تاریخ انتشار: 
1399/10/15

تنهایی ما را به کجا می‌‌کشاند؟

سامانتا رز هیل

wallpapersafari

آنچه بشر را برای قبول سلطه‌ی تمامیت‌خواهی در دنیای ناتمامیت‌خواه آماده می‌‌کند این واقعیت است که تنهایی، که زمانی تجربه‌ای نادر آن‌هم معمولاً در شرایط اجتماعیِ معینی مثل کهن‌‌سالی بود، اکنون به تجربه‌‌ای روزمره تبدیل شده است...

هانا آرنت، خاستگاه‌های تمامیت‌خواهی(1951)،

 

«لطفاً بیشتر برایم نامه بفرست وگرنه اینجا خواهم مرد.» هانا آرنت معمولاً نامه‌های خود به همسرش را با چنین الفاظی شروع نمی‌‌کرد اما در بهار 1955 هانا در میان «صحرا» احساس تنهایی می‌‌کرد. پس از انتشار کتاب خاستگاه‌‌های تمامیت‌خواهی از هانا دعوت شده بود تا به عنوان استاد مدعو در دانشگاه برکلی کالیفرنیا تدریس کند. او محیط روشنفکری آنجا را دوست نداشت. همکارانش از شوخ‌‌طبعی محروم بودند و سایه‌ی مک‌‌کارتیسم بر زندگی اجتماعی سنگینی می‌‌کرد. به او گفته بودند که در هر کلاسِ دوره‌ی کارشناسی‌‌اش 30 دانشجو خواهد داشت اما 120 دانشجو در هر کلاس حضور می‌‌یافتند. او از اینکه هر روز روی سکو برود و تدریس کند نفرت داشت: «واقعاً نمی‌‌توانم پنج روز در هفته در ملأ عام باشم ــ یعنی اینکه نتوانم از چشم عموم پنهان شوم. احساس می‌‌کنم که باید بروم و در این اطراف دنبال خودم بگردم.» تنها واحه‌‌ای که در این صحرا برای خود یافته بود اریک هافر، کارگر سابق بارانداز سانفرانسیسکو، بود که اکنون فیلسوف شده بود. اما حتی در مورد او هم مطمئن نبود: هانا به دوستش کارل یاسپرس گفت که هافر «بهترین چیزی است که این کشور برای ارائه دارد»؛ به همسرش هاینریش بلوشر گفت که هافر «بسیار دلنشین است اما چندان هوشمند نیست.»

آرنت با دوره‌‌های تنهایی بیگانه نبود. از همان سنین خردسالی به خوبی دریافته بود که متفاوت است، که سرآمد دیگران و از همین روی مطرود است. بنابراین، معمولاً ترجیح می‌‌داد که به حال خود گذاشته شود. پدرش زمانی که او هفت سال داشت بر اثر بیماری سفلیس جان باخت؛ در کودکی خود را به هر بیماری‌ای می‌‌زد تا در خانه بماند و مدرسه نرود؛ شوهر اولش پس از آتش‌‌سوزی پارلمان آلمان او را در برلین رها کرد؛ حدود 20 سال بی‌‌وطن بود. اما همچنان می‌‌دانست که تنهایی بخشی از وجود انسان است. هر کسی هر از گاهی احساس تنهایی می‌‌کند.

آثار نوشته شده دربارهی تنهایی معمولاً به دو دسته تقسیم میشود: خاطراتی که در آن نویسنده جز دربارهی خود از هیچ امر دیگری سخن نمیگوید، و خاطراتی که به تنهایی جنبهای پزشکی میبخشد و آن را نوعی بیماری میشمارد که باید درمان شود.

 روش اول به آه و ناله کردن از تنهایی بسنده می‌کند و روش دوم می‌کوشد تنهایی را به کلی از میان بردارد. یکی از علل این امر این است که بیان تنهایی دشوار است. به محض اینکه شروع به صحبت از تنهایی می‌‌کنیم یکی از عمیق‌ترین تجربیات انسانی را به موضوع تأمل و تعقل تبدیل می‌‌کنیم. زبان قادر به تعریف تنهایی نیست زیرا تنهایی اصطلاحی عام است که به تجربه‌‌ای بسیار خاص اشاره می‌کند. هر فردی تنهایی را تجربه می‌‌کند اما تجربه‌ی او با همه فرق دارد.

