران در تلاطم بود. در سال‌های پیش رو، که هنوز از بستر آن روزها فاصله داشتند و ما از آن بی‌خبر بودیم، این تضادهای انباشته از خشم کور توانستند با ایران آن کنند که کردند.

نویسنده در جای‌جای کتابش از دیدگاه «طیفی از ایرانیان میانه‌رو و خارج از گود سیاست و ایدئولوژی و پیوندهای حزبی»، وضعیت اجتماعی، فرهنگی و اقتصادیِ فضای پیرامونش را با جزئیات توصیف می‌کند. از تفریح‌ها و سرگرمی‌های فرهنگی گرفته تا بازار اشتغال و وضعیت نشر کتاب و روزنامه‌ها و سینما و موسیقی.

 اینکه آن توده‌ی کتابخوان و «آگاه» و فعال، خواهان چه نوع حکومتی برای ایران پس از شاه بود در باقی‌مانده‌ی سال ۱۳۵۶ و آغاز سال ۱۳۵۷ در هوا معلق بود و کسی درباره‌اش نظر منسجمی ارائه نمی‌داد.

در یکی از سفرهایش به انگلستان در دیدار با برادر کوچک‌ترش که از اعضای کنفدراسیون دانشجویان در خارج از ایران بود، حبابی که روحی در آن زندگی می‌کرد، ترکید و با تصویر دیگری از ایرانی که در آن زندگی می‌کرد، مواجه شد. برادرش یک بسته‌ی‌ بزرگ اطلاعیه و اعلا‌میه به او داد و برایش از ایرانی گفت که در حال تغییر است. روحی شفیعی نوشته است که پیش از آن «نمی‌دانستم در خارج از ایران کنفدراسیون دانشجویان به همراه دیگر مخالفان رژیم سلطنت در پی براندازی رژیم شاهنشاهی هستند.»

روحی که پس از بازگشت از این سفر به تمامی منقلب شده بود، در این بخش از کتابش با دقتی موشکافانه بسیاری از اتفاقاتی را که سال‌ها پیش تجربه کرده و به راحتی از کنارشان گذشته بود مرور می‌کند و نشانه‌هایی از همین طغیان و تغییر را در آنها می‌بیند و آن را شبیه به جنینی توصیف می‌کند که خارج از رَحِم به صورت بی‌رویه در حال رشد است.

روایت نویسنده از سال‌های منتهی به انقلاب ۵۷ نیز با بسیاری از روایت‌های رسمی از سوی مخالفان و موافقان متفاوت است. روحی در آن دوره نه فعال سیاسی-اجتماعی بلکه زنی میانسال از طبقه‌ی متوسطِ رو به بالای جامعه بود که به هیچ جریان و حزب سیاسی‌ای وابستگی نداشت و منافع اجتماعی و اقتصادی‌اش در گرو ثبات وضع موجود بود و به تازگی از برخی واقعیت‌های زیر پوست جامعه آگاه شده بود.

آرامآرام در سالهای ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ با کاستهشدن از قدرت ساواک و آگاهیِ قشری از جامعهی باسواد اما ناآگاه از کاستیهای بنیادین، به همراه آذینبندیهای کتابهای ممنوعه در ویترین کتابفروشیها غلیانی به وجود آمد که ایران و بهویژه تهران را دچار دگرگونی و دگردیسیِ بیسابقهای کرد. خواندن کتابهای ممنوعه که ما تا آن زمان از وجودشان اطلاعی نداشتیم، ورود به فاز جدید بحثهای سیاسی و اجتماعی، بازبینیِ دوباره از شرایط اجتماعی و تب هیجان اعتصابات و راهپیماییهای پیاپی موجب شد که ما، بسیاری از تحصیلکردههای دوران طلایی شاه، در تفکر و باورهایمان از شرایط آن زمان ایران و سلطنت خاندان پهلوی دچار شک و تردید شویم و آرامآرام با گذشت زمان خواهان دگرگونی در شرایط موجود باشیم. ما ناآگاهان سیاسی به همراه «آگاهان» سیاسی بر هرچه در دسترس جامعه بود، مهر باطل زدیم و خواهان جایگزینیِ آنها با چیزی شدیم که تا آن زمان شکل و محتوای معینی نداشت. اینکه آن تودهی کتابخوان و «آگاه» و فعال، خواهان چه نوع حکومتی برای ایران پس از شاه بود در باقیماندهی سال ۱۳۵۶ و آغاز سال ۱۳۵۷ در هوا معلق بود و کسی دربارهاش نظر منسجمی ارائه نمیداد.

