تاریخ انتشار: 
1401/07/15

از زاهدان تا تهران

شنبه، نهم مهر ۱۴۰۱. یک اعلامیه‌ی کوتاه، روز قبل، در یک گروه اینترنتی می‌گفت: «راهپیمائیِ سکوت. برای حمایت از جوانان و دخترانمان و نشان دادن همبستگی، گردهم می‌آئیم و برای اعتراض به کشتار گل‌های پرپر شده، بدون هیچ‌گونه شعاری از دانشگاه تهران تا میدان آزادی به راهپیمائی می‌پردازیم.

زمان: شنبه ۹ مهرماه

ساعت ۱۵

لطفاً از هر طریق ممکن اطلاع‌رسانی نمائید تا حضورمان میلیونی شود.»


همراه دوستی، ساعت دو و نیم بعد از ظهر از منزل راه افتادیم. خیابان شلوغ بود. تا خیابان دامپزشکی، نزدیک میدان انقلاب، نیم ساعتی طول کشید. هنوز از تاکسی پیاده نشده صدای تیر و تفنگ می‌آمد. گاز اشک‌آور می‌زدند. سر سه‌راه دامپزشکی، عده‌ی زیادی گاردهای ضدشورش در پیاده‌رو جوانان را دنبال می‌کردند. جوان‌ها وارد کوچه می‌شدند و هنوز گاردی‌ها نرفته باز می‌گشتند. گاردی‌ها توی کوچه نمی‌رفتند. در خیابان آزادی، ماشین‌های گارد ضدشورش از میدان انقلاب به سمت دانشگاه شریف و میدان آزادی در حرکت بود. هیبت‌شان ترس در دل عابران می‌انداخت. تفنگ جنگی و سپر و باتوم به دست، به جنگ اشکبوس می‌رفتند. تیربارِ بالای ماشین ضد شورش جمعیت پیاده‌رو را نشانه می‌رفت. یک شلیک می‌توانست همه‌ی پیادگان را درو کند. با خودم گفتم آنکه پشت تیربار است می‌تواند چنین آهن‌دلی‌ای به خرج دهد؟ کسی نمی‌دانست در دانشگاه شریف یا میدان آزادی چه خبر است.

ما در ورودی دانشکده به تماشا ایستادیم و چشممان از گاز اشک‌آور سوخت. دو سه بار حمله‌ی نظامیان به دختران و پسران جوانی که داخل خیابان فرعی می‌شدند و باز می‌گشتند، ادامه یافت. جنگ و گریز مدام. نتوانستم از خانمی که چشمان گریان داشت، بپرسم از گاز اشک‌آور است یا از دردی که از زدن بچه‌ها می‌کشید؟ فضا که آرام‌تر شد، عده‌ای از دخترها به سمت میدان آزادی و گروه بزرگ‌تری به سوی میدان انقلاب حرکت کردند. هدف خاصی در کار نبود. میدان را خالی نمی‌گذاشتند. جوان بودند و پرشور. بیشترشان هجده نوزده ساله. سی ساله‌ها هم کم نبودند. یک خانم مسن‌تر که مانتوی قرمز داشت، باتوم خورده بود. به خودش می‌گفت حالا امروز وسط این هیر و ویر چرا قرمز پوشیدم؟ سلانه سلانه به میدان انقلاب رسیدیم. کسی مانع نشد. نمی‌توانستند مانع شوند. مردم عادی در پیاده‌روها در حرکت بودند و جوان‌ها میان آنها می‌رفتند. نه اینکه خود را پنهان کنند. آشکار و گردن‌فراز می‌رفتند. در میدان انقلاب گروهی از غول‌های گارد در کنار یک ماشین آب‌پاش آماده‌ی حمله ایستاده بودند. حضورشان ترسناک بود. مانور ترس اجرا می‌کردند. عده‌ای از همان گاردی‌ها در پیاده‌رو با جوانان درگیر می‌شدند. چند نفر لباس شخصی نیز که تفنگ‌های جنگی به دست داشتند، وسط جمعیت وول می‌خوردند. تو نخ گاردی‌ها که رفتم هیچ کینه ندیدم. بیشترشان عصبی بودند. خسته و کلافه. فکر کردم کلاه سیلندری و لباس سنگین در گرمای آخر تابستان امان‌شان را بریده است. بعضی‌شان اما نه، غول‌پیکر و لمپن با فحش‌های چارواداری در پی شکار بچه‌ها بودند. به خیابان امیرآباد (کارگر) رفتیم. گاردی‌ها سر چهارراه نصرت جوان‌ها را دنبال می‌کردند. جوان‌ها فریاد می‌زدند «بی شرف، بی شرف». نظامیان به سمتشان هجوم می‌بردند. جوان‌ها سبک و چابک در می‌رفتند. گاردی‌ها بر می‌گشتند که تنها نمانند. جوان‌ها هم عیناً همین کار را می‌کردند. از خانمی پرسیدم می‌داند درگیری‌ها از چه ساعتی شروع شده؟ گفت از ده صبح. اداره‌اش روبه‌روی دانشگاه بود و از صبح شاهد زد و خوردها. معلوم شد در ایران برای تظاهرات ساعت معینی نمی‌شود قرار گذاشت. این اعلامیه‌ها به درد جائی می‌خورد که مردم بتوانند بدون ترس از حمله‌ی نظامیان در ساعت معینی گرد هم بیایند و شروع به حرکت کنند. اینجا، حمله‌ی گارد ضدشورش به این جور چیزها راه نمی‌دهد. زودتر از تظاهرکنندگان می‌آیند که مانع جمع شدن‌شان بشوند. راهپیمائی سکوت نیز که آن اعلامیه وعده می‌داد، معنی نداشت. گاردی‌ها نمی‌گذارند جمع شوید که بخواهید در سکوت حرکت کنید یا فریاد. حتی اگر بخواهید در سکوت حرکت کنید، حمله می‌کنند و فریادتان را در می‌آورند. 

