تاریخ انتشار: 
1395/10/08

یک جیغ بلند

مریم حسین‌خواه

همه چیز از آن رستوران آخرین شب سفر پاریس شروع شد. سیمین تعریف می‌کرد چطور چند سال پیش، بعد از ۲۵ سال رفت ایران، و من فکر می‌کردم چقدر همه‌ی تعریف‌هایش از این سفر، شبیه خواب‌های من است. ماهی چندبار خواب می‌بینم که برگشته‌‌ام ایران، و هر بار از یک مسیر تازه می‌روم. یک بار با قطار از سرخس وارد می‌شوم. یک بار کشتی در بندر عباس پیاده‌ام می‌کند. چند باری با اتوبوس از مرز ارمنستان و ترکیه رفتم. یک بار هم از راه خوزستان.

موقع بیداری که برای خودم خیال می‌بافم، همیشه از مرز بازرگان می‌روم. با هواپیما خودم را می‌رسانم به استانبول و از آنجا با اتوبوس به تبریز.

مثل یک سفر واقعی فکر همه چیز را می‌کنم. از این که چه بپوشم و چقدر پول بردارم و چه ساعتی برسم تبریز، تا این که چه نوع چمدانى ببرم. چند ماه پیش خواب دیدم چرخ چمدانم شکسته و جلو نمی‌رود و دست من قفل شده به آن و مأمور فرودگاه به اسم، صدایم می‌کند؛ صبحش فکر کردم، بدون چمدان می‌روم و همین کوله‌پشتی‌ام را می‌برم. بعد گفتم خب اینطوری که بیشتر شک می‌کنند، آخر آدمی که از ترکیه می‌آید و قبلش هم لندن بوده بالاخره یک چمدان کوچک هم شده باید داشته باشد. فکر کردم خب خرت و پرت الکی داخلش می‌‌گذارم و تبریز که رسیدم یک جایی ولش می‌کنم. می‌ترسیدم که در خیابان‌های تهران با چمدان خیلی تابلو شوم. ولی اگر موقع جا گذاشتن چمدان بهم شک کنند چی؟ اینقدر از این فکرها کردم که آخرسر به هوای سفر دو روزه‌ای که قرار بود به یکی از شهرهای نزدیک بروم، یک چمدان کوچک کابینی خریدم که می‌شود مثل کوله‌پشتی هم بیندازمش روی دوشم و خیالم راحت شد.

به روانکاو که گفتم چقدر خیال رفتن می‌بافم و حتی برای خیال‌بافی‌هایم چمدان هم می‌خرم، گفت: «ذهنت هنوز برای پذیرفتن این واقعیت که نمی‌تونى برگردى آماده نیست و با این خیال‌بافی‌ها از خودش محافظت می‌کنه.» مثل همیشه بُراق شدم که «آخه واقعیت این نیست که نمی‌تونم برگردم، من که پرونده‌ی‌ باز ندارم. هرکاری هم اینجا کردم، قابل دفاعه، فقط نمی‌خوام الکی ریسک کنم، من فقط …» حرفم را قطع کرد و گفت: «هر وقت این واقعیت را بپذیری که باید همین‌جا خانه‌ات را بسازی، این کابوس‌ها و خیال‌ها هم تمام می‌شن.» خواستم بگویم که واقعیت این نیست و سیمین که خیالش را واقعی کرده و رفته ایران، ۳۰ سال است که اینجا خانه ساخته. اما نگفتم.

 

نکند خیالش را برایم تعریف کرده بود. من هم می‌توانم همین الان، فی‌البداهه تعریف کنم که چند ماه پیش چطور رفتم تهران و مامانم وقتی من را دید چطور زبانش بند آمد و توی تاکسی چطور ماتم برده بود به همه چیز، و مدل لباس پوشیدن آدم‌ها و خیابان‌ها چقدر عوض شده بود. این‌قدر در خواب تمام این‌ها برایم تکرار شده و در بیداری خیال‌شان کرده‌ام که گاهی شک می‌کنم فقط خیال باشند. از کجا معلوم که مال سیمین هم خیال نبوده؟ چندبار خواستم بپرسم عکس داری از سفر تهرانت؟ نپرسیدم. می‌ترسیدم نداشته باشد. شاید هم دوربین نداشته. مگر من با خودم دوربین آورده‌ام؟ حتی گوشی موبایلم را هم نیاورده‌ام. از سر کوچه یک تلفن ۴۰ پوندی ساده خریدم، با یک سیم خط یک ماهه. سیم خط ایرانسلی را که ۱۰ سال پیش در فرودگاه امام برای اولین بار انداختم به گوشی تلفنم که به نسرین خبر بدهم به سلامت از گیت رد شده‌ام، محض اطمینان گذاشتم در کیف پولم. تبریز که رسیدم هرکاری کردم سیم کارت کار نکرد و از همان ترمینال یک سیم خط همراه نو خریدم.

