تاریخ انتشار: 
1398/01/07

غرابت شورانگیز فریدریش نیچه

جاناتان رِی

Berfrois

زندگی‌نامه‌ی تازه‌ای که درباره‌ی نیچه منتشر شده نشان می‌دهد که او مردی آدابدان و به تمام معنا محترم بوده: محجوب، باملاحظه، و اندکی عجیب و غریب.


«من انسان نیستم، من بمبام!» فریدریش نیچه به این‌طور مبالغه‌های پرطمطراق مشهور است، اما اکثر آثار او لحن بی‌تکلفی دارند و جملاتش همیشه، مثل صدای ناقوس‌ها، ساده و صریح و سرراست‌اند. حمله‌ی مشهور او به «نظریه‌پردازها» در کتاب اولش زایش تراژدی (1872) را در نظر بیاورید. نیچه می‌گوید که نظریه‌پردازها هرآن‌چه را که باید درباره‌ی «ادبیات جهان» بدانیم می‌دانند – و می‌توانند «دوره‌ها و سبک‌های آن را نام‌گذاری کنند، هم‌چنان که آدم به جانوران نام می‌داد.» اما به جای آن که «در جریان سرد و سهمگین هستی غوطه‌ور شوند»، صرفاً به همین دل‌خوش‌اند که «بر کناره‌ی رودخانه با پریشان‌احوالی این سو و آن سو بدوند.»

جمله‌ها را که کلمه به کلمه بخوانید، معنایشان ساده و سرراست به نظر می‌رسد. اما از دورتر که نگاه کنید و کل کتاب را پیش چشم بیاورید، معنای کم‌وبیش متفاوتی نمایان می‌شود. نیچه زایش تراژدی را با فرض گرفتن یک جدال همیشگی بین دو اصل هنری آغاز می‌کند: التهاب دیونیزوسی (Dionysiac) در برابر آرامش آپولونی (Apollonian). او سپس «خردورزی فلسفی» را به عنوان دشمن قسم‌خورده‌ی «آفرینشگریِ طبیعی و تن‌درستانه» محکوم می‌کند، و با این گفته به بحث خود خاتمه می‌دهد که رستگاری در موسیقی آلمانی است، که از باخ و بتهوون آغاز شده و با ریشارد واگنر به اوج می‌رسد.

نیازی نیست که نابغه‌ی فلسفه باشید تا متوجه شوید که اتفاق عجیبی دارد این‌جا می‌افتد. نظریه‌ی کلان نیچه درباره‌ی «فرهنگ جهان» را دشوار بتوان از همان محدودیت‌هایی مبرا دانست که خود او در کار نظریه‌پردازهای همه‌چیزدان می‌دید، همان‌ها که از ساحل امن رودخانه شرح‌وتفسیرهای خودشان را عرضه می‌کنند.

اما، به گمان من، مسحورکنندگی نیچه در همین‌جا است. نیچه پیوسته خوانندگان خودش را به بازی می‌گیرد، راه حل‌هایی در اختیارشان می‌گذارد و در ادامه از آن‌ها پس می‌گیرد. هر کتاب او مثل یک «صندلی‌بازی» است، و خواننده همیشه آخر بازی صندلی‌ای پیدا نمی‌کند که روی آن بنشیند. فیلسوفانِ دیگر احتمالاً امید دارند که تسکین و تسلایی به ما بدهند، اما نیچه هیچ‌چیزی جز سرگشتگی، سرافکندگی، و سردرگمی عرضه نمی‌کند.

نیچه هرآن‌چه در توان داشت به کار بست تا نگذارد که ما با گردآوری آثارش یک بنای استوارِ نظری به پا کنیم، و آن‌ها که به دنبال باز کردن قفل اسرار فلسفی او رفته‌اند همیشه ناچار شده‌اند که زندگی او را هم به اندازه‌ی آثارش مد نظر قرار دهند. روال رایجی شده است که او را نه فقط بت‌شکن بلکه خودشکن هم ببینند: یک ابرمرد فلسفی که بت‌های عصر خودش را شکست و در این میانه خودش را هم ویران ساخت. این همان رویکردی است که خانم سو پریدو در زندگی‌نامه‌ی جذاب، خوش‌آهنگ، و خواندنی‌ای که نوشته در پیش گرفته است.