وارد بولوار کشاورز شدیم. بر سر سکوئی نشستیم. زن و مرد پیری که یک پاکت عکس رادیولوژی به دست داشتند از ما آدرس مطب دکتری را پرسیدند. گاردها با مردم عادی کاری نداشتند. جوانان در پیاده‌رو در حال حرکت بودند و به‌وضوح تعداد دختران بیشتر از پسران بود. حتی شعاردهنده‌ی اصلی هم دختر بود. فریاد می‌زد «از زاهدان تا تهران/ خونین تمام ایران». و دیگران دم می‌گرفتند. زاهدان، همین دیروز به خاک و خون کشیده شد، وگرنه شعار اصلی این نبود؛ به‌خاطر کشته‌شدنِ مهسا «از کردستان تا تهران / خونین تمام ایران » بود. هنوز جمعیت زیاد نشده و شعارها به فریاد تبدیل نشده بود، که افراد گارد حمله آوردند. جوان‌ها به ‌سرعتِ برق وارد کوچه شدند. از آن میان خانمی گیر افتاد و باتوم‌های بدی خورد. بچه‌ها ریختند او را از دست گارد گرفتند. یک گاردی که به سرعت می‌رفت پایش پیچ خورد و خورد به زمین. بچه‌ها هو کردند. بلند که شد لنگ می‌زد. ما مدتی روی یک سکو نشستیم و شاهد درگیری‌ها شدیم. با بعضی دخترها حرف زدیم. چه روحیه‌ی آهنینی داشتند. ترس در دلشان نبود. از صبح خیابان را به دست گرفته بودند و هنوز قصد داشتند تا نیمه‌شب بمانند. صدای شعار دادن جمع بزرگ‌تری از دور می‌آمد. از خیابان ایتالیا یا بزرگمهر. خیابان فلسطین هم ظاهراً شلوغ بود. وقتی از ۱۶ آذر به میدان انقلاب بر می‌گشتیم، دانشجوها را می‌دیدیم که درون دانشگاه شعار می‌دادند. بعدتر در تلویزیون دیدم که نوشته‌اند دانشجویان ۱۱۰ دانشگاه امروز دست به تظاهرات زده‌اند؛ از شیراز تا رشت، از مشهد تا تبریز. یاد ۱۸ تیر افتادم و جانم لرزید. درِ غربی دانشگاه تهران باز بود اما توسط گاردی‌ها کنترل می‌شد. دانشجویانی که قصد خروج داشتند بیرون می‌آمدند، اما نمی‌گذاشتند کسی وارد شود. سر چهارراه ۱۶ آذر چند تا گاردی، جوان بلندبالائی را شکار کرده بودند و به قصد کشت می‌زدند و با خود می‌بردند. به حد مرگ عصبانی بودند. خانم مسنی به گاردی که کنار پیاده‌رو ایستاده بود گفت چرا مردم را می‌زنید؟ پاسخ شنیدنی‌تر بود: «بروید، ما هم از سر دل خوشی اینجا نیامده‌ایم». معلوم بود از کار خود چه زجری می‌کشد. اما سرباز و گارد ضد شورش و لباس‌شخصی همه قاتی بودند و نمی‌دانم آنکه جواب داد از چه قماشی بود.

ما حدود ساعت پنج بعد از ظهر صحنه‌های زد و خورد را ترک کردیم. به خانه که رسیدم دیدم امروز در ۱۵۰ شهر اروپا و آمریکا، با فراخوان خانواده‌های داغدار پرواز ۷۵۲، تظاهراتِ صدها هزار نفری برگزار شده، اما یک قطره خون از دماغ کسی نیامده است. مردم در لندن شعار می‌دادند «با اینکه دوریم از وطن/ پشت شمائیم هم‌وطن». جغرافیا از میان برداشته شده بود. تلویزیون را که روشن کردم یکی داشت می‌گفت این حکومت تاریخ ما را دزدیده است و مردم دارند تاریخشان را پس می‌گیرند. آیا پس می‌گیرند؟