واژه‌ی تنهایی loneliness))  کلمه‌ی نسبتاً جدیدی در زبان انگلیسی است. یکی از اولین مواردِ استفاده از آن در تراژدی هملت اثر ویلیام شکسپیر است که در حدود سال 1600 نوشته شده است. پولینوس از اوفیلیا تمنّا می‌کند: «از این کتاب بخوان، تا تظاهر به این کار تنهاییِ تو را کم رنگ جلوه دهد.» (او به اوفیلیا نصیحت می‌کند که کتاب دعایی بخواند تا هیچکس گمان نکند که او تنهاست ــ در اینجا معنای ضمنیِ تنهایی، غیبت جسمانی دیگران است، نه ابراز آرزوی تنهایی.)

در قرن شانزدهم، معمولاً در خطابه‌‌ها به تنهایی اشاره می‌کردند تا مسیحیان را از گناه بر حذر دارند ــ به حاضران در کلیسا گفته می‌‌شد که تنهاییِ خود را در جهنم یا در گور تصور کنند. اما حتی تا دهه‌‌ها در قرن هفدهم نیز استفاده از این کلمه محدود ماند. در سال 1674، جان رِی، طبعیت‌‌گرای انگلیسی، تنهایی را در فهرست کلماتی قرار داد که به ندرت به کار می‌‌رفتند و آن را این‌گونه تعریف کرد که لغتی است برای توضیح مکان‌‌ها و مردمانی که از همسایه‌‌ها دور هستند. یک قرن بعد این واژه هنوز تغییر جدی‌‌ای پیدا نکرده بود. در واژه‌نامه‌ی زبان انگلیسی (1755) ساموئل جانسون صفت «تنهایی» را صرفاً به عنوان وضعیت تنها بودن (روباهِ تنها) یا مکان متروک (صخره‌‌های تنها) تعریف می‌‌کند ــ بسیار شبیه همان مصداق بالا از نمایشنامه‌ی هملت اثر شکسپیر.

تا قرن نوزدهم، تنهایی به یک عمل اشاره داشت ــ گذشتن از یک آستانه، سفر کردن به مکانی خارج از شهر ــ و به احساس بی‌‌کسی چندان ربطی نداشت. از توصیفات تنهایی و طردشدگی برای برانگیختن ترس از نیستی در افراد استفاده می‌‌شد تا جداافتادگی مطلق از جهان و محبت خداوند به ذهن‌‌شان متبادر شود. این برداشت به نوعی منطقی است. اولین واژه‌ی منفی‌‌ای که خدا در کتاب مقدس در مورد مخلوقاتش به کار می‌‌برد در سِفر پیدایش است که در مورد آدم می‌‌گوید: «و خدا گفت: شایسته نیست که انسان تنها باشد. باید برای او کمک‌‌حالی از جنس مخالفش بسازم.»

اولین واژه‌ی منفی‌‌ای که خدا در کتاب مقدس در مورد مخلوقاتش به کار می‌‌برد در سِفر پیدایش است که در مورد آدم می‌‌گوید: «و خدا گفت: شایسته نیست که انسان تنها باشد. باید برای او کمک‌‌حالی از جنس مخالفش بسازم.»

در قرن نوزدهم و در بحبوحه‌ی مدرنیته، تنهایی رابطه‌‌اش با دین را از دست داد و کم‌‌کم با احساس ازخودبیگانگیِ سکولار مرتبط شد. کاربرد این واژه از سال 1800 و با فرارسیدن انقلاب صنعتی بسیار افزایش یافت و این روند تا دهه‌ی 1990 که رشدش متوقف شد ادامه پیدا کرد. دوباره در دهه‌‌های آغازین قرن 21 استفاده‌‌ از این عبارت افزایش یافته است. تنهایی در کتاب بارتلبیِ محرر: داستانی درباره‌ی وال استریت (1853) اثر هرمان ملویل، نقاشی‌‌های رئالیستی ادوارد هاپر، و شعر خراب‌‌آبادِ تی-اس الیوت (1922) معنا و اهمیت می‌‌یابد. بدین ترتیب، تنهایی در چشم‌انداز سیاسی و اجتماعی حک شد، رمانتیزه و شاعرانه شد و برایش مرثیه‌‌ها سرودند.

