تاریخ انتشار: 
1401/07/18

«آن جنگ درونی»: روایتی از کنار گذاشتن حجاب در خانواده‌ای مذهبی

نفیسه موسوی

چهار سال پیش روایتی درباره‌ی تجربه‌ام از کنار گذاشتنِ حجاب نوشتم و در فضای مجازی منتشر کردم. روایتی شخصی از حجاب و کنار گذاشتنش در خانواده‌ای مذهبی که برای اجتناب از عواقبِ احتمالی بدون نام منتشر شد. در هفته‌های اخیر و پس از قتل مهسا امینی که بالاخره این زخم جمعی سرباز کرد و رسیدیم به نقطه‌ای که دیگر چشم بستن بر این که «حجاب اجباری زندگی می‌کشد» ممکن نیست، دوباره به این متن بازگشتم. کمی تغییرش دادم، امضایش کردم، و تصمیم گرفتم یک بار دیگر منتشرش کنم.


۱۳۹۷

حجاب برای من، و خیلی‌های دیگر مثل من، میراث خانوادگی بود. میراثی که عمرش از حکومت اسلامی هم بیشتر بود. حکومت اسلامی احتمالاً فقط به زن‌های خانواده‌ی من کمک کرده بود شبیه مادرهایشان از مدرسه و دانشگاه رفتن محروم نشوند. از چهار دختر پدربزرگم تنها مادرم، دختر آخر، توانسته بود دیپلم بگیرد چون شانسش زده بود و چند سالی قبل از انقلاب خانم مجتهده‌ای در شهرشان برای دخترها مدرسه‌ی مذهبیِ خصوصی (ملی) باز کرده بود. پدربزرگم مرد کت‌شلوار کراواتی خوش‌تیپی بود که هرگز امکان نداشت از سر و ظاهرش تشخیص بدهید در خانه‌اش چادر برای دختر پنج‌ساله هم اجباری است. قدیمی‌ترین خاطره‌ام از حجاب وقتی است که چهار-پنج ساله‌ام. پنج صبح یک روزِ پاییزی می‌رسیم شهر اجدادی. جلو خانه‌ی‌ پدربزرگ و مادربزرگم از تاکسیِ ترمینال پیاده می‌شویم. مستِ خوابم و به زور روی پاهایم می‌ایستم. مامانم از توی کیفش چادر گل‌گلی کودکانه‌ای درمی‌آورد و می‌اندازد سرم. که باباجون چیزی بهم نگوید.

حجاب میراث مردهای خانواده‌ی من بود که به من و بقیه‌ی زن‌ها ارث رسیده بود و بی هیچ حرف و جدلی قانعمان کرده بود مهم‌ترین وظیفه‌مان این است که بین تنمان و لمس و نگاه مردانه‌ای که گستاخانه در فضا منتشر بود سد بسازیم. هر چه ضخیم‌تر و پوشاننده‌تر، بهتر. در شهر و خانه‌ی خودمان،‌ تا یک روزِ قبل از تولد نُه‌ سالگیِ قَمری‌ام اجازه داشتم بی‌حجاب باشم. خودم زودتر روسری سرم کردم. طرح محوی از یک روسری صورتی یادم است که زیر گلو گره می‌زدم. حجاب برایم نشانه‌ی بزرگسالی بود. مثل سواد داشتن، مثل دست‌های نرم و تپل و کوچک نداشتن، یا النگو دست کردن. با همه‌ی وجودِ کوچکم دلم می‌خواست زودتر و زودتر بزرگ شوم. یازده‌ساله بودم که گفتم می‌خواهم چادر سرم کنم. پدر و مادرم مخالف بودند چون فکر می‌کردند زود چادری شدن باعث می‌شود زود هم ازش زده بشوم. اما حقیقت این بود که انتخابی نبود. تهش باید چادری می‌شدی، حالا یک سال این ور یا آن ور. من می‌خواستم زود بزرگ شوم. مذهبی بودم و به خاطر مذهبی بودنم تشویق و تأیید می‌شدم. دختر خوبی بودم. می‌خواستم دختر خوبی باشم.