 برای خیلی‌ از مردم جهان، وطن یعنی امنیت و هویت و آرامش. من اما هیچ جای جهان بیشتر از ایران این سه تا را از دست نداده بودم. نه امن بودم، نه خودم بودم و نه آرام.

شاید همان موقع بود که آدرس خانه‌ی مامان‌اینها از کیفم افتاد. این روزهای آخر مدام روی نقشه‌ی گوگل، خیابان‌های تهران را بالا و پایین می‌کردم که موقع آدرس دادن به راننده تاکسی ناشی‌بازی درنیاورم. آدرس را هم محض اطمینان روی یک تکه کاغذ نوشته بودم و گذاشته بودم توی کیف پولم، کنار سیم کارت ایرانسل. این خانه را سه ماه قبل از آمدن من خریده بودند و می‌ترسیدم بدون آدرس، پیدایش نکنم. تنها آدرسی بود که در تهران داشتم. خاله‌ها و عموها اینقدر در این چندسال خانه عوض کرده‌اند که آدرس هیچ‌کدام را نمی‌دانم. دوست‌های نزدیکم پخش جهان‌اند و آدرس فامیل‌های دورتر را هم که هیچ وقت بلد نبودم. همیشه با ماشین بابا می‌رفتیم و من‌هم که آدرس یادم نمی‌ماند. تنها جایی که بدون آدرس می‌توانم بروم، خانه‌ی آقاجون و مادرجون است که حالا نه خودشان هستند و نه خانه‌شان.

خیلی ترسناک است که آدم در شهر خودش، فقط یک آدرس براى رفتن داشته باشد و همان را هم گم کند. موج بلندی که موقع پنیک‌اتک، طرفم می‌آید داشت اوج می‌گرفت که تند و تند نفس عمیق کشیدم و فکر کردم می‌روم محله قدیم‌مان، سراغ خانم سرمدی. می‌دانم که با مامان‌اینها رفت و آمد دارد. آنجا را چشم‌بسته هم می‌توانم بروم. حافظه‌ی بلند مدتم هنوز مثل ساعت کار می‌کند. اما نه. خانم سرمدی دلش مثل گنجشک بود و همه جا، جار می‌زد که برگشته‌ام. اگر هم بگویم به کسی نگوید بدتر شک می‌کند و شاید هم بترسد. خودم خانه را پیدا می‌کنم. مگر می‌شود آدم تلفن و آدرس خانه‌اش را فراموش کند؟ آن یک باری هم که شماره‌ تلفن خانه را یادم رفت از فشار عصبی بود. بازجو ایستاده بود بالای سرم و داد می‌زد که فقط سلام و احوالپرسی، یک کلمه بیشتر بگویی تلفن را قطع می‌کنم. خب من هم شماره یادم رفت. هم شماره‌ی خانه؛ هم شماره‌ی مامان. الان که کسی بالا سرم نیست. حواسم را جمع کنم حتماً آدرس یادم می‌آید.

اصل این بود که مرز را رد کنم که کردم. به مرز که نزدیک می‌شدیم، قلبم داشت می‌آمد توی دهنم. می‌خواستم از ترس و دلهره بروم زیر صندلی قایم شوم. نمی‌شد اما. بغل دستی‌ام اینقدر گنده بود که حتی نمی‌شد تکان بخورم. پنج تا خواهر بودند و این خواهرِ بزرگتر بود. از استانبول جنس می‌بردند تبریز می‌فروختند. می‌گفتند ماهی چند بار این مسیر را می‌روند. تمام راه را بلند بلند حرف زدند و تخمه و ساندویچ و میوه خوردند و حساب و کتاب ‌‌کردند. رفتارشان من را یاد زن‌های زندانی می‌انداخت. یک طور مهربانی و لحن چاروادارى و لوتی مسلکی داشتند که از همان جنس بود. از اضطراب و ترس‌ که به خون‌ریزی افتادم، هم نوار بهداشتی برایم پیدا کردند و هم من را بستند به چای نبات و پسته. هنوز به مرز نرسیده، حس در خانه بودن داشتم.