اما در میانه‌ی قرن بیستم، آرنت به نحو متفاوتی به تنهایی پرداخت. برای او تنهایی امری بود که می‌‌توان آن را ایجاد و تجربه کرد. در دهه‌ی 1950 که آرنت می‌خواست در اوج دوره‌ی مک‌کارتی کتابی درباره‌ی کارل مارکس بنویسد، به تنهایی و ارتباطش با ایدئولوژی و وحشت اندیشید. به نظر او نفس تجربه‌ی تنهایی بر اثر تمامیت‌خواهی تغییر کرده است:

«آنچه بشر را برای قبول سلطه‌ی تمامیت‌خواهی در دنیای ناتمامیت‌خواه آماده می‌‌کند این واقعیت است که تنهایی، که زمانی تجربه‌ای نادر آن‌هم معمولاً در شرایط اجتماعیِ معینی مثل کهن‌‌سالی بود، اکنون به تجربه‌‌ی روزمره‌ی شمار فزاینده‌ای از معاصران ما تبدیل شده است.»

تمامیت‌خواهیِ حاکم راهی یافت تا تجربه‌‌ی گاه‌وبی‌گاه تنهایی را به وضعیتی دائمی در زندگی تبدیل کند. حکومت‌های تمامیت‌خواه با استفاده از انزوا و ارعاب، شرایط لازم برای تنهایی را فراهم و سپس با پروپاگاندای ایدئولوژیک از تنهایی مردم بهره‌‌‌برداری کردند.

آرنت قبل از تدریس در برکلی، مقاله‌‌ای درباره‌ی «ایدئولوژی و وحشت» (1953) منتشر می‌کند که به انزوا، تنهایی و خلوت می‌پردازد. این مقاله برای کتاب بزرگداشت هفتاد سالگی یاسپرس نوشته شده بود. این مقاله به همراه کتابِ خاستگاه‌های تمامیت‌خواهی مبنای کلاس‌‌های مملو از شاگرد او به نام «تمامیت‌خواهی» در برکلی شد. کلاس به چهار بخش تقسیم می‌‌شد: زوال ساختارهای سیاسی، رشد توده‌‌ها، امپریالیسم، و ظهور احزاب سیاسی به عنوان ایدئولوژی‌‌های منفعت‌طلب. آرنت در اولین کلاس خود، چهارچوب دوره را با تشکیک در رابطه‌ی میان نظریه‌ی سیاسی و سیاست در دوران مدرن تبیین می‌‌کند. او استدلال می‌‌کند که تمایل عمومی و فزاینده‌ای به کنار گذاشتن نظریه به نفع عقاید و ایدئولوژی‌‌ها پدیدار شده است. او می‌‌گوید: «بسیاری گمان می‌‌کنند که می‌‌توانند نظریه را به طور کلی کنار بگذارند. که البته به این معنی است که در واقع نظریه‌ی خود را قبول دارند و می‌‌خواهند که بیانات آنها به عنوان وحی مطلق پذیرفته شود.»

اشاره‌ی آرنت به روشی بود که در آن ایدئولوژی به عنوان میل به طلاق میان تفکر و عمل به کار گرفته می‌‌شد. واژه‌ی ایدئولوژی ریشه در زبان فرانسه دارد و برای اولین بار در زمان انقلاب فرانسه به کار گرفته شد. اما استفاده از آن تا زمان انتشار اثر کارل مارکس و فردریش انگلس، ایدئولوژی آلمانی (1846) و بعدها اثر کارل مانهایم، ایدئولوژی و آرمان‌‌‌شهر (1929) عمومی نشد. در سال 1930 آرنت کتاب مانهایم را برای نشریه‌ی دی گزلشافت نقد کرد.

