تاریخ انتشار: 
1397/11/28

سعید پیوندی: هر گروه، انقلاب خاص خودش را می‎خواست

سعید پیوندی، جامعه‌شناس

فعالان سیاسی، روشنفکران و مردمی که ۴۰ سال پیش در ایران انقلاب کردند یا شاهد انقلاب بودند، در روزهای پیروزی انقلاب کجا بودند و چه می‌کردند؟ چه بیم و امیدهایی به این انقلاب داشتند؟ و اکنون پس از گذشت چهار دهه، بیم و امیدهای آن روزهای‌شان را چقدر منطبق بر نتایج این انقلاب می‌بینند؟

برای یافتن پاسخ این سوالات با شماری از انقلابیون و شاهدان انقلاب گفت‌وگو کردیم. حاصل هر گفت‌وگو روایتی به مثابه‌ی یک تجربه از انقلاب است که روزهای پر شور و التهاب پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ و پی‌آمدهای آن را در شهرهای مختلف ایران و در بین گروه‌های سیاسی، قومی و مذهبی مختلف به تصویر می‌کشد. سعید پیوندی، استاد جامعه‌شناسی دانشگاه لورن، در گفت‌وگو با آسو تجربه‌اش از انقلاب و نتایج آن را این‌گونه روایت می‌کند:

 

در زمان انقلاب ۱۳۵۷، دانشجو بودم و خبرنگار. با گروه‌های کارگری همکاری میکردم و مقاله می‌نوشتم، ولی گرایش اصلی‌ام کمونیستی بود و از همین زاویه هم طرفدار انقلاب به معنای دگرگون کردن رادیکال جامعه از طریق جنبش اجتماعیِ مردمی بودم.  

من فکر میکردم این انقلاب یک تغییر خیلی عمده و تاریخی در ایران است و شاید جامعه‌ی ما را برای همیشه از شرِ یک حکومت استبدادی رها سازد. همان‌طور که بسیاری از روشنفکران و کنش‌گران انقلاب مشروطیت هم فکر میکردند که مشروطیت و اندکی پس از آن، برچیده شدن استبداد صغیر، پایان شب سیاه و طولانیِ استبداد است. شاید بتوان گفت در هر دورهای که اندکی گشایش سیاسی در ایران به وجود ‌آمد، این امید هم شکل می‌گرفت که جامعه‌ی ما تاریخ خود را ورق زده و دوران جدیدی با دموکراسی آغاز می‌شود.   

زمان پیروزی انقلاب، حسی که در همه‌ی ما وجود داشت چنین بود که یک بارِ بزرگ از دوش جامعه برداشته شده و جامعه احساس سبکیِ تاریخی دارد و میتواند با شتاب بیشتری پیشرفت کند. در این دورانِ کوتاه و شکننده، همه چیز مثبت بود و به نظر می‌رسید مردم با هم بیشتر دوست هستند و به یکدیگر کمک می‌کنند. نوعی انسجام و همبستگی جمعی به‌وجود آمده بود، همراه افقی جدید که برای همه، هم حیرتانگیز بود و هم جذاب. 

از سال ۱۳۵۶ که اولین تظاهرات‌ شروع شد، ما به عنوان گروه‌های دانشجویی گاهی به مساجد می‌رفتیم که تنها مکان‌های «آزاد» برای گرد‌همایی مردمی بودند. من و دوستان دانشجویم از این‌که هر روز گروه‌های بیشتری جذب فعالیت‌ها و تظاهرات شبانه‌ی ضد حکومتی می‌شدند سر از پا نمی‌شناختیم. این حس را داشتیم که موج‌های خشم مردمی بلند و بلندتر می‌شود. در تظاهرات، ما به عنوان گروه‌های چپ، شعارهای خودمان مانند «نان، مسکن، آزادی» را میدادیم، اما تودههای مردم، با این‌که فقیر بودند و مشکلات زیادی داشتند، این شعارها را نمی‌پذیرفتند و بیشتر جذب شعارهای مذهبی و اسلام‌گرایان می‌شدند. با این حال، نگاه خاصی که مذهبیها به جنبش ضد حکومتی‌ای که در حال شکل گرفتن بود داشتند باعث نمیشد که ما خودمان را از آنها تفکیک کنیم. از نگاه ما، همه باید علیه حکومت استبدادی با یکدیگر هم‌ساز می‌شدند. 