نمی‌دانم چند ساعت گذشته بود که شاگرد راننده گفت: «یه ربع دیگه مرزه، پاسپورت‌هاتون رو آماده کنین.«

من، دستم خشک شده بود و نمی‌توانستم تکانش بدهم. درست مثل همان ۱۰سال پیش شده بودم که می‌خواستم از گیت فرودگاه امام رد شوم و هرکاری می‌کردم این پای لعنتی جلو نمی‌رفت. گیج شده بودم بین حس‌‍‌هایم و نمی‌دانستم که الان باید ذوق‌مرگ شوم که رسیده‌ام ایران یا بترسم که نکند به عنوان ضدانقلاب فراری شناسایی‌ام کنند و پاسپورتم را بگیرند. دوباری که موقع رفتن به مالزی هواپیما از بالای ایران گذشته بود؛ زل زده بودم به مانیتور هواپیما که نشان می‌داد الان بالای آسمان ایرانیم و اشک‌هایم بند نمی‌آمد. حالا رسیده بودم به مرز ایران و فقط می‌خواستم یک قرص آرام‌بخش بخورم و چشم‌هایم را ببندم. باورم نمی‌شد که بالاخره آمدم.

هفته‌ی پیش وقتی داشتم در لندن دنبال تونیک بلندی ‌می‌گشتم که جای مانتو بپوشم، باورم نمی‌شد که برمی‌گردم. فکر می‌‌کردم این هم مثل همان چمدانی است که شش ماه پیش خریدم و بعد از خریدنش چند هفته‌ای آرام بودم. بلیت را هم اصلاً یادم نیست چطور خریدم. مست بودم. تنها بودم و نصف بطری تکیلا را خالی کرده بودم. فقط حواسم بود که ۵۰۰ پوند دارم برای روز مبادا و الان روز مبادای من است. فردا صبحش که ایمیلم را چک کردم و دیدم همه پولم را داده‌ام برای یک بلیت لندن- استانبول، تازه مستی از سرم پرید. می‌شد که بلیت را پس بدهم و نصف پولم را بگیرم اما می‌دانستم که خیلی‌وقت است می‌خواهم بروم. تهران داشت از یادم می‌رفت. دکتر می‌گوید حافظه‌ی بلندمدتم سالم است و فقط خاطره‌های تازه یادم نمی‌ماند. من، اما فیلم‌های تهران را که می‌بینم، خیلی از خیابان‌ها را نمی‌شناسم و فقط به نظرم آشنا می‌آیند. حتی توی نقشه‌ی گوگل نمی‌توانم خیلی جاها را پیدا کنم. اسم آن کافه کتابی هم که آن‌همه چهارشنبه آنجا جلسه داشتیم و همان‌جا عاشق شدم یادم نمی‌آید. از هیچ کس هم نمی‌توانم بپرسم. یعنی نمی‌خواهم. همه‌شان اصرار دارند که برای فراموشی گرفتن خیلی جوانم. مسخره است که آدم بخواهد چیزی را که خودش هم هنوز با آن کنار نیامده، به دیگران ثابت کند.

مسخره است که آدم بخواهد چیزی را که خودش هم هنوز با آن کنار نیامده، به دیگران ثابت کند.

اولش یک بازی بود. می‌خواستم هرچیزی را که زورم به تغییرش و دستم به خودش نمی‌رسد، فراموش کنم و بشوم یک آدم بی‌گذشته. نتیجه هم داشت. دیگر وقتی اسم «خانه» و «ایران» و «وطن» می‌آمد، بغض نمی‌کردم. خیلی چیزها را طوری از یاد برده بودم که دیگر دلتنگ‌شان نمی‌شدم. اسمش را گذاشته بودم «پذیرفتن واقعیت». بعد از آن بود که خیلی از کابوس‌ها تمام شد. چیزی یادم نبود که بترساندم. می‌گفتم خودم خواسته‌ام فراموش کنم و هر وقت بخواهم دوباره یادم می‌آیند. اما یک چیزهایی واقعاً یادم رفت. اولین باری که با فراموشی مواجه شدم خیلی ترسناک بود. ترسناک‌تر از همه‌ی کابوس‌هایی که ازشان فرار می‌کردم. دکتر می‌گفت آلزایمر نیست و ممکن است بخاطر استرس و آشفتگی ذهنت باشد. می‌گفت تا وقتی راه خانه‌ را گم نکردی، نگران نباش.

