تاریخ انتشار: 
1399/11/11

نئولیبرالیسم؛ نابرابری به مثابه‌ی فضیلت

جورج مانبیوت

The Guardian

اقتصاد خراب، بلایای زیست‌محیطی و حتی قدرت گرفتن دونالد ترامپ؛ نئولیبرالیسم در همه‌ی این موارد نقش داشته است. چرا چپ سیاسی نتوانسته است که جایگزینی برای آن بیافریند؟ 

«جایگزینی نیست»… رونالد ریگان و مارگارت تاچر در کاخ سفید. عکس: رکس فیچرز


تصور کنید که مردم اتحاد جماهیر شوروی اصلاً نمی‌دانستند کمونیسم چیست. ما اغلب برای ایدئولوژی‌ای که بر زندگی‌‌مان حاکم است، نامی نداریم. اگر در گفتگو به آن اشاره کنید، دیگران با بی‌اعتنایی شانه بالا می‌اندازند. حتی اگر مخاطبان شما این اصطلاح را قبلاً شنیده باشند، به سختی می‌توانند آن را تعریف کنند. نئولیبرالیسم: می‌دانید چیست؟ 

این بی‌نام‌-و‌-نشانی هم نشانه‌ی بیماری و هم علت قدرت نئولیبرالیسم است. این ایدئولوژی در بحران‌های گوناگونی نقش اساسی داشته است: سقوط اقتصادی سال‌های ۲۰۰۷-۲۰۰۸، انتقال سرمایه و قدرت به خارج از کشورها که اسناد پاناما تنها جزئی از آن است، فروپاشی تدریجی نظام‌های سلامت و آموزش و پرورش، افزایش دوباره‌ی تعداد کودکانی که در فقر زندگی می‌کنند، همه‌گیر شدن احساس تنهایی، فروپاشی زیستبوم‌ها و قدرت گرفتن دونالد ترامپ. واکنش ما نسبت به این بحران‌ها به گونه‌ای است که گویا از هم جدا هستند، و ظاهراً آگاه نیستیم که همین فلسفه‌ی منسجم بر شدت و شتاب همه‌ی این بحران‌ها افزوده است؛ فلسفه‌ای که نامی دارد (یا داشت). چه قدرتی بالاتر از بی‌نام-و-نشان عمل کردن وجود دارد؟ 

نابرابری به نوعی فضیلت تبدیل شده است. بازار تضمین می‌کند که دریافتی‌های هر کس به اندازه‌ی شایستگی‌اش باشد. 

حضور نئولیبرالیسم چنان فراگیر شده که حتی متوجه وجود این ایدئولوژی نیستیم. به نظر می‌رسد که این دیدگاه را پذیرفته‌ایم که این آیین آرمان‌گرایانه و هزاره‌گرا نیرویی بی‌طرف است؛ نوعی قانون زیست‌شناختی مانند نظریه‌ی تکامل داروین. اما در واقع این فلسفه نتیجه‌ی کوششی آگاهانه برای تغییر شکل زندگی بشر و انتقال محور قدرت بوده است. 

نئولیبرالیسم رقابت را ویژگیِ اصلی و تعیین‌کننده‌ی روابط بشری می‌داند. شهروندان را به صورت مصرف‌کنندگانی بازتعریف می‌کند که توانایی انتخاب دموکراتیک‌شان، در خرید و فروش به بهترین شکل به کار گرفته می‌شود، فرایندی که شایستگی‌ را پاداش می‌دهد و ناکارآمدی را سزا. مبنای نئولیبرالیسم این اعتقاد است که در نظام «بازار» منافعی هست که هرگز از طریق برنامه‌ریزی متحقق نمی‌شود. 

هر کوششی برای محدود کردن رقابت، دشمنی با آزادی قلمداد می‌شود. مالیات و سامان‌دهی اقتصادی باید به حداقل برسد، خدمات عمومی باید خصوصی شود. سازمان‌های کارگری و چانه‌زنی‌های جمعیِ اتحادیه‌های صنفی، مخدوش کردن کارکرد بازار جلوه داده می‌شوند که مانع شکل‌گیری سلسله‌مراتب طبیعی میان برندگان و بازندگان هستند. نابرابری به نوعی فضیلت تبدیل شده است: پاداشی برای کارآمدی و آفریننده‌ی ثروتی که نَشتِ آن همگان را ثروتمند می‌کند. کوشش‌ برای ایجاد یک جامعه‌ی برابرتر، هم نتیجه‌ی معکوس دارد و هم فساد اخلاقی به همراه می‌آورد. بازار تضمین می‌کند که دریافتی‌های هر کس به قدر شایستگی‌اش باشد. 

