تاریخ انتشار: 
1397/08/14

افسانه‌ی شایسته‌سالاری

کوامی آنتونی آپیا

Photo by Vidar Nordli-Mathisen on Unsplash

چرا شایسته‌سالاری به نابرابری اجتماعی دامن می‌زند؟ آیا میان «شایستگی» انسان و «ارزش» زندگی او رابطه‌ای وجود دارد؟ «سخت‌کوشی» ارثی است یا اکتسابی؟ آیا به نظر شما معادله‌ی «بهره‌ی هوشی+تلاش=استحقاق» درست است؟


مایکل یانگ در کودکی زندگی سختی داشت. پدرش منتقد موسیقی و موسیقیدانی استرالیایی، و مادرش نقاشی کولی‌مآب بود که در ایرلند بزرگ شده بود. آن‌ها تنگ‌دست و بی‌نظم بودند و اغلب با هم بگومگو داشتند. مایکل، که در سال 1915 در منچستر به دنیا آمده بود، به زودی فهمید که پدر و مادرش به او علاقه ندارند. یک روز وقتی ظاهراً تولدش را فراموش کردند، فکر کرد که می‌خواهند آخر شب حسابی غافلگیرش کنند. اما این طور نبود و واقعاً یادشان رفته بود که تولدش است، امری که البته اصلاً عجیب نبود. او اتفاقی شنید که پدر و مادرش می‌خواهند او را به فرزندخواندگی دهند و، آن طور که خودش می‌گفت، ترس از تنهایی تا پایان عمر با او ماند.

وقتی در 14 سالگی او را به یک مدرسه‌ی شبانه‌روزی آزمایشی در دارتینگتون هال در دِوون فرستادند، اوضاع به کلی عوض شد. این مدرسه را دو انسان‌دوست مترقی بزرگ به نام‌های لئونارد و دوروتی اِلمهِرست بنا نهاده بودند و می‌خواستند با ارائه‌ی تعلیم و تربیتی متفاوت، جامعه را تغییر دهند. مایکل مثل فرزندخوانده‌ی آنها بود چون با او همچون پسرشان رفتار می‌کردند و تا پایان عمر مشوق و حامی‌اش بودند. مایکل ناگهان به یکی از نخبگان فراملی تبدیل شد: با روزولت، رئیس جمهور آمریکا، غذا می‌خورد و به مکالمه‌ی لئونارد و هنری فورد گوش می‌داد.

یانگ، که او را بزرگ‌ترین جامعه‌شناس اهل‌عملِ قرن بیستم خوانده‌اند، پیشگام تحقیق علمی مدرن درباره‌ی زندگی اجتماعی طبقه‌ی کارگر انگلیسی بود. اما او صرفاً در پی مطالعه‌ی طبقه نبود بلکه می‌خواست آسیب‌های ناشی از نظام طبقاتی را رفع کند. آرمان مدرسه‌ی شبانه‌روزی دارتینگتون عبارت بود از پرورش همه‌ی استعدادها و قابلیت‌ها اما ساختار طبقاتی بریتانیا آشکارا از تحقق این امر جلوگیری می‌کرد. چه چیزی باید جایگزین نظام قدیمی کاست‌مانندِ سلسله‌مراتب اجتماعی می‌شد؟ امروز بسیاری در پاسخ به این پرسش می‌گویند، «شایسته‌سالاری»-اصطلاحی که خودِ یانگ حدود 60 سال قبل وضع کرد. شایسته‌سالاری یعنی تخصیص قدرت و امتیاز بر اساس شایستگی فردی و نه اصل‌ونسب اجتماعی.

اکنون بسیاری از مردم عقیده دارند که سلسله‌مراتب ثروت و منزلت در جهان را باید مطابق با آرمان شایسته‌سالاری سازمان‌دهی کرد. به نظر ما شغل‌ها نباید نصیب کسانی شود که ارتباط یا اصل‌ونسب خاصی دارند بلکه باید به شایسته‌ترین افراد، فارغ از پیشینه‌ی خانوادگی آنها، تعلق گیرد. البته گاهی استثناهایی قائل می‌شویم-در جهت تبعیض مثبت، یعنی، برای زدودن تأثیرات تبعیض‌ پیشین. اما چنین استثناهایی موقتی است: وقتی تعصبات جنسی، نژادی و طبقاتی از بین برود، این استثناها دیگر مجاز نخواهد بود. ما جامعه‌ی طبقاتی قدیمی را کنار گذاشته‌ایم. تصور کرده‌ایم که اگر به آرمان شایسته‌سالاری توجه کنیم، نابرابری‌های قدیمی سلسله‌مراتب موروثی از بین خواهد رفت. اما یانگ می‌دانست که چنین نخواهد شد.