شش سال چادر سرم کردم. هفده‌ساله که بودم، بعد از چند ماه دعوا و کشمکش با پدرم و کمتر مادرم، چادر را گذاشتم کنار. پدرم می‌گفت دارم اعتقادی را که شصت سال باهاش زندگی کرده زیر سؤال می‌برم. پررو شدم و گفتم نمی‌خواهم شصت سال با اعتقاد او زندگی کنم. سه-چهار سال روسری عقب و جلو رفت. بیست‌وسه سالم بود که برای اولین بار در جمعی روسری‌ام را برداشتم. تا یکی دو سال بعدش در این جمع حجاب نیم‌بندی داشتم در آن یکی نه، و در جمع‌های خانوادگی روسری‌ام را می‌کشیدم جلو. بیست‌وهفت سالم بود که مهاجرت کردم و حجاب از زندگی روزمره‌ام، و کمی بعد از بازنمودهای مجازی‌اش، حذف شد. بیست‌وهشت سالم بود که مادرم را مجبور کردم به روی خودش بیاورد که می‌داند من حجاب ندارم: عکسی را که توش با موی باز و پیرهن بی‌آستین روی تپه‌ای نشسته‌ام قاب کردم و بهش هدیه دادم. امسال، در سی‌سالگی‌ام، پدر و مادرم به خانه‌ام در اروپا آمدند و من را همان‌طوری که هستم دیدند. بابا بالاخره پذیرفت.

هنوز در جمع‌‌های خانوادگی حجاب دارم با اینکه اغلبشان می‌دانند بی‌حجابم. تا جایی که بتوانم در هیچ جمع خانوادگی‌ای حاضر نمی‌شوم.

****

در اغلب روایت‌هایی که شنیده‌ام مبارزه بر سر حجاب (و در سطح وسیع‌ترش مذهب) جنگی بیرونی است. جنگ با خانواده و حکومت و جامعه. من اما به‌علاوه‌ی همه‌ی اینها، و بیشتر از همه‌ی اینها، از جنگِ فرساینده و طولانیِ درونم رنج کشیدم. بعید می‌دانم استثناء و اقلیت باشم. برای خودم که حرف‌زدن از آن جنگِ درونی خیلی سخت‌تر است. از اینکه من هم یک روز آن ور خط بودم. من هم یک ظهر تابستان توی شل‌حجاب را که شبیه حالای منی نگاه کرده‌ام و توی دلم به خودم آفرین گفته‌ام. بارها و بارها به برداشتن چادر و روسری فکر کرده‌ام و شب خواب دیده‌ام جلوی مردهای غریبه لختم و دنبال یک چیزی می‌گردم خودم را بپوشانم. عکس‌های بی‌حجاب دوست‌هایم را با اشتیاقی بدوی و گناه‌آلود نگاه کرده‌ام. اولین بار که بدون چادر از خانه بیرون رفته‌ام احساس کرده‌ام سردم است. احساس کرده‌ام همه نگاهم می‌کنند. اولین بار که مرد غریبه‌ای من را تصادفی بدون روسری دیده، وقتی که دیگر مدت‌ها بود اعتقادی برایم نمانده بود، انگار عقرب نیشم زده باشد به خودم پیچیده‌ام. دخترِ توی مهمانی که دستش گوشه‌ی پیراهنش است و هی پایین‌ترش می‌کشد؛ زنی که عکس‌هایش در شبکه‌های مجازی یک جوری کراپ شده که نه حجاب داشته باشد نه مو؛ همه‌ی آنها من بوده‌ام و بارها و بارها آدم‌ها ــ اغلب مردها ــ مستقیم و غیرمستقیم مسخره‌ام کرده‌اند که تکلیفم با خودم معلوم نیست. روسری را که برداشته‌ام مدتی طول کشیده تا رویم بشود مانتو را هم در بیاورم. اولین بار که در خیابان‌های استانبول پیراهنِ کوتاه پوشیده‌ام دلم می‌خواسته پاهای لختم را گل بگیرم که کسی نبیندشان. چندین سال طول کشیده تا بالاخره بتوانم گاهی هم به بدنم هشیار نباشم. این حجم و حضور را نبینم. هنوز، همیشه،‌ تلاش می‌کنم کمترین جا را بگیرم. کم‌رنگ‌ترین باشم.