ما آموزه‌های نئولیبرالیسم را درونی و بازآفرینی می‌کنیم. ثروتمندان خود را قانع می‌کنند که ثروت‌شان را به دلیل شایستگی‌هایشان به دست آورده‌اند، غافل از مزایایی (مانند آموزش و پرورش، ارث و طبقه اجتماعی) که ممکن است به آنها در کسب ثروت کمک کرده باشد. فقرا شروع به ملامت خود می‌کنند، حتی وقتی برای تغییر شرایط کار زیادی از دست‌شان ساخته نیست. 

بیکاریِ ساختاری نادیده گرفته می‌شود: اگر کار ندارید، به این دلیل است که اهل کارآفرینی نیستید. هزینه‌های غیر قابل تحمل مسکن نادیده گرفته می‌شود: اگر کارت اعتباری شما خالی شده است، بی‌مسئولیت‌اید و برنامه‌ریزی مالی ندارید. اینکه کودکان شما دیگر در مدرسه زمین بازی ندارند نادیده گرفته می‌شود: اگر چاق هستند، تقصیر شماست. در جهانی که رقابت بر آن حاکم است، کسانی که عقب بیفتند بازنده به شمار می‌آورند و خودشان هم به این موضوع باور دارند. 

همان‌طور که پل وراگه (Paul Verhaeghe) در کتاب خود پس من چی؟ به ثبت رسانده، همه‌گیریِ خود‌آزاری، مشکلات تغذیه، افسردگی، تنهایی، اضطراب درباره‌ی میزان کارآمدی خود و هراس‌زدگی اجتماعی از نتایج این وضعیت است. شاید تعجب‌آور نباشد که بریتانیا که در آن ایدئولوژی نئولیبرال به شدیدترین شکل پیاده شده است، پایتخت تنهایی در اروپاست. اما حالا همه‌ی ما نئولیبرال هستیم. 

***

نابرابری به نوعی فضیلت تبدیل شده است. بازار تضمین می‌کند که دریافتی‌های هر کس به اندازه‌ی شایستگی‌اش باشد.

کلمه‌ی نئولیبرالیسم در سال ۱۹۳۸ در پاریس و در یک جلسه ابداع شد. در میان شرکت کنندگان این جلسه دو مرد بودند که به تعریف‌کنندگان این ایدئولوژی تبدیل شدند، لودویگ فون میزس (Ludwig von Mises) و فردریش هایک (Friedrich Hayek). هر دوی آنها از اتریش تبعید شده بودند و سوسیال-دموکراسی را که مثال آن «قرارداد جدید» فرانکلین روزولت (برنامه اقتصادی و اجتماعی فرانکلین روزولت بعد از بروز رکود بزرگ در ایالات متحده در سال ۱۹۲۹.م.) بود و نیز پیشرفت تدریجی دولت رفاه در بریتانیا را نشانه‌های نوعی جمع‌گرایی می‌دانستند که چیزی از سنخ نازیسم و کمونیسم بود. هایک در کتاب راه بردگی که در سال ۱۹۴۴ منتشر شد، ادعا کرد که برنامه‌ریزی دولتی فردگرایی را در هم می‌شکند، و به ناچار به سلطه‌ی اقتدارگرایانه می‌انجامد. راه بردگی، همانند کتاب بوروکراسی اثر میزس، خوانندگان فراوانی یافت. این کتاب توجه برخی افراد بسیار ثروتمند را به خود جلب کرد، کسانی که در این فلسفه فرصتی برای آزاد کردن خود از قوانین و مالیات می‌دیدند. وقتی در سال ۱۹۴۷ هایک نخستین سازمان را برای انتشار ایده‌ی نئولیبرالیسم بنیان نهاد (انجمن مونت پلرین)، این سازمان را میلیونر‌ها و مؤسسات آنها از نظر مالی حمایت کردند. 

