تاریخ انتشار: 
1400/06/30

مناقشه سر «آدم‌ گربه‌دوست»: تا کجا روایت واقعی آدم‌ها را دستمایه داستان کنیم؟

فرناز سیفی

The New Yorker

در چهارم دسامبر ۲۰۱۷، در زمانی که جنبش «من هم» در آمریکا هر روز سرخط اخبار بود، مجله‌ی «نیویورکر» داستانی را منتشر کرد که پی‌رنگ آن با جنبش «من هم» و رابطه با مردان سلطه‌جو و آزارگری‌های پنهان و آشکار آن‌ها مرتبط بود. داستانی به نام «آدم گربه‌دوست» به قلم کریستن روپنیان، نویسنده‌‌ای که تا آن زمان گمنام بود. او ۳۵ ساله بود، فرزند پدری پزشک و مادری پرستار که در بوستون بزرگ شده و دوره‌ی کارشناسی ارشد هنر را در دانشگاه میشیگان گذرانده بود.

«آدم گربه‌دوست» ماجرای رابطه‌ی کوتاه‌مدت مارگوت، دانشجوی ۲۰ ساله‌ی شاغل در یک سالن سینما در یک شهر کوچک دانشجویی در میشیگان، و مردی به نام رابرت بود که سال‌ها از او بزرگ‌تر بود و مرتباً برای تماشای فیلم به این سینما می‌آمد. آنها در ابتدا مدام برای هم پیام‌های تلفنی می‌فرستادند. مارگوت، مرد را در این پیام‌ها دوست داشت. به نظرش او مردی بود جذاب و بامزه. سرانجام روزی با هم قرار ملاقات گذاشتند: شام و سینما. اما بعد از اولین قرار ملاقات، مارگوت انگار در یک وضعیت الاکلنگی به سر می‌برد: گاهی رابرت را می‌خواست و بیشتر جذب او می‌شد، و گاهی رابرت و بعضی کارهایش به نظرش نفرت‌‌انگیز می‌آمد. بالاخره، مارگوت و رابرت با یکدیگر ارتباط جنسی برقرار می‌کنند. این رابطه‌ی جنسی آن‌قدر برای مارگوت ناخوشایند بود که در حین آن در ذهن خود تصویری خیالی از دوست‌پسری آرمانی ساخت تا بتواند این رابطه‌ی ناخوشایند را تحمل کند. بعد از این تجربه‌ی ناخوشایند، مارگوت در پیامی به رابرت نوشت که دیگر تمایلی به ادامه‌ی این رابطه ندارد. رابرت اما به ارسال پیام به مارگوت ادامه داد، پیام‌هایی که به تدریج لحن آن عصبانی، بی‌ادبانه و تهدید‌آمیز شد. داستان این‌طور تمام می‌شود که رابرت پیامی یک کلمه‌ای به مارگوت می‌فرستد: «پتیاره».

این قصه، یکی از پرخواننده‌ترین قصه‌های تاریخ «نیویورکر» شد. نیویورکر اعلام کرد که پیش از این تنها برای داستان معروف «لاتاری» به قلم شرلی جکسون که در سال ۱۹۴۸ منتشر کرد، با این اندازه واکنش مواجه شده است. شاید پیش از این هیچ داستانی تا این اندازه در شبکه‌های اجتماعی هم‌خوان و بحث‌برانگیز نشد. بی‌بی‌سی انگلیسی در مطلبی که درباره‌ی این سیل استقبال از داستان کریستن روپنیان نوشت، داستان او را «قصه‌ی آشنایی و زوج‌یابی در روزگار مدرن» توصیف کرد. «واشنگتن پست» قصه را در میان این همه داستان خوب که در «نیویورکر» منتشر می‌شود،«منحصربه‌فرد» دانست ، زیرا انگار این مجله برای اولین‌بار واقعاً به سراغ مخاطبان جوان رفت و با حرکتی درست و به‌موقع، توجه جوانان بیست و چند ساله را هم جلب کرد. «آتلانتیک» ویژگی اصلی داستان را در این دانستکه «تجربه‌ی مشترک و جهانی بسیاری از زنان» است و کمتر زنی پیدا می‌شود که در زندگی گیر مردی شبیه رابرت نیفتاده و در این وضعیت پیچیده گرفتار نشده باشد که هم‌زمان که می‌خواهد از دست چنین مردی فرار کند، باید مؤدب و آرام بماند تا کمتر آسیب ببیند. مردانی جلو آمدندو شرمگین گفتند که روزگاری مثل مرد این قصه بودند و با زنانی این چنین رفتار کردند.