نگفته بود کدام خانه. خودم هم دیگر بعد از این همه زندگی کولی‌وار نمی‌دانم خانه کجاست. می‌گفتم «بی‌خانه» بودنم را پذیرفته‌ام و این هم یک سبک زندگی جدید است. مرز بازرگان را که رد کردیم، همه‌ی این حرف‌ها دود هوا شد. رسیده بودم به «خانه». شده بودم مثل این آدم‌های احساساتی توی کتاب داستان‌های دو‌زاری که بعد از هزار سال برمی‌گردند ایران و در مدح خاک و آب و باد ایران شعر می‌سازند. سانتی‌مانتال شده بودم و خنده‌ام می‌گرفت که دارم اینطوری گریه می‌کنم. نه که لندن و دوبلین و آمستردام و کوالالامپور و همه شهرهای دیگری که این چند سال پناهم دادند، مهربان و راحت و امن نبودند، بودند، اما یک چیزی در همان تبریز، اصلاً در همان جاده‌های بعد از مرز بازرگان بود که تمام این ۱۰ سال، کم داشتم‌اش. این حسی که به اینجا، به این فضای جغرافیایی داشتم، گیجم کرده بود. برای خیلی‌ از مردم جهان، وطن یعنی امنیت و هویت و آرامش. من اما هیچ جای جهان بیشتر از ایران این سه تا را از دست نداده بودم. نه امن بودم، نه خودم بودم و نه آرام. پس چی من را به اینجا کشاند؟ فقط همان تعلق خاطری که تمام این سال‌ها هرکاری کردم، نیست نشد؟ یعنی واقعاً وطن، این مرزهای جغرافیایی و سیاسی که ساخته‌ی خودمان است، مثل مادری‌ست که نمی‌شود ازش دل کند و هراس فراموش کردن‌اش آدم را اینطور پریشان می‌کند؟ همه‌اش نگران بودم که تهران برسم چه می‌شود. مى‌ترسیدم از مواجهه با شهری که ۱۰ سال پیش از آن فرار کردم و خاطره‌اش داشت از یادم می‌پرید.

تبریز که رسیدم، وسوسه شده بودم برای تهران بلیت هواپیما بگیرم و زودتر برسم، جرئت نکردم. فکر فرودگاه، دوباره هولم می‌داد زیر صندلی. بلیت اتوبوس خریدم و زل زدم به جاده و نفهمیدم کی خوابم برد. چشم‌هایم را که باز کردم تهران بودم. وسط یک اتوبان که اسمش یادم نمی‌آمد و فقط آشنا بود. اولین ماشین پلیسی که دیدم، یک دفعه وحشت کردم. همه آن کابوس‌هایی که بازداشتم می‌کردند و نمی‌گذاشتند برگردم لندن و در تهران بی‌پول و بی‌کس گم شده بودم، جلوی چشمم رژه ‌رفت. انگار که ذکر بگویم، هی نترس نترس می‌گفتم و به خودم تشر می‌زدم که ببین چطور خودت را توی هچل انداخته‌ای. هی گفتی وطن مثل مادر آدم است و من را کشاندی اینجا. مادری که بچه‌اش را نمی‌خواهد و بلایی سرش می‌آورد که در خواب و بیداری این‌طور هراسان باشد به چه درد می‌خورد آخر؟

صدای اذان که از بلندگوی ترمینال بلند شد، فهمیدم چند ساعت است نشسته‌ام اینجا. باید به فکر پیدا کردن آدرس خانه باشم، باید به این فکر کنم که اگر آدرس یادم بیاید، نیم ساعت دیگر خانه‌ام. سکته نکنند یک وقت؟ نه نمی‌کنند. مگر وقتی که از زندان آزاد شدم و مستقیم رفتم خانه سکته کردند؟ مامان یک ربعی توی بغل من گریه کرد و بعد آرام شد. این دفعه هم آرام می‌شود.

هرقدر فکر می‌کنم، اسم خیابان‌ مامان‌اینها یادم نمی‌آید، تاکسی می‌گیرم و می‌گویم تا هفت‌تیر برویم، از آنجا به بعدش را شاید بتوانم خیابان به خیابان آدرس ‌بدهم، فکر می‌کنم نزدیک که شدیم حتماً خیابان‌های آشنا یادم می‌آید. یعنی باید یادم بیاید. تازه اسم کبابی معروف سرکوچه‌شان را هم بلدم. تا اسمش را آوردم راننده تاکسی گفت که مشتری دایمی‌اش است. شکمو بودنم باز به دادم رسید.

