تاریخ انتشار: 
1398/05/17

صلح و دوستی با انسان‌ها؛ معنای پارک

ایرج قانونی

پارک یا باغ عمومی پدیده‌ای مدرن است، به ویژه در ایران، حتی اسمش را دست نزده‌ایم، اما باغ نه. ایران کشور باغ‌ها بوده است و هست اما برای پارک شدنِ باغ باید یک رژیم حقوقی بر پایه‌ی ارزش‌های مدرن وجود می‌داشت، ارزش‌هایی که ایام فراغت را برای عموم ــ و نه فقط برای توانگران که قدرت تملک باغ شخصی خود را دارند ــ به رسمیت بشناسد، که فضاهای عمومی فقط به تعبیه‌ی گذرگاه و معبر اختصاص نیابد، تا شهرها در باغ‌ها خود را بزک کنند، حتی به بیرونِ خود افتند، و تصویری از در و دشت و نزهت چمنِ خارج از شهر را به درون خود کشند، تا درونِ شهرها بیرونی شود. تا، به طور مثال، اموال عمومی در آن مشخص شود و بهره‌برداری از آنها تابع ضابطه و قانون باشد، باید ایام فراغت حق عموم مردم دانسته شود و دولت‌ها مکلف به تدارک تسهیلاتی برای گذران آن شوند. باید فضاهای عمومی فقط به تعبیه‌ی گذرگاه یعنی امری عاجل و ضروری اختصاص نیابد. اما برای این کار باید نخست آن «عموم» شمرده شود، تک تک شناسنامه و برگه‌ی هویت داشته باشد و از آن بالاتر هر چه بیشتر به عنوان فرد محسوب شود و نه دسته‌ی آدم‌ها، و حقوق فردی معنا داشته باشد.

همین که از معنای چیزی بپرسیم، حتی اگر آن معنای یک شوخی باشد که بر ما گران آمده و نمی‌پسندیم، آن را از حرکت و اثرگذاری بازداشته‌ایم و به خودش بازگردانده‌ایم و جدی‌اش کرده‌ایم. اگر بخواهیم معنای پارک، باغِ دوران معاصر، را بدانیم باید به موجودیت آن توجه کنیم و حتی آنچه وجود آن را توجیه می‌کند یعنی کارکردش را. معنای چیزها در گروِ هستی چیزهاست جدا از آن نیست، هستی چیزها نیز در کارکرد آنها بروز و ظهور دارد. کارکرد پارک و معنای آن فقط به این نیست که محل تفرج و گردش و آسایش و دیدار جایی باصفا و باروح (کارکرد) است، بیش از آن است و در هر عصری نیز یکسان نیست. بدیهی است این آدمی که امروزه به باغ عمومی می‌رود آن آدمی نیست که در عصر سعدی و حافظ به باغ‌های شیراز می‌رفت. باغ‌های شیراز نیز همان باغ‌ها نیستند و همان پیوندها و بستگی‌ها و گسست‌ها را با محیط بیرونی خود ندارند. از آنجا که پارک موجودی از موجودات است و دارای موجودیتی است پس می‌توان مثل هر موجودی از هستی‌شناسی و متافیزیک آن گفت، که تحت تأثیر متافیزیک دوران جدید است که خاستگاهی دکارتی دارد و در آن اصل با سوژه‌ی انسانی است. عالَمی که در آن کوگیتوی دکارتی یا همان اصل ساده‌ی «من می‌اندیشم یا تصور می‌کنم پس هستم» حاکم است. عالمی که در آن هر چیز نه خودبه‌خود (فی‌نفسه) و نه چون مخلوق خداوند است بلکه چون مورد تصور انسان و تصورکردنی است اهمیت دارد و این یعنی اهمیت خود را از انسان می‌گیرد، از تصور کردنِ او و نه مستقیماً از خودش، و نه از خالقی به اسم خدا. و کیست که نداند باغ تصور انسان است که واقعیت می‌یابد. به این می‌گویند سلطه‌ی سوژه‌ی انسانی یا سوبژکتیویته و اصل بودنِ سوژه‌ی انسانی و درک و دریافت او در همه چیز. تا اندازه‌ای یعنی بی‌خیال ابژه یا آنچه این سوژه (انسان) با آن سرو کار دارد، آن گونه که آن چیزها واقعاً ممکن است باشند؛ آنها به شکلی درمی‌آیند که این سوژه می‌خواهد. این به مراوده‌ی ما با اشیاء لطمه می‌زند. رابطه‌ی ما با آنها را یک‌سویه می‌کند ــ این گونه ما با اشیاء از سمت خود و نه از سمت آنها روبرو می‌شویم ــ چنان‌که باید از آنها بهره نمی‌بریم و به حقیقتِ ذات آنها راه نمی‌بریم و نمی‌گذاریم اشیا خود سخن بگویند، به شیوه‌ای که می‌توانند، ما هم به جای خود و هم به جای آنها سخن می‌گوییم. به این ترتیب همه‌ی حرف‌های ما حرف‌های خودمان درباره‌ی اشیاء است. تبعاتِ این طرز تلقی و میدان دادنِ به سوبژکتیویته خسارت‌بار است.