همین یک قصه چنان شهرتی برای کریستن روپنیان به دنبال داشت که او خیلی زود با ناشری معتبر قراردادی برای اولین کتاب خود بست که مبلغش ۷ رقمی بود! رقمی که برای بسیاری از نویسندگانِ جاافتاده و شناخته‌شده هم رؤیا است.

حالا اما چهار سال بعد از انتشار این قصه، ناگهان یادداشت بلندی در نشریه‌ی آنلاین «اسلِیت» منتشر شد که مثل پتک بود. الکسیس نوویکی زن جوانی است که تنها چند ساعت بعد از انتشار داستان «آدم گربه‌دوست» از تماشای تئاتری در نیویورک بیرون آمد و از حجم تلفن‌هایی که در این چندساعت به او شده و پیام‌هایی که روانه‌ی تلفن همراه‌اش شده بود، حیرت‌زده شد. پیام‌هایی که همه یک سؤال داشتند:«قصه‌ی تازه‌ی نیویورکر را دیدی؟ زن قصه تویی و مرد هم چارلز است؛ مگر نه؟ قصه را تو نوشتی، نه؟»

نوویکی در این یادداشت مفصل می‌نویسد که چطور روپنیان تقریباً مو به مو جزئیات مربوط به زن قصه‌اش را بر مبنای او نوشته است. الکسیس نوویکی در سال آخر دبیرستان در یک برگرفروشی کار می‌کرد و آن‌جا با چارلز آشنا شد که ۱۵ سال از او بزرگ‌تر بود. آن‌ها هم درست مثل زن و مرد قصه‌ی روپنیان، برای اولین قرار ملاقات به سینما رفتند. روپنیان حتی در این حد چیزی را تغییر نداده که در قرار ملاقات چارلز و الکسیس هم این الکسیس بود که تا سینما رانندگی کرد و اصلاً ماشین داشت. نوویکی به جزئیات دیگری از رابطه‌اش با چارلز می‌پردازد، از چگونگی نقل‌مکان از اتاق‌اش در خوابگاه دانشجویی به خانه‌ی چارلز تا پیچیدگی‌های رابطه‌ی او و چارلز . بسیاری از جزئیات شخصیتی مرد قصه‌ی روپنیان، با چارلز مو نمی‌زند و هرکس چارلز را می‌شناخت، می‌فهمید که نویسنده‌ی این قصه این جزئیات ظریف را بر مبنای شخصیت چارلز نوشته است. نوویکی اما تأکید می‌کند که هرچند تقریباً تمام قصه مبتنی بر زندگی این دو نفر بود اما چارلز هرگز علیه او به خشونت متوسل نشده بود و رابطه‌ی جنسی آن‌ها هم هرگز رابطه‌ای نبود که چارلز خودش را به الکسیس تحمیل کند یا برخلاف خواسته‌ی او کاری انجام دهد. این همان بخشی از قصه است که روپنیان آن را تغییر داده است. الکسیس و چارلز در سال ۲۰۱۵ از هم جدا شدند. چارلز به‌رغم دل‌شکستگی، به تصمیم الکسیس مبنی بر جدایی احترام گذاشت و پس از پایان رابطه نیز برعکس تصویری که از او در قصه ترسیم شده، هرگز مزاحم الکسیس نشد.

