تاریخ انتشار: 
1399/06/04

جایی برای کپرنشینان نیست

هادی کی‌کاووسی

DW

اوائل دهه‌ی شصت بود که با عبارت «هسته خرما» آشنا شدیم. در آن شهر جنوبی به قدر کافی با خرما و هسته‌اش آشنا بودیم اما اینکه مردمانی باشند که نانِ هسته خرما بخورند از قدرت درک ما خارج بود. کارکرد چنین تصویری مرتبط با وضعیت معیشتی این دهه بود. می‌گفتند قانع باشید که کسانی هستند که هسته خرما آرد می‌کنند و می‌خورند. صرفه‌جویی و نداری و جنگ و ایمان و درس و مشق و تفریح همه به هسته خرما مربوط می‌شد. ما بزرگ‌تر می‌شدیم و کسانی که هسته خرما می‌خوردند بخشی از زندگی‌مان شده بودند. آشنایانی غریب که انگار پشت دیوارهای خانه و مدرسه با چهره‌ای سرزنشگر به ما خیره بودند تا اسراف نکنیم و به داشته‌های کوچک خود قانع باشیم. ما و استعاره‌ی خورندگان هسته خرما همپای هم رشد می‌کردیم. شاید این تصاویر توانستند زبان ما را در برابر خواست‌های کودکی الکن کنند اما یک چیز همواره بر جای خود باقی ماند: خورندگان هسته خرما چرا به نانی نمی‌رسیدند؟ نانی که از گندم باشد. گندمی که از زمین روییده باشد و زمینی که انواع و اقسامش به وفور در اطرافمان یافت می‌شد. چرا برای کمک به آنها همچون یاری به جبهه‌ها قلک‌های توپ و تانک و نارنجک را نمی‌دادند تا برایشان پول بفرستیم، کمپوت بفرستیم و سر صف برایشان دعا بخوانیم. تمام این‌ها علامت سؤالی بود که هرگز بدان جواب درستی داده نمی‌شد. تنها چیزی که از آن همه اصرار بر خوردن هسته خرما به دست آمد منطقه جغرافیایی آنان بود. زمینی فراموش شده که نام عجیب بشاگرد داشت و برای ما همچون شاگرد مدرسه‌ای بود که هرگز رشد نمی‌کرد.

 

مردمان نان هسته‌ی خرما

دی ماه سال ۱۳۸۳حوالی بندر جاسک بود که برای اولین‌بار با آنها روبه‌رو شدم. یک مرد با یک زن و دو بچه. کنار جاده‌ی تفتیده ایستاده بودند و برای عبوری‌ها دست بلند می‌کردند. ما به سمت جاسک می‌رفتیم. قرار بود به جلسه‌ی داستانی برسیم. دیر شده بود و به تعجیل می‌رفتیم که دیدیم دست بلند کردند. گفتیم شاید بنزین تمام کرده باشند. هیچ ماشینی در جاده نبود و از هوا آتش می‌بارید. دور زدیم. بنزین تمام نکرده بودند. موتورسیکلتِ ایژ نارنجی که زیر لایه‌ای خاک بود، پنچر شده بود. چشمان ماتشان طوری به ما دوخته شده بود که گویی سایه باشیم، گذر باشیم، و باور نداشتند که برای آنان دور زده‌ایم. در انتظار کسی بودند تا برایشان لاستیک بیاورد. آب خواستند. دادیم. همان چیزی که از ظهر باقی مانده بود دادیم. دخترک دستش را دور کلمن می‌کشید و خنکی کلمن را به صورتش می‌برد. تکه یخی که باقی مانده بود را از توی کلمن درآوردم به او دادم. با لبانی بسته خندید و شرمزده گرفتش. دیرمان شده بود و نمی‌رفتیم. پای رفتن نبود. ایستاده بودیم به نظاره‌ی کودکی که بی‌حال روی دست مادر افتاده بود و مگس رویش می‌نشست. مرد نگاه ما روی بچه‌ را که دید گفت که ناخوش‌اند، آوردیمشان درمانگاه شهر. هر دوشان مسموم شده‌اند. چهارده ساعت راه است از جایی که ما هستیم. وقتی به او گفتم از کجا می‌آید اشاره کرد به پشت سر. جایی که جاده‌ نبود. کوه بود و بیابانی که تمامش را احاطه کرده بود. بشاگرد پشت همان کوه‌ها بود. سال‌ها بود پشت همان کوه‌ها جاخوش کرده بود و از انظار پنهان بود. هیچ راه درست و حسابی بدان نبود. یادم آمد دو سال قبل یکی از دوستان فیلمساز به آن حوالی رفته بود و راه گم کرده بود و کپرنشینی او را نجات داده بود. مردِ آن ظهر آتشین نیز کپرنشین بود. گفت که تمام عمر کپرنشین بوده و چیزی غیر از آن به یاد نمی‌آورد. گفت نه آب داریم و نه برق. آب را از برکه می‌آوردند و مسمومیت بچه‌ها هم از همین آب بود. مرد که قادر نام داشت اما دوست نداشت به جای دیگری برود می‌خواست در زمین خودش زندگی کند و بمیرد. گفتم بهتر نیست برای سلامت اطفالش هم که شده به آبادی دیگری برود؟