یانگ از اصطلاح «نظام رفاه عمومی» متنفر بود-می‌گفت مثل فِنُل بوی بدی دارد-اما هنوز به 30 سالگی نرسیده بود که به ایجاد چنین نظامی کمک کرد. او در مقام مدیر دفتر پژوهش‌های حزب کارگر بریتانیا بخش‌های زیادی از بیانیه‌ی انتخاباتی‌ای را نوشت که به پیروزی این حزب در انتخابات سال 1945 انجامید. این بیانیه، با عنوان «بیایید به آینده بنگریم»، مدافع «تأسیس کشور فدرال سوسیالیستی بریتانیای کبیر» بود، کشوری «آزاد، دموکراتیک، کارآمد، مترقی و خیرخواه که منابع مادی‌اش به نفع مردم بریتانیا سازمان‌دهی» می‌شد. به زودی این حزب، همان طور که وعده داده بود، سن ترک تحصیل را به 15 سالگی ارتقا داد، سواد عمومی را افزایش داد، ساخت‌وساز خانه‌های دولتی برای افراد بی‌سرپناه را بهبود بخشید، تحصیل در دوره‌ی دبیرستان را رایگان کرد، یک نظام ملی سلامتی به وجود آورد، و نظام تأمین اجتماعی همگانی را فراهم کرد.

در سال 1949، وزیر خزانه‌داری دولت کارگر، استَفورد کریپس، بر دارایی‌های بیش از 1 میلیون پوند (با احتساب نرخ تورم، 32 میلیون پوند امروز) مالیاتی 80 درصدی وضع کرد.

در نتیجه، زندگی طبقه‌‌ی کارگر انگلیسی به تدریج بسیار بهتر شد. اتحادیه‌ها و قوانین کار، ساعات کاریِ کارگردان یدی را کاهش، و امکان تفریح و سرگرمی آنها را افزایش دادند. کارگران به لطف افزایش درآمد توانستند تلویزیون و یخچال بخرند. وضع مالیات بر ارثِ جدید یکی از عواملی بود که سبب شد تغییرات در بالای سلسله‌مراتب درآمد هم رخ دهد. در سال 1949، وزیر خزانه‌داری دولت کارگر، استَفورد کریپس، بر دارایی‌های بیش از 1 میلیون پوند (با احتساب نرخ تورم، 32 میلیون پوند امروز) مالیاتی 80 درصدی وضع کرد (باید بگویم که من نوه‌ی او هستم.) تا دو نسل بعد از آن، این کوشش‌های معطوف به اصلاحات اجتماعی هم از اعضای طبقه‌ی کارگر محافظت کرد و هم به تعداد بیشتری از فرزندان آن‌ها اجازه داد تا از نظر شغل و درآمد، و تا حدی منزلت، ترقی کنند. یانگ به خوبی از این دستاوردها، و در عین حال، محدودیت‌هایشان آگاه بود.

پس از جنگ جهانی دوم تعداد دانشجویان در بریتانیا هم مثل آمریکا افزایش یافت، و تحصیلات دانشگاهی بیش از پیش به یکی از شاخص‌های طبقاتی تبدیل شد. کتابداران کم‌درآمد عضو طبقه‌ی متوسط به شمار می‌رفتند زیرا تحصیلات دانشگاهی داشتند اما کارگران خط تولید که درآمد بیشتری داشتند عضو طبقه‌ی کارگر بودند چون دانشگاه نرفته بودند. خودآگاهی طبقه‌ی کارگر- که از خود اسم حزب کارگر (تأسیس در سال 1900) هویدا بود-نشانه‌ی بسیج طبقاتی و موفقیت کارگران در تأمین منافع خود بود. بر عکس، ظهور دوران تحصیلات دانشگاهی حاکی از تحرک طبقاتی و جایگزینی کارگران با کارمندان بود. آیا تحرک طبقاتی خود‌آگاهی طبقاتی را تضعیف می‌کرد؟

