تاریخ انتشار: 
1397/04/24

خستگی منحصر به روزگار پر جنب‎وجوش ما نیست

آنا کاتارینا شافنر

نکته‌ای که اغلب به آن توجه نمیشود این است که نگرانی دربارهی «خستگی» مختص روزگار ما نیست. کسانی که تصور میکنند زندگی در گذشته سادهتر، آهستهتر، و بهتر بوده در اشتباهاند. تجربهی خستگی و نگرانی از همهگیر شدن آن در جمعیت انبوهتر، مختص زمان و مکان خاصی نیست. برعکس، خستگی و اثرات آن ذهن متفکران را از دوران باستان به خود مشغول داشته است.


آیا روزگار ما خستهکنندهترین دورهی تاریخ است؟ بسیاری از جامعهشناسان، روانشناسان، و منتقدان اجتماعی به این نتیجه رسیده‌اند که گسترش سریع نشانههای خستگی (مانند افسردگی، اضطراب، و فرسودگی روانی) از عواقب مدرنیته و ناشی از چالشهای آن هستند. بحث به این شکل پیش میرود که سطح انرژی بشر در طول تاریخ ثابت مانده است، در حالی که سطح شناختی، احساسی، و خواستهای گذرای ما در ارتباط با مقولات مدرن آن چنان شدید زیاد شده است که بر اثر آن با کمبود مفرط منابع درونی مواجه شدهایم.

چیزهایی که بیش از همه به عنوان «عوامل خستگی» مطرح شدهاند تغییرات اجتماعیای هستند که بر اثر سرعت گرفتن، فنآوریهای جدید و گذار از تولید به خدمات و اقتصادِ مالی به وجود آمدهاند. برای مثال، ایمیل و تلفنهای همراه کارمندان را به طور دائم در دسترس نگاه میدارند، و مرزهای بین کار کردن و تفریح را از بین میبرند، و برای کارکنان تقریباً محال میشود که به طور کامل کارشان را ترک کنند. به همهی اینها رقابت فشردهی ناشی از سرمایهداریِ جهانیشده را هم اضافه کنید که امروزه نتیجهاش این میشود که کارکنان به ندرت از کارشان فارغ می‌شوند. پس عجیب نیست که همه خسته‌اند.

حال، نکته‌ای که اغلب به آن توجه نمیشود این است که نگرانی دربارهی خستگی مختص روزگار ما نیست. کسانی که تصور میکنند زندگی در گذشته سادهتر، آهستهتر، و بهتر بوده در اشتباه‌اند. تجربهی خستگی و نگرانی از همهگیر شدن آن در جمعیت انبوهتر، مختص زمان و مکان خاصی نیست. برعکس، خستگی و اثرات‌ آن ذهن متفکران را از دوران باستان به خود مشغول داشته است.

 

 

خستگی تجربهای است متعلق به همهی جاها و همهی زمانها (همان طور که من در کتابم، تاریخ خستگی، نشان دادهام). بسیاری از اعصار خودشان را خستهترین دورهی تاریخ دانستهاند. منابع طبی، فرهنگی، ادبی، و زیستنامهای در طول قرون، خستگی را به عنوان یک عدم توازن زیستی-شیمیایی، یک درد جسمی، یک بیماری ویروسی، و یک شکست روحی و معنوی مطرح کردهاند. این پدیده به عواملی مانند از دست دادن نیرو، آرایش صور فلکی، میل منحرفانه به مرگ، و اختلال اجتماعی-اقتصادی نسبت داده شده است. از آن‌جا که خستگی به طور همزمان تجربهای جسمانی، روانی، و به طور گسترده تجربهای فرهنگی است، نظریههای مربوط به خستگی میتوانند بینش‌هایی در این باره در اختیار ما بگذراند که مردم در گذشته در باب روان، جسم، و جامعه چگونه می‌اندیشیدند.