نوویکی حیران و مبهوت مانده بود که اصلاً این زن ــ کریستن روپنیان ــ چه کسی است؟ از کجا او را می‌شناسد؟ از کجا آن‌قدر جزئیات دقیق از رابطه‌ی سال‌ها قبل او با چارلز می‌داند؟ چه شد که بی‌آنکه روح‌اش خبر داشته باشد، ناگهان به قهرمان معروف‌ترین قصه‌ی سال ۲۰۱۷ تبدیل شد؟! او شروع به جست‌وجو می‌کند، روپنیان در دانشگاهی درس خوانده بود که نوویکی در آن‌ دوستان زیادی داشت. بعضی از این دوستان هم از رابطه‌ی او و چارلز خبر داشتند. شاید یکی از آن‌ها جزئیاتی از رابطه‌ی این دو را برای روپنیان تعریف کرده بود. اما در قصه‌ی روپنیان، روشن است که او جزئیات خیلی بیشتر و ریزتری از رابطه‌ی الکسیس و چارلز می‌داند و تنها منبع او نمی‌تواند صرفاً چند دوست مشترک باشد. الکسیس می‌نویسد که در نوامبر ۲۰۲۰ در اینستاگرام پیامی از مادر چارلز دریافت کرد. مادر چارلز به او گفت که چارلز خیلی ناگهانی از دنیا رفت. او شوکه و مبهوت با دیوید، یکی از صمیمی‌ترین دوستان چارلز، تماس می‌گیرد. پس از مدتی، الکسیس بالاخره تصمیم می‌گیرد که از صمیمی‌ترین دوست شریک سابق زندگی‌اش بپرسد که آیا چارلز زنی به نام کریستن روپنیان را می‌شناخت. پاسخ دیوید مثبت است. چارلز بعد از جدایی از الکسیس مدتی با این زن رابطه داشت. ناگهان انگار معما حل شد، روپنیان این همه جزئیات را از منبع دست اول یعنی خود چارلز شنیده بود، اما در قصه‌اش تصمیم گرفته بود که چارلز را مردی خشونت‌گر و آزارگر ترسیم کند، گرچه در واقعیت چارلز هرگز با الکسیس این‌چنین نبود. الکسیس تصمیم گرفت که با روپنیان تماس بگیرد.

روپنیان در مصاحبه‌های متعددی که پس از موفقیت داستان «آدم گربه‌دوست» انجام داده بود، گفته بود که کل داستان را با الهام از تجربه‌ی رابطه‌ای کوتاه‌مدت با مردی در دوران دانشجویی‌اش نوشته است. اما پیوسته تأکید کرده بود که این یک «داستان تخیلی است، نه ماجرایی واقعی.»

سرانجام، الکسیس چند ماه بعد از مرگ چارلز، دل به دریا زد و به روپنیان ایمیلی فرستاد. روپنیان در پاسخ به ایمیل او نوشت که بعد از دریافت ایمیل، «روزها تقلا کرد که چه پاسخی بدهد که تعادلی برقرار کند بین آنچه به مصلحت خودش است و دِینی که به الکسیس دارد.» روپنیان نوشت که وقتی با چارلز رابطه داشت، فهمید که چارلز قبل از او با زنی جوان رابطه داشته که سال‌ها از او کوچک‌تر بوده است. بعدها به سراغ صفحات الکسیس در شبکه‌های اجتماعی رفته و بخشی از اطلاعات داستان را از این طریق به دست آورده بود. روپنیان ادعا کرد که «اطلاعات شخصی» دیگری غیر از همین چیزهایی که از شبکه‌های اجتماعی پیدا کرد، در دسترس نداشت. این پاسخ برای الکسیس به‌هیچ‌وجه قانع‌کننده نبود. با وجود این، روپنیان عذرخواهی کرد که قصه‌اش «این‌قدر سبب درد و رنج» الکسیس شده است اما این عذرخواهی برای الکسیس کافی نبود.

الکسیس می‌نویسد که پاسخ روپنیان حاکی از نگرانی و دستپاچگی بود. معلوم بود که برخلاف آنچه وانمود می‌کند، خودش از کاری که کرده کاملاً راضی نیست. الکسیس ناگهان برای اولین ‌بار احساس کرد که در این ماجرا ناتوان نیست. در تمام این سال‌های سرشار از محبوبیت و تشویق و شهرتی که قصه‌ی زندگی او برای روپنیان به ارمغان آورده بود، الکسیس احساس می‌کرد که حتی اگر صدای خود را بلند کند و واقعیت را بگوید، کسی به حرفشتوجه نخواهد کرد و محافل ادبی و نشریات او را نادیده خواهند گرفت. آن دو یک‌ بار با هم تلفنی حرف می‌زنند، مکالمه‌ای که محتوای آن به درخواست روپنیان محرمانه باقی مانده است.

نوشته‌ی الکسیس نوویکی درست مثل داستان «آدم گربه‌دوست»، غوغایی به‌راه انداخت و واکنش‌های بسیاری به دنبال داشت. فراتر از واکنش‌های غلیظ موافق و مخالف در شبکه‌های اجتماعی، بحث مهمی بین نویسندگان و خبرنگاران ادبی به راه افتاد. بحثی با پرسشی محوری: واقعاً تا کجا اجازه داریم که قصه‌ی زندگی واقعی آدم‌های واقعی را دستمایه‌ی داستان کنیم؟ مرز کجاست؟