این پرسش‌ها فکر یانگ را به خود مشغول می‌کرد. او با تأسیس «مؤسسه‌ی مطالعات اجتماعی» در بِثنال گرین (محله‌ای در لندن) به ایجاد و توسعه‌ی ده‌ها سازمان و برنامه‌ای کمک کرد که همگی به نیازهای اجتماعی‌ای رسیدگی می‌کردند که او شناسایی کرده بود. «انجمن مصرف‌کنندگان» و نشریه‌اش «کدام؟» از جمله ابتکارات یانگ بود. از دیگر ابتکارات او می‌توان به «دانشگاه آزاد» (Open University) اشاره کرد که از زمان تأسیس در سال 1969 بیش از 2 میلیون دانشجو را پرورش داده و به بزرگ‌ترین مؤسسه‌ی دانشگاهی بریتانیا از نظر تعداد دانشجو تبدیل شده است. با این همه به نظر یانگ، تحصیلات صرفاً وسیله‌ی تحرک طبقاتی نبود بلکه راهی برای توانمند کردن مردم در مقام شهروند، فارغ از جایگاه‌شان، بود-تا در برابر سرمایه‌داران و کارگزاران دولت مقاوم‌تر شوند. یانگ در اواخر عمر، «مدرسه‌ی کارآفرینان اجتماعی» را بنا نهاد. او دهه‌ها در پی تقویت شبکه‌های اجتماعی-به قول جامعه‌شناسان کنونی، «سرمایه‌ی اجتماعیِ»-گروه‌هایی بود که ثروتمندان و قدرتمندان جامعه بیش از پیش به آن‌ها امر و نهی می‌کردند.

نیروی محرکه‌ی یانگ این بود که می‌دانست سلسله‌مراتب طبقاتی در برابر اصلاحاتی که او به اجرایشان کمک کرده بود، مقاومت خواهد کرد. او این مسئله را در سال 1958 در دومین کتاب پرفروش خود، رمانی طنزآمیز با عنوان ظهور شایسته‌سالاری توضیح داد. مثل بسیاری از پدیده‌ها، شایسته‌سالاری هم نامی بود که دشمن این پدیده به آن داد. رمان یانگ ظاهراً تحلیلی بود که مورخی در سال 2033 درباره‌ی تحولات جامعه‌ی جدید بریتانیا در دهه‌های گذشته نوشته بود. در آن آینده‌ی دور، ثروت و قدرت اکتسابی بود، نه موروثی. به قول نویسنده، طبقه‌ی جدید حاکم با فرمول «بهره‌ی هوشی+تلاش=شایستگی» تعیین می‌شد. دموکراسی جای خود را به حکومت باهوش‌ترین‌ها می‌داد-«نه نوعی اشرافیت‌سالاری مبتنی بر اصل‌ونسب، و نه نوعی توانگرسالاریِ مبتنی بر ثروت بلکه نوعی شایسته‌سالاری واقعیِ مبتنی بر استعداد.» واژه‌ی «شایسته‌سالاری» نخستین بار در این کتاب به کار رفت، کتابی که می‌خواست نشان دهد جامعه‌ی مبتنی بر این اصل چه شکل و شمایلی خواهد داشت.

دیدگاه یانگ کاملاً بدبینانه بود. به نظر او، هر چه ثروت بیشتر بازتاب توزیع استعداد طبیعی شود، و ثروتمندان بیشتر با هم ازدواج کنند، جامعه بیشتر به دو طبقه‌ی اصلی تقسیم می‌شود، و همه می‌پذیرند که در همان طبقه‌ای هستند که کم‌وبیش استحقاقش را دارند. او می‌گفت در چنین کشوری «آدم‌های سرشناس می‌دانند که موفقیت، پاداش منصفانه‌ی توانایی و کوشش خودشان است، و آدم‌های رده‌پایین‌تر هم می‌دانند که نتوانسته‌اند از فرصت‌هایی که به آنها داده شده استفاده کنند. «آنها را بارها و بارها آزموده‌اند...اگر مکرراً "کندذهن" خوانده شده‌اند دیگر نمی‌توانند اعتراض کنند؛ این واقعیتی ناخوشایند است.»