نظریات راجع به خستگی اصولاً به مسائل مربوط به مسئولیت، تحرک، و قدرتِ اراده میپردازند. در بعضی موارد، خستگی به عنوان شکلی از ضعف و فقدان قوه‌ی اراده، یا حتی تبلور شکست بزرگ روحی و معنوی دانسته شده که ناشی از حال بد روانی است. برای مثال، نظریات قرون وسطایی حول محور اندیشهی رخوت و گناه میچرخیدند، در حالی که نظریات نولیبرالیِ اخیر فرد را به خاطر مدیریت نادرست سلامت جسم و روانش مقصر میدانند. سستی به معنی دقیق کلمه حاکی از «حالت لاابالیگری» است، و همچنین با تعبیر «رخوت قلب» توصیف شده است. رخوت بدواً در اواخر اعصار قدیم و اوایل قرون وسطا بر راهبان عارض شد؛ راهبان این طور فکر میکردند که این حالت نتیجهی وضع روحیِ ضعیفی است که به تسلیم شدن در برابر خواستههای شیطانی منجر می‌شود.

قدیس کاسیان (360-435 م.)، از راهبان صحرانشین، نوشته است که رخوت راهب را «در تمام جنبهها تنبل و گرانجان میکند.» راهب که تحت تأثیر «رخوت جسم و میل شدید به غذا قرار گرفته، در نظر خود چنان احساس خستگی می‌کند که گویی سفری دراز را پیموده، یا کار سنگین بدنی کرده، یا این که پس از دو یا سه روز روزه‌داری هنوز لب به خوراک نزده است.» کاسیان به همهی جنبههای موضوع می‌پردازد: راهب خسته «مضطربانه به چپ و راست میرود و آه میکشد که هیچ یک از برادران به دیدنش نیامدهاند، و بیشتر و بیشتر از عزلتگاهاش بیرون میرود و به خورشید خیره میشود، گویی که خورشید کندتر از آنچه باید دارد غروب میکند، و نوعی گیجیِ بیمنطقِ ذهن چونان تاریکیِ مطلق او را فرا میگیرد، و او را از هر کارِ روحانی و معنوی باز میدارد، آنگونه که تصور میکند از این هجوم هولناک گریزی جز دیدار برخی یاران یا خوابی در انزوا ندارد.»

 

 

کاسیان نشانههای جسمانی این رخوت را با عباراتی توصیف میکند که ما امروزه به آن «خستگی پس از فعالیت شدید» میگوییم؛ خستگی شدید چیزی است که بعد از روزهداری‌های طولانی، کارهای سنگین بدنی، و راهپیماییهای دراز تجربه میکنیم. او همچنین به بیقراری، رخوت، کجخلقی، کسالت، و پرداختن به کارها و رفتارهای بیهودهای اشاره میکند که در طول تاریخ در فهرست نظریهپردازانِ خستگی قرار داشتهاند.

دیگران دلایل زیست‌شناختی را علت خستگی دانستهاند. در یونان باستان، زیادی صفرای سیاه را، که عملکرد طبایع بدن را مختل میکرد، عامل خستگی میدانستند. در قرن نوزدهم، این حالت را ناشی از ضعف قوای عصبی میدانستند؛ و در قرنهای بیستم و بیست و یکم آن را فشار مزمن و بیش از حد روی دستگاه شناختی شمردهاند که از سوی محرکها و عوامل تنشزای بیرونی ایجاد میشود. همچنین، عامل دیگری که برای خستگی تشخیص داده شده تضعیف دستگاه ایمنی بدن به وسیلهی عفونتهای ویروسی است (چنان که در یک تحقیق شاخص دانشگاهی در خصوص خستگی آمده است)، یا انواع گوناگون بههمریختگیِ توازنهای زیستی-شیمیایی.

جورج ام. بیرد، پزشک قرن نوزدهمی آمریکایی، روش تشخیصی را برای خستهروانی ابداع کرد، چیزی که به شکل مبهم به آن «خستگی عصبی» میگفتند، و اعلام کرد که این نوعی بیماری محصول تمدن است، و خصایص روزگار مدرن مسبب آن بوده‌اند و آن خصایص شامل «نیروی بخار، مطبوعات ادواری، تلگراف، علوم، فعالیت فکری زنان» هستند. عوامل این خستهروانی همگی با قطعیتْ به جهان خارج نسبت داده شدند، یعنی به تغییرات در عرصه‌‌ی فنآوری و اجتماع که تهماندهی توان زنان و مردانِ روزگار مدرن را مکیده بود. تصور می‌شد که محیط مدرن، که مشخصاً همان فضای شهری بود، محرکهایی بسیار بیش از اندازه تولید می‌کند به نحوی که حواس افراد بی‌وقفه در معرض هجوم صداها، مناظر، سرعت، و اطلاعات قرار میگیرد. بیرد بیمناک بود که مبادا دستگاه حساس عصبی انسان مدرن نتواند خودش را با این بارِ حسیِ بیش از حد هماهنگ و سازگار کند.