گفت: «جای ما همینجاست آقا! کجا برویم. چیزی نداریم. زمین داشتیم که خشکسالی تلفش کرد. حیوان داشتیم که فروختیم. هیچ نداریم. رعیت زمین‌های بالا هستیم. یک تکه نانی هست که بخوریم.»

گفتم: «این گرما را چطور در کپر تحمل می‌کنی؟ هوا پشت کوه خنک است؟»

گفت: «گرما دیگر مثل همه‌جاست فرقی ندارد. عادت کرده‌ایم.»

چشم دوخت به یخی که در دست دخترکْ کوچک و کوچک‌تر می‌شد. گویی خودش هم از حرفی که می‌زد مطمئن نبود. یخ آب می‌شد و رؤیای خنک دخترک قطره قطره روی زمین محو می‌شد. از او که دور می‌شدیم هنوز سؤالات بسیاری بود که می‌خواستم از او بپرسم. می‌خواستم و نپرسیدم. نشد که بپرسم. من نیز همچون دخترک شرمزده بودم. شرمزدگی ما اما به هم شبیه نبود. من از این شرمزده بودم که چرا از او ننوشته‌ام. از مردمان نانِ هسته خرما که مقابل چشمم بودند و از آنها نمی‌نوشتم. چطور دخترک و طفل کوچک می‌توانستند گرمای پنجاه درجه را ‌تاب بیاورند و بی‌تاب نشوند؟ چرا باید هنوز در کپر زندگی کنند؟ زندگی در شرجی بدون آب و برق مگر ممکن بود. چطور می‌شد چهارده ساعت با کودکی مسموم روی موتور در سنگلاخی‌ترین راه ممکن، بالا و پایین بروی و نگران جان عزیزت نشوی. او داستان واقعی بود. داستانی که هنوز ادامه دارد.

 

فراموش‌شدگان فراموش می‌شوند

مردمانی که هسته خرما می‌خوردند از یک مستند تلویزیونی وارد جامعه شدند. «بشاگرد، گمگشته‌های دیار فراموشی» مستندی بود که پاییز سال ۱۳۶۰ از تلویزیون پخش می‌شود و در میان تصاویری از کوهستانی پرت افتاده، آنچه بسیار به چشم می‌آید مردمانی بودند که تنها آذوقه‌شان نانی است که از آسیاب هسته‌ی خرما به دست می‌آید. «مرتضی آوینی» کارگردان مستند اسفندماه ۱۳۵۹ و در دومین سال حکومت جمهوری‌ اسلامی، به همراه تیمی از جهادسازندگی وارد منطقه‌ای صعب‌العبور و کوهستانی در شمال غربی هرمزگان می‌شود تا راوی مردمان فراموش‌شده باشد. مردمانی که همچون انسان‌های اولیه زندگی می‌کنند. ماشین ندیده‌اند و از امکانات اولیه زندگی محروم‌اند. آوینی با پخش این مستند نام بشاگرد را بر سر زبان‌ها می‌اندازد. بشاگرد نه تنها به نمادی از فقر تبدیل می‌شود بلکه فقر سیاه مردمانش نتیجه‌ی ظلم و ستم دوران پهلوی و خوانین منطقه دانسته می‌شود. فیلم سیاه و سفیدِ آدم‌هایی که در کپرهای خویش با چشمان مات هسته‌های خرما را آرد می‌کنند تا با نان هسته خرما خود را سیر کنند باعث می‌شود تا آوینی خود و مسئولان را در برابر این مصیبت خوابزده توصیف کند. او در انتها عنوان می‌کند که اکنون با دیدن این وضعیت وخیم از خواب بیدار شده‌اند و وعده می‌دهد که بشاگرد دیگر دیار فراموشی نیست. چهل سال از روزی که مرتضی آوینی در مستند خود تأکید کرد که بشاگرد دیگر دیار فراموشی نیست گذشته و بشاگرد هنوز دیار فراموشی است.