اما همان طور که راوی کتاب یانگ می‌پذیرد، مشکل این است که «تقریباً همه‌ی والدین سعی خواهند کرد که امتیازات غیرمنصفانه‌ای برای فرزندانشان کسب کنند.» و وقتی درآمدها نابرابر باشد آدم‌های پولدارتر می‌توانند این هدف را دنبال کنند. اگر وضعیت مالی پدر و مادرتان در تعیین پاداش‌های اقتصادی شما نقش داشته باشد، دیگر بر اساس فرمول «بهره‌ی هوشی+تلاش=شایستگی» زندگی نمی‌کنید.

theguardian


این نگرانی‌ها بی‌مورد نبوده است. در آمریکا، بین سال‌های 1979 و 2013 درآمدِ پیش از مالیاتِ بیست درصدِ بالایی خانوارها 4 تریلیون دلار افزایش یافت-1 تریلیون دلار بیش از افزایش درآمد تمامی دیگر خانوارها. وقتی دسترسی به تحصیلات دانشگاهی در بریتانیا و آمریکا افزایش یافت، این امر را یکی از عوامل مهم ایجاد برابری می‌دانستند. اما دو نسل بعد، پژوهشگران می‌گویند که اکنون تحصیلات دانشگاهی یکی از عوامل مهم ایجاد نابرابری است. اقتصاددانان دریافته‌اند که در بسیاری از دانشگاه‌های طراز اول آمریکا-از جمله براون، دارتموث، پن، پرینستون و ییل-تعداد دانشجویانی که به 1 درصد بالایی خانوارها تعلق دارند از تعداد دانشجویانی که به 60 درصد پایینی تعلق دارند بیشتر است. به اختصار می‌توان گفت که برای قرار گرفتن در رده‌ی بالایی ثروت، قدرت، و امتیاز بسیار مهم است که در خانواده‌هایی در همان رده به دنیا بیایید. دانیل مارکوویتس، استاد حقوق دانشگاه ییل، می‌گوید که «شایسته‌سالاری آمریکایی دقیقاً به همان چیزی تبدیل شده که قصد مبارزه با آن را داشت: سازوکاری برای انتقال خاندانی‌ِ ثروت و امتیاز از نسلی به نسل دیگر.»

یانگ، که در سال 2002 در 86 سالگی از دنیا رفت، از این مسئله غافل نبود. او می‌گفت، «تحصیلات بر اقلیتی مهر تأیید، و بر بسیاری که از هفت سالگی یا پیش از آن در مدرسه ندرخشیده‌اند، مهر عدم تأیید زده است.» آن‌چه باید سازوکار تحرک طبقاتی می‌بود به دژ امتیازات انحصاری تبدیل شده است. یانگ گروه نوظهور شایسته‌سالاران تاجرمسلکی را می‌دید که ممکن است به طرز تحمل‌ناپذیری خودپسند باشند، بسیار بیش از کسانی که می‌دانستند نه به دلیل شایستگی خود بلکه به این علت پیشرفت کرده‌اند که فرزند آدم خاصی هستند و از خویشاوندسالاری سود برده‌اند. تازه‌واردها ممکن است واقعاً عقیده داشته باشند که از نظر اخلاقی حق با آن‌ها است. این نخبگان چنان مطمئن هستند که تقریباً هیچ حقی نیست که به ناروا برای خود قائل نباشند. به نظر یانگ، تنها فایده‌ی پوسته‌ی ضخیم یا لاک «شایستگی» این بود که دیگر برنده شدن مایه‌ی ننگ و شرمساری نبود.

برخلاف بریتانیایی‌ها، آمریکایی‌ها خیلی از خودآگاهی طبقه‌ی کارگر حرف نمی‌زنند؛ گاهی می‌گویند که همه‌ی آمریکایی‌ها خود را عضو طبقه‌ی متوسط می‌دانند. اما الان آمریکایی‌ها چنین تصوری ندارند. در سال 2014 یکی از پیمایش‌های «مرکز ملی سنجش افکار عمومی» نشان داد که بیشتر آمریکایی‌ها خود را عضو طبقه‌ی کارگر می‌دانند و نه طبقه‌ی متوسط. یکی (اما فقط یکی) از گرایش‌های پوپولیستی‌ای که ترامپ را به قدرت رساند، بیزاری از طبقه‌ای بود که به تحصیلات خود و ارزشش می‌بالید: آدم‌های دانشگاه‌رفته‌ی جهان‌وطنی که رسانه‌ها، فرهنگ عمومی و شغل‌های تخصصی را در آمریکا کنترل می‌کنند. همان طور که نِیت سیلور اندکی پس از انتخابات 2016 گفت، در 50 ناحیه‌ای که ساکنانش بیشترین میزان تحصیلات را داشتند، کلینتون پیروز شد و در 50 ناحیه‌ای که ساکنانش کمترین میزان تحصیلات را داشتند، ترامپ به پیروزی رسید. در نظرِ پوپولیست‌ها، نخبگان لیبرال به آمریکایی‌های معمولی به دیده‌ی تحقیر می‌نگرند، دغدغه‌های آن‌ها را نادیده می‌گیرند و از قدرتشان تنها به نفع خود بهره می‌برند. ممکن است که پوپولیست‌ها آن‌ها را طبقه‌ی بالا نخوانند اما شاخص‌هایی که برای تعریفشان به کار می‌برند-ثروت، تحصیلات، ارتباطات و قدرت-با طبقات بالا و متوسطِ بالای قرن بیستم همخوانی دارد.