خیلی ترسناک است که آدم در شهر خودش، فقط یک آدرس براى رفتن داشته باشد و همان را هم گم کند.

خدا کند که در ساختمان باز باشد. از پشت در نمی‌دانم چه باید بگویم. اصلاً زنگ سرایدار را می‌زنم. می‌گویم کلیدم را جا گذاشته‌ام. اینقدر من و خواهرم شبیه هم هستیم که شک نمی‌‌کند.

راننده برگشته است عقب و می‌گوید: «پیاده نمی‌شید خانوم؟ اینجا نیست؟» نمی‌توانم از ماشین پیاده شوم. ماتم برده است. راننده تاکسی بیچاره همینطوری زل زده به من و منتظر است پولش را بدهم.

تا پیاده شدم، یکی از همسایه‌ها داشت می‌آمد بیرون و من هم داخل شدم. جلوی در خانه‌ام. الان باید زنگ در را بزنم. چند لحظه‌ی دیگر صدای بابا.... خانم در می‌زنند... صدای مامان که طرف در می‌آید. صدای قلب من که می‌خواهد بزند بیرون. بوسه‌های مامان که تمام نمی‌شوند. بابا که حتماً گریه‌اش می‌گیرد. پس چرا صدای‌شان را نمی‌شنوم؟ این زنی که در را باز کرده کیست؟ یعنی چی که می‌گوید اینجا خانه‌شان است؟ آدرس را درست آمده‌ام، مطمئنم. این درِ حفاظ آهنی را که بابا خودش نصب کرد قشنگ یادم است. کلیدش را هم دارم هنوز. همه‌ی این سال‌ها مثل یک گنج مراقبش بودم و هرجا رفتم با خودم بردم. سه تا کلید است. یکی مال در اصلی که بابا چند سال پیش گفت قفلش را عوض کرده‌اند، یکی مال در ورودی آپارتمان و یکی هم مال همین حفاظ آهنی. بابا با دست‌خط خودش روی هرکلید برچسب زده و نوشته که مال کجاست.

زن می‌گوید دو سال است اینجا را اجاره کرده‌اند و اسم صاحبخانه‌شان هم آقای سماواتی نیست. دو سال حافظه‌ی بلند مدت حساب می‌شود یا کوتاه مدت؟ تنها راهش این است که کلیدم را امتحان کنم. می‌خواهم مطمئن شوم آدرس را درست آمده‌ام و هنوز راه خانه را بلدم. قبول نمی‌کند. می‌گوید آدرست را ببینم. آدرس ندارم. می‌گوید می‌خواهی به کسی زنگ بزنی بیاید دنبالت؟ تازه یادم می‌افتد که شماره‌ی تلفن‌ها را پشت همان برگه آدرس نوشته بودم. می‌خواستم مثلاً امن باشم و الان دستم به هیچ‌کجا بند نیست. چرا توی گوشی ذخیره‌شان نکردم؟ حتی کد دوم ورود به ایمیل و فیس‌بوکم را هم ندارم. می‌خواهم اصرار کنم که تلفن کند به صاحبخانه‌شان، شاید او نشانی مالک قبلی را داشته باشد. یک دفعه حرفم را می‌خورم، اگر تلفن‌ اینجا هنوز شنود باشد چه؟ اصلاً نکند خودش زنگ بزند به صاحبخانه؟ یک دفعه یخ می‌کنم. باید بروم. صدایش را می‌شنوم که به شوهرش می‌گوید: «این زنه انگار گم شده و حواس درست و حسابی هم نداره، زنگ بزنم پلیس؟ گناه داره طفلکی».

نه، پلیس نه، از اولش می‌دانستم که این هم کابوس است و آخرش کار به پلیس می‌رسد. آره حتماً کابوس است، الان جیغ می‌کشم و از خواب می‌پرم و تمام می‌شود. کابوس که سنگین باشد بیدار شدن همیشه سخت‌تر است، اما آخرش همیشه بیدار شده‌ام. باید جیغ بزنم، یک جیغ بلند که از صدای خودم بیدار شوم. باید جیغ بزنم.