با این حال، او می‌گوید که در طول سال ۱۳۵۶ و اوایل ۱۳۵۷ او و بسیاری از اطرافیانش هنوز نامی از آیتالله خمینی به‌عنوان «رهبر شورش‌ها و ناآرامی‌ها» نشنیده بودند و از گروه‌های چریکهای فعال در آن دوره بی‌خبر بودند. شهریور ۱۳۵۷، پس از بازگشت برادرش منوچهر از آمریکا که به جناح مارکسیست فدائیان خلق پیوسته بود، روحی نیز نسبت به این گروه «سمپاتی» پیدا کرد. او در این بخش از کتاب، روایت روزهای انقلاب را، آن‌طور که تجربه کرده و در اخبار شنیده و خوانده است، تعریف می‌کند. روایت‌ها به عکس‌ها و بریده‌های روزنامه‌هایی از آن دوران ضمیمه شده است و گاه به گاه به خاطرات شخصی‌اش نیز ارجاع می‌دهد. از نخستین باری که در تجمعی در بهشت ‌زهرا برای اولین بار مجبور به سر کردن روسری شد، تا روزی که برای شنیدن سخنرانی رقیه دانشگری، زن چریک تازه از زندان آزادشده رفته بود، همان روزی که مردی جوان به او و دیگر زنان حاضر در مراسم گفت: «پس از آنکه آنها بیایند و شما را زیر چادر و روبنده ببرند، دیگر شما را این چنین نخواهم دید.» و زنان از فرط ناباوری فقط به او خندیدند. در فاصله‌ی میان ۱۲ بهمن تا ۲۲ بهمن روحی شفیعی نیز همچون بسیاری دیگر در خیابان‌ بود و آنچه را که از آن روزها به یادش مانده با جزئیاتی دقیق تعریف کرده است.

خاطراتی از روز ۱۲ بهمن ۵۷ که خمینی به ایران بازگشت:

در صفی منظم که گویا به حدود ۱۰ هزار نفر میرسید، در قسمتی از راه خبردار ایستاده بودند. من به تنهایی جایی ایستاده بودم و به هزارانی نگاه میکردم که آینده‌ی ایران را ورق می‌زدند. در بخش کوچکی از صف، گروهی از یهودیان را دیدم که روبه‌روی گروهی از مسلمانان ایستاده بودند و در خلسه‌ای تاریخی با شعارهای تند حمایت خود را از یکدیگر ابراز می‌داشتند و گروه مسلمانان هم به آنها پاسخ می‌دادند. درود بر برادر مسلمان. درود بر برادر یهودی. این دو جمله بین دو گروه روبه‌رو تکرار می‌شد. تصویر آن پانتومیم زنده هنوز در خاطر من نقشی پررنگ دارد؛ نقشی که در آن زمان حکایت از احساس یگانگیِ ملتی می‌داد که همه‌ی امیدهایش را در سبدی شیشه‌ای نهاده بود! یا شاید هم ترسی بود که از ورای تاریخ پرتلاطم ما بر جان اقلیت‌های مذهبی افتاده بود.

خاطراتی از ۱۸ بهمن که هزاران نفر برای شکستن حکومت‌نظامی به خیابان آمدند اما هنگامی که «صف منظمی از زنان و مردان» برای حرکت تشکیل شد، ناگهان تعدادی مرد که معلوم نبود از کجا آمده‌اند، زنان را به انتهای صف راندند.

ما اعتراض کردیم اما کسی به صدایمان گوش نداد. صدای ما در هیاهوی شعارهایی که در خاطرم نمانده، گم شد؛ ما گم شدیم. زنان پنهان شدند، زنان به عقب صف رانده شدند. آن راهپیمایی طلیعهی نامیمون سیاستی بود که چند ماه بعد به سیاست رسمیِ حکومت زادهشده از زهدان انقلاب مردم تبدیل شد. سیاست عقب راندن زنان به گوشه‌ی صف‌ها، به گوشه‌ی خانه و آشپزخانه.

خاطراتی از ۲۲ بهمن که از دانشگاه تهران شاهد فضای هیجان‌زده‌ی خیابان بود و روزهای بعد که «تهران تب‌زده و زخمی از یورش‌های مردم به پادگان‌ها و کلانتری‌ها، شهری بود بی‌صاحب و بی‌سر و سامان. شهری پر از ترس و امید.»

و خاطراتی از روزهای پس از انقلاب:

ما مردم عادی در فضایی آکنده از انتظار و امید و نگرانی و دلهره، در هوا معلق مانده بودیم. روزها و شب‌هامان به خواندن روزنامه‌های تازه از سانسور آزادهشده و کتاب‌هایی که تا آن زمان در ویترین کتابفروشی‌ها دیده نمی‌شدند یا رفتن به تجمعاتی می‌گذشت که اینجا و آنجا برگزارمی‌شدند. .. اخبار اعدام‌ها از رادیو و تلویزیون پخش می‌شدند، اما برای ما در آن فضای معلق انگار که اخبار هم متعلق به جهان دیگری بودند. این واژگونه و معلق‌ ماندن تا زمانی ادامه داشت که زمزمه‌ی «اسلامی‌شدن» ادارات و پوشش زنان ابتدا آرام به گوشمان رسید و از کنارمان رد شد. انگار رگه‌ی آبیِ گلآلود در حال ریختن به بستر رودخانهای است که سنگریزه‌هایش را می‌توان دید.