بسیاری از رأی‌دهندگان سفیدپوستِ طبقه‌ی کارگر به علت فقدان تحصیلات رسمی، احساس انقیاد می‌کنند، و این می‌تواند در سوگیری سیاسی آن‌ها نقش بازی کند. در اوایل دهه‌ی 1970، دو جامعه‌شناس به نام‌های ریچارد سِنِت و جاناتان کاب در تحقیقی با عنوانِ به‌یادماندنیِ «صدمات پنهانی طبقه» (Injuries of Class The Hidden) به این نگرش‌ها اشاره کردند. این احساس آسیب‌پذیری با احساس برتری از دیگر جهات کاملاً سازگار است. مردان طبقه‌ی کارگر اغلب فکر می‌کنند که مردان طبقات متوسط و بالا بزدل و بی‌لیاقت‌اند.

با این همه، بخش مهمی از طبقه‌ی کارگر سفیدپوست آمریکایی متقاعد شده‌اند که، از جهتی، مستحق فرصت‌هایی نیستند که از آن‌ها دریغ شده است. ممکن است شکایت کنند که در رقابت برای کار و توزیع کمک‌های دولتی امتیازات غیرمنصفانه‌ای به اقلیت‌ها داده شده است. اما وقتی آن‌ها را استخدام نمی‌کنند این رفتار را نادرست نمی‌دانند چون خودشان هم فکر می‌کنند که برای این شغل‌ها صلاحیت ندارند. افزون بر این، وقتی آن‌ها را استخدام می‌کنند فکر نمی‌کنند که این شغل‌ها معمولاً کم‌درآمدترند. به نظر آن‌ها، اقلیت‌ها دارند «صدقه» می‌گیرند-و ممکن است فکر کنند که به زنان هم امتیازات غیرمنصفانه‌ای داده می‌شود-اما فکر نمی‌کنند که راه حل این است که برای خودشان هم صدقه بطلبند. احتمالاً فکر می‌کنند که رفتار با اقلیت‌های نژادی، استثنایی بر قاعده‌ی کلیِ درست است: به نظر آن‌ها آمریکا عمدتاً جامعه‌ای است، و قطعاً باید باشد، که در آن به افراد مستحق فرصت داده می‌شود.

theguardian


اگر یک نظام خاندانی جدید در حال ایجاد باشد، می‌توان نتیجه گرفت که شایسته‌سالاری خوب کار نکرده است چون، همان طور که بسیاری شکایت می‌کنند، به اندازه‌ی کافی شایسته‌سالار نیست. اگر استعداد تنها در گروه‌های پردرآمد به خوبی پرورش می‌یابد، می‌توان نتیجه گرفت که از دستیابی به آرمان شایسته‌سالاری بازمانده‌ایم. شاید نتوان برای همه تعلیم و تربیت خانوادگیِ به یک اندازه خوب فراهم کرد اما می‌توان با جدیت بیشتر بر شایستگی تأکید، و اطمینان حاصل کرد که همه‌ی کودکان از امتیازات آموزشی بهره‌مند باشند و همان شگردهای اجتماعی‌ای را بیاموزند که خانواده‌های موفق به فرزندان‌شان یاد می‌دهند. چرا چنین واکنشی درست نیست؟

چون، به نظر یانگ، مشکل تنها نحوه‌ی توزیع جوایز زندگی اجتماعی نیست بلکه خود جایزه‌ها هم بخشی از مشکل هستند. به نظر یانگ، نظام طبقاتی مبتنی بر شایسته‌سالاری باز هم نوعی نظام طبقاتی است: نظامی که در آن سلسله‌مراتب احترام اجتماعی وجود دارد، و برای کسانی شأن و ارزش قائل است که در صدر جای می‌گیرند. در چنین نظامی کسانی که استعداد و قابلیت تلاش را به ارث نبرده‌اند (استعداد و تلاشی که همراه با تحصیلات مناسب، پردرآمدترین شغل‌ها را نصیب افراد می‌کند) از احترام و عزت‌نفس محروم‌اند. به همین دلیل است که نویسندگان بیانیه‌ی تخیلی «مانیفست چلسی»-که در کتاب ظهور شایسته‌سالاری آخرین نشانه‌ی مقاومت در برابر نظم جدید به شمار می‌رود-از جامعه‌ای دفاع می‌کنند که «هم ارزش‌هایی متکثر دارد و هم بر اساس این ارزش‌ها عمل می‌کند»، ارزش‌هایی شامل مهربانی، شجاعت و حساسیت، که به همه فرصت می‌دهد تا «استعدادهای خاص خود برای گذراندن یک زندگی‌ پربار» را پرورش دهند. حتی اگر به نوعی فرمول «بهره‌ی هوشی+تلاش=شایستگی» را رعایت می‌کردید، باز هم این معادله به نابرابری دامن می‌زد.

