تاریخ انتشار: 
1400/06/05

بزرگی و فرحناکی‌اش

ایرج قانونی

larkandkey

«هر صبحگاه که از خواب برمی‌خیزم، غرق شعف می‌شوم: شعفِ سالوادور دالی بودن.»!

بزرگی فرحناک است. شادی‌ای درونی و خاموش است. سلبریتی و شهره‌ی خاص و عام بودن، به شرط آنکه اعتبار حقیقی بیاورد، شادمانی دارد. صاحب افکار بودن، ایده داشتن و قدرت اجرای آن را در خود سراغ داشتن، در عالم اندیشه و هنر قدرت دخل و تصرف در مفهوم‌ها و فرم‌ها را داشتن، قدرت آفرینشگری، همه ثروت و غناست و مسرت‌بخش است.

قابلیتِ خود را به جای دیگری گذاشتن در عجزها و مرارت‌های زندگی، از بزرگی است، دیدنِ رنج است که ما را از دیگری باخبر و خودبه‌خود نگران او می‌کند. این نگرانی همان Sorge و دغدغه‌ی هایدگری است که مشخصه‌ی هستی‌شناختی انسان (به تعبیر او دازاین) است. به زبان ساده، آدمی به آن آدمی است و از آن فراغتش نیست. بی‌شک، رنج دایره‌ی شمول آن را بیش می‌کند، این مشخصه، این دغدغه و نگرانیِ وجودی، در کسانی که رنج می‌کشند بارزتر است. رنج حساسیتِ انسانیت را بالا می‌برد. نمی‌گذارد آدمی به دیدن «همین» پیش رویِ خود اکتفا کند سوز رنج او را به درون چیزها و آدم‌ها می‌برد. دیدن او را کامل می‌کند، نهایتاً به او درون‌بینی می‌دهد. علاقه‌ی چنین فردی، از پسِ رنج، به پشت صحنه‌ی تئاترِ زندگی‌هاست و نه خودِ صحنه‌ی نمایش، تا شاید توجیه و توضیحی بیابد برای وضع تاب‌نیاوردنیِ خود. در سوی دیگر انسان بزرگ که انسانیتش بیشتر است بدون اینکه در عمل مبتلای این رنج باشد (شاید به سائقه‌ی اینکه پیشتر رنج‌ها دیده است و آن را خوب می‌فهمد) دغدغه‌ی فراتر از خود و خانواده‌ی خود را دارد و البته که برای این نگرانی کاری می‌کند فقط تماشا نمی‌کند فقط تفسیر نمی‌کند! عمل می‌کند حتی خطر می‌کند. مشکلات را بی‌پروا به جان می‌خرد. می‌داند خود را به جای دیگری گذاشتن هزینه دارد و باید از خود مایه بگذارد، از آسودگی خود بکاهد تا موجب آسایش دیگران شود. به این ترتیب، دغدغه افزون می‌شود، همان چیزی که مدار انسان بودن ماست.

در همین مقام پیوند آغازینِ همنوع بودن و از یک جنس بودن و سرشتی یکسان داشتن نه