این نظریه چیز جدیدی نبود. یک قرن پیش از بیرد، جورج چِینی (1671-1743)، پزشک اسکاتلندی، درباره‌ی این «بیماری انگلیسی» نظریه‌پردازی کرده بود، و تعبیر «خمودگی روح، کندی رخوتانگیز، مالیخولیا، و افسردگی» را در توصیف آن به کار برده بود، و عامل آن را ثروتهای روزافزونی دانسته بود که از آن سوی دریاها به سوی ملت انگلستان روانه میشد و عواقب منفی آن افراط، تنبلی، و زندگی اشرافی بود. نظریهپردازانِ قرن بیست و یکمی که به «فرسودگی روانی» پرداخته‌اند همچنان مباحث مشابهی را در مورد آثار مخرب فنآوریهای جدید ارتباطی و محیطهای کاریِ نولیبرالی مطرح میکنند.

 

 

وقتی که به خستگی از دیدگاه زیستی نگاه کنیم، شاید فرد خسته را به عنوان قربانیِ بیگناهی ببینیم که تحت تأثیر عوامل ناخواستهی بیرونی قرار گرفته، یا فردی که مجموعهای از ژنهای نامطلوب را به ارث برده است. از سوی دیگر، شاید خود آنها را تا حدی به دلیل خستگیشان مسئول بدانیم، چرا که همچنان پایبند عادتهای توانفرسا هستند، عادت‌هایی همچون سختکوشی، خوردن غذاهای نامناسب، نگرانی بیش از حد، استراحت نکردن و نخوابیدن به اندازه‌ی کافی، یا افراط در روابط جنسی.

اما روانخستگی، برعکسِ افسردگی، بیشتر گمان میرود که کاملاً معلول عوامل بیرونی، خصوصاً عوامل مرتبط با کار باشد. اگر تقصیری در کار باشد، افراد روانخسته مقصرند صرفاً به این خاطر که سخت کار کرده‌اند و بیش از آنچه در توان‌شان بوده هزینه کرده‌اند. خستگیِ مرتبط با روانخستگی را میتوان شکلِ اجتماعیِ افسردگی دانست، اختلالی ساختاری که مستقیماً به محیط کار فرد و موقعیت او در آن مربوط می‌شود. فرد را نمی‌توان به دلیل تأثیر پذیرفتن از شرایط مسئول دانست، اما میشود او را قربانی شرایط کاری شمرد که اثرات منفی دارند.

اگر کسی تاریخ خستگی را تحلیل کند، می‌‌تواند دریابد که به شکل تاریخی چه نظریههای معینی در مورد عوامل ایجاد خستگی مطرح شده‌اند، از جمله تمایل به نگاه به گذشته با یک حالت دلتنگی و غربت و فکر کردن به روزگاری که زندگی در آن دوران آسانتر بوده است. طرح پیوستهی نظریات مختلف در خصوص از دست رفتن نیروی بشر همچنین نشانه‌ای از هراس انسان از مرگ، سالخوردگی، و خطرات کم شدن ارتباط متقابل با محیط پیرامون است. نظریهپردازی در باب خستگی و ارائهی راه حل و درمان برای اثرات آن راهکاری است برای مقابله با درماندگی ما در برابر میرایی و فناپذیری انسان. به بیان دیگر، این یک رزمآرایی است که برای مهار کردن وحشت ما طراحی شده، تا بزرگترین هراسهای وجودیمان را از ما دور نگه دارد، ترسهایی که به هیچ وجه مختص امروز نیستند.

 

برگردان: شهاب بیضایی


آنا کاتارینا شافنر استادیار ادبیات تطبیقی در دانشگاه کنت در بریتانیا است. آن‌چه خواندید برگردان این نوشته‌ی اوست:

Anna Katharina Schaffner, ‘Why Exhaustion Is Not Unique to Our Overstimulated Age,’ Aeon, 6 July 2016.