یانگ این دیدگاه متفاوت را در دوران تحصیل در دارتینگتون هال آموخته بود. بر اساس این دیدگاه، هر یک از ما استعدادهایی داریم و به موفقیت‌های متمایزی دست پیدا خواهیم کرد و عزت‌نفس خواهیم یافت. تعهد عمیق یانگ به برابری اجتماعی ممکن است مثل آرمان‌شهرها نوعی خیال‌بافی به نظر برسد. اما این تعهد متکی بر بینش فلسفی ژرف‌تری است. وظیفه‌ی اصلی اخلاق این است که بپرسد زندگی خوب یعنی چه. یک پاسخ معقول این است که بگوییم خوب زیستن یعنی رویارویی با چالش‌های حاصل از سه چیز: استعدادهای‌مان، محیط زندگی‌مان، و طرح و نقشه‌هایی که به نظرمان مهم است. هر یک از ما استعدادهای متفاوتی داریم، در محیط متفاوتی به دنیا می‌آییم و طرح‌های متفاوتی را برمی‌گزینیم. بنابراین، هر یک از ما با چالش‌های متفاوتی مواجه هستیم. هیچ معیار تطبیقی‌ای وجود ندارد که بر اساس آن بتوان ارزیابی کرد که زندگی چه کسی بهتر است؛ یانگ حق داشت که با این نظر مخالفت کند که «مردم را می‌توان از نظر ارزش رده‌بندی کرد.» در نهایت، مهم نیست که در مقایسه با دیگران در کدام رده جای می‌گیریم. لازم نیست که ببینیم در چه چیزی از بقیه بهتر هستیم؛ به نظر یانگ و دیگر پیروان مکتب دارتینگتون، تنها چیزی که اهمیت دارد این است که از هیچ کوششی مضایقه نکنیم.

به نظر یانگ، آرمان شایسته‌سالاری دو مسئله‌ی متفاوت را با هم خلط می‌کند. یکی مسئله‌ی قابلیت و توانایی است و دیگری مسئله‌ی ارزش انسان. اگر دنبال کسانی هستیم که کارهای سختی را انجام دهند که مستلزم استعداد، تحصیلات، تلاش، یادگیری و تمرین است، باید بتوانیم تشخیص دهیم که چه کسی علاقه و استعدادِ لازم را دارد و آنها را به یادگیری و تمرین تشویق کنیم.

چون فرصت‌های آموزشی و شغلی محدود است، باید روش‌هایی برای تخصیص آن‌ها داشته باشیم-هم به اصول گزینشی‌ای احتیاج داریم که آدم‌های مناسب برای هر کاری را مشخص کند، و هم باید مشوق‌های مناسبی داشته باشیم تا مطمئن شویم که کارِ لازم انجام می‌شود. اگر این اصول گزینش معقول باشند، در این صورت می‌توان گفت آدم‌هایی که معیارهای لازم برای ورود به دانشگاه‌ها یا استخدام را دارند، «شایسته»‌اند. با استفاده از یک اصطلاح مفید فلسفی می‌توان گفت که این مسئله به «استحقاق نهادی» ربط دارد. به تعبیری، شایستگی این آدم‌ها مثل شایستگی کسانی است که بلیت بخت‌آزمایی خریده و برنده شده‌اند: آنها به لطف کاربرد درست قواعد برنده شده‌اند.