این نخستین ‌بار نیست که داستانی براساس زندگی واقعی آدم‌های واقعی نوشته شده است. ادبیات در تاریخ طولانی خود از این نمونه‌ها کم ندارد. این امر در یک دهه‌ی اخیر افزایش یافته است. در این سال‌ها رمان‌ها و داستان‌های کوتاه‌ فراوانی منتشر شد که تا حد زیادی به نوعی «خودزندگی‌نامه» است: از رمان تحسین‌شده و خواندنی «بی‌تقارن» به قلم لیزا هلیدی که شخصیت اصلی مرد داستان را بر مبنای فیلیپ راث، نویسنده‌ی معروف، خلق کرد که در جوانی با او رابطه داشت تا رمان «تمرین اعتماد» به قلم سوزان چوی که با الهام از واقعیتی در نوجوانی خودش نوشته شد.

اما میان این‌ها و «آدم گربه‌دوست» تفاوت مهمی وجود دارد: آن‌ها قصه را بر مبنای ماجرایی واقعی نوشتند که برای خودشان رخ داده بود و خودشان یکی از شخصیت‌های اصلی ماجرا بودند؛ زندگی شخص ثالث و جزئیات شخصیت او را بدون اطلاع وی دستمایه‌ی داستان خود نکردند، آن هم چنین عیان که ده‌ها نفر به محض خواندن داستان فوری بفهمند که این زن، دوست‌شان الکسیس است. از همه بدتر، مردی که در این داستان خبیث و آزارگر توصیف شده، از دنیا رفته است و نمی‌تواند از خود دفاع کند،مردی که الکسیس می‌گوید نه خبیث بود و نه آزارگر و نه پس از جدایی برای او مزاحمتی ایجاد کرد.

عده‌ی دیگری می‌گویند که همه‌ی نویسندگان به قول جوآن دیدین، نویسنده‌ی معروف آمریکایی، «با هر چیز که در دست‌وبال خود دارند، قصه می‌نویسند.» آنچه در دست‌وبال داری، گاهی داستان زندگی دیگران است و شنیده‌ها و دیده‌هایت از روابط دیگران. به نظر آن‌ها، روپنیان نه کاری غیراخلاقی کرد و نه کاری عجیب.

در این میان، ریانون لوسی کسلت، داستان‌نویس و خبرنگار ادبی «گاردین» چند پرسش اساسی را مطرح کرد: آیا تفاوتی هست بین این که قصه‌ی زندگی واقعی غریبه‌ها یا نزدیکان خود را دستمایه‌ی داستان قرار دهی؟ اگر حس کنی که با نوشتن این داستان ممکن است فوری در یک وجب زندگی شخصی‌ات مچ‌ات گرفته شود، باز هم روایت همین آدم را دستمایه‌ی داستان می‌کنی؟ آیا در انتخاب روایت واقعی آدم‌ها، تفاوتی هست که بدانی این قصه را نوشته‌ای تا فقط در کارگاه داستان‌نویسی برای استاد و چند شاگرد دیگر بخوانی یا نوشته‌ای که بفرستی به یک نشریه‌ی معروف و هزاران نفر قصه را بخوانند؟‌ احتمالاً پاسخ‌های هر نویسنده‌ای به این پرسش‌ها متفاوت است و شاید خیلی از آن‌ها جواب دقیقی برای این سؤال‌ها نداشته باشند.

گراهام گرین روزگاری نوشت: «نویسنده‌ باید گوشه‌ای از قلبش از جنس یخ باشد، وگرنه هرگز نمی‌تواند داستان بنویسد.» احتمالاً حق با او بود، گاهی میزانی از «بی‌رحمی» برای نویسنده لازم است؛ در غیر این صورت، تمام روز و شب را به جای نوشتن، صرف این خواهی کرد که نکند این خط به فلانی بربخورد یا مبادا با نوشتن این دیگری از دست من برنجد. الکسیس نوویکی جایی در انتهای یادداشت بلند خود به درستی نوشت که «همه‌ی ما راویان غیرقابل‌اعتمادی هستیم.» همه‌ی ما در نهایت فقط داریم یک سوی ماجرا را می‌بینیم و روایت می‌کنیم و بس. واقعیت همیشه چندوجهی است و همه‌ی ما آگاهانه و ناآگاهانه، چشم‌هایمان را بر اکثر این وجوه می‌بندیم. و لابد تا ابد می‌شود بحث کرد و به هیچ پاسخ مشترکی نرسید که آیا از نظر اخلاقی مجازیم که مو به مو زندگی واقعی آدم‌های واقعی را دستمایه‌ی داستان کنیم یا نه؟