پریدو پیش از این مهارت‌های خود در زندگی‌نامه‌نویسی را با دو کتاب جایزه‌برده درباره‌ی دو تن از چشم‌گیرترین معاصران نیچه نشان داده است: ادوارد مونک و آگوست استریندبرگ. مونک و استریندبرگ، چنان که پریدو آن‌ها را معرفی می‌کند، پیشاهنگان مدرنیته‌ی رک‌وراست بودند؛ آن دو به پیشواز داروین در به چالش کشیدن مسیحیت رفتند، در همان حال که دیگران سرشان به بزک کردن سنت‌های موروثی‌شان گرم بود. (تصورات قالبیِ قدیمی به سختی از بین می‌روند.) حال، نیچه نیز به عنوان سومین و صریح‌ترین منتقد دوران ویکتوریایی به مونک و استریندبرگ ملحق می‌شود.

زندگی نیچه داستان جالبی دارد، و پریدو به خوبی آن را بازگو می‌کند. نیچه در سال 1844 در مناطق روستاییِ ایالت ساکسونی به دنیا آمد، و چهار ساله بود که پدرش، یک کشیش پارسای روستایی، را به دلیل «ضایع شدن بافت‌های مغزی» از دست داد. در ادامه تصمیم گرفت که توان و استعداد خود را به خدمت خدا در آورد، و به علاوه رؤیای راه پیدا کردن به دانشسرای قدیمی معتبری به نام «شولپفورتا» را داشت، که در 14 سادگی‌اش تحقق یافت. در آن‌جا استادانِ دانشسرا را با استعداد شگرفش برای زبان‌آموزی به تحسین واداشت، و در ادامه با دانش‌پژوهیِ درخشانش در دانشگاه‌های بُن و لایپزیگ به شهرت رسید. در 24 سالگی، پیش از آن که اصلاً مدرکی گرفته باشد، دانشگاه بازل او را روی دست برد و به سِمت «استاد فیلولوژی کلاسیک» منصوب کرد. این سمت مناسبِ احوالاتش بود (از شرح و تفسیر متون کلاسیک یونان باستان لذت می‌برد، مخصوصاً از این جهت که می‌توانست این ایده را که «چنین متونی تجسمِ حقیقت و زیباییِ جاودانه‌اند» به پرسش بکشد)، اما 10 سال بعد به دلیل ضعف سلامت بازنشسته شد، و به عنوان یک فیلسوف مستقل و بدون جایگاه اجتماعی و آکادمیک به زندگی ادامه داد.

نیچه معاشرت با خودش را به معاشرت با دیگران ترجیح می‌داد، اما توانایی کم‌یابی برای دوستی هم داشت. نخستینِ دوستانِ او ریشارد واگنر بود که مدتی در تریبشِن، در نزدیکی بازل، زندگی می‌کرد. واگنر در آن دوره روی اثر عظیم‌اش، «حلقه‌ی نیبلونگ»، کار می‌کرد اما از پذیرایی و اسکان دادن به این استاد جوان و جویای معاشرت با مشاهیر لذت می‌برد، دست کم تا وقتی که نیچه در صدد برآمد تا با تصنیف‌های موسیقایی خودش او را تحت تأثیر قرار دهد. بعد از آن، نیچه به معاشرت با یک دوست هم‌سن‌وسال خود پرداخت: یک یهودی آلمانی به نام پل ری (از بستگان دور من) که چشم‌های او را به روی چالش‌های فایده‌باوری انگلیسی، سحر سبک فرانسوی، و لذات زندگی ایتالیایی گشود. ری همچنین نیچه را با روان‌کاو روسی جوان و بی‌پروایی به نام لو سالومه آشنا کرد، و این زنی بود که گفته بود آن سه نفر باید مثل «تثلیث نامقدسی» متشکل از سه انسان آزاده با هم زندگی کنند – پیشنهادی که نظر مساعد نیچه را جلب نکرد.

prospectmagazine.co.uk


معاصران فلسفی نیچه مایل بودند که خودشان را پیش‌برندگانِ یک جریان فراشخصی و فزاینده در مسیر تکامل تفکر بینگارند، و وظیفه‌ی خودشان را تبیین اموری می‌دانستند که به نظرشان پیشرفته‌ترین افکار آن دوران بود. اما چنین رویکردی به نظر نیچه فاجعه‌بار – سترون، دنباله‌روانه، و ریاکارانه – می‌آمد و، بعد از به پایان رساندن زایش تراژدی، مجموعه مقالاتی با عنوان تأملات نابه‌هنگام نوشت و در آن‌جا پرچمدارِ زمان‌پریشیِ شادمانه، در تقابل با مدرنیته‌ی روزآمد، شد. نیچه می‌گفت که حکمت در نابه‌سامانی و ناپایداری به اوج اعلای خود می‌رسد. نوشته بود:

«چهارپایان را ببین. خبری از دیروز و امروزشان نیست. جست‌وخیز و استراحت و نشخوار و هضم می‌کنند، و دوباره جست‌وخیز و ... آن‌چه دارند – زندگیِ بی‌رنج و بی‌ملال – دقیقاً همانی است که ما هم می‌خواهیم و همان را خوش داریم؛ و با این حال، پس‌اش می‌زنیم چرا که نمی‌خواهیم خودمان را به سطح چهارپایان تنزل دهیم. چه بسا از یکی از این جانوران سؤال کنیم: چرا آن‌جا ایستاده‌ای و به من زل زده‌ای؟ – پس چرا زبان باز نمی‌کنی و از خوش‌بختی‌ات نمی‌گویی؟ جانور خوش دارد که جواب بدهد و بگوید: چون همیشه از یاد می‌برم که چه می‌خواستم بگویم – اما به آنی همین جواب را هم از یاد می‌برد. به سکوت خود پس می‌نشیند و دم‌فروبسته می‌ماند ... و ما متحیر و مبهوت می‌مانیم.» هرآن‌چه ما می‌دانیم اشتباه است و تمام تلاش‌مان را باید بکنیم که این همه را از یاد ببریم.

در 10 سال آینده، نیچه به سلسله انتقادات آگاهانه‌ای از آگاهی پرداخت، ناسازه‌ای از بطن عقل سلیم و شعور متعارف ما بیرون کشید، و با عناوین درخشانی چون انسانی، زیاده انسانی، آواره و سایه‌اش، و حکمت شادان منتشر کرد. نیچه همچین به بازی پرفرازونشیبی با یکی از ساده‌ترین عبارات ممکن روی آورد: «خدا مرده است.» این حکم و این جمله جدید نبود اما پشتیبانان پیشین آن، مانند هگل و رالف والدو امرسون، واقعاً نمی‌دانستند که با آن چه کار کنند. این عبارت، روی هم رفته، گویای یک «محال مفهومی» است: اگر خدا اصلاً زمانی وجود داشته، بنا به تعریف باید برای همیشه وجود داشته باشد؛ و اگر خدا الان وجود ندارد، پس بنا به تعریف هرگز وجود نداشته است – در هیچ‌یک از این دو حالت، مسئله‌ی مرگ خدا نمی‌تواند مطرح شود.

اما نیچه آن عبارت را چنان زنده نگه داشت که گویی کاملاً بامعنا است؛ نیچه می‌گوید: «خدا مرده است»، و به علاوه این که «ما بودیم که او را کشتیم.» نیچه در سال 1883 به شرح و بسط دادن این ایده در کتاب دیگری پرداخت: چنین گفت زرتشت، سلسله‌ای از سخن‌سرایی‌ها که به دید برخی از خوانندگان الهام‌بخش و نویددهنده می‌آید، و برخی آن را لغزشی اسف‌آور به سمت ملودرام‌هایی به سبک روایات کتاب مقدس می‌دانند. در هر حال، نیچه به زودی به موضع متوازن خود بازگشت و بازیِ‌ شوخ‌طبعانه با خوانندگان خودش را، در فراسوی خیر و شر و تبارشناسی اخلاق، از سر گرفت و به این بحث رسید که آن زمان که خدا را کشته باشیم، آن زمان می‌توانیم بر فراز باقیِ بشریت بایستیم و شفقت را نه فضیلت بلکه رذیلت بشماریم و نفس اخلاق را پدیده‌ای ضداخلاقی به شمار آوریم.

در طول دوره‌ای 15 ساله، نیچه حدود 15 کتاب منتشر کرد (بسته به این که چگونه شمارش کنید)، هرکدام با ناسازه‌های خاص خود، با سبک خاص خود، و با طعم‌های تند و خاص خود. نیچه گاه مَنشی هملت‌گونه به نمایش می‌گذارد، و این توان خودش را به رخ می‌کشد که می‌تواند، با این که مثل دیوانه‌ها رفتار می‌کند، عاقل بماند و خرد خود را حفظ کند؛ اما هنرنمایی او هرچه بیشتر به افراط می‌گراید، و نهایتاً سحر و جاذبه‌اش را از دست می‌دهد. در سال 1889، نیچه 44 ساله بود که شروع به امضا کردن نامه‌های خود به اسم «مصلوب» کرد، و دوستانش متوجه شدند که این نیچه دیگر اهل شوخ‌طبعی و طنازی نیست.