او با کمک این حامیان چیزی را ایجاد کرد که دانیل استدمن جونز (Daniel Stedman Jones) در کتاب اربابان جهان آن را «نوعی ماهیت بین‌المللی نئولیبرال» توصیف می‌کند: شبکه‌ای از دانشگاهیان، تاجران، روزنامه‌نگاران و فعالان در دو سوی اقیانوس اطلس. پشتیبانان ثروتمند این جنبش هزینه‌های مجموعه‌ای از اتاق‌های فکری را تأمین کردند تا این ایدئولوژی را بهبود بخشند و ترویج کنند. از جمله این اتاق‌های فکر مؤسسه‌ی پروژه‌ی آمریکایی، بنیاد هریتِج، بنیاد کاتو، مؤسسه‌ی امور اقتصادی، مرکز پژوهش درباره‌ی سیاست‌گذاری‌ها و مؤسسه‌ی آدام اسمیت بودند. آنها همچنین از کرسی‌ها و دپارتمان‌های دانشگاهی حمایت مالی می‌کردند، به‌ویژه در دانشگاه‌های شیکاگو و ویرجینیا. 

نئولیبرالیسم وقتی رشد کرد سرسخت‌تر شد. این دیدگاهِ هایک که دولت‌ها باید رقابت را سامان‌دهی کنند تا جلوی شکل‌گیری انحصار گرفته شود، در میان پیروان آمریکایی نئولیبرالیسم مانند میلتون فریدمن به این اعتقاد منجر شد که انحصار قدرت را می‌توان پاداشی برای کارآمدی تلقی کرد. 

ضمن این تغییرات، اتفاق دیگری هم افتاد: این جنبش نام خود را از دست داد. در سال ۱۹۵۰، فریدمن با خوشحالی خود را نئولیبرال می‌دانست. اما کمی بعد از آن این تعبیر شروع به ناپدید شدن کرد. از آن هم عجیب‌تر اینکه با صُلب‌تر شدن این ایدئولوژی و منسجم‌تر شدن این جنبش، نام ناپدیدشده جایگزین عمومی دیگری نیافت. 

در ابتدا، به‌رغم دریافت منابع مالی فراوان، نئولیبرالیسم در حاشیه باقی ماند. توافق بعد از جنگ تقریباً فراگیر بود: توصیه‌های اقتصادی جان مینارد کینز در سطح گسترده‌ای به کار گرفته می‌شد، استخدام همگانی و کاهش فقر اهداف مشترکی در آمریکا و اکثر کشورهای غرب اروپا بود، نرخ مالیات برای دهک‌های بالا، بیشتر بود و دولت‌ها بدون شرمندگی اهدافی اجتماعی را دنبال و خدمات عمومی جدید و شبکه‌های حمایتی تازه‌ای را ایجاد می‌کردند. 

اما در دهه‌ی ۱۹۷۰، وقتی سیاست‌گذاری‌های کینزی شروع به فروپاشی کرد و بحران‌های اقتصادی هر دو سوی اقیانوس اطلس را در بر گرفت، ایده‌های نئولیبرال به جریان اصلی امور وارد شد. همان‌طور که فریدمن گفته، «وقتی زمان ضرورت تغییر فرا رسید… جایگزینی از پیش وجود داشت که می‌توانست انتخاب شود». با کمک روزنامه‌نگاران همدل و مشاوران سیاسی، دولت‌های جیمی کارتر در آمریکا و جیم کالاهان در بریتانیا عناصر نئولیبرالیسم، به‌ویژه توصیه‌های آن برای سیاست‌گذاری‌های پولی، را اتخاذ کردند. 