ما از روی طراحی باغ‌ها می‌توانیم بساطت و سادگی یا پیچیدگی ذهن آدم‌ها را در دوره‌های متفاوت ببینیم. پارکِ شَفَق در منطقه‌ی یوسف‌آباد تهران با طراحی فرانسوی مربوط به دوران معاصر مثال بارز نمایش ذهن مردم معاصر است، باغی که همچون تپه‌ای ناهمسطح و ناهموار بالا می‌آید و اینجا و آنجا با پله‌های متعدد بالا رفته و گذرگاه‌های خود را در لایه‌های غیرهمسطح می‌سازد، یک نایکدستی و افت و خیز مکانیِ دلپذیر که تو را به تکاپو می‌اندازد و پیاده‌رویِ ساده در پارک را با گیر و گره می‌کند مثل اینکه در یک تپه ماهور کوتاه یا زمین گلف بالا و پایین و این سو و آن سو می‌روی. تنها در ضلع شمالی پارک یک سطح صاف نسبتاً طولانی وجود دارد که این قاعده‌ی کلی را برهم می‌زند. در ضلع شرقی این پارک به فضاهای کوچک دایره‌ای شکلی برمی‌خورید که تک تک در حصار درخت‌ها از کل پارک و حتی از یکدیگر رخ نهان کرده‌اند. معمولاً نیمکتی در آن قرار دارد که چند نفر در آن نشسته‌اند چند نفری که گویا با هم‌اند و شما جایز نمی‌دانید خلوت آنها را برهم زنید، پس دور می‌شوید. محدودیت فضا خود به خود احساس تفرد را شکوفا کرده و در خود جای داده است، پاس فرد و خلوت او را باید داشت. این فردیت است که به فردیت احترام می‌گذارد. این جاست که می‌گذاریم سوژه و سوبژکتیویته حاکم باشد. می‌اندیشم پس هستمِ دکارت به خلوت می‌کنم و می‌گذارم خلوت کنند بدل می‌شود. آدم در یک باغ عمومی هم بگردد و هم تنها باشد، با خود و دوستانِ برگزیده‌ی خود. امکان محدود و موقتِ انتخاب کردن. نوازش فردیت انسانِ معاصر با اعطای استقلال نسبی به او، فردیتی زخمی و آسیب‌دیده بیرون از پارک، و فردی که به راستی حال حق هیچ انتخابی برایش نمانده جز گریز از این مُلک ویرانِ غارت‌شده. در سایه‌ی درختانِ بی‌آزار مرهمی بر آلام خود می‌نهد و در میان رنج‌های زندگی ستوه‌آورِ کنونی سر برمی‌افرازد تا بار دیگر بیرون از پارک بایستد.

نوازش فردیت انسانِ معاصر با اعطای استقلال نسبی به او، فردیتی زخمی و آسیب‌دیده بیرون از پارک، و فردی که به راستی حال حق هیچ انتخابی برایش نمانده جز گریز از این مُلک ویرانِ غارت‌شده. در سایه‌ی درختانِ بی‌آزار مرهمی بر آلام خود می‌نهد و در میان رنج‌های زندگی ستوه‌آورِ کنونی سر برمی‌افرازد تا بار دیگر بیرون از پارک بایستد.

