تاریخ انتشار: 
1400/03/02

رنج زنان و شرمساریِ مضاعف

کاترین اِینجل

DW

در قسمت دوم مجموعه‌ی تلویزیونیِ می‌توانم روزگارت را سیاه کنم (2020) (I May Destroy You)، اثرِ به‌شدت تحسین‌شده‌ی میکائلا کُوئل (Michaela Coel) که به زندگی‌ درهم‌تنیده‌ی گروهی از جوانان سیاه‌پوست اهل لندن می‌پردازد، آرابلا، یک نویسنده و شخصیت اصلی سریال، در اداره‌ی پلیس با دوستش کوام و دو زنی که به «پرونده»ی او مربوطند نشسته است. آرابلا (که نقش او را کوئل بازی می‌کند) درست نمی‌داند که «پرونده»‌اش چیست: او فکر می‌کند که شب گذشته مشروبی برای خود ریخته و خورده است، و در ذهنش تصویر مردی نقش بسته که بالای سر اوست، خیس عرق، در کابین توالت، به همراه صدای گرومپ. یکی از زن‌ها این را یک «خاطره» می‌نامد، و از کلمه‌ی «حمله» هم استفاده می‌کند. آرابلا حرف او را تصحیح می‌کند؛ او می‌گوید که این یک خاطره نیست، فقط «چیزی در ذهن من» است. او حتی نمی‌داند که آن چیست، «حتی چه بسا واقعی نباشد» ــ بنابراین، آیا نباید درباره‌ی کلماتی که به کار می‌برند دقت کنند؟ پلیس زن موافق است، و با احتیاط رفتار می‌کند.

مردی که آرابلا توصیف می‌کند قدبلند است، با سوراخ‌های بینی‌ گشاد. پلیسِ زن خاطرنشان می‌کند که اگر کسی بالای سر شما باشد، قدبلندتر به نظر می‌رسد، و سوراخ‌های بینی‌اش گشاد. پلیس می‌پرسد که آیا می‌توانی چشم‌های آن شخص را ببینی؟ آرابلا می‌گوید، آه بله، می‌توانم تمام صورت او را بسیار واضح ببینم. شاید بتوانیم طرحی از چهره‌ی او بکشیم! پلیس زن می‌پرسد، آن مرد به که نگاه می‌کند؟ سکوت برقرار می‌شود؛ اشک‌های آرابلا جاری می‌شود، ژاکتش را روی صورتش می‌کشد. این او [آرابلا] است: آن مرد نگاهش به پایین و اوست. و تازه آرابلا متوجه می‌شود که نمی‌خواهد دیده شود. یعنی نمی‌تواند در معرض دید قرار گیرد.

ساندرا لی بارتکی (Sandra Lee Bartky) فیلسوف آمریکایی در کتاب زنانگی و سلطه (۱۹۹۰) می‌گوید برخلاف تقصیر ــ که مربوط به اعمال است[1] ــ شرم «بر اثر فهم و درک عیبی جدی در خود به ما دست می‌دهد». به نظر او، شرم نیازمند تصدیق این است که «من، از حیثی که برایم مهم است، همان‌طوری که دیگران مرا می‌بینند هستم.» وقتی آرابلا روی خود را در اداره‌ی پلیس می‌پوشاند، آنچه چهره می‌گشاید ــ و چیزی که غیرقابل‌تحمل است ــ هموار کردن این واقعیت بر خود است که او زنی است که ــ در چشم متجاوز، و زنانی که به چهره‌ی او می‌نگرند ــ به او تجاوز شده است. او خودش را همان‌طوری می‌بیند که دیده می‌شود.