اما حتی در دانشگاه هم که گروه‌های مختلف با هم تظاهرات میکردند، مذهبی‌ها یک نوع انحصار‎‎طلبی در شعارها و رفتارشان داشتند که آزاردهنده بود. بعدها زمانی که جنبش گسترده شد برخی از برخوردها مانند نگاهی که به زنان داشتند و یا نبود مدارا با دگراندیشان نیز منفی و نگران‌کننده شد. اما برای ما آن زمان هدف اصلی کنار زدن حکومت استبدادی بود. در مورد زنان هم تصور ما این بود که طرح مسائلی مانند حجاب و یا نگاه به زن، به عنوان یک شهروند دوم در برابر هدف‌های بزرگ سیاسی اهمیت کمتری دارد. 

برای همین همیشه این سؤال وجود داشت که آیا ما میتوانیم بعد از انقلاب همراه و هم‌پیمان کسانی باشیم که انحصارطلب هستند، به مسایل اجتماعی نگاه سنتی دارند و میخواهند جامعه را به این سو ببرند؟ نمی‌دانستیم که آیا این‌ها نیرومند و توانمند میشوند و یا به حاشیه رانده میشوند؟ مشکل اساسی دیگر هم این بود که هر گروه، انقلاب خاص خودش را میخواست، یک خوانش خاصی از حوادث داشت و می‌خواست جامعه‌ی ایده آل مورد نظر خودش را بهوجود آورد. 

از امیدهایم هم که بخواهم بگویم، بخشی از امیدهایی که آن‌ موقع به این انقلاب داشتم، به نگاهم به عنوان یک کنشگر چپ برمی‌گشت. من مانند دوستان دیگرِ چپ‌گرا، سلطه‌ی غرب بر کشور را یک مسئله‌ی اساسی و مرکزی می‌دانستم، اما بعدها متوجه شدم، آن مسئله‌ای که زمانی برای من بسیار مهم و حیاتی بود، در سرنوشت تاریخی جامعه‌ی ایران آن‌قدرها هم اهمیت نداشت. به زبان دیگر آنچه ما وابستگی به امپریالیسم و غرب می‌نامیدیم خوانشی اغراق‌آمیز از رابطه‌ی ایران با غرب بود. من فکر میکردم مسئله‌ی کلیدی برای پیشرفت آینده‌ی ایران، مبارزه با امپریالیسم آمریکا است و وقتی که نیروهای اسلام‌گرا با آمریکا درگیر شدند، حداقل بخشی از خواست‌های چپ برآورده شده است. ولی بعدها مشاهده کردم که این گرایش ضد امپریالیستی یا ضد غرب برای اسلام‌گراها در واقع دشمنی‌ای یک‌جا با تمدن و سیاست غرب بود. در حالی‌که من و دیگر کنش‌گران چپ با سلطه‌ی اقتصادی و سیاسی کشورهای سرمایه‌داری بر ایران مخالف بودیم و کینه‌ای از تمدن غرب و دستاوردهای اومانیستی آن نداشتیم. اندیشه‌ی چپ مارکسیستی خود از غرب آمده بود و نیروهای بسیاری در غرب چپ‌گرا و هم‌پیمان ما بودند. برای اسلام‌گرایان مبارزه علیه امپریالیسم و غرب، مبارزه علیه دستاوردهای تمدن غرب مانند برابری زن و مرد، دموکراسی، آزادی رسانه‌ها و بیان هم بود. این اشتباه بزرگی بود که در تحلیل کسانی مثل من وجود داشت.  

