لحظهای دور از چشم طالب
National Geographic
چندی پیش زنانِ محلهمان خبر رساندند که قرار است به یک میلهی (پیکنیک) بهاری برویم و باید آماده باشیم. آمادگی برای این میله خیلی دشوار نبود، نان چاشت تدارک میدیدیم، خودمان را آماده میکردیم و یک مقدار پول بهخاطر پرداخت کرایهی موتر هم همراه خود میگرفتیم. روز موعود تعداد زنان بیش از آنچه دعوت شده بودند افزایش یافت و تعداد بیشتر را هم دختران نوجوان تشکیل میدادند که همه داوطلب بودند و حتی یکی هم پا پس نمیکشید. موتری که قرار بود ما را ببرد جای کافی نداشت که همه بنشینیم. این موتر در اصل یک وانت بود. پشت وانت نشستیم و در واقع از سر و کول یکدیگر بالا رفته و طوری نشسته بودیم که همه فضا را تحمل میکردیم تا به مقصد برسیم.
دخترانِ نوجوان ایستاده بودند و بزرگترها نشسته که در این میان کودکان هم بودند که هیچ کسی از وضع شکایت نداشت. در این دو سال و هفت ماهِ حکومتِ طالب این اولین میلهای بود که دستهجمعی با زنان میرفتم. همه خوشحال بودند، خود را آراسته و حجاب را هم مراعات کرده بودند. بعضی چیزها را نمیشود پنهان کرد حتی اگر نیروی سرکوبگری چون طالب هم پشتِ آن باشد؛ یکی از آن چیزها موها و زیباییِ چشمان زنان است. پشت وانت همه با حجاب سیاه نشسته بودیم اما موها و چشمان دختران نوجوان را نمیشد پوشاند یا زیباییشان را مهار کرد. یک دسته از این دختران نوجوان وسیلهای کوچک برای پخش موسیقی هم گرفته بودند و جاهایی که از دیدرس طالب دور بودیم صدای موسیقی را بلند میکردند و از موهای پریشانشان عکس سلفی و ویدیو میگرفتند.
هنگام رفتن به میلهجای از محلهای گذشتیم که نامِ نیکی نداشت و آنجا در واقع محلهی طالبنشین و طالبخیزِ منطقهی ما است، آنجا بهطرز ترسناکی سوت و کور بود. یک یا دو نفر طالب در کوچه یا حاشیهی مزرعهها دیده میشدند و بیش از همه قبرستانی که در آن محله بود چشمها را به سمت خود میکشید. قبرستان متروک بود و مرموز. قبر طالبها مشخص نیست، هنوز هم برای خود قبر مشخصی ندارند، من بهشخصه ندیدهام که گفته باشند فلان جا قبر فلان طالب است. تکوتوک بیرق سفید در بالای خانههای گِلیشان دیده میشد و هیچ زنی در آن حوالی به چشم نمیخورد و هرچه بود سایهی شوم اعتقاد آن مردم بود که حس میکردیم هر لحظه یکی از آن مردان جلوی وانت ما سبز میشود و میگوید: «ایست! این همه زن گناهکار را کجا میبری؟»
البته قبل از رسیدن به محلهی مخوفِ آنها موتروان ما گفته بود که مواظب حجاب باشیم و سروصدا نکنیم. هنگام رفتن به سمت میلهگاه همه با احتیاط رد شدیم اما هنگام برگشت، موقعی که از آخرین خانههاشان رد میشدیم با صدای بلند هیاهو کردیم و گفتیم: «ما میرویم دوزخ، آنجا که شما از همین حالا رفتهاید.» پسرکی که شاید ۱۱ سال سن داشت سنگی به سمت ما پرتاب کرد که به من اصابت کرد اما دردی نداشت و سنگریزهای بیش نبود. آن کودکانِ پسر همه طالبان آیندهای بودند که اعتقاد پدران خود را از حالا با افتخار به دوش میکشیدند. در آخرین مزرعهی سبزی که مربوط به محلهی آنها میشد سه عدد گل لالهی سرخ طوری به چشمم نشستند که گمان کردم سه دختر نوجوانی است که میان مزرعه با چادرهای سُرخشان، راز عشقهای پنهانیشان را به یکدیگر فاش میسازند. یکی از آن سه گل سرش به پایین خم بود، من گفتم این دخترک شاید از عشق خود جفا دیده است و شاید هم اشکهای خود را از آن دو دختر شاد که تازه عاشق شدهاند، پنهان میکند و شاید هم آن سه گل لاله روح سه دختر نوجوانی بود که در آن محله توسط مردان بدطینت به جرم عشق ورزیدن کشته شده بودند.