شرم مدت‌ها ابزاری برای سرکوب بوده است، شیوه‌ای برای کنترل و نظارت بر رفتار زنان و دگرباشان جنسی. اما همان‌طور که کِی میچل، استاد ادبیات انگلیسی، در کتاب نگارش شرم (۲۰۲۰) می‌گوید، شرم، به عنوان یک تجربه، در عین حال همواره جزئی از جا افتادنِ حسِ «خودی است که در قید و بند است». شرم اسباب تفرّد است؛ سبب می‌شود که خودمان را چنان که هستیم، در فردیت دردآورمان، احساس کنیم. جورجو آگامبن (Giorgio Agamben) فیلسوف ایتالیایی در بقایای آشویتس (۱۹۹۸) نوشت که شرم از حیث تمام جوانب ناخوشایندش «همان احساس عمیق سوژه‌ی انسانی بودن (being a subject) است.» ما خودمان را دست‌کم تاحدی به لطف نحوه‌ی عملکرد شرم به منزله‌ی یک فرد تجربه می‌کنیم ــ که بدین معناست که در این صورت شرم از نظر رشد فردی برای نحوه‌ی عملکرد جامعه ضروری است. به گفته‌ی میچل، شرم امکانی است برای آنکه رفتار ما منضبط شود اما در این فرایند ما را به نحوی سخت آزاردهنده از خودمان «به مثابه‌ی ابژه‌ای برای دیگران اما ابژه‌ای رسوا و بی‌آبروشده» آگاه می‌کند. اگر زنان به نحوی دوگانه این‌چنین به ابژه بدل شوند، آنگاه شاید شرم برای زنان به نحو غریبی به شدت فردیت‌ساز باشد. این دوگانگی ــ «تفرّدِ دردآور» و «رابطه‌ای که زمامش به دست ما نیست»، همان‌طور که ایو کوزوفسکی سیجویک (Eve Kosofsky Sedgwick) نظریه‌پرداز دگرباشی جنسی در احساس رقت‌انگیز (۲۰۰۲) می‌گوید ــ به قدرتی متضاد می‌انجامد: «به هنگام تجربه‌ی شرم ما چیزی از چیزها هستیم.» شرم، به گفته‌ی میچل، «خود‌بودن را همچون هدیه و همچون باری سنگین برای ما به ارث می‌گذارد».

این «هدیه» چه بسا برای کسانی که با تجربه‌های سخت شرم‌‌آور، مثل تعرض جنسی دست‌وپنجه نرم می‌کنند مایه‌ی تسلی نباشد. در واقع، یکی از مشخصه‌های تعیین‌کننده در تجربه‌ی تعرض جنسی احساس شرمی است زائل‌نشدنی که هر اندازه اطمینان دهیم و تأکید کنیم که قربانی مسئول تجاوز نیست باز هم کارساز نیست. لوسیا اوزبورن-کراولی (Lucia Osborne-Crowley) در خاطراتش انتخابِ من النا است (۲۰۱۹) روایت تکان‌دهنده‌ای از تعرض جنسیِ خشونت‌بار در دوران نوجوانی و پیامد آن در قالب نوعی بیماری مزمن جسمی ارائه می‌کند. او در این کتاب، با تکیه بر کتاب بِسِل وَن دِر کُلک (Bessel van der Kolk) روان‌کاو آلمانی، بدن حساب‌نگه‌دار امتیازات است (۲۰۱۴)، پیامدهای خشونت جنسی، و توانایی ذهن برای جای دادن ناخودآگاه خاطره‌ی تجربه‌ای هولناک در بدن را بررسی می‌کند. اوزبورن-کراولی می‌نویسد: «من از پذیرش اینکه چنین چیزی برایم اتفاق افتاده است شرمگین بودم، اما بعد به یاد داستانی افتادم که برای تسکین شرم اولی ساخته بودم: اینکه اصلاً هرگز اتفاقی نیفتاده است.» «من در برابر خودم شرمسارم که احتیاج به کمک دارم.» شرم روی شرم انبار می‌شود. و دستگاه شرم به گردش می‌افتد و خود را بازتولید می‌کند؛ اوزبورن-کراولی احساس می‌کرد که «محکوم است به خاطر» مردی (مقصر در «عمل بی‌شرمانه‌ی وحشیانه‌ای») که به او حمله کرده است «شرمسار باشد».