****

برای من کنار گذاشتن حجاب، که بخشی از ماجرای بزرگ‌ترِ بی‌دین شدن بود، بیشتر از همه با دو چیز گره خورده بود: حریص بودم و می‌خواستم همه جا باشم؛ مردهایی را دوست داشتم. تا مدت‌ها از اینکه چرا دین و مشتقاتش را نه پس از مطالعات و مکاشفات فراوان که به‌خاطر بدوی‌ترین غریزه‌هایم کنار گذاشته‌ام شرمنده بودم: چون از چیزی که توی دست و پام گیر می‌کرد خسته شده بودم؛ چون می‌خواستم مردی که دوستش داشتم موهام را نوازش کند؛ چون می‌خواستم بتوانم بدون اینکه آدم‌ها مثل جن‌زده‌ها نگاهم کنند در فلان جلسه‌ی ادبی بنشینم و داستان بخوانم.

حجابْ من را در ذهن آدم‌ها می‌راند توی طبقه‌ی فکری‌ای که متعلق بهش نبودم. شانزده ساله بودم و عاشق نوشتن. در کارگاه داستان‌نویسی‌ای که در دفتر یکی از مجلات معتبر ادبی آن زمان برگزار می‌شد شرکت می‌کردم. چادری بودم و آنجا، جایی که آدم‌ها آن مدل ادبیاتی را که من دوست داشتم خلق می‌کردند، همه ــ به جرئت همه به‌جز نویسنده‌ای که مسئول کارگاه بود ــ عجیب و کمی با دلهره نگاهم می‌کردند. مدیر مؤسسه اولین بار که با تصویر من مواجه شد داشت از دم کلاس رد می‌شد. خشکش زد. برگشت دوباره نگاهم کرد و رفت. به آن فضا کاملاً بی‌ربط بودم و می‌دانستم اما کله‌خر بودم. با خودم قرار گذاشته بودم تا وقتی کسی توی رویم چیزی نگفته ذهن‌خوانی نکنم. نمی‌کردم. دلم به مسئول کارگاه گرم بود که حواسش بهم بود و به نظر می‌آمد من برایش پیش از آن که دختری چادری باشم، نوجوانی بودم عاشق نوشتن. تا هفده سالگی این احساس بی‌ربطی به فضا را با خودم همه جا بردم: به کلاس آلمانی که زن هم‌کلاسی توی صورتم گفت حالش از هر چه چادر و چادری است به هم می‌خورد؛ به کلاس فرانسه که معلم شوخ‌طبع بهم می‌گفت La femme au chaperon noir، «زن شنل‌سیاه». بی‌پروایی نوجوانی به کارم می‌آمد. حالا اگر بود نمی‌توانستم. نمی‌رفتم.