اما استحقاق نهادی به ارزش ذاتی آدم‌هایی که به دانشگاه می‌روند یا کار پیدا می‌کنند، هیچ ربطی ندارد، درست همان طور که نمی‌توان گفت برندگان بلیت بخت‌آزمایی شایستگی خاصی دارند و بازندگان از آنها کم‌ارزش‌ترند. حتی مهم‌ترین موفقیت‌ها نیز متکی بر احتمالات و اتفاقات گوناگون‌اند. اگر اینشتین یک قرن زودتر به دنیا آمده بود ممکن بود به هیچ موفقیت خاصی در فیزیک دست پیدا نکند؛ اگر موتزارت در اوایل قرن بیستم به سن بلوغ می‌رسید و موسیقی دوازده نتی یاد می‌گرفت ممکن بود هیچ موفقیت چشمگیری به دست نیاورد. اگر این دو نفر در قبیله‌ی نوکاک در آمازون به دنیا می‌آمدند احتمالاً استعدادهایشان به هیچ دردی نمی‌خورد.

حرف مهم‌تر یانگ این بود که می‌گفت باید خود را به چیزی ملزم کنیم که هنوز دقیقاً نمی‌دانیم چطور باید انجامش داد: تحقیر نکردن کسانی که در رقابتِ بی‌امان پیروز نمی‌شوند.

قابلیت سخت‌کوشی نیز حاصل استعدادهای طبیعی و تربیت است. بنابراین استعداد و تلاش، دو عامل تعیین‌کننده در دنیای شایسته‌سالاری، هیچ یک اکتسابی نیست. همان طور که ظهور شایسته‌سالاری رُک و پوست‌کنده می‌گوید، کسانی که بارها و بارها «کندذهن خوانده شده‌اند» هنوز قابلیت‌هایی دارند و می‌توانند زندگی بامعنایی داشته باشند. زندگی آدم‌های کمتر موفق، کم‌ارزش‌تر از زندگی دیگران نیست، اما نه به این دلیل که به همان اندازه یا بیشتر ارزش دارند. تنها به این دلیل که هیچ روش معقولی برای مقایسه‌ی ارزش زندگی آدم‌ها وجود ندارد.

اگر مفهوم پیچیده‌ی «شایستگی» را کنار بگذاریم کار آسان‌تر می‌شود. ثروت و منزلت پاداش‌هایی‌اند که می‌توانند مردم را به انجام کارهای ضروری تشویق کنند. یک جامعه‌ی بسامان استعدادها را به خوبی پرورش خواهد داد و به کار خواهد گرفت. پاداش‌های اجتماعی، یعنی ثروت و منزلت، ناگزیر به طور نابرابر تقسیم خواهد شد زیرا تنها در این صورت می‌توانند مشوق رفتار انسان باشند. اما اگر کسانی را که از نظر ژنتیکی و پیشامدهای تاریخی بخت و اقبال‌شان آن قدر مساعد نبوده، نه تنها شایسته ندانیم بلکه بی‌ارزش بشمریم، در این صورت اشتباه کرده‌ایم.

بله، مردم حتماً می‌خواهند ثروت و منزلت خود را با کسانی که دوست دارند تقسیم کنند، و سعی می‌کنند که فرزندانشان پاداش‌های مالی و اجتماعی دریافت کنند. اما نباید امتیازات فرزندان خود را به گونه‌ای تأمین کنیم که فرزندان دیگران از زندگی آبرومندانه محروم شوند. هر کودکی باید به آموزش مناسب، درخور استعدادها و اهدافش، دسترسی داشته باشد؛ و هر کودکی باید بتواند عزت‌نفس داشته باشد. ما می‌دانیم که چطور باید فرصت‌های پیشرفت را دموکراتیزه‌تر کنیم، حتی اگر اوضاع سیاسی فعلی در بریتانیا و آمریکا طوری باشد که چنین کاری در آینده‌ی نزدیک بعید به نظر برسد. اما چنین اقداماتی در ناکجا‌آباد شایسته‌سالارانه‌ی یانگ پیش‌بینی شده بود، جایی که قرار بود ارث چندان نفوذی نداشته باشد. حرف مهم‌تر یانگ این بود که می‌گفت باید خود را به چیزی ملزم کنیم که هنوز دقیقاً نمی‌دانیم چطور باید انجامش داد: تحقیر نکردن کسانی که در رقابتِ بی‌امان پیروز نمی‌شوند.