پارک ساعی نیز چنان بنا شده که فراز و نشیب بسیار دارد و پیاده‌روی در آن نوعی تپه‌نوردی سبُک است اما اختلاف سطوح و گذرگاه‌های ناهمسطح و پلکان‌های متعدد تمامیتی بامعنی نمی‌سازد، چون در آن مرکزی معین قابل تشخیص نیست برخلاف پارک شفق که در آن همه چیز به گرد یک مرکز در میانه‌ی آن می‌گردد. آن در اینجا در خود فرومی‌رود و گودالی در مرکز به جا می‌گذارد. پارک عمیق می‌شود، پارکی که ساده نبود، در فضایی محدود و نه چندان بزرگ و پیچ در پیچ، حال سرشت پر پیچ و خم آدمی را تداعی می‌کند با دالون‌ها و دهلیزها و روگذر و زیرگذرهای نزدیک به هم. از قضا آن گودال و فرو رفتگی حال جای بازی بچه‌هاست و غریو شادی آنهاست که از آنجا به آسمان می‌رود و به گوش پیرمردهای بازنشسته‌ی همیشه پلاس در آن بالا می‌رسد که در زندگی و توانایی‌های گذشته‌ی خود فرورفته‌اند و حسرت می‌کشند. این معماری می‌گذارد تا از اعماق پارک هیاهوی کودکان شاد به مثابه‌ی شور زندگی  به همه جای آن سر بکشد و بر جان کهنسالان بنشیند.

بدیهی است این معماری نوعی پاسداشتِ فردیتِ انسانِ مدرن است که متفاوت با باغ تاریخیِ جهان‌نمای شیراز است، باغی تخت و مسطح، که هر جا بایستی تا ته باغ پیداست ــ برخلاف پارک شفق یا پارک ساعی ــ و حتی تپه‌ها و کوه‌های نزدیک به آن را می‌توانی دید. کوه‌ها و تپه‌هایی که باغ را از همه‌ی جهان جدا کرده‌اند، و حال این باغ تکه‌ای دِنج و جداشده از همه جا شده است. این خود به ما احساس انزوایی مطبوع، برکنده‌شدن از عالم، و دمی فراغت می‌دهد. می‌گویند تیمور گورکانی دستور داد تا شبیه این باغ را به همین نام در سمرقند نیز بنا کنند اما شبیه این باغ وقتی ساخته می‌شود که آن کوه‌ها و تپه‌ها آن را در برگیرند و آن را فرورفته در تنهایی دلپذیر خود وانهند.

آشکارا دو جور ذهنیت در پس این باغ‌هاست: آدمی ساده، که اما در مقام حاکمِ شهر همه چیز از آنِ او بوده است، و می‌توانسته است تمام یک باغ و نه بخش کوچکی از آن را قُرُقِ خود کند؛ و آدمی پیچیده (انسان معاصر) که تهی‌دست است اما به همه‌ی جهان دست می‌اندازد و از تمام آن بهره و نصیب می‌خواهد و طالب استقلال شخصی است. آدمی که از ابتدا می‌داند که اینجا (هر پارکی) متعلق به او نیست اما چون متعلق به هیچ کس دیگر هم نیست پس می‌توان برای ساعتی در آن آسود، بدون اینکه کسی مدعی مالکیت آن و مانع بهره‌مندی او شود، و بدون اینکه برای او هیچ زحمتی داشته باشد. هر دو می‌توانند دست در جیب از کنار گل‌ها بگذرند و از آنها لذت برند.

هرگز ممکن نیست بنا به ضرورت‌های رژیم حقوقی و حفظ اموال عمومی به تملک او درآید اما به محض آنکه وارد پارک می‌شود این را فراموش می‌کند و باغ هم می‌گذارد که او فراموش کند و دیگر برایش اهمیت ندارد و حتی معنی ندارد که این مال او نیست و بنابراین بین او و باغ همان رابطه‌ای شکل می‌گیرد که بنا بر نظر کانت در داوری زیبایی‌شناختی باید بین ما و آنچه زیباست شکل گیرد و آن رابطهی فارغ از نفع و علاقه بودن  (disinterestedness)به امر زیباست، اگر که اصلاً حصول چنین چیزی به طور کامل میسر باشد، به ویژه در اینجا که نفعی از هوای خوش و تمام محیط باغ می‌بریم. با این حال، چه عُلقه‌ای بالاتر از عُلقه‌ی مالکیت و فراغت از آن که راه را برای برقراری نسبت زیبایی‌شناختی با باغ، تا آنجا که ممکن است، می‌گشاید و داوری زیبایی‌شناختی را ممکن می‌کند. همان داوری‌ای که در این شعر سعدی در باب زیبایی‌های باغ و سرانجام یاد زیباترِ معشوق وجود دارد

 وقتی دل سودایی می‌رفت به بستان‌ها             بی‌خویشتنم کردی بوی گل و ریحان‌ها

 گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل             با یاد تو افتادم از یاد برفت آنها

از قضا چون نسبت به آنچه از آنِ عموم است و همه می‌توانند بی‌تفاوت و امتیازی خاص از آن بهره برند ــ بوی گل و ریحان‌ها و غوغای بلبل و جامه‌درانی گل ــ عُلقه‌ای (عُلقه‌ی مالکیت) نیست اسباب درکِ لذتِ زیبایی‌شناختی از فضای باغ فراهم‌تر است. زیرا بین ما و آنچه زیبایی در باغ و معشوقه است به معنی کلمه نفعی مشهود نیست.