 

جنگزدگانی بدون جنگ

زاچ و داربست دو روستایی بودند که پس از سیلاب دیماه سال ۹۸ نامشان شنیده شد. حوالی بشاگرد بودند و همچون بشاگرد مردمانی فراموش شده را در خود جای داده بودند. مردمانی که هر بار پس از وقوع حادثه‌ای ورد زبان‌ها می‌شوند و باز تا حادثه‌ی بعد در میان خاکِ تفتیده دفن می‌شوند. هربار افتخار این کشف به نهاد و ارگانی دولتی می‌رسد تا با افتخار اعلام کنند که به یاری آنها شتافته‌اند. تصاویری با کیفیت از خواربار و اغذیه‌ای که به آنها داده می‌شود گرفته می‌شود و عکس جمعی و سلفی یادگاری و بعد دوباره تا اردوی جهادی بعدی آنها با مشکلات خود تنها می‌مانند. یکی از عکاسانی که چند سالی است برای تصویربرداری به این منطقه می‌رود به نگارنده می‌گوید: «مردم بشاگرد را نیازمند نگه داشته‌اند تا اردوهای جهادی معنایی داشته باشد. آنها حاضر به ترک زمین خود نیستند و زمین‌شان هم توسط این‌ها آباد نمی‌شود. بارها به آنها گفته شده که باید این منطقه را ترک کنید تا بتوانیم در جایی مناسب شما را اسکان دهیم. آنها می‌گویند همین‌جا برای ما خانه بسازید، همین‌جا برای ما جاده بسازید، همین‌جا مدرسه بسازید، مسجد بسازید، آبرسانی کنید اما تا به حال به این درخواست‌ها وقعی گذاشته نشده یعنی یک لجبازی از سوی مسئولان صورت گرفته که به بهانه‌ی صعب‌العبور بودن حاضر به برآورد کردن نیازهای این‌ها نیستند. این مردمان زارع بوده‌اند، نخلستان داشته‌اند، برای خودشان کسی بودند، زیر سایه‌ی خان‌ها بودند درست اما نان داشتند، آب داشتند، جمهوری‌اسلامی آمد گفت شاه مقصر بوده، خان مقصر بوده، دیگر خلاص، من درستش می‌کنم که نکرد. بشاگرد و کپرنشینان هنوز درصدی از مشکلاتشان کم نشده که هیچ آبی هم که داشتند از دست رفته است.»

از او می‌پرسم که مهمترین مشکلات آنان را در چه دیده‌ای؟ می‌گوید: «مشکلاتْ همه بزرگ هستند. شما می‌دانید که در همین تابستان چند کودک فقط بر اثر گرمازدگی مردند. چند نفر بر اثر نیش عقرب مردند. چند کودک بر اثر نبود پزشک و دوری مسافت در راه رسیدن به درمانگاه جان سپردند. زنان بارداری بودند که در راه رسیدن به مرکز درمانی جان دادند. این بچه‌ها دیگر آرزویی ندارند. وقتی ازشان می‌پرسم که می‌خواهم عکست را بگیرم دیگر لبخندی ندارد، لبخند نمی‌زند نه اینکه اعتماد ندارد، رؤیایی ندارد، تنها خواسته‌شان چیزهای کوچک است. آب مثلاً یا لامپی که به روشنایی‌اش خیره شوند. سال‌هاست که اینها درخواست خانه دارند. با آمدن فصل گرم عقرب‌ها هم می‌آیند. راحت وارد بستر حصیری کودکان می‌شوند. باران و سرما هم این  بی‌سرپناهی را تشدید می‌کند. وضعیت آنان از وضعیت جنگ‌زدگان بدتر است. جنگ تمام می‌شود و جنگ‌زده از این صفت تهی می‌شود اما بشاگردی‌ جنگ‌زده‌ای است که در جنگی که نکرده می‌ماند.»