در میان زنان افغانستان، زن متحجر و طرفدار طالب و حجابسیاهِ داعشی خیلی کم دیدهام. اگر بخواهم حساب کنم به پنج تن هم نمیرسد. زنانی که من دیدهام و میشناسم همه طرفدار زندگی بودند و هستند. همه دوست داشتند میله باشد، جشن باشد، بهار باشد، رقص باشد، خندیدن باشد و به گرد زندگی چرخیدن. روزی که به میله رفتم این مورد را به خوبی درک کردم که زنان افغانستان چقدر عاشق آزادی و رهایی هستند. جایی که رفتیم کنار چند تپهی نه چندان بلند بود که در دامنهی آن تپهها زنها فرش گسترده و میله برپا میکردند. وانتِ ما توقف کرد و گفتند که میلهگاه ما همینجا است. آنجا نه شهربازی بود، نه نشانهای از تمدن اما هرچه میدیدم نشانهی زندگی و مبارزه بود. زنان در هر سن و سالی با هر وسیلهای که توانسته بودند آنجا شتافته بودند. هیچ مردی آنجا مزاحم ما نبود. یک مرد پیر را مِن حیث مَحرم همراه برده بودیم که او و صاحب وانت جایی دور از ما فرش گسترده و منتظر ما نشسته بودند. همه به سمت بالای تپهها دویدیم. حجابهای خود را پایین تپه رها کردیم و دختران نوجوان موسیقیشان را بلندتر پخش میکردند و همه با رقصیدن به سمت بالای تپهها میدویدند و حتی بیعلاقهترین زنان هم سعی میکردند که عکسی از آنها گرفته شود و جالب اینکه در آن سه ساعت به هیچ مورد ناراحتکنندهای فکر نکرده بودم. نه به دانشگاه، نه به مدرسه و نه به اینکه حق کار ندارم. هیچ شعاری هم یادم نمیآمد. کامل خودم را در دامن آن تپه رها کردم و به سَیل دخترانِ آن سوی تپهها پرداختم. در کنار تپهای که ما روی آن راه میرفتیم چند گروه از زنان و دختران نوجوان هم مصروف عکس گرفتن و حس کردن زندگی بودند. آفتاب اردیبهشت گاهی میسوزاند و گاهی هم چند دقیقه فرصت میداد که از ابرها لذت ببریم و با چشمان راحت و باز عکس بیندازیم. همه بیوقفه از خود عکس میگرفتند، یکی خوابیده عکس میگرفت، دیگری موهای خود را به دست باد داده بود و یکی هم میرقصید تا از او ویدیو بگیرند. چه شوری برپا بود.
وقتی که از بالای تپهها به پایین سرازیر شدیم دو گروه از زنانی که تازه آمده بودند با یک وسیلهی موسیقی که خیلی صدای آن بلند و با کیفیت بود ما را صدا زدند که به گروهشان بپیوندیم. با شنیدن صدای موسیقیِ آنها همه دویدیم و پیوستیم. یکی از آن دخترانِ رها و شاد گفت: «با هم برقصیم اما لطفاً هیچکس فیلم نگیرد.» تلیفونهای خود را کنار گذاشتیم و سه چهار نفره رقص کردیم و بقیه دورتادور آن دختران زیبا حلقه زدیم تا راحت و امن برقصند. موقع برگشت به قدری خوشحال بودیم که حس میکردیم دلتنگیِ چندین ساله را با رفتن به کنار کوهی تکاندهایم. آن رفتن دستهجمعی و رقصیدن در دامنهی کوه نهایت آزادی و مبارزهای بود که از دستمان ساخته بود. رقصیدن و شاد بودن دور از چشم طالب که گمان میکرد ما را شکست داده است، لذتی وصفناپذیر داشت.
هنگام برگشت دوباره به محلهی طالبان رسیدیم که جز سنگ، قبرستان، خانههای نازیبای گلی، بیرقهای ترسناک که در اهتزاز بودند، مردان و پسران کوچکی که نگاههایشان نفرت میپراکند چیز دیگری دیده نمیشد. یکی از زنان در مورد آن محله گفت:
«یک روز با یک مردی از همین محل همسفر شدیم که به پایتخت میرفت، میرفت که حقالشهیدیِ نُه برادر خود را بگیرد. آن مرد گفت ما ده برادر بودیم که نُه تن ما در راه همین جنگ و جهاد کشته شدند و تنها من زنده ماندم که حالا ۲۰ یتیم و نُه زن بیوه را سرپرستی میکنم. برایم گفتهاند که اگر سند خوبی تهیه کنم برایم حقالشهیدیِ برادرهایم را میپردازند. آن مرد سندی را نشان داد که هر صفحهی آن برای یک برادرش اختصاص داده شده بود، با عکس هر کدام، اسم و بقیهی مشخصات از قبیل جزئیات جنگهایی که اشتراک کرده بودند، آماده شده بود و شاید هم پول هنگفتی را صاحب میشد.»
از محلهشان که دور شدیم به قدری هیاهو کردیم که زنگ از دلمان کَندیم و به خانه برگشتیم. در این سرزمینِ جنگ و خوف هیچکسی به اندازهی زنان به زندگی وفادار نبوده است، هرچند زیر هزاران مشکل و موانع قامتشان له شده است. اگر از این روزها هر ماه یک بار میداشتیم یا هم هر سه ماه یک بار چنین فرصتهایی میداشتیم، شاید چروک صورتهایمان کمتر بود و شاید هم قویتر بودیم که این روزها را نمیدیدیم. نمیدانم کدام زنی این طالبان را پرورش داده و به جانِ زندگیِ خود انداخته است، شاید هم هیچ زنی تقصیر ندارد، شاید هم این وسوسهی خون و جنگ به قدری برای مردان کارساز است که زنان و مادران آن را درک و تصور کرده نمیتوانند.