تاریخ انتشار: 
1400/06/04

آنها همیشه بودند

محمود ستاره

حدود سه سال قبل برای حمل و نقل اسبابی مختصر از راننده‌ی وانتی کمک خواستم که اتفاقی دیدمش. او به سرعت و البته با رقمی بالاتر از حد معمول پذیرفت. عجله و دستپاچگی مجال نداد تا چانه‌ بزنم و قیمت را کمی پایین‌ بیاورم اما در راه مقصد به رویش آوردم که گران حساب کرده. راننده از مردم افغانستان بود با اندکی لهجه. با اینکه به نظر نمی‌رسید بیشتر از ۲۵ سال داشته باشد همسر و سه دختر داشت که طی مسیر دو سه باری با آنها تماس گرفت. او با همان وانت، مخارج خانواده‌اش را تأمین می‌کرد و می‌گفت در سختی و تنگناست. آن روزها به نظر می‌رسید اوضاع افغانستان تا حدی آرام است آن‌قدر که دو سال پیش از آن آریانا سعید در افتتاحیه لیگ برترشان اجرا داشته باشد. پرسیدم چرا برنمی‌گردی؟ گفت پدر زنش مدام همین را می‌گوید به‌ویژه که در ایران گرانی شده و ریال دیگر ارزشی ندارد و مثال زد که اگر اینجا قیمتِ گوسفند یک میلیون باشد در افغانستان از نصفِ نصفش کمتر است اما به نظرش آنجا امن نبود و می‌ترسید که خانواده‌اش را ببرد. چند ماه پیش‌اش بی‌هیچ دلیلی به پسرعمویش شلیک کرده بودند. پرسیدم قاتل که بود. نمی‌دانست. گفت شاید آشنا، غریبه یا حتی طالبان. پرسیدم هستند هنوز؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت اینها هیچ‌وقت نمی‌رن. این روزها که طالبان دوباره قدرت گرفته و کنترل حکومت افغانستان را به دست آورده‌اند، به آن راننده فکر می‌کنم و حرف‌‌هایش.

بنا بر آنچه در کتاب «افغانستان» تألیف مارتین یوانز آمده، این کشور با جمعیتی حدود چهل میلیون نفر بیشتر از بیست قوم و پنجاه تیره‌ی مختلف دارد که پشتون‌ها بزرگ‌ترین قوم‌اند و حدود نیمی از جمعیت را تشکیل می‌دهند. پشتون، برای من یادآور شخصیت «آصف» در رمان «بادبادک باز» اثر خالد حسینی است. آصف عقیده دارد فقط پشتون‌ها افغان‌های واقعی و خالص هستند. او قصد دارد به رئیس جمهورِ تازه که دوست پدرش است بگوید افغانستان را از هزاره‌ها پاک کند. «هزاره»‌ها قوم دیگر افغانستان هستند که از ظاهرشان پیداست تباری مغولی دارند به همین دلیل شخصیت آصف آنها را «پخ دماغ‌ها» صدا می‌کند. در گذشته افغان‌ها، هزاره‌ها را به دلیل مذهب شیعی و نژادشان تحقیر می‌کردند. بنا بر نظریه‌ای ساکنان اولیه افغانستان‌ نورستانی‌ها بودند، که اغلب چشم‌های آبی و رنگ موی قرمز یا بور دارند. نورستانی‌ها با مهاجرت دیگر اقوام به عقب رانده شدند. تاجیک‌ها هم دومین قوم بزرگ افغانستان‌اند که حدود سی درصد از جمعیت افغانستان را تشکیل می‌دهند. اختلافات قومی و مذهبی و زبانی باعث شده جز در موارد استثنایی اتحاد ملی بین مردم افغانستان ضعیف باشد. همین اطلاعات اولیه باعث می‌شود از افغان‌هایی که امکان گفتگو با آنها فراهم است درباره‌ی وقایع اخیر کشورشان بپرسم تا شاید دانسته‌هایی به دست آورم جز آنچه در کتاب‌ و رسانه‌ها دستگیرم می‌شود.