معلوم است که در دوره‌ی ساسانیان یا صفویان کسی که وارد باغ می‌شده حاکم و خانواده‌اش بوده‌اند و بنابراین تمام باغ حریم خلوت او بوده است و آنها را اقتدار و مالکیتی تامّ بوده است اما پارک‌ها باغ‌های همگانی‌اند. با این وصف فردیتِ این «همگانِ» معاصر و تک تک افرادش قابل مقایسه با فردیت پا نگرفته‌ی آن حاکمانِ جابرِ گذشته نیست چنانکه بهره‌شان، مطابق نظر کانت، از باغ و زیبایی آن بس بیش از آنهاست. بی‌شک امروزه در این پارک‌ها انسان ممتازتری در گشت و گذار است تا در گذشته‌ی ایام.

آنجا که شائبه‌ی سلطه‌ی سوژه‌ی انسانی حتی بیشتر است، جایی نیست جز پارک هنرمندان و سرای هنر در آن، یعنی سرایِ خوداثباتیِ انسان (سوژه) در مقام هنرمند. سرای خوداثباتی و ابراز وجود فاعلِ آگاه که کارش شناسایی و آفرینشگری است. کسی که باید شناخت خود را از جهان و انسان نه به نحوی مستقیم و طی گزارشی عالمانه که به طور غیر مستقیم و هنرمندانه، به زبان اشارت و کنایت، به نظر دیگران برساند. کسی که فهمی را منتقل می‌کند اما هزاران شعبده در کار می‌کند تا این رساندن، نو و خاطرنواز و سَبُک و محرّکِ خیال باشد. متافیزیکِ پارک، مخصوصاً این پارک که به سبب رویدادهای هنری‌اش و شور و شعف و اعتلای روحی و دماغی‌ای که ایجاد می‌کند موجودیت متمایزی دارد، بدون آنکه کسی متوجه آن شود پای فلسفه را پیشاپیش به پارک باز کرده است به جایی که به رغم اصل شدن فرد و انسان در آن به دلیل ِخلق فضای مشترک عمومی و مشقِ در کنار هم بودن در ایام خوش و در کنار طبیعت نوعی از انسان با هویت جمعی (سوژه‌ی جمعی) شکل می‌گیرد کسانی که با هم بودن را در آن تاب می‌آورند. به ویژه اگر هنر دخالت کند و نگذارد فردها و انسان‌ها تنها در کنار هم اما بی‌اعتنا به هم بگذرند. به عبارت دیگر موسیقی و نمایشنامه و فیلم و نقاشی و مجسمه‌سازی، چنانکه در این پارک برپاست میانجی پیوند انسان‌ها با هم شوند تا همدلی و هم‌چشم‌اندازیِ فراتر از هم‌چشم‌اندازی طبیعی رخ بگشاید. آدم‌ها شاهد رفت و آمدِ مفهوم‌ها و تصویرها و القائات به دست هنر باشند تا مفاهمه حاصل شود و در نتیجه فضای مشترک معنوی بر فضا و مکانِ مشترک عمومی مسلط شود و قلوب و ادراکات به هم نزدیک شوند تا شاهد صلح عمیق آدم‌ها شویم، صلحی که به دست هنر در اینجا رقم زده می‌شود.

به یک اعتبار، میهن من همهی جاهایی است که روزی با گشاده‌رویی پذیرای من بوده‌اند و مرا از آنها و مردمانش خاطراتی گرامی است، و به هیچ روی حاضر نیستم ویرانی مکان خاطرات خوش سفرهای خود را ببینم.