بعد از آنکه مارگارت تاچر و رونالد ریگان قدرت را به دست گرفتند، بقیه‌ی مجموعه‌ی نئولیبرالیسم هم وارد سیاست‌های دولت‌ها شد: کاهش شدید مالیات‌های ثروتمندان، در‌هم‌شکستن اتحادیه‌های کارگری، حذف قوانین سامان‌دهی اقتصادی، خصوصی‌سازی، استفاده از نیروهای کار بیرونی و ورود رقابت در خدمات عمومی. سیاست‌گذاری‌های نئولیبرال از طریق صندوق بین‌المللی پول، بانک جهانی، پیمان ماستریخت و سازمان تجارت جهانی (حتی بدون تأیید دموکراتیک) در اکثر کشورها اعمال شد. چشمگیرتر از همه اتخاذ این سیاست‌ها در احزابی بود که قبلاً به چپ سیاسی تعلق داشتند: مثلاً حزب کارگر در بریتانیا و حزب دموکرات در آمریکا. همان‌طور که استدمن جونز می‌گوید، «سخت می‌توان ایده‌ی آرمان‌شهریِ دیگری را به یاد آورد که تا این حد کامل متحقق شده باشد». 

***

شاید عجیب به نظر برسد که نظریه‌ای که وعده‌ی آزادی و افزایش توان انتخاب را می‌دهد، با این شعار ترویج داده شده باشد که «هیچ جایگزینی وجود ندارد». اما همان‌طور که هایک درباره‌ی دیدار از شیلیِ دوران پینوشه (یکی از نخستین کشورهایی که در آن «برنامه» به طور کامل اجرا شد) گفت: «ترجیح شخصی من بیشتر دیکتاتوری‌های لیبرال است تا دولت دموکراتیکی که از لیبرالیسم فاصله دارد.» آزادی‌ای که نئولیبرالیسم ارائه می‌دهد، که وقتی به طور کلی درباره‌ی آن سخن گفته می‌شود بسیار جذاب به نظر می‌رسد، عملاً آزادی برای شکارچی‌ها از آب درآمد، نه آنهایی که شکار می‌شوند. 

خلاص شدن از اتحادیه‌های صنفی و چانه‌زنی‌های جمعی به معنای آزادی برای کاهش دستمزد‌هاست. خلاص شدن از سامان‌دهی اقتصادی به معنای آزادی برای مسموم کردن رودخانه‌ها، به خطر انداختن سلامت کارگران، کسب سودهای غیرمنصفانه و طراحی ابزارهای اقتصادی غیربومی است. خلاص شدن از مالیات به معنی آزادی از توزیع ثروتی است که مردم را از فقر نجات می‌دهد. 

نائومی کلاین نشان داده است که چگونه نئولیبرال‌ها طرفدار استفاده از بحران‌ها برای تحمیل سیاست‌های منفور در هنگام غفلت عمومی هستند. عکس:‌ آنیا چیبیس/گاردین.


نائومی کلاین در کتاب نظریه‌ی شوک نشان داده است که چگونه نظریه‌های نئولیبرال طرفدار استفاده از بحران‌ها برای تحمیل سیاست‌گذاری‌های منفور در هنگام غفلت عمومی هستند: برای مثال، بعد از کودتای پینوشه، جنگ عراق و توفان کاترینا، که فریدمن در نیواورلئان آنها را «فرصتی برای اصلاح ریشه‌ای نظام آموزش و پرورش» توصیف کرده است. 

هر جا سیاست‌گذاری‌های نئولیبرال نتواند به طور بومی اعمال شوند، به طور بین‌المللی و از طریق پیمان‌های تجاری تحمیل می‌شود که شامل «حل اختلاف با کشور سرمایه‌گذار» است: سازمان‌های قضائی خارجی‌ای که به شرکت‌ها اجازه می‌دهند برای حذف حفاظت‌های اجتماعی و زیست‌محیطی به کشورها فشار بیاورند. هرگاه پارلمان‌ها به منع فروش سیگار، حفظ منابع آب در مقابل عملکرد شرکت‌های استخراج معدن، تثبیت نرخ انرژی یا منع شرکت‌های داروسازی از چاپیدن دولت‌ها رأی داده‌اند، شرکت‌ها از آنها شکایت کرده‌اند و معمولاً هم موفق شده‌اند. دموکراسی به چیزی نمایشی تقلیل یافته است. 