با محفوظ گفتگو می‌کنم که ۴۰ ساله و از اهالی مزار شریف است سیزده سالی می‌شود به ایران آمده و به سنگ‌کاری ساختمان مشغول است. همسر و چهار فرزندش در افغانستان هستند. برایش مقدور نیست هزینه‌های مهاجرت خانواده‌اش را به ایران تأمین کند، این است که دو بار در سال به افغانستان می‌رود و به آنها سر می‌زند. به عقیده‌ی او برای اغلب مردم افغانستان زبان و قومیت مهم‌تر از ملیت است. او می‌گوید مگر اینکه نوجوانان بتوانند در آینده کمی اوضاع کشور را تغییر دهند وگرنه حتی بعضی از بیست ساله‌ها هم اهل نفاق و تفرقه سر همین مسائل هستند.‌ اما مرادِ ۴۷ ساله که نگهبان باغی‌ست در یکی از شهرهای اطراف تهران و همان‌جا با خانواده‌اش زندگی می‌کند، عقیده دارد که بیشتر اقوام رابطه‌ی خوبی با هم دارند. خودش که تاجیک و سنی مذهب است و در شهری نزدیک به کابل زندگی می‌کرده، با هزاره‌های شیعه همسایه بوده و رفت و آمد و روابط خوبی داشته‌اند. هر دو نفر معتقدند که سیستم دوران ریاست جمهوری اشرف غنی فاسد بوده. مراد می‌گوید اگر غنی کشور را نمی‌فروخت، فرماندهان ارتش می‌جنگیدند و شهرهای بزرگ با این سرعت به طالبان تحویل داده نمی‌شد. مراد که در دوره‌ی طالبان به ایران مهاجرت کرده، چند سال بعد از سقوط آنها به کشورش برمی‌گردد تا بلکه پزشکان آمریکاییِ مستقر در افغانستان، سه پسرِ نوجوانِ بیمارش را درمان کنند اما بیماری آنها که مربوط به ازدواج فامیلی بوده غیرقابل درمان تشخیص داده شده و هر سه پسر را از دست می‌دهد. مراد اواخر بازگشت دو سه ساله به وطنش احساس می‌کند که طالبان کم کم دارند خود را تقویت می‌کنند. درک همان شرایط و احساس وقوع خطری نه چندان دور باعث می‌شود که مراد فقط همان چند سال برای مداوای فرزندان خود در سرزمینش بماند و دوباره با همسر و سه دخترش به ایران برگردد. او که اخبار وطنش را از طریق شبکه‌های مجازی و تلویزیون افغانستان و فامیل و دوستانش دنبال می‌کند، می‌گوید طالبان حتی در مجلس نفوذ داشته‌اند و خیلی‌ها حدس می‌زده‌اند که کار به اینجا می‌کشد.

عبدالله نوجوان شانزده ساله‌ای است که سه سال پیش به همراه مادر و سه برادر کوچک‌ترش به ایران آمده. او از اهالی ولایت فاریاب است، پدرش قبل از آمدن به ایران از دنیا رفته. اینجا مادرش در کارگاه خیاطی کار می‌کند و خودش همراه صاحب کارش پشت یک وانت، پیاز و سیب زمینی می‌فروشند. عبدالله خجالتی ‌است و زیاد حرف نمی‌زند اما در جواب این سؤال که مگر سه سال پیش اوضاع کشورت خوب نبود؟ می‌گوید: «کی میگه خوب بود؟ همیشه بد بود. همین کار هم اونجا نبود. طالبان هم که بودن.» خانواده عموی عبدالله دوازده سال قبل به ایران آمده‌اند. او می‌گوید فقط آنها را می‌شناسد و حالا که طالبان دوباره سرپا شده‌اند، نه خودش و نه مادرش کسی را در افغانستان ندارند که نگرانش باشند تا بخواهد تماس بگیرند و جویای احوالشان شوند.

با یک مأمور شهرداری که در محله‌ای در شرق تهران کار نظافت می‌کند حرف می‌زنم. ضیاالدینِ ۳۲ ساله، مجرد است و هیچ قوم و خویشی در ایران ندارد. بار اول دوازده سال پیش به ایران آمده و همان موقع این شغل را پیدا کرده. می‌گوید آن روزها گرانی نبود، وضعیت اقتصادی بهتر بود. در دوره‌ی روحانی به کشورش می‌رود ولی دوباره حدود دو سال قبل برمی‌گردد ایران. از علت بازگشتش می‌پرسم. او اوضاع اقتصادی خراب و بیکاری را دلیل خود می‌داند و آن‌طور که ادعا می‌کند ناآرامی‌های کشورش در تصمیم او به بازگشت دخیل نبوده و آشوب و ناامنی برایش غریب نیست. طبق گفته‌های ضیاالدین، در دوران ریاست جمهوری کرزی هر از گاهی در بدخشان که محل زندگی او بوده، سرو‌کله‌ی طالبان پیدا می‌شده. ضیاالدین می‌گوید مساجد آنها بیشتر کاهگلی‌اند و یکبار همین چند سال قبل، طالبان در زمینِ خاکی مسجد، زیر سجاده‌ی یکی از نمازگذاران یا امام جماعت بمب‌گذاری کرده و چندین نفر را کشته‌اند. آنها چند بار در مدارس شهر او هم بمب‌گذاری کرده‌ بودند. ولی آن‌قدر که ضیاالدین خبر دارد در این بمب‌گذاری‌ها فقط چند نفر از طالبان زندانی‌ شده‌اند و حکم دیگری حتی شلاق برایشان در نظر گرفته نشده و با روی کار آمدن غنی آزاد شده‌اند. ضیاالدین از قدرت گرفتن طالبان چندان نگران به نظر نمی‌رسد. فقط می‌گوید: «چه کنیم دیگه؟ کاری که از دست ما برنمی‌آد.» می‌پرسم با خانواده‌اش تماس می‌گیرد؟ اما او یک سال است که گوشی ندارد. پارسال وقتی کنار دیوارِ یکی از خانه‌ها از خستگی خوابش برده بوده یک نفر گوشی‌اش را می‌دزدد و از همان موقع بدون گوشی می‌ماند. حالا اگر مردم محله گوشی‌شان را به او بدهند با خانواده‌اش تماس می‌گیرد و اگر ندهند کاری نمی‌کند. می‌پرسم اگر از او بخواهد مقابل طالبان بجنگد، می‌رود یا نه؟ می‌گوید: «ارتش آدم قوی می‌خواد، دست و پای من ضعیفه.»