ایراد سوبژکتیویته و اصالت فاعل انسانیِ آگاه این بود که، از آنجا که به نوعی ارتباط ما با حقیقت اشیاء ضعیف می‌شد معرفت ما از آنها آسیب می‌دید و ما بیشتر گرفتار توهم می‌بودیم اما این از قضا آنجا که پای هنر در میان است حُسن است نه عیب. هنرمندان استادان خلق عوالمِ وهم‌اند استادِ به کار گرفتن تخیل و نهایتاً به بازی گرفتن انسان و قوه‌ی خیال او. پارک هنرمندان، چنان‌که خواهیم دید، فقط یک چشم‌انداز طبیعی نیست بلکه مکانی است که این «سرورِ بی‌چون و چرای هرگونه چشم‌انداز»، به تعبیر نیچه[1]، یعنی انسانِ هنرمند در درون سرای هنر و تماشاخانه و سالن سینماها و گالری‌های آن صدها چشم‌انداز معنوی دیگر ساخته و به نمایش می‌گذارد. هر کس که وارد پارک می‌شود بعد از مشاهده‌ی نخستین چشم‌اندازی که طبیعت آن را پیش روی ما گسترده است وارد دالان ذهنیت هنرمندان و انواع تصویرهای نقش بسته بر در و دیوار و سنگ و پرده‌ی نمایش و غیره می‌شود، و خود را در محاصره‌ی این چشم‌اندازها و در حقیقت دنیاهای گوناگون و تودرتو می‌بیند که به دست انسانِ هنرمند خلق شده است. تصویر و تصور آدمی نامحدود بسط پیدا می‌کند، در هنر، دانش، دین، سیاست و مانند آن. هر تصور تصویری است و به زعم نیچه چشم‌اندازی. اگر این سلطه‌ی سوژه‌ی آگاه انسانی (به تعبیر فنی آن، سوبژکتیویته) نمی‌بود پارک به مثابه‌ی پژواکِ تصویر طبیعت خارجِ از شهر هم نمی‌بود و هنر برای خود جایگاهی در آن نمی‌یافت تا طنین این پژواک را هر چه بیشتر و گوناگون‌تر کند. ما وقتی وارد پارک می‌شویم و در آن پیش می‌رویم به تدریج احساس می‌کنیم که به دنیای دیگری قدم گذاشته‌ایم و از بیرون و شهر کنده شده‌ایم. گریختن به مذاق ما شیرین می‌آید.