تجربه‌های بعدی نشان داد که بسیاری از چیزهای دیگری هم که برای من اهمیت داشت و از آنها به عنوان مسائل و مشکلات اصلی جامعه یاد می‌کردم، برای سرنوشت جامعه و انقلاب چندان هم مهم نبودند. برای مثال ما فکر می‌کردیم اگر کارخانه‌های بزرگ دولتی شوند و سرمایه‌های خارجی در ایران وجود نداشته باشد، انقلاب به نتیجه می‌رسد. اما تجربه نشان داد که دولتی کردن کارخانه‌ها و نقش مرکزی دولت در اقتصاد به خودی خود عدالت اجتماعی و بهتر شدن وضعیت مردم و جامعه را در پی نمی‌آورد. نگاه ما خطی و ساده‌انگارانه بود و همه چیز را طبقاتی می‌دیدیم. روحانیت و نیروهای اسلام‌گرا را هم با همین خط‌کش طبقاتی اندازه می‌گرفتیم و به ایدئولوژی مذهبی آنها کم بها می‌دادیم. این‌ها در واقع یک مجموعه ایدئال‌هایی بود که ما در آن‌ زمان در مورد جامعه و اقتصاد داشتیم ولی پیامدهایشان برای جامعه بسیار منفی و فاجعه‌بار بود. 

هم‌زمان، همه‌ی ما به آزادی، جامعه‌ی مدنی و حقوق بشر بهای کمی می‌دادیم و شاید یکی از دلایل شکست انقلاب هم این بود که نیروهای سیاسی از چپ تا اسلام‌گرا باور چندانی به دموکراسی نداشتند و آزادی را امری روبنایی و غیراصلی و لیبرالی تلقی می‌کردند. سرنوشت انقلاب تا حدودی زیادی به همین تلقی منفی از دموکراسی به عنوان پدیده‌ی غربی هم پیوند خورد و کسانی مانند من عدالت اجتماعی و مبارزه‌ی ضدامپریالیستی را مهم‌تر از دموکراسی ‌دانستند. یادم است وقتی در دادگاه‌های انقلاب اعدام‌های بدون محاکمه شروع شد، همه‌ی ما خواهان شتاب بخشیدن به این روند بودیم و اهمیتی به حقوق اولیه‌ی محکومان و حق آنها به برخورداری از محاکمه‌ی عادلانه نمی‌دادیم. همه‌ی‌ این‌ها نشانه‌های ضعیف بودن فرهنگ دموکراسی در میان کنش‌گران چپ بود. 

تجربه‌ی من این بود که شاید ما نباید هیچ چیزی را با آزادی و توسعه‌ی مدنی جامعه عوض میکردیم. برای این‌که هرقدر هم که حکومت‌ها ناکارا و نامطلوب باشند، وقتی آزادی و جامعه‌ی مدنی وجود داشته باشند ما میتوانیم برای تغییر اوضاع تلاش کنیم، ولی وقتی که آزادی نداشته باشیم، از حقوق مدنی محروم باشیم و جامعه‌ی مدنی نیرومندی هم نداشته باشیم به راحتی میتوانند هر زمان خواستند به سراغ مخالفان بیایند و هر طوری که دل‌شان خواست به نام انقلاب، به نام مردم، مستضعفان، و یا اسلام ما را سرکوب کنند.

تجربه‌ی انقلاب همچنین نشان داد که دفاع از حقوق زنان، اقلیت‌های دینی و قومی و سایر مطالبات مدنی، موضوع‌های فرعی و حاشیه‌ای نیستند و بخشی از مبارزه برای دموکراسی را تشکیل می‌دهند. در فرایند چنین مبارزاتی‌ست که فرهنگ دموکراسی و حقوق بشر در جامعه گسترش پیدا می‌کند.