او به لطف عزم و اراده‌ی خویش و یاری متخصصان قدری تسکین و شفا می‌یابد. اما اوزبورن-کراولی، به گفته‌ی خودش، سال‌های زیادی را با این آرزو گذراند که کاش می‌توانست ناپدید شود و این بخش از زندگی‌اش را حذف کند. او همیشه در جست‌وجوی ژرف‌ترین و پایدارترین عمل محو و ناپدید شدن بود، نامرئی شدن، دیده نشدن، شاید، پوشاندن چهره‌اش همان‌طور که آرابلا در اداره‌ی پلیس چنین کرد. در نهایت، اوزبورن-کراولی از این محو و ناپدید شدن، تن می‌زند، به‌ویژه وقتی که به نگارش این کتاب دست می‌زند زیرا «از دیده‌ها پنهان شدن دست کشیدن از تنها کار مشخصی است که از من برمی‌آید و باید انجام دهم: یعنی نگارش این داستان عبرت‌آموز.»

 شرم اسباب تفرّد است؛ سبب می‌شود که خودمان را چنان که هستیم، در فردیت دردآورمان، احساس کنیم

نوشتن ــ شاید به‌ویژه درباره‌ی تعرض جنسی ــ مشقِ با شرم کنار آمدن است: نه فقط شرمی که مربوط به خود تعرض است بلکه شرمی که مربوط به عمل نوشتن درباره‌ی این تعرض است، و نیز نوشتن درباره‌ی خویش. خاطره‌نویسان، مخصوصاً خاطره‌نویسان زن، دیری است که ناگزیر بوده‌اند معجون بغرنج احساساتی را که با نوشتن از زبان اول‌شخص، و با فضای درد زنان، ایجاد می‌شود بپذیرند. لزلی جمیسون (Leslie Jamison)، در مقاله‌ی «نظریه‌ی وحدت بزرگ درد زنانه» که در مجموعه مقالاتش با عنوان امتحانات همدلی (۲۰۱۴) منتشر شده نوشته است:

من از درد زنانه خسته‌ام و نیز از مردمی که از آن خسته‌اند. می‌دانم که زنِ آسیب‌پذیر حرفی کلیشه‌ای است اما در عین حال زنان زیادی را می‌شناسم که همچنان آسیب‌دیده‌اند. این گفته را دوست ندارم که زخم‌های زنانه کهنه شده‌اند؛ با شنیدن آن احساساتم جریحه‌دار می‌شود.

در مورد خاطره‌نویسان اغلب می‌گویند که سفره‌ی دل خود را بیش از حد باز می‌کنند ــ و منتقدان اغلب به این خاطر از آن‌ها ایراد می‌گیرند... .