در سال 1958، نسخه‌ی بازبینی شده‌‌ای از «ایدئولوژی و ارعاب» به عنوان نتیجه‌‌گیری به چاپ دوم کتاب خاستگاه‌‌های تمامیت‌خواهی اضافه شد.

خاستگاه‌های تمامیت‌خواهی کتابی 600 صفحه‌‌ای است که به سه بخش یهودی‌‌ستیزی، امپریالیسم و تمامیت‌خواهی تقسیم شده است. در حالی که آرنت روی کتاب کار می‌‌کرد متن آن برای گنجاندن اطلاعات جدیدی که در مورد هیتلر و استالین از اروپا می‌‌رسید تغییر می‌‌کرد. اولین نتیجه‌‌گیری کتاب دال بر این بود که حتی با از میان رفتن حکومت‌های تمامیت‌خواه در جهان، باز هم عناصر تمامیت‌خواهی باقی خواهند ماند. او می‌‌نویسد:

«راه‌‌‌حل‌‌های تمامیت‌خواهانه ممکن است پس از سقوط حکومت‌های تمامیت‌خواه باقی بماند و هر بار که نتوان مشکلات اقتصادی، سیاسی و اجتماعی را با روش‌‌های در خور انسان برطرف کرد، ممکن است دوباره به شکل وسوسه‌‌هایی اغواءکننده سربرآورد.»

 زمانی که در سال 1958 آرنت «ایدئولوژی و ارعاب» را به کتاب افزود، مفاد کتاب تغییر کرد. عناصر تمامیت‌خواهی متعدد بود اما او جوهره‌ی حکومت تمامیت‌خواه را در تنهایی می‌‌دید که ارعاب نیز ریشه در همان دارد.

چرا تنهایی واضح نیست؟

اولین نتیجه‌‌گیری کتاب دال بر این بود که حتی با از میان رفتن حکومت‌های تمامیت‌خواه در جهان، باز هم عناصر تمامیت‌خواهی باقی خواهند ماند

پاسخ آرنت این بود: زیرا تنهایی مردم را اساساً از رابطه‌ی انسانی جدا می‌‌کند. او تنهایی را بیابانی توصیف می‌‌کند که در آن انسان احساس می‌کند که از تمام دنیا و دیگر انسان‌‌ها، حتی در زمان حضور در کنار ایشان، جدا افتاده است. واژه‌ای که او در زبان مادری خود برای بیان تنهایی به کار می‌بردVerlassenheit  است که به معنای به حال خود رها شدن است. او می‌‌گوید که تنهایی از رادیکال‌‌ترین و ناامید‌کننده‌‌ترین تجربه‌‌های انسانی است زیرا ما در تنهایی به تواناییِ حقیقی خود برای انسانی عمل کردن دست نخواهیم یافت. زمانی که تنها هستیم توانایی خود برای تجربه‌ی هر حالت دیگری را از دست می‌‌دهیم و در تنهایی قادر به شروع تازه‌ای نیستیم.

آرنت برای اینکه نشان دهد چگونه تنهایی جوهره‌ی تمامیت‌خواهی و فصل مشترک ارعاب است، بین خلوت و تنهایی و به همین ترتیب بین انزوا و تنهایی تمایز قائل می‌‌‌‌شود. به عقیده‌ی آرنت انزوا گاهی برای خلاقیت ضروری است و می‌‌گوید که حتی صرف خواندن یک کتابْ عملی است که به میزانی از انزوا نیازمند است. برای انزوا لازم است که فرد عامدانه از جهان فاصله بگیرد. اما بعد از اینکه تنها شد، همیشه این انتخاب را دارد که برگردد:

انزوا و تنهایی یکی نیستند. من می‌‌توانم در انزوا باشم بی‌آنکه تنها باشم ــ در وضعیتی باشم که قادر به عمل نباشم زیرا هیچ کسی نیست که با من در این عمل مشارکت کند ــ و می‌‌توانم تنها باشم بی‌آنکه در انزوا باشم ــ یعنی شرایطی که در آن به عنوان یک فرد احساس کنم که از تمامی روابط انسانی طرد شده یا جدا افتاده‌‌ام.