معنای پارک در عین حال در تصوری است که ما از آن و کارکردِ آن داریم. کارکرد خاصی که شکلی انسانی دارد. ما خوش نداریم در باغ بزرگ و زیبای خود، اگر که ما را چنان باغی می‌بود، تنها باشیم مگر به دلیل معینی و برای مدت بسیار کوتاهی، در لحظاتِ تلخِ گریز از جهان. آدم در باغی بزرگ و خلوت احساس تنهایی دردناکی می‌کند که به تدریج تنهایی‌ای ترسناک و علاج‌ناپذیر می‌شود، برای همین صاحبان این باغ‌ها به تعب می‌افتند و در روزهای تعطیل برای گریزْ، ناگزیر دوستان خود را به باغ دعوت می‌کنند تا هم‌پا و هم‌سخن داشته باشند. تصور اسطوره‌ایی که ما از باغ بهشت داریم نیز تصوری از باغ است به اضافهی انسان. باغِ بی‌همدم دیگر بهشت نیست جایی ستوه‌آور است. صفای باغ‌ها به حضور انسان است. تجربه‌ی با هم بودن تجربه‌ی مغتنم پارک و کارکرد اولیه‌ی آن است ما امروزه در پارک نوع خاصی از تجربه‌ی با هم بودن و مزاحم هم نبودن و به زندگی همدیگر سرک نکشیدن را تجربه می‌کنیم. دعوت دوستان به باغ شخصیِ خود دعوت آنها به داخل زندگی خصوصی خود هم است، چیزی که ما نمی‌خواهیم اما به آن تن می‌دهیم. برخلاف، و این حُسن پارک است، در پارک‌ها تجربهی با هم بودنی دور از هم را داریم. شاید به نظر نرسد اما این حقیقت دارد که این تابِ یکدیگر را در نزدیکی هم آوردن، با حفظ فاصله‌ها، بنیادهای صلح را در زیست اجتماعی ما تقویت می‌کند. در کنار هم بودنْ ما را بی‌خطرتر می‌کند. آن مشقِ حُسن سلوک است. این درکنار هم بودن در یک باغ عمومی حتی آدم‌هایی را که از دور و نادیده بر اثر شنیده‌های خود از دیگران یا رسانه‌های جمعی دیو و دَد می‌انگاریم به چشم ما به انسان‌های عادی بدل می‌کند. چهره در چهره شدن انسان‌ها با هم اساس دوستی را می‌گذارد و اگر هم نگذارد تخم دشمنی را برمی‌کند. هیتلر آدم نمی‌دید که فرمان آتش زدن و سوختن صادر می‌کرد. اشکال آشویتس مسئله‌ی نمایندگی بود، کسانی نماینده و مأمور نسل‌کشی و ضرورتاً رو در رو شدن با قربانیان بودند که هیچ کاره بودند و مطیع محض. فرمان‌دهنده با قربانیان به ویژه در لحظه‌ی قربانی شدن و سوختن چهره به چهره نمی‌شد اگر می‌شد ما را دیگر چنان هیولایی نمی‌بود. او با یهودیانِ انتزاعی سرو کار داشت، حتی با واحدهای انتزاعی ارتشِ خود. از نزدیک کسی را نمی‌دید برای همین به راحتی دستوراتی می‌داد که به قلع و قمع آنها می‌انجامید و به سرعت به جای گله‌ی آدم‌هایی که یک واحد را برای او تشکیل می‌داد گله‌ی دیگری و واحد دیگری را جایگزین می‌کرد. جهان انتزاعیِ دیوانه‌های خطرناکی چون او و استالین و کوتوله‌دیکتاتورهای آسیایی و آفریقایی در دهه‌های اخیر زندگی هولناکی را برای اقوام و ملت‌ها رقم زده‌ است. آن غم‌بارترین جلوه‌های بروز و ظهورِ سوبژکتیویته در جهان خودساخته و خودتصورکرده و سرانجام خودویران‌کرده‌ی انسان-حیوان است. دیدار انسان، آدم‌ها را از دور و نزدیک برانداز کردن، با آنها معاشرت و اختلاط کردن، گامی به سوی رفع بیگانگی و رفع خطر جنگ است. صلح به همین سادگی بنیادش نهاده می‌شود. اماکن عمومی و پارک‌ها و محل اجتماعات، به ویژه جایی که حضور در آنجا تعهدآور نباشد و انواع و اقسام جزوه‌های آگهی‌بخش به تو ندهند و تو را زیر فشار نگذارند در این میان نقش سازنده و مثبتی دارند که از دیدِ ما پنهان مانده است. دیگر زمان آگاهی دادن به این که جنگ وحشتناک است، و صلح خوب است، یعنی زمان کنفرانس‌ها و سخنرانی‌های ملال‌آور و تکرار حرف‌های همیشگی به سر رسیده است. حال زمان در کنار هم بودن بی‌روی و ریای آدم‌ها و درک وجودی آنها از حضور همدیگر در محیط‌های باز و فرح‌افزاست، زمان ایجاد خاطره از حیات جمعی مسالمت‌آمیز. سیاستی که باید در سطح کلان تعقیب شود این است. کمکی که پاگرفتن توریسم و گردشگری و تسهیل امکانات رفت و آمد مردم جهان، به دست دولت‌ها، به کشورهای همدیگر می‌کند قابل قیاس با صدها کنفرانس در بیان مضرات جنگ نیست. خاطرات دلپذیر این سفرها از اقوام و ملت‌ها جایی برای سکونت در جهان انتزاعی و خصومت وهمی با مردم جهان نمی‌گذارد. این انسانی‌ترین نوع میهن‌گستری است. به یک اعتبار، میهن من همهی جاهایی است که روزی با گشاده‌رویی پذیرای من بوده‌اند و مرا از آنها و مردمانش خاطراتی گرامی است، و به هیچ روی حاضر نیستم ویرانی مکان خاطرات خوش سفرهای خود را ببینم. وقتی سوبژکتیویته و تصور ما از عالم تعیین‌کننده می‌شود باید هر چه بیشتر با در کنار هم بودنی دور از هم در محیط‌های عمومی-اختصاصی آن تصور را به واقعیت انسان نزدیک کرد، تا این درک در ما قوت گیرد که انسان‌ها دیو و دَد نیستند و بیش از هر چیز شایان مرحمت‌اند. باید دشمنی انتزاعی، یعنی وهم محض، را که با تهییج‌های کاذب و آتش‌افروزی‌های رسانه‌ای حساب‌شده تقویت می‌شود با تدابیری از این دست از میان برد.


[1] جلد سوم نیچه هایدگر. ترجمه‌ی این قلم، که مدتی است آماده چاپ است اما فعلاً به سبب موانعی چند که از جمله نایاب بودن کاغذ است به عهده‌ی تعویق افتاده است.