دیری است که از خود می‌پرسم چرا زنان با تندی با خاطرات برخورد می‌کنند. شاید هیچ‌یک از ما نمی‌خواهد با زنی که زخم دیده است هم‌ذات‌پنداری کند ــ و با وجود این، هم‌ذات‌پنداری، یا دست‌کم تمایل به درک و شناخت، اغلب در رغبت به خواندنِ خاطرات دخیل است. هنگامی که خوانندگان زن با کار نویسندگان زنی مواجه می‌شوند که تجربه‌های دردناک و شرم‌آور خود را شرح و تفصیل می‌دهند (تجربه‌هایی که چه بسا آن خوانندگان هم داشته باشند)، آن‌ها نیز می‌توانند آن شرم را بار دیگر، یعنی دو بار، تجربه کنند. و این دستگاه گردش شرم است؛ درد و تألمی که از این شرم در خواننده برانگیخته می‌شود، شرمی که خواننده در عین حال با آن هم‌ذات‌پنداری می‌کند، ممکن است به آشوب و تلاطمی از انزجار و فوران تحقیر نسبت به زنی بینجامد که شرم خود را روی کاغذ آورده، و عمداً آن را فاش کرده تا همگان ببینند. چه بسا در خواننده‌ای علاقه و انزجار با هم وجود داشته باشند. خوانندگان ممکن است که تشنه‌ی روایت‌های اول‌شخص از تجربه‌های تلخ دیگران باشند اما در عین حال از آن‌ها بترسند؛ احساس شرم به خاطر نویسنده، شاید، به خاطر فاش و عیان کردن لگام‌گسیخته‌ی احساساتش. هیتر لاو (Heather Love) نظریه‌پرداز دگرباشیِ جنسی، که از کار اروینگ گافمن (Erving Goffman) جامعه‌شناس نقل می‌کند، از احساس دوپهلویی نوشته است که افراد داغِ ننگ‌خورده دارند «وقتی با شخصی از "جنس خود"شان روبه‌رو می‌شوند». وقتی که عذاب هم‌ذات‌پنداری با نویسندگانی را تجربه می‌کنیم که خاطراتشان را می‌خوانیم، به‌ویژه هنگامی که تحقیر مشترکی را برای آسیبی مشترک درمی‌یابیم، به دنبال آن فوراً نیاز مبرمی به بیگانگی با نویسنده پیدا می‌کنیم زیرا می‌خواهیم به خود اطمینان دهیم که از مرحله‌ی زخم‌خوردگی گذشته‌ایم. آیا ما زنان وقتی با «نوع خودمان» مواجه می‌شویم همدیگر را دفع می‌کنیم؟

هنگامی که منتقدان نویسندگانی را سرزنش می‌کنند که سفره‌ی دل‌شان را بیش از حد باز می‌کنند، شرمساری به گردش در می‌آید، دست به دست می‌شود، انکار می‌شود، دوباره بازمی‌گردد، مثل چوب مسابقه‌ی دو امدادی که هیچ‌کس نمی‌خواهد آن را به دست گیرد، اما همه یواشکی آن را لمس کرده‌اند. در نتیجه، در حول هر تکه نوشته‌ی شخصی، نوشته‌ای که به اصطلاح «شهادت‌نامه» خوانده می‌شود ــ در حول هر تکه نوشته‌ای از نوع خاطرات ــ این پرسش چرخ می‌زند: چرا؟ دلیل موجه تو، حق تو، چیست؟ و به این دلیل، نویسندگان اغلب خودشان پیش‌دستی می‌کنند، و سعی می‌کنند که این پرسش را بر حسب دلایل سیاسی پاسخ دهند، تا تخطی دوگانه‌ی خود (تجربه‌ی خود، و نوشتن درباره‌ی آن) را با توسل به هدف عالی‌تری توجیه کنند: امید کمک به زنان دیگر. اوزبورن-کراولی در انتخاب من النا است تصدیق می‌کند که، در مقام یک نویسنده، او نمی‌تواند دنیا را عوض کند؛ بااین‌همه، «آنچه می‌توانم تغییر دهم حجمِ سکوت است. سنگینیِ آن است. چگونه ما را به زیر کشیدنِ آن است.» او در قطعه‌ای متأثرکننده می‌نویسد که این داستانی نیست که او انتخاب کرده باشد بلکه داستانی است که برای او رقم خورده است و سرگذشت اوست، و «همه‌ی آنچه می‌توانم انجام دهم بازگفتن آن است، و امید به اینکه رک و راست بودن درباره‌ی آنچه از دست داده‌ام شاید به دختران و زنان دیگر کمک کند که تا دیر نشده و امکان جبران برایشان وجود دارد بی‌پرده حرف بزنند.» نویسندگان تلاش می‌کنند تا خود را از اتهام بی‌شرم بودن محفوظ بدارند ــ از اتهامات تکراری و ملال‌آور خودشیفتگی یا بی‌بند و باری که به شکلی تهوع‌آور بر نوشته‌ی اول‌شخص سایه می‌اندازد. سعی آنها بر این است که اساساً این امکان را منتفی کنند که همچنان مأخوذ به شرم و حیا خواهند بود و از بازگویی حقیقت خودداری خواهند کرد.