اولین باری که حجابم را عامدانه برداشتم هم در جلسه‌ی داستان‌نویسیِ سال‌های بعدمان بود. جلسه در خانه‌ی یکی از بچه‌های قدیمی برگزار می‌شد و فضایش غیررسمی بود. مثل هزار و یک جمع دیگری که تا حالا تجربه کرده بودم، اولِ ماجرا حضورم فضا را مبهم می‌کرد. آدم‌ها نمی‌دانستند باهام دست بدهند یا ندهند. با اسم کوچک صدایم بکنند یا نکنند. روسریِ نیم‌بندِ من مجموعه‌ی خیلی بزرگی از معانی را در ذهنشان فعال می‌کرد. نامعلوم بودم. دست می‌دادم. خجالتی بودم. روسری‌ام می‌افتاد. می‌گذاشتم چند ثانیه همان‌طور بماند و بعد برش می‌گرداندم سر جاش. چند وقتی همین‌طور طی کردم. مردی که دوستش داشتم،‌ و خودش هم اولین جمله‌ای که در همان جلسات بهم گفته بود این بود که «با شما می‌شه دست داد یا نمیشه؟» همراهی‌ام کرد و کم‌‌کم با فکر عامدانه‌ی کنار گذاشتنِ روسری کنار آمدم. بالاخره یک بار روسری‌ام که افتاد دیگر برش نگرداندم. تپش قلب گرفتم. کسی به روی خودش نیاورد. او هم همان جلسه موهایش را از ته زده بود. نمی‌دانم تصادفی یا نه. یکی از بچه‌ها دیر رسید. تا آمد تو نگاهی به موهای بازِ من و سر بی‌موی دوست‌پسرم انداخت و گفت: دوتا اتفاق بزرگ افتاده امروز.

دلم می‌خواست بزنم توی صورتش.

****

اصرار دارم بگویم حجاب میراث مردان خانواده‌ام بود و فقط روی گرده‌هایم سوار نشده بود، در کل وجودم منتشر بود. اصرار دارم بگویم حجاب فقط روسری نبود، کلیت چارچوب محدودکننده‌ای بود که به تاریخچه‌‌ی بدن من شکل داد، چارچوبی که کارآمدی‌اش بیشتر از همه مدیون این بود که محتسبش را در وجود خودم گماشته بود. اختیار و انتخاب دیگران را زیر سؤال نمی‌برم اما فکر می‌کنم مهم است یادآوری کنم که یک جایی مجبور بودم فکر کنم انتخاب خودم بوده که این شکلی باشم. خیلی وقت‌ها آن‌قدر صدای جنگ درونم بلند بود که کار اصلاً به نگاه‌های سرزنشگر دیگران و دلخوری پدر و «منو کفن کنی موهاتو بکن تو»ی مادر نمی‌رسید.

معتقدم یکی از مهمترین کارکردهای روایت‌گری ترغیب به روایت است. روایت روایت می‌آورد و جزئیاتْ همدلی‌‌برانگیزند. ازدیاد روایت‌ها «مسئله» می‌سازد و پیچیدگیِ مسئله را آشکارتر می‌کند. انکارِ «اولویتِ» مسئله‌ای که راویان بسیاری دارد سخت‌ است.

هدفم از این روایت روضه‌خوانی و حماسه‌سازی از رنج‌های شخصی‌ام نیست. می‌دانم که می‌شد کمتر بترسم و کمتر فرسوده شوم؛ که کماکان یکی از خوشبخت‌ترین‌ها بوده‌ام چون خانواده‌ام با وجود همه‌ی اختلاف‌های فکری هیچ‌وقت حمایتشان را ازم دریغ نکردند؛ همیشه آخر سر مِهر پدری و مادریشان به اعتقاداتشان چربیده و بالاخره بدون اینکه به صورت هم چنگ بکشیم با هم کنار آمده‌ایم.

اما داستان تمام نشده، حتی حالا هم که دیگر نه تکلیفم نامعلوم است، نه احساس گناهی دارم و نه شرمنده‌ی چیزی هستم.

اگر تمام شده بود می‌توانستم اسمم را بالای این متن بنویسم.

 

۲۸ شهریور ۱۴۰۱

من نفیسه موسوی هستم. این نوشته را با نام واقعی‌ام امضا می‌کنم اما داستان تمام نشده، انگار تازه شروع شده است.