تمامیت‌خواهی از انزوا استفاده می‌‌کند تا مردم را از ارتباط انسانی محروم کند و به این ترتیب عمل‌گرایی را در جهان غیرممکن سازد و هم‌زمان فضای خلوت را از میان بردارد. قفس آهنین تمامیت‌خواهی توانایی حرکت، عمل، و تفکر انسان را از بین می‌‌برد و هر فرد را در عزلت خویش علیه دیگران و خود برمی‌انگیزد. جهان به بیابانی تبدیل می‌‌شود که در آن نه تجربه ممکن خواهد بود و نه تفکر.

جنبش‌‌های تمامیت‌خواه از ایدئولوژی برای منزوی کردن افراد استفاده می‌‌کنند. منزوی کردن به معنی «تنها کردن شخص و جدا نگهداشتن او از دیگران» است. آرنت در نیمه‌ی اول «ایدئولوژی و ارعاب» دستور پخت ایدئولوژی‌‌ها را وا می‌‌شکافد تا مواد لازم برای تهیه‌ی آنها را برشمرد:

•          ایدئولوژی‌‌ها از جهان تجربیات حقیقیِ زندگی جدا‌افتاده‌اند و فرصت‌های لازم برای تجربیات جدید را از بین می‌برند؛

•          ایدئولوژی‌‌ها سعی بر کنترل و پیش‌‌بینی موج تاریخ دارند؛

•          ایدئولوژی‌‌ها آنچه هست را توضیح نمی‌‌دهند بلکه آنچه خواهد شد را توصیف می‌‌کنند؛

•          ایدئولوژی‌‌ها وابسته به فرایندهای منطقی‌‌ای در تفکر هستند که از واقعیت جدا‌افتاده‌‌اند؛

•          تفکر ایدئولوژیک بر «واقعیت حقیقی‌‌تر»ی اصرار دارد که در ماورای جهان مشهود پنهان شده است.

نگرش ما به دنیا بر روابط ما با دیگران و با خودمان تأثیر می‌‌گذارد. با اختصاص معنایی رمزآلود به هر رویداد یا تجربه، جنبش‌‌های ایدئولوژیک وقتی به قدرت می‌رسند مجبور می‌‌شوند که واقعیت را مطابق با ادعاهای خود تغییر دهند. و این بدین معنی است که فرد دیگر نمی‌‌تواند به تجربیات واقعیِ خود اعتماد کند. در عوض، به فرد آموزش می‌دهند که به خود و دیگران بی‌اعتماد باشد و همیشه فقط بر ایدئولوژیِ جنبش که قطعاً همیشه درست است، تکیه کند.

اما برای اینکه بتوان افراد را مستعد ایدئولوژی کرد باید ابتدا با بدبین‌‌سازی و ایجاد تشکیک، رابطه‌ی آنها را با خودشان و دیگران خراب کرد تا دیگر نتوانند بر قضاوت خود متکی باشند:

درست همان‌طور که ارعاب، حتی به شکل ناقص و صرفاً مستبدانه‌ی خود، تمام روابط بین انسان‌‌ها را خراب می‌‌کند، خودمجبورکنندگیِ (self-compulsion) تفکر ایدئولوژیک نیز رابطه با واقعیت را از بین می‌‌برد. وقتی که مردم رابطه با یکدیگر و واقعیت اطراف‌‌شان را از دست بدهند، آماده‌‌سازی موفق بوده است زیرا این دو در کنار هم توانایی انسان برای تفکر و تجربه را از او می‌‌گیرند. بهترین پیروان برای حکومت تمامیت‌خواه نه نازی‌‌ها یا کمونیست‌‌های متقاعدشده بلکه آدم‌هایی هستند که دیگر به تمایز میان واقعیت و مجاز (یعنی همان واقعیت تجربیات) و تفاوت میان صدق و کذب (یعنی موازین تفکر) قائل نیستند.