کوئل در می‌توانم روزگارت را سیاه کنم نه تنها شرم ناشی از تعرض جنسی بلکه دگرگونی و تغییرشکل آن را بررسی می‌کند ... در اواخر سریال، آرابلا به‌تدریج به قهرمان شبکه‌های اجتماعی تبدیل می‌شود. در خیابان مردم خواستار سلفی گرفتن با او هستند. شهرتش او را برمی‌انگیزد که «در اینستاگرام و توئیتر هر روزه با متجاوزان و کسانی که زندگی‌ها را نابود می‌کنند، بجنگد» (کلمات خودش) و هزاران تعامل در زندگی واقعی را قطع کند تا پست‌های آنلاین بگذارد (حتی هنگامی که وقت دکتر دارد). دنباله‌روهایش از او می‌خواهند که متجاوزانشان را معرفی کند و اطلاعات شخصی‌شان را در اینترنت منتشر کند، و او را به سخنگوی شبکه‌های اجتماعی در مورد تعرض جنسی تبدیل می‌کنند. شرم او به اعتراض و مبارزه‌طلبی بدل شد، و مبارزه‌طلبی زرهی می‌شود که او به مدد آن از خود محافظت می‌کند، اما با آن دوستان خود را هم آزار می‌دهد.

درمان‌گر او از او می‌پرسد، «آیا به رسانه‌های اجتماعی احتیاج داری؟» آرابلا پاسخ می‌دهد: «مهم است که ما سخن بگوییم، من باید سخن بگویم.» درمان‌گر ــ آرام، مهربان، شکاک ــ به او می‌گوید که الگوهای تجاری کمپانی‌های شبکه‌های اجتماعی مردم را به سخن گفتن، «اغلب به بهانه‌ی شنیدن»، تحریک می‌کنند.

در بازگویی حقیقت، شرم را کنار گذاشتن، آن را بی‌اهمیت قلمداد کردن، آشکارا خوب به نظر می‌رسد. این تمایل که به زنان تحمیل می‌شود که شرم را کنار بگذارند به نوعی پافشاری بر انکار آن شرم بدل می‌شود. آیا نباید افتخار کرد که احساس شرم نمی‌کنیم؟ آیا نباید، حتی، از احساس شرمساری شرمنده باشیم؟ این امر چه بسا در مورد خاطراتی هم صادق است که معطوف به بیان تجربه‌های دردناک از قبیل تعرض جنسی است: کار پیچیده‌ی برقراری توازن که نویسندگان می‌خواهند از طریق آن شرم را بکاوند و احتمالاً خود را از شرّ آن خلاص کنند تا آن را به چیز دیگری بدل کنند، چیزی مثل بیدار کردن احساسات فمینیستی، بی‌اعتنایی به ننگ و بدنامی و قضاوت مردم.

نوشتن ــ شاید به‌ویژه درباره‌ی تعرض جنسی ــ مشقِ با شرم کنار آمدن است: نه فقط شرمی که مربوط به خود تعرض است بلکه شرمی که مربوط به عمل نوشتن درباره‌ی این تعرض است، و نیز نوشتن درباره‌ی خویش