روحی در ادامه‌ روایتش را از شرکت در اعتراضات به اجباری شدن حجاب در اسفند ۵۷ می‌نویسد. روایتی از زاویه‌ی نگاه زنی از طبقه‌ی مرفه جامعه که اتفاقاً با پالتوی پوست خریداری‌شده از لندن در این تجمع شرکت کرده بود.

او در آخرین فصل‌های کتاب به روایت زندگی پس از انقلاب می‌پردازد. روایت‌هایی ساده اما ملموس از تغییراتی که زندگیِ مردم را زیر و رو کرد. از شکل‌گیری کمیته‌ها، تغییر چهره‌‌ی شهر، کتاب‌سوزان‌های شبانه در خانه‌ها و بازداشت‌ها و اعدام‌ها.

در منطقه‌ی نیاوران گروه‌های جوانان تشکیل شده بودند که شب‌ها به نوبت در کوچه‌ها پاس می‌دادند که خود نکته‌ی مثبتی بود چون کلانتری‌ها پس از آنکه به تصرف «انقلابیون» درآمدند، تق و لق شده بودند. مشکل زمانی آغاز شد که این گروه‌ها به کمیته‌های رسمی پیوستند و اداره‌ی امور شهر و کنترل رفتوآمد و پوشش زنان و موزیک و صرف مشروبات الکلی و بالاتر از همه کتاب‌ها و نوشته‌های ممنوعه را به دست گرفتند. این شکل از کنترل آرام و خزنده به خیابان ما، کوچه‌ی ما و درون خانه و سرانجام به درون روح ‌و روان ما رخنه کرد. همه‌ی این رویدادها ابتدا با یک یا دو جمله‌ی آیتالله خمینی یا در سخنرانی‌های روحانیون از تلویزیون یا در روزنامه‌ها چکه‌چکه بر ما می‌باریدند. اگر مردم عکس‌العمل شدید نشان می‌دادند، گفته‌ها تکذیب می‌شدند یا رنگ‌ولعاب دیگر می‌گرفتند تا زمان مناسب برای حمله‌ی بعدی که دیگر در هیبت قانون و نوشته ماندگار می‌شدند.

روحی که پس از انقلاب در آرزوی ساختن جهانی بهتر، ترجمه‌ی مقاله‌ها و کتاب‌هایی درباره‌ی انقلاب‌ها و نهضت‌های مقاومت در سراسر جهان را شروع کرده بود، با بسته شدن فضا و یورش به چاپخانه‌ها به درِ بسته خورد و تلاش‌های بعدی‌اش برای یافتن نقشی در جامعه‌ی تازه به جایی نرسید.

در یکی از روزهای سرگردانی که من همانند دیگر دوستان در موج بی‌آیندگی شناور بودم، دوستی پیشنهاد کرد که عدهای از ما گرد هم آییم و درباره‌ی راه‌اندازی پروژه‌ای که ما زنان را به بیرون بکشاند، صحبت کنیم. من قبل از آن درباره‌ی امکان گرفتن اجازه‌ی کلاس زبان انگلیسی فکر کرده بودم و حتی یک روز با روپوش و روسریِ «مناسب» به ادارهای که جواز این‌گونه آموزشگاه‌ها را صادر می‌کرد، مراجعه کردم. کوچک‌مرد حقیری که آن سوی میز نشسته بود. به سراپای من نگاهی کرد و هنگامی که به او گفتم برای چه کاری آمده‌ام، گفت: «خواهر ما همه‌ی مراکز فاحشه‌خانه را بسته‌ایم و قصد نداریم مرکز دیگری باز کنیم.»

روحی خود و بسیاری از زنانِ اطرافش را در آن دوره مجموعه‌ای راه‌گم‌کرده توصیف می‌کند. زنان سکولاری که حاکمیتِ جدید برخوردی خصمانه را با آنان به‌عنوان زنانی بی‌حجاب و «طاغوتی» در پیش گرفته بود، از کار بی‌کار و خانه‌نشین شده بودند. بعضی از آنان از اعضاء یا هواداران سازمان‌های سیاسیِ چپ بودند یا همسران سران شناخته‌شده‌ی جنبش چپ، و برخی افراد عادیِ متخصص در رشته‌ای که اینک معلق در هوا مانده بودند. او خاطره به خاطره تعریف می‌کند که چطور همه‌ی راه‌ها برای زندگی‌ کردن در ایرانِ پس از انقلاب را امتحان کرد و حتی نخستین سال‌های دشوار جنگ را تاب آورد اما سرانجام در تیرماه ۱۳۶۴ جان‌به‌لب‌ از ترس و ناامیدی همراه با خانواده‌اش ایران را ترک کرد.

 

کتاب دروازه‌های تمدن بزرگ، نوشته‌ی روحی شفیعی، از سوی نشر نوگام در لندن منتشر شده و نسخه‌ی دیجیتال آن برای مخاطبان داخل ایران به صورت رایگان در دسترس است.