تنهاییِ سازمان‌دهی‌شده که زاییده‌ی ایدئولوژی است به تفکر تمامیت‌خواهانه می‌‌انجامد، و قابلیت فرد برای تمایز قائل شدن بین واقعیت و مجاز برای قضاوت درست را نابود می‌‌کند. در تنهایی فرد توانایی ادامه‌ی گفتگو با خود را از دست می‌‌دهد زیرا تنهایی توانایی تفکر را از ما می‌‌گیرد. تفکر ایدئولوژیک ما را از جهان تجربیات زیسته دور، تخیل‌مان را مختل، و تکثر را نفی می‌کند و فضای میان انسان‌‌ها را که به ایشان اجازه می‌‌دهد با یکدیگر ارتباطی معنادار داشته باشند از بین می‌برد. وقتی که تفکر ایدئولوژیک ریشه دواند، دیگر تجربه و حقیقت راهنمای تفکر ما نخواهند بود. در عوض، تجربه به رنگ تفکر ایدئولوژیک درمی‌‌آید. به همین دلیل وقتی آرنت از تنهایی صحبت می‌‌کند، منظورش تنها آن حالت احساسی نیست بلکه دارد از نوعی تفکر سخن می‌‌گوید. تنهایی زمانی رخ می‌‌دهد که تفکر از واقعیت جدا می‌افتد، زمانی که استبدادی از جنس خواسته‌های منطقی اجباری جایگزین دنیای مشترک می‌‌شود.

جنبش‌‌های تمامیت‌خواه از ایدئولوژی برای منزوی کردن افراد استفاده می‌‌کنند.

ما بر اساس تجربه‌‌ی خود فکر می‌‌کنیم و وقتی دیگر تجربه‌ی جدیدی در جهان نداریم که بر اساس آن بیندیشیم،  موازین تفکر را که راهنمای ما در اندیشیدن به جهان پیرامون‌‌مان هستند از دست می‌‌دهیم. و هنگامی که فرد تسلیم تفکر ایدئولوژیک خودمجبورکننده می‌شود، آزادی درونی خود برای اندیشیدن را از دست داده است. همین تسلیم شدن به نیروی استنباطِ منطقی است که «هر فرد را در انزوای تنهایش و در تضاد با دیگران، برای تمامیت‌خواهی آماده می‌‌سازد». جریان آزاد تفکر جایش را به جریان منفرد و رانشیِ (propulsive) تفکر ایدئولوژیک می‌‌‌دهد.  

آرنت در یکی از روزنو‌‌شت‌‌های تفکرات خود می‌‌پرسد: آیا طرز فکری هست که استبدادی نباشد؟ در پی این پرسش می‌‌نویسد که مهم است که فرد در برابر فشار جریانی که می‌‌خواهد او را در کام خود فرو برد، مقاومت کند. چه چیز سبب می‌‌شود که افراد از خود بی‌خود شوند؟ استدلال آرنت این است که ترسی که انسان را به سوی ایدئولوژی جذب می‌‌کند، ترس از تناقض با خود است. به علت همین ترس از تناقض با خود است که نفس تفکر به امری خطرناک تبدیل می‌‌شود ــ زیرا تفکر می‌تواند تمامی باورها و عقاید ما درباره‌ی جهان را ریشه‌‌کن کند. تفکر می‌‌تواند ایمان ما، باورهای ما، و شناخت ما از خود را به لرزه بیندازد. تفکر می‌تواند همه‌ی چیزهایی که عزیز می‌‌داریم، بر آنها تکیه یا آنها را قطعی تصور می‌‌کنیم از ما بگیرد. تفکر این قدرت را دارد تا ما را از هم بپاشاند.