می‌پرسم آیا اینکه می‌گویند اینها خودشان این نوع زندگی ــ کپری ــ را برگزیده‌اند و این یک فرهنگ است درست است؟ می‌گوید: «اگر هم فرهنگ بوده دیگر نیست. دردسرهای کپرنشینی را سال‌هاست خودشان فهمیده‌اند و فریادش می‌زنند. سال‌هاست خواهان ساخت خانه هستند اما دوباره این ادعا مطرح می‌شود که آنها شیفته‌ی کپر هستند. آنها شیفته‌ی فقر هستند! باید پرسید آیا کسی شیفته‌ی به خطر افتادن سلامتی عزیزانش است؟ کدام مادر و پدری دوست دارند اولادشان به مدرسه نروند؟ چرا باید چشمان کودکان به تاریکی عادت کند؟ آن هم در زمینی که خورشیدش درخشانتر از هر جایی است، بودن در تاریکی عجیب است. نیست؟»

 

راز مثلث جنوبی

کپرهایی که از شاخ و برگ درختان خرما ساخته شده‌اند را عمدتاً در جنوب ایران می‌توانید مشاهده کنید. در محدوده‌ی استان‌های هرمزگان، کرمان، و سیستان و بلوچستان. مثلثی مرکب از شرق هرمزگان و غرب سیستان و بلوچستان و جنوب کرمان که همچون برمودا از راز عجیبی برخوردار است. مردمان این منطقه سال‌هاست در فقری عجیب زندگی می‌کنند. از آغاز کشف کسانی که هسته خرما می‌خورند تا به امروز از این فقر چیزی کاسته نشده است. اغلب این افراد هنوز از امکانات اولیه‌ی زندگی محروم‌اند و کمبودهای جدی برای یک زندگی معمولی دارند. آب و برق و جاده و درمان و آموزش، این ابتدایی‌ترین بندهای زیستی انسانی از آنان دریغ شده و این افراد را در معرض نابودی قرار داده است. اغلب کپرنشینان پس از خشکسالی و از دست دادن زمین‌های خود بیکار شده و تکیه‌ی بیشتر آنان بر یارانه‌ی ناچیزی است که از دولت می‌گیرند. مردمانی که در ابتدای انقلاب گفته می‌شد محرومیت از آنان گرفته می‌شود و انقلاب بدان‌ها زندگی جدیدی می‌بخشد حال همچنان چشم انتظار رخدادی هستند تا باعث شود پای نیروهای امدادی نظیر نیروهای جهادی به منطقه‌شان باز شود و برای مدتی آذوقه‌شان تأمین شود. آنها خود را فراموش‌شده می‌دانند. طرح‌های کپرزدایی و محرومیت‌زدایی شعاری بوده که کمتر به وقوع پیوسته و دامنگیر اهالی مثلث فقر نشده است. مردمان خموش این مثلث به محض دیدار با کسی که راه گم کرده و به این منطقه آمده، به او می‌گویند که صدای ما را به مسئولین برسانید، صدای بدبختی ما را به مردم برسانید، ما را از این وضعیت نجات بدهید، ما مشغول مردن هستیم. نشنیدن این صدا دلیل اصلی مرگ کودکانی بوده که در این سالیان بر اثر نیش عقرب و گرما و ناخوشی از دست رفتند. آنان در فراموشی ناگزیری که سال‌هاست گریبانگیرشان شده می‌میرند و صدایی از این تلفات شنیده نمی‌شود. کپرنشینان در میان شاخ و برگ درختان خرما به روزهای خوب همچون قطعه یخی می‌نگرند که آب می‌شود و مقابل چشمشان همچون سرابی به زمین می‌نشیند. منطقه‌ای که در زمان کشف آن بدان لقب خراب‌آباد داده شد و آنان را شیعیان رها شده خواندند، امروز وضعیت بهتری نسبت به آنچه کشف انقلابی آن نامیده شد ندارد. آنان همچنان رها شده هستند و چشم انتظار آنچه که همچون یخ آب نشود و امدادی موقت و کوتاه نباشد. جاده و شغل و درمانگاه و مدرسه‌ این چهار خواست حیاتی کپرنشینان است. خواسته‌ای که امیدوارند با شنیده شدن صدایشان و ورود نهادهای غیردولتی و سمن‌ها و حمایت از آنان عاقبت از سراب به واقعیت بیپوندد و رنگ زندگی به خود بگیرد.