خودبزرگ‌بینی بیمارگونه‌ی نیچه ظرف چند هفته به بروز کامل رسید، و چنان دچار فروپاشی عصبی و ازکارافتادگی ذهنی شد که دیگر بهبود نیافت. 11 سال باقی‌مانده‌ی عمرش را در وضعیتی شبیه کودکان وابسته به مراقبت‌های دیگران گذراند، در حالی که هم ستایشگران و هم نکوهشگرانش او را همانند پرده‌ای می‌دیدند که می‌شد تخیلات بی‌قیدوبند خودشان، از هر شکل و گونه، را بر آن بتابانند. اندک عباراتی را از آثار ساخته‌و‌پرداخته‌ی نیچه بر می‌گرفتند و آن‌گاه با توسن‌های خیال خود، و با عناوینی همچون «خداناباوری نوین»، «اخلاق‌ستیزی»، «انحطاط»، «نیهیلیسم»، «خودمداری»، و «رادیکالیسم آریستوکراتیک»، می‌تاختند. آن زمان چنین می‌کردند و تا به امروز چنین می‌کنند.

همچنان که پریدو نشان می‌دهد، سوای لو سالومه، تنها زن دیگری که تأثیر ماندگاری بر نیچه گذاشت خواهرش الیزابت بود. در اوایل دوران اقامت نیچه در بازل، الیزابت گاهی به کارهای خانه‌داری او رسیدگی می‌کرد؛ اما نیچه نهایتاً به دلیل ملی‌گرایی مبتذل و یهودستیزی متعصبانه‌ی الیزابت از او بیزار شد. با این حال، بعد از فروپاشی و ازکارافتادگی‌اش، الیزابت وظیفه‌ی خود دانست که پرستاری و نگه‌داری از او را بر عهده بگیرد، و تا پیش از مرگ برادرش در سال 1900 آرشیو نابه‌سامانی موسوم به «بایگانی نیچه در وایمار» بنا کرد – ترکیبی از معبد و کتاب‌خانه که برادر درمانده و بی‌هوش‌وحواس خود را روی صندلی چرخدار و برای ارضای حس کنج‌کاوی دیدارکنندگان به آن‌جا می‌کشاند. الیزابت ویراست‌های نفیسی از آثار نیچه، از جمله دست‌نوشته‌های منتشرنشده‌‌ی او، مهیا کرد و زندگی‌نامه‌ی مطول و مغرضانه‌ای هم نوشت. تا آن‌جا که به خود الیزابت مربوط می‌شود، اوج افتخارش در سال 1934 حاصل شد که آدولف هیتلر به دیدن او رفت، کسی که الیزابت او را تحقق و تجسم پیش‌گویی‌های برادرش می‌دانست.

اگر کسی هنوز به خویشاوندی نیچه و نازی‌ها باور داشته باشد، این کتابِ جذاب او را از این اشتباه بیرون می‌آورد. لحن پریدو آمرانه و محقق‌مآبانه نیست؛ پریدو تصویر جان‌داری از نیچه به عنوان «مردی از قضا متین» ترسیم می‌کند که عاشق ارتفاعات آلپ و شنا در آب‌های آزاد بود و برای هرکسی که به او بر می‌خورد آدمی «بی‌تعارف و صمیمی» به نظر می‌رسید. مثل بسیاری از نویسندگان، نیچه هم بعضاً خودمدار و یا بی‌خیال جلوه می‌کرد اما، چنان که پریدو اشاره می‌کند، «رفتار پیامبرگونه هیچ جایی در وجود او نداشت.» به نظر می‌رسد که نیچه مردی آداب‌دان و به تمام معنا محترم بوده، خوش‌زبان و خوش‌پوش، محجوب، باملاحظه، و اندکی عجیب و غریب: خلاصه این که بمب نبود، از انسان‌های برجسته‌ی دوران ویکتوریایی بود.

 

برگردان: پیام یزدانجو


جاناتان ری مورخ و فیلسوف بریتانیایی است و مدتی استاد فلسفه در دانشگاه میدلسکس بوده است. آنچه خواندید برگردان مقاله‌ی زیر ازوست:

Jonathan Rée, ‘The invigorating strangeness of Friedrich Nietzsche,’ Prospect, 28 January 2019