تب‌های اولیه

آنها همیشه بودند

محمود ستاره

اختلافات قومی و مذهبی و زبانی باعث شده جز در موارد استثنایی اتحاد ملی بین مردم افغانستان ضعیف باشد. همین اطلاعات اولیه باعث می‌شود از افغان‌هایی که امکان گفتگو با آنها فراهم است درباره‌ی وقایع اخیر کشورشان بپرسم تا شاید دانسته‌هایی به دست آورم جز آنچه در کتاب‌ و رسانه‌ها دستگیرم می‌شود.

بوم من: خوانش شهر در شش پرده

آرش فضلی شمس‌آبادی

ابرکوه شهری است در دل کویر مرکزی ایران. بومِ من. این نوشته‌های شش‌گانه ادای دِینی به شهرم ابرکوه است و حاصل گشت‌وگذاری ذهنی در شهر است که هر یک برای خود داستانی جداگانه دارد. همه مظروف ابرکوه هست و در عین حال ظرف آن. از هر جایی که اراده‌ی خواننده باشد آغاز می‌شود و به هر جایی که ذهن خواننده حکم کند پایان می‌یابد. در این نوشته برای من «ماجرای روایت» اهمیت داشته تا «روایت ماجرا». ماجرای این روایت، کفه است.

پیاده و سوار با دوچرخه‌ی بی‌دود در تهران

شقایق صادقی

در اواخر تابستان ۱۳۹۹ دیگر ویروس کرونا به بخشی از زندگی‌مان بدل شده بود و ترس از آن کمی فروکش کرده بود. پس‌اندازم هم به‌شکل ترسناکی کم شده بود. مجبور شدم که برای برگشت به سرِ کار سابقم پیش‌قدم شوم. برای بازگشت به کار، اجباری از طرف کارفرما نبود اما اگر بیش از این تعلّل می‌کردم ممکن بود به‌ علت غیبت‌ کارم را به‌ طور کامل از دست بدهم. هنوز رفتن به خیابان ترسناک بود و از آن ترسناک‌تر سوار شدن به مترو یا اتوبوس با آن حجم از آدم‌ها بود که هرکدامشان حکم بمب ویروس را برایم داشتند.

پولونیای اصفهان

یونس تراکمه

گاهی صبح‌‏ها از خانه راه می‌‏افتادم، این بخش پشتیِ مسجد شاه را دور می‌‏زدم، عرض خیابان استانداری را طی می‏‌کردم و می‏‌رسیدم به خیابان فتحیه که منتهی می‏‌شد به چهارباغ، معمولاً در این تقاطع به سمت چپ می‏‌پیچیدم تا برسم به جایی، جاهایی که اصلاً برای رسیدن به آنجا از خانه خارج شده بودم: کافه‌ پولونیا.

برگزاری نوروز در کابل قدیم چگونه بود؟

نجم کاویانی

در کابل، نوروز به عنوان جشن بهار، نمادی از فرهنگ پارینه‌ی بومی توسط پیر و برنا با مراسم و آداب نوروزی برگزار می‌شد و می‌شود. شهر قدیم کابل، قلب تپنده‌ی کابلستان، پیشنه‌ی ۳۵۰۰ ساله دارد و در دامنه‌های کوه شیردروازه، آسمایی و کاسه‌برج در دو طرف دریای کابل از باختر به سوی خاور افتاده است.

زنان، میهمانان غایب؛ قهوه‌خانه‌های پذیرا

افرا آزاد

از تهران شروع می‌کنیم؛ جایی در حوالی مرکز، در یک مکعبِ خالی‌مانده از ساختمانی، که در کنجی از اضلاع‌اش قهوه‌خانه‌ی بی‌اسم و رسمی میزبان مردان خسته‌ی شهر است. سلام می‌دهیم. قهوه‌چی به استقبال‌مان می‌آید و میز چوبی را با لُنگ قرمزش دستمال می‌کشد و بفرما می‌گوید.

جایی برای کپرنشینان نیست

هادی کی‌کاووسی

اوائل دهه‌ی شصت بود که با عبارت «هسته خرما» آشنا شدیم. در آن شهر جنوبی به قدر کافی با خرما و هسته‌اش آشنا بودیم اما اینکه مردمانی باشند که نانِ هسته خرما بخورند از قدرت درک ما خارج بود.