یانگ می‌گفت، «درست است که افراد را بر اساس شایستگی خود به کار بگماریم. اما نادرست است که کسانی را که به نظرمان شایستگی خاصی دارند در قالب طبقه‌ی اجتماعی جدیدی تثبیت کنیم که دیگران در آن جایی نداشته باشند.» هدف ما از بین بردن سلسله‌مراتب و ایجاد برابری مطلق نیست؛ ما در شمار زیادی از سلسله‌مراتب‌های قیاس‌ناپذیر به سر می‌بریم، و توزیع احترام اجتماعی همیشه به سود رمان‌نویسِ بهتر، ریاضی‌دانِ مهم‌تر، تاجر زیرک‌تر، دونده‌ی سریع‌تر، و کارآفرین اجتماعیِ موفق‌تر خواهد بود. ما نمی‌توانیم توزیع سرمایه‌ی اقتصادی، اجتماعی و انسانی را به طور کامل کنترل کنیم، یا الگوهای پیچیده‌ی حاصل از این شبکه‌های تودرتو را کاملاً از بین ببریم. اما لازم نیست که این خسارت‌های ناشی از نظام طبقاتی به هویت‌های طبقاتی هم لطمه بزند. همگی وظیفه داریم که بی‌درنگ در طرز فکر خود درباره‌ی ارزش انسان به سود برابری اخلاقی تجدیدنظر کنیم.

این ممکن است آرمان‌شهرباورانه به نظر برسد، و، در کامل‌ترین شکل خود، بی‌تردید چنین است. اما هیچ‌کس عمل‌گراتر از یانگ نبود، کسی که مظهر بارز نهادسازی بود. یانگ هم نگران اشخاص بود و هم نگران نهادها؛ وقتی در بیمارستان در بستر مرگ بود و با سرطان دست و پنجه نرم می‌کرد، نگران بود که مبادا مهاجران آفریقایی‌ای که چرخ‌دستی‌های غذا را این سو و آن سو می‌برند حقوق کافی نگیرند. اما شفقت او به عمل‌گرایی‌اش جوش خورده بود. او صرفاً رؤیای کاهش امتیازات موروثی را در سر نمی‌پروراند بلکه اقدامات ملموسی را هم برای تحقق آن طراحی کرد، به این امید که همه‌ی شهروندان فرصت یابند تا «استعدادهای خاص خود برای گذراندن یک زندگی پربار» را پرورش دهند. بی‌تردید او خودش دقیقاً چنین کرده بود. در آینده‌ی تخیلیِ ظهور شایسته‌سالاری هنوز «مجلس اعیان» وجود داشت اما تنها کسانی عضو آن بودند که به علت خدمات عام‌المنفعه‌ی درخشان خود به این مقام منصوب شده بودند. بی‌تردید یانگ شایسته‌ی عضویت در این نهاد مقننه‌ی تخیلی بود.

اما مجلس اعیان بریتانیا این طور نبود، و این شاید یکی از دلایلی بود که حامی یانگ، لئونارد المهرست، در دهه‌ی 1940 از پذیرش لقب لرد خودداری کرد. المهرست می‌گفت، «نه من می‌توانستم به آسانی پذیرش چنین عنوانی را به دوستانم توضیح دهم و نه فهم آن برای دوستانم آسان بود.» اما طنز قضیه این است که یانگ، این برابری‌طلب بزرگ، این عنوان را در سال 1978 پذیرفت. او برای خود لقب «بارون یانگ از دارتینگتون» را انتخاب کرد، به نشانه‌ی احترام به مؤسسه‌ای که از 27 سالگی یکی از امنایش بود. همان طور که انتظار می‌رفت، او از این فرصت استفاده کرد تا در مجلس اعیان درباره‌ی مسائل موردعلاقه‌اش صحبت کند. اما هنوز نکته‌ی طنزآمیز دیگری هم باقی مانده است. او به دوستانش گفت که این عنوان را «محتاطانه» پذیرفته است. یکی از دلایل عمده‌ی پذیرش این عنوان این بود که به سختی از عهده‌ی پرداخت هزینه‌های سفر به لندن از خانه‌اش در بیرون از شهر برمی‌آمد. اعضای مجلس اعیان نه تنها برای شرکت در جلسات این مجلس مقرری روزانه می‌گیرند بلکه می‌توانند به رایگان با قطار سفر کنند. مایکل یانگ به جرگه‌ی اشراف در آمد چون به پولش احتیاج داشت.

 

برگردان: عرفان ثابتی


کوامی آنتونی آپیا نظریه‌پرداز آمریکایی-غنایی، استاد فلسفه در دانشگاه نیویورک و نویسنده‌ی کتاب دروغ‌هایی که مایه‌ی پیوند است: بازاندیشی هویت است. آن‌چه خواندید برگردان این نوشته‌ی او با عنوان اصلی زیر است:

Kwame Anthony Appiah, ‘The myth of meritocracy: Who really gets what they deserve?’, The Guardian, 19 October 2018.