اما آمنه‌ی ۳۴ ساله که هنوز دو سال نشده از شهر میمنه، مرکز ولایت فاریاب، به ایران آمده، بسیار دلتنگ وطن و خانواده و همسایگانش است. او اختلافات زبان و قومیتی را قبول ندارد و می‌گوید حتی اگر امنیتِ سه سال قبل برقرار بود، به وطنش برمی‌گشت. طبق گفته‌ی آمنه از دو سال پیش طالبان شهرشان را در دست گرفته‌اند ولی از آنجایی که مثل هرات و کابل و برخی نقاط دیگر خیلی مهم به حساب نمی‌آید‌ کسی به این موضوع توجه نکرده و در خبرها به آن پرداخته نشده. از آمنه درباره‌ی امنیت زنان در حکومت طالبان جویا می‌شوم و در کمال تعجب می‌شنوم که حضور طالبان برای مردها و پسرهای بزرگ خانواده‌ها سخت‌تر از زنان است. طالبان گلوی پسر بزرگ همسایه‌اش را بریده بودند فقط به این دلیل که وارد ارتش شده بود. آمنه می‌گوید هر کس که به ارتش بپیوندد چنین خطری او را تهدید می‌کند. مراد هم گفته بود که چند ماه پیش طالبان به دنبال شناسایی آن دسته از افغان‌هایی بوده‌اند که برای آمریکایی‌ها کار می‌کردند و در این میان یکی از فامیل‌های او را پیدا کرده و سرش را بریده‌اند. این گروه از مردم افغانستان و آنهایی که برای دولت کار می‌کنند از ترس جانشان، بیشتر از دیگران در صدد فرارند. آمنه با اینکه در شرایط مالی خیلی سخت با شوهر و دو پسرش در خانه‌ای بسیار کوچک و محقر زندگی می‌کند از فامیل‌هایش خواسته به ایران و به خانه او بیایند تا اوضاع کشورشان کمی آرام شود اما از آنجایی که چند نفری از اهالی شهرشان را که به سمت ایران فرار می‌کرده‌اند، سر مرز با تیر زده‌اند، آنها کمی هراس دارند. با این حال هنوز افغان‌ها دوست دارند به فامیل و آشنایانشان در ایران پناه دهند. آنها ایران را کشوری امن می‌دانند و ایرانی‌ها را خوب و مهربان. برادر زن مراد و دو دخترش راه افتاده‌اند سمت ایران. آشنایان دیگرِ او هم قصد آمدن دارند ولی بی‌پول‌اند. همان‌جا مانده‌اند تا زمین و خانه و گله‌شان را بفروشند اما فعلاً خریداری پیدا نمی‌شود.