اما این کار دشوار است زیرا به گفته‌ی سیجویک شرم «هم به طرزی خاص مسری و هم به شکلی خاص اسباب تفرد است». و همان‌طور که تانیا سریزیر، پژوهشگر انگلیسی، در رک و راست حرف زدن (۲۰۱۸) می‌نویسد، معلوم نیست که آیا روایت تجربه‌ی خود از تجاوز برای زنان فایده‌ای دارد یا نه. او به کتاب نکن: حرف یک زن (۱۹۸۸) استناد می‌کند، روایت اِلی دانیکا (Elly Danica) مؤلف کانادایی درباره‌ی سوءاستفاده‌ی جنسی از او در هنگام کودکی. سریزیر می‌نویسد که، پس از آنکه علاقه به داستان دانیکا از میان رفت، احساس می‌شد که گویی تأثیر آن هم از بین رفته است. به گفته‌ی او «به محض اینکه من و بسیاری از همکاران در همه‌ی این سال‌ها بارها و بارها این سکوت را ‌شکستیم، متعاقباً لحظاتی پس از اینکه به حرف می‌آمدیم باز این سکوت ما را در بر می‌گرفت و در خود فرو می‌برد.» سریزیر تصویر ذهنی تحریک‌کننده‌ی خود را به کلام دانیکا اضافه می‌کند، و می‌نویسد که «[سخن] دانیکا به جای آنکه مانند سنگی که جامی شیشه‌ای را می‌شکند سکوت را بشکند، بیشتر مانند سنگی است که در برکه‌ای انداخته می‌شود، کمی شلپ‌شولوپ و غلغل می‌کند و به تدریج اثرش محو می‌شود، و سطح برکه را مانند قبل به حال خود رها می‌کند.»

اغلب به نام فمینیسم از زنان می‌خواهند که به خود افتخار کنند و جسور و مبارز باشند؛ از تجربه‌های وحشتناک و شرم‌آور خود سخن بگویند دقیقاً به قصد نفی شرم. از زنان خواسته می‌شود که نیروهای فمینیستی تفوق، جسارت و قوت را نمایش دهند ــ من شرمسار نیستم! ــ بااین‌همه در تمام این مدت دائماً به آن‌ها تذکر داده می‌شود که کسی، جایی، کاملاً آماده است که بگوید: «باید شرمسار باشی!» زنان تشویق می‌شوند که تجربه‌های منفی را بازگو کنند و نمایش دهند، حتی هنگامی که اغلب کسی آن روایت‌ها را باور نمی‌کند. با وجود این، آن‌ها ترغیب می‌شوند که داستان‌های شرم‌آور خود را بگویند، و با افتخار هم بگویند.

این وضعیت مخصوصاً در جنبش عنان‌گسیخته‌ی من‌هم در ماه‌های ۲۰۱۷ و ۲۰۱۸  آشکار بود: به این معنا که از زنان خواسته می‌شد که تحقیر شدن‌ خود را به عنوان وسیله‌ای برای قابلیت دیدِ سیاسی نمایش دهند؛ شیوه‌ای برای آموزش دادن و مطلع کردن مردم، و برای تغییر دادن وضعیت موجود. من این فشار را احساس کردم ــ فشار برای افزودن صدایم، و داستانم به این خروش جمعی. اکنون می‌توانم آن را در مورد قتل سارا ایورارد (Sarah Everard) زن بریتانیایی در ماه مارس ۲۰۲۱ احساس کنم، در طرز کار شبکه‌های اجتماعی که کنش گفتاری را بیش از پیش تشویق می‌کنند و به آن دامن می‌زنند ــ این‌بار درباره‌ی شیوه‌های بی‌پایانی که جنبش زنان محدود می‌شود، و ما زنان خطرات خشونت را به آن شیوه‌ها مهار می‌کنیم. نمی‌توان انکار کرد که این کار، یعنی جمع‌آوری شواهد، مؤثر است ــ و می‌تواند سبب شود که زنان احساس تنهاییِ کمتری کنند، گویی جهانیان به حرف آن‌ها گوش می‌دهند. چه بسا حتی تأثیرات مثبتی هم داشته باشد. اما اعتبار بخشیدن به این گفتار کار ساده‌ای نیست.