اما زندگی پیچیده است. در میان این آشوب و بلاتکلیفی درباره‌ی بقای بشر، به معنا و وابستگی به مکان احتیاج داریم. نیاز به ریشه داریم. و ایدئولوژی‌‌ها درست مانند آواز پریان دریایی در اودیسه‌ی هومر ما را به خویش می‌خوانند. اما آنان که تسلیم آواز فریبنده‌ی تفکر ایدئولوژیک می‌‌شوند، باید از جهان تجربه‌‌های واقعی دست بشویند. در این صورت، دیگر آنها نمی‌‌توانند در فرایند تفکر با خودشان روبه‌رو شوند. زیرا این تقابل می‌‌تواند به فروپاشی باورهای ایدئولوژیکی‌‌ بینجامد که به ایشان احساس معنی و مکان اعطا کرده است. به بیان بسیار ساده، افرادی که ایدئولوژی‌‌ای را می‌‌پذیرند اندیشه‌هایی در سر دارند اما توانایی تفکر مستقل را از دست داده‌‌اند. و این ناتوانی از اندیشیدن، از همراهی با خود، از معنی دادن به تجربیات‌‌شان در جهان است که آنها را تنها می‌سازد.

فهم استدلال آرنت درباره‌ی تنهایی و تمامیت‌خواهی ساده نیست زیرا گرایش‌های تمامیت‌خواهانه‌ای را که از تنهایی بهره‌برداری می‌کنند تلویحاً پیش‌پاافتاده جلوه می‌دهد: اگر از واقعیت رضایت ندارید، اگر امر خوب را رها کرده‌‌اید و همیشه خواهان چیز بهتری هستید، اگر حاضر نیستید که با جهان به گونه‌‌ای که هست مواجه شوید، مستعد تفکر ایدئولوژیک هستید. مستعد تنهاییِ سازمان‌دهی‌شده هستید.

آرنت به شوهرش نوشت: «واقعاً نمی‌‌توانم پنج روز در هفته در ملأ عام باشم ــ یعنی اینکه نتوانم از چشم عموم پنهان شوم. احساس می‌‌کنم که باید بروم و در این اطراف دنبال خودم بگردم.» این شکایتی خودشیفته‌مآبانه از نامداری نبود. حضور دائمی در ملأ عام سبب شده بود که آرنت نتواند با خود خلوت کند. باعث شده بود که وی قادر به یافتن خلوت و فضای لازم برای غور در خویشتن و اندیشیدن نباشد. نمی‌توانست مردم را از خلوتش براند.

این پارادوکس یا تناقض تنهایی است. انزوا مستلزم آن است که تنها باشیم اما تنهایی بیشتر در میان جمع احساس می‌‌شود. درست به همان اندازه که برای تصدیق و به رسمیت شناخته شدن به جهان عمومی ظواهر تکیه می‌کنیم، به قلمرو خصوصی نیز احتیاج داریم تا با خود تنها باشیم و بیندیشیم. این همان چیزی است که آرنت به علت محروم بودن از فرصت خلوت با خویش، از دست داده بود. او می‌‌گوید: «آنچه تنهایی را تحمل‌ناپذیر می‌‌کند از دست دادن حسِ خویشتنی است که فرد می‌‌تواند در خلوت برای خود محقق سازد.»

در خلوت فرد می‌‌تواند با خود معاشرت کند و با خود به گفتگو بنشیند. در خلوت، فرد تماس خود را با دنیا از دست نمی‌‌دهد زیرا جهان تجربیات همیشه در تفکر ما حاضر است. به قول آرنت که از سیسِرو نقل می‌‌کند: «انسان هیچ‌وقت فعال‌تر از زمانی نیست که هیچ کاری نمی‌‌کند، و هرگز کمتر از وقتی که با خود خلوت کرده است، تنها نیست.» این همان چیزی است که تفکر ایدئولوژیک و استبدادی آن را از بین می‌برند ــ توانایی ما برای اندیشیدن با خود و به طور مستقل. این ریشه‌ی تنهاییِ سازمان‌یافته است.

 

برگردان: مسیحا والا و مسعود رازفر


سامانتا رز هیل دستیار مدیر «مرکز مطالعات سیاسی و علوم انسانیِ هانا آرنت»، و استادیارِ مدعو در کالج باردِ نیویورک و عضو «مؤسسه‌ی تحقیقات اجتماعیِ بروکلین» در نیویورک است. او نویسنده‌ی زندگی‌نامه‌ی هانا آرنت است که در سال 2021 منتشر خواهد شد. آن‌چه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:

Samantha Rose Hill, ‘Where loneliness can lead’, Aeon, 16 October 2020.