بصیره، مادری‌ست پنجاه ساله که ۲۴ سال قبل همراه همسرش از هرات به ایران آمده. او با چهار پسر و دو دخترش در یکی از شهرک‌های اطراف تهران ساکن‌اند. فرزندانش ازدواج کرده‌اند جز دو پسر کوچکش که یکی از آنها دانشجوست و مایه‌ی مباهات بصیره. اما نگرانی برای فرزندان و تأمین هزینه‌ها، زندگی را بر او سخت کرده مخصوصاً که شوهرش با همسر دومش در شهری دیگر زندگی می‌کند و بصیره با کارکردن و نظافت منازل، این بار را به تنهایی به دوش می‌کشد. پسر بزرگش، فاضل، که نقاش ساختمان است نهضت رفته و صاحب‌کارهایش هم در سوادآموزی به او کمک کرده‌اند. همین‌طور آنها پشتیبانش بوده‌اند در اینکه موسیقی بیاموزد و حالا که کیبورد و هارمونیکا می‌نوازد، درآمد اندکی هم از اجرا در مراسم مختلف دارد. فاضل قرار بوده امسال در مسابقات موسیقی کابل شرکت کند که اوضاع به هم می‌ریزد. او می‌گوید دائماً با دوستان هنرمندش تماس می‌گیرد و از آنجا که طالبان با هنر دشمنی دارند و جان بیشتر این رفقا در خطر است، اغلب آنها به تاجیکستان، پاکستان و ایران گریخته‌اند و باقی هم در صدد خروج از افغانستان هستند. بصیره می‌گوید: «داغون‌ایم. روزی نیست از غصه‌ی اونهایی که نمی‌تونن فرار کنن، اشک نریزیم. مخصوصاً اونهایی که دختر جوون دارن.» خانواده‌ی بصیره برای زنها نگران‌اند و معتقدند طالبان خلاف ادعایشان تغییر نکرده‌اند. آنها می‌گویند شاید طالبان چند ماهی ظاهرسازی کنند و خود را متحول نشان دهند اما بعد که ریشه دواندند و جاگیر شدند دوباره شروع به همان کارهای قبلی می‌کنند و نظرش این است که طالبان بیشتر از همه با هزاره‌ها مشکل دارند به این دلیل که اکثرشان تحصیل‌کرده‌اند و طالبان از درس و سواد خوششان نمی‌آید. مراد هم درباره‌ی طالبان گفته بود آنها عوض‌شدنی نیستند. همین که در جلال‌آباد به خاطر برافراشتن پرچم افغانستان دست به رفتار خشونت‌آمیز زده‌اند، نشان می‌دهد که سر کوچک‌ترین مسائل کشتار راه می‌اندازند.

لطیف سی سال دارد و دوازده سال است به ایران آمده، همین‌جا ازدواج کرده و دو فرزند دارد و از راه کارگری تا حدی از پس هزینه‌های خانواده‌اش برمی‌آید. او را وقتی هشت سال داشته برای قالیبافی به پاکستان فرستاده‌اند اما لطیف این کشور و مردمانش را دوست نداشته و یادش است حدود شش سال شبانه‌روز در خانه‌ای بوده و فقط فرش می‌بافته. اما قبل از رفتن به پاکستان تجربه‌ای متفاوت از طالبان دارد. لطیف می‌گوید همان زمان طالبان در شهرشان حضور داشته‌اند. همیشه ماشین‌هایشان را می‌دیده و از کنارشان رد می‌شده، یادش می‌آید حتی گاهی به او مُشتی کشمش و بادام می‌داده‌اند. بعد از اینکه از پاکستان به شهرش برگشته باز طالبان را می‌دیده و این طور تعریف می‌کند: «تو محله می‌نشستیم با هم حرف می‌زدیم مثل همه‌ی نوجوونها و جوونهای دیگه. اونها عجیب غریب نبودن و مثل ما رفتار می‌کردن، نمی‌دونم چرا اینجوری شدن». اما نظر مراد که طالبان را از همان اول ویرانگر می‌دانست، این بود که حالا مردم عوض شده‌اند حتی زنان و دختران برای تظاهرات به خیابان می‌آیند و باید پسر احمد شاه مسعود به مبارزه‌اش ادامه دهد تا تمام آنچه طی یک هفته از دست داده‌اند، پس گرفته شود. ولی محفوظ با مراد هم‌نظر نبود. می‌گفت اگر احمد مسعود مقاومت کند ویرانی بیشتر می‌شود. بهتر است همه مخصوصاً زن‌ها کوتاه بیایند تا اوضاع از این ناآرام‌تر نشود. آمنه هم با اینکه که قساوت طالبان را از نزدیک شاهد بود، عقیده داشت که بعضی از آنها دل‌رحم هستند. مثلاً به پسرانِ خواهر بیوه‌اش بدون هیچ مزاحمتی اجازه رفت و آمد و کارکردن می‌دهند.

گفتگو با همین چند نفر که البته محدود به قشر کارگر و کم‌سواد و کم‌امکانات بودند ــ اما به طور قطع نماینده‌ی بخش قابل توجهی از مهاجرین این سرزمین ــ مرا به این نتیجه رساند که این مردم تنهایند و غریب در جهان، گاه حتی در کشور و میان بعضی از هم‌وطنان و البته نزد سردمدارانشان. حرفی نمی‌زنند، و اگر بزنند کسی نمی‌شنود. یاد جمله‌هایی می‌افتم که توجه شخصیت «عنایت» را در کتاب «هزارتوی خواب و هراس» اثر عتیق رحیمی، جلب کرده بود: «نمی‌توانیم حرف بزنیم، اما کاش می‌توانستیم بشنویم، صحبت بدون شنونده بی‌معناست، اما در گوش‌ها پنبه گذاشته‌اند، قلب‌ها از حرکت باز مانده، زبان‌ها بسته شده.»