در مورد «شهادت» زنان، روایت‌های آنان، همچنان انزجار و تحقیر وجود دارد ــ و نسبت به آن‌ها تا حدی سوءظن هم می‌رود، مخصوصاً وقتی نوبت به اتهاماتی از نوع آزار جنسی می‌رسد. زنان ــ هنوز ــ اغلب با این قبیل اظهارات شرمسار می‌شوند. بنابراین، منطقی است که شرمسار شدن باید چیزی باشد که زنان می‌خواهند از شرّ آن خلاص شوند، خواه با حفظ سکوت و خواه با این ادعا که شرمسار نیستند؛ به عبارت دیگر، با تلاش برای جابجا کردنِ آن، به منظور از خود دور کردن آن.

نویسندگان باید آنچه را می‌خواهند بنویسند، بنویسند، هیچ‌کس نباید برای بیان داستانش شرمسار باشد. من همیشه از حق هر زنی برای گفتن داستان خود، نوشتن کلماتش، بیان سخنانش دفاع می‌کنم. اما رنج می‌برم از اینکه اغلب همه انتظار دارند که گفتار و سخن زنان گامی به سوی برابری بیشتر باشد، حال آنکه خود این برابری اغلب به واسطه‌ی نیروهایی که در کنار ستایش از داستان‌های زنان موجودند به‌ راحتی بی‌اثر می‌شود، به واسطه‌ی سیاست‌هایی که پیوسته زنان را از نظر اجتماعی-اقتصادی آسیب‌پذیر می‌کند، سیاست‌هایی که در محافظت از زنان از خشونت خانگی، تزلزل و بی‌ثباتی اقتصادی، خشونت نژادی، یا تعصب نسبت به زنان تغییرجنسیت‌یافته شکست می‌خورد.

گاه از خودم می‌پرسم، داستان‌ها در لحظات اندوه‌بار ناامیدکننده چه حسنی دارند. نمی‌دانم، چه می‌شد اگر زنان مجبور نبودند درد و رنج و شرم‌شان را به تفصیل توضیح دهند تا نابرابری‌شان، و خشونتی که به آن‌ها می‌شود، جایگاه شایسته‌اش را در این چشم‌انداز بیابد؟ اکنون بدترین را در هر دو جهان داریم: به حد افراط وقف داستان‌ها شدن، و یک واقعیت اجتماعی راکد، که راه پیشرفت در آن نه تنها مسدود است بلکه پسرفت دارد و به عقب رانده می‌شود. و اصلاً چرا باید عدالت و برابری موکول به نمایش زخم‌ها باشد؟ در بهترین حالت، این شرط بی‌ثمر است؛ در بدترین حالت، ظالمانه است. وقتی داستان‌های زنان را می‌خواهیم، دقیقاً چه چیزی می‌خواهیم؟ و آیا بهتر نیست اجازه دهیم که زنان واقعاً تمام احساسات منفی خود، از جمله شرم و تحقیر، را بکاوند، بی‌آنکه پس از آن مجبور شوند بر هدف عالی‌تری تأکید و پافشاری کنند؟ بی‌آنکه مجبور شوند افتخار کنند یا به ستیزه‌جویی بپردازند ــ پافشاری و اصراری که به این کار می‌آید که دوباره به همه اطمینان خاطر دهد که شرمی به جا نمانده است؟

 

برگردان: افسانه دادگر


کاترین اینجل دوره‌ی کارشناسی ارشد نویسندگی خلاق و انتقادی را در دپارتمان زبان انگلیسی، تئاتر و نویسندگی خلاق در دانشگاه بیرکبک در لندن اداره می‌کند. آنچه خواندید برگردان گزیده‌هایی از این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:

Katherine Angel, ‘Shameful’, Aeon, 23 April 2021.


[1] به گفته‌ی لیمبورگ (Limburg 2010) احساس گناه صرفاً احساس این است که کار اشتباهی انجام داده‌ایم، اما احساس شرم احساس این است که شخص اشتباهی هستیم. وقتی احساس گناه می‌کنیم، می‌خواهیم کار خطای‌مان را اصلاح کنیم؛ وقتی شرمگین هستیم، می‌خواهیم خود اشتباه‌مان را پنهان یا محو کنیم. [م]