دیگر تناقض نئولیبرالیسم در این است که رقابت فراگیر نیازمند اندازه‌گیری و مقایسه‌ی فراگیر است. در نتیجه کارگران، جویندگان کار و ارائه‌دهندگان خدمات عمومی در معرض نظام تحقیر‌کننده و خفقان‌آور ارزیابی و نظارت قرار می‌گیرند که هدف از آن شناسایی برندگان و تنبیه بازندگان است. نظریه‌ای که فون میزس پیشنهاد کرد ما را از کابوس بوروکراتیکِ برنامه‌ریزیِ متمرکز نجات می‌داد نه آنکه خود چنین نظامی را به وجود آورد. 

نئولیبرالیسم در ابتدا بازیگری در خدمت منافع خود به شمار نمی‌رفت اما به سرعت به آن تبدیل شد. رشد اقتصادی در دوران نئولیبرال (از سال ۱۹۸۰ در بریتانیا و آمریکا) نسبت به دهه‌های پیش از آن به نحوی چشمگیر آهسته‌تر بوده است؛ اما نه برای ثروتمندان. به دلیل در هم شکستن اتحادیه‌های کارگری، کاهش مالیات‌ها، افزایش اجاره‌بها، خصوصی‌سازی و لغو سامان‌دهی اقتصادی، نابرابری‌ها در توزیع درآمد و ثروت هر دو بعد از شصت سال کاهش در این دوران شروع به افزایش سریع کرد. 

خصوصی‌سازی یا اعمال منطق بازار بر خدمات عمومی مانند انرژی، آب، قطار، سلامتی، آموزش و پرورش، راه‌ها و زندان‌ها شرکت‌ها را قادر کرده که جلوی همه‌ی کالاهای اساسی باجه‌ی عوارض بزنند و از شهروندان یا دولت برای استفاده از آنها هزینه بگیرند. وقتی برای سوار شدن به قطار هزینه‌ای بیشتر می‌پردازید، تنها بخشی از این اضافه‌بها را شرکت‌های عامل صرف هزینه‌ی سوخت، دستمزد، پرداخت سود سهام و دیگر مخارج می‌کنند. مابقی این درآمد نماد این واقعیت است که آنها شما را در موقعیتی دشوار گرفتار کرده‌اند که در آن چاره‌ی چندانی ندارید. 

 

در مکزیک، تقریباً کنترل تمام خدمات تلفن به کارلوس اسلیم داده شد و اندکی بعد او به ثروتمندترین مرد جهان تبدیل شد. عکس: هنری رومئو/رویترز


کسانی که خدمات خصوصی و نیمه‌خصوصی را در بریتانیا اداره می‌کنند، ثروت‌های حیرت‌آوری را با سرمایه‌گذاری اندک و کسب سودهای گزاف به دست می‌آورند. در روسیه و هند اولیگارش‌ها در مزایده‌های فوری اموال حکومتی را به دست آوردند. در مکزیک، تقریباً کنترل تمام خدمات تلفن به کارلوس اسلیم داده شد و اندکی بعد او به ثروتمندترین مرد جهان تبدیل شد.

همان‌طور که اندرو سویر (Andrew Sayer) در کتاب چرا توان پرداخت هزینه‌ی ثروتمندان را نداریم اشاره می‌کند، مالی‌سازی هم تأثیر مشابهی داشته است. او استدلال می‌کند که «مانند اجاره، بهره‌ی پول درآمدی بی‌زحمت است که بدون کوچک‌ترین تلاشی جمع می‌شود.» همچنان که فقیران فقیرتر و ثروتمندان ثروتمندتر می‌شوند، ثروتمندان کنترل بیشتری بر دارایی مهم دیگری نیز پیدا می‌کنند: پول. پرداخت سود اغلب باعث انتقال پول از فقرا به ثروتمندان می‌شود. وقتی هزینه‌های ملک و توقف حمایت‌های دولتی مردم را دچار بدهکاری می‌کند (به تبدیل کمک‌هزینه‌های تحصیلی به وام‌های تحصیلی فکر کنید)، بانک‌ها و اداره‌کنندگان آنها از این موقعیت استفاده می‌کنند. 

سویر استدلال می‌کند که وجه مشخصه‌ی چهار دهه‌ی گذشته انتقال ثروت نه فقط از فقرا به ثروتمندان بلکه حتی در میان طبقات ثروتمندان بوده است: از کسانی که ثروت خود را با تولید کالا یا خدمات به دست می‌آورند به کسانی که پول خود را با کنترل دارایی‌های موجود و جمع‌آوری اجاره، سود و عواید سرمایه کسب می‌کنند. در مورد آنها، درآمد بی‌زحمت به درآمد زحمت‌کشیده اضافه شده است. 

سیاست‌گذاری‌های نئولیبرال همه جا به شکست بازار دچار شده‌اند. نه فقط بانک‌ها بلکه شرکت‌های مسئول خدمات عمومی نیز بزرگ‌تر از آن هستند که بتوان اجازه‌ی ورشکستگی به آنها داد. همان‌طور که تونی جود (Tony Judt) در سرزمین بحران‌زده اشاره می‌کند، هایک از یاد برده بود که به خدمات حیاتی ملی نمی‌توان اجازه‌ی ورشکستگی داد، و این بدان معناست که منطق رقابت واقعاً نمی‌تواند به طور کامل اجرا شود. شرکت‌ها عواید را به دست می‌آورند و خطرات برای دولت‌ها می‌ماند.

هر چه شکست بزرگ‌تر باشد، ایدئولوژی تندروتر می‌شود. دولت‌ها از بحران نئولیبرال به عنوان بهانه و فرصتی برای کاهش مالیات‌ها، خصوصی‌سازی بقیه‌ی خدمات عمومی، ایجاد حفره‌هایی در شبکه‌ی حفاظت اجتماعی، لغو قوانین حاکم بر شرکت‌ها و وضع قوانین بیشتر برای شهروندان استفاده می‌کنند. دولتِ از-خود-بیزار اکنون دندان‌های خود را در تک‌تک اجزای بخش عمومی فرو برده است. 

شاید خطرناک‌ترین تأثیر نئولیبرالیسم نه بحران اقتصادی بلکه بحران سیاسی است. از آنجا که عرصه‌ی دولت کوچک شده است، توانایی ما برای تغییر زندگی‌های‌مان از طریق رأی دادن نیز کاهش یافته است. در عوض، نظریه‌ی نئولیبرال ادعا می‌کند که مردم می‌توانند از طریق خرج کردن حق انتخاب خود را اعمال کنند. اما برخی بیش از دیگران می‌توانند خرج کنند: در دموکراسی بزرگِ مصرف‌کنندگان یا سهام‌داران، آراء به طور برابر توزیع نمی‌شود. نتیجه توان‌زدایی از فقرا و طبقه‌ی متوسط است. همچنان که احزاب راست و چپِ‌های سابق سیاست‌گذاری‌های نئولیبرال مشابهی را اتخاذ می‌کنند، توان‌زدایی به سلب حق مشارکت سیاسی می‌انجامد. تعداد عظیمی از مردم از سیاست کنار گذاشته شده‌اند. 

کریس هِجز (Chris Hedges) اشاره می‌کند که «جنبش‌های فاشیستی طرفداران خود را نه از میان افراد فعال سیاسی بلکه از میان کسانی می‌یابند که از نظر سیاسی منفعل هستند، "بازندگانی" که (اغلب به درستی) احساس می‌کنند که صدا یا نقشی در نظام سیاسی ندارند.» وقتی مباحثات سیاسی دیگر گفتگوی ما نیست، مردم به جای آنها مستعد شعارها، نماد‌ها و احساسات می‌شوند. مثلاً برای هواداران ترامپ واقعیت‌ها و استدلال‌ها حرف‌های بی‌ربط به نظر می‌رسد. 

جود توضیح داده است که وقتی از شبکه‌ی ضخیم تعامل میان مردم و حکومت چیزی جز مرجعیت و اطاعت باقی نمانده، تنها نیروی باقی‌مانده‌ای که ما را به یکدیگر متصل می‌کند قدرت حکومتی است. اقتدارگرایی‌ای که هایک از آن می‌ترسید زمانی امکان بیشتری برای شکل‌گیری دارد که حکومت‌ها مرجعیت اخلاقی ناشی از ارائه‌ی خدمات عمومی را از دست می‌دهند و جایگاه‌شان به حدی تقلیل می‌یابد که «برای اینکه مردم از آنها اطاعت کنند به تملق، تهدید و نهایتاً استفاده از قوه‌ی قاهره روی می‌آورند.»

***

نئولیبرالیسم مانند کمونیسم خدایی شکست خورده است. اما مرده‌ی متحرک این نظریه هنوز پرسه می‌زند و یک دلیل آن بی‌نام-و-نشان بودن‌اش است. یا بلکه، بی‌نام‌ و‌نشانیِ چندلایه‌ی آن. 

عملکرد نظریه‌ی کینز مبتنی بر تشویق تقاضای بیشتر از سوی مصرف‌کنندگان است تا رشد اقتصادی تقویت شود. افزایش تقاضا از سوی مصرف‌کنندگان و رشد اقتصادی، عوامل ویرانیِ محیط زیست‌اند. 

نظریه‌ی ناپیدای دست ناپیدا را پشتیبانان ناپیدایش حمایت می‌کنند. ما آهسته، بسیار آهسته، شروع به کشف نام برخی از آنها کرده‌ایم. ما دریافته‌ایم که مؤسسه‌ی امور اقتصادی که در رسانه‌ها با شدت و حدت علیه افزایش سامان‌دهی‌ صنعت تنباکو تبلیغات کرده‌ است، از سال ۱۹۶۳ مخفیانه از سوی سازمان تنباکوی بریتانیایی-آمریکایی حمایت می‌شده است. کشف کرده‌ایم که چارلز و دیوید کوخ، دو نفر از ثروتمندترین مردان جهان، مؤسسه‌ای را تأسیس کردند که جنبش تی‌پارتی را به راه انداخت. دریافته‌ایم که چارلز کوخ ضمن تأسیس یکی از اتاق‌فکرهای خود گفته است: «برای احتراز از انتقاد نامطلوب، نحوه‌ی اداره‌ی سازمان و جهت‌گیری آن نباید علنی شود.»

کلماتی که معمولاً برای نئولیبرالیسم استفاده می‌شود، معمولاً بیش از آنکه آشکار‌گر باشد پنهان‌کننده‌ است. «بازار» نظامی طبیعی به نظر می‌رسد که ممکن است با ما به طور برابر رفتار کند، مانند گرانش یا فشار اتمسفر. اما بازار آکنده از روابط قدرت است. آنچه «بازار می‌خواهد» معمولاً همان چیزی است که شرکت‌ها و رؤسای آنها می‌خواهند. «سرمایه‌گذاری»، همان‌طور که سویر اشاره می‌کند، دو معنای کاملاً متفاوت دارد. یکی فراهم کردن امکانات مالی برای فعالیت‌های مفید اجتماعی و سازنده و دیگری خرید دارایی‌های کنونی برای سود گرفتن از آنها به نام اجاره، سود، سود سهام و سود سرمایه. استفاده از یک کلمه‌ی واحد برای فعالیت‌های مختلف، «منابع ثروت را استتار می‌کند» و سبب می‌شود که کسب ثروت را با ایجاد ثروت اشتباه بگیریم. 

یک قرن پیش، کسانی که ثروت خود را به ارث برده بودند، نوکیسه‌ها را تحقیر می‌کردند. کارآفرینان سعی می‌کردند با جلوه‌دادن خود به عنوان کسی که درآمدش از اجاره‌ است، مقبولیت اجتماعی پیدا کنند. امروز این ارتباط برعکس شده است: کسانی که درآمدشان از اجاره یا ارث است، خود را به شکل کارآفرین در می‌آورند. آنها ادعا می‌کنند که درآمد بادآورده‌ی خود را با زحمت به دست آورده‌اند. 

این بی‌نام‌و‌نشانی‌ها و سردرگمی‌ها با بی‌نامی و بی‌مکانیِ سرمایه‌گذاری مدرن در‌هم‌تنیده است: الگوی کسب و کار زنجیره‌ای که اطمینان حاصل می‌کند کارگران ندانند برای چه کسی زحمت می‌کشند؛ شرکت‌هایی که ثبت آنها از طریق شبکه‌ای از نظام‌های خارجی، مخفی و چنان پیچیده است که حتی پلیس نمی‌تواند کشف کند که صاحبان سود‌برنده چه کسانی هستند؛ تمهیدات مالیاتی‌ای که دولت‌ها را گول می‌زنند؛ محصولات مالی‌ای که هیچ‌کس نمی‌تواند آنها را درک کند. 

از بی‌نام-و-نشانیِ نئولیبرالیسم به شدت محافظت می‌شود. کسانی که از هایک، میزس و فریدمن متأثرند معمولاً این عنوان را برای خود قبول نمی‌کنند و (تا حدی به درستی) معتقدند که امروزه این کلمه تنها بار منفی دارد. اما آنها کلمه‌ی جایگزینی هم به ما ارائه نمی‌کنند. برخی خود را لیبرال‌های کلاسیک یا لیبرتارین قلمداد می‌کنند، اما این تعبیرها هم گمراه‌کننده و هم به شکلی کنجکاوی‌برانگیز متناقض‌اند، زیرا چنین وانمود می‌کنند که کتاب‌های راه بردگی، بوروکراسی یا سرمایه‌داری و آزادیِ اثر کلاسیک فریدمن، حرف تازه‌ای ندارند. 

با وجود تمام اینها، پروژه‌ی نئولیبرالیسم، دست‌کم در مراحل اول خود، جنبه‌ای ستودنی نیز دارد: این فلسفه‌ای متمایز و مبتکرانه بود که شبکه‌ای منسجم از متفکران و فعالان با یک نقشه‌ی عملی روشن آن را ترویج کردند. در این کار صبور و پایدار بودند. راه بردگی به راه دستیابی به قدرت مبدل شد. 

 پیروزی نئولیبرالیسم نشانی از شکست چپ نیز هست. وقتی اقتصاد آزاد به فاجعه‌ی ۱۹۲۹ منجر شد، کینز نظریه‌ی اقتصادی جامعی تدوین کرد که جای آن را بگیرد. وقتی مدیریت تقاضای کینزی در دهه‌ی ۱۹۷۰ به پایان خود نزدیک شد، جایگزینی برای آن آماده بود. اما وقتی نئولیرالیسم در سال ۲۰۰۸ سقوط کرد هیچ چیزی وجود نداشت. به همین دلیل است که این مرده‌ی متحرک هنوز پرسه می‌زند. در هشتاد سال گذشته چپ‌ها و میانه‌روها هیچ چارچوب کلی جدیدی برای اندیشه‌ی اقتصادی به وجود نیاورده‌اند. 

هر اشاره‌ای به نام لرد کینز به معنای قبول شکست است. پیشنهاد راه‌حل‌های کینزی برای بحران‌های قرن بیست و یکم نادیده گرفتن سه مشکل واضح است. به سختی می‌توان مردم را گرد ایده‌های قدیمی جمع کرد؛ مشکلاتی که در دهه‌ی هفتاد پدیدار شد هنوز سر جای خود باقی است؛ و از همه مهم‌تر، آنها برای حل بزرگ‌ترین مخمصه‌ی دوران ما حرفی برای گفتن ندارند: بحران زیست محیطی. عملکرد نظریه‌ی کینز مبتنی بر تشویق تقاضای بیشتر از سوی مصرف‌کنندگان است تا رشد اقتصادی تقویت شود. افزایش تقاضا از سوی مصرف‌کنندگان و رشد اقتصادی، عوامل ویرانیِ محیط زیست‌اند. 

آنچه تاریخ اقتصاد کینزی و نئولیبرالیسم نشان می‌دهد این است که کافی نیست با یک نظام در‌هم‌شکسته مخالفت کنیم. باید جایگزینی منسجم ارائه شود. کار اصلی حزب کارگر، حزب دموکرات و طیف وسیع‌تر احزاب چپ باید این باشد که یک برنامه‌ی بلندپروازانه‌ی اقتصادی تدوین کنند، کوششی آگاهانه برای طراحی نظام جدیدی که با نیازهای قرن بیست و یکم تناسب داشته باشد. 

 

 برگردان: پویا موحد


جورج مانبیوت ستون‌نویس روزنامه‌ی گاردین است. آنچه خواندید برگردان این نوشته‌ی او با عنوان اصلیِ زیر است:

George Monbiot, ‘Neoliberalism-the ideology at the root of all our problems’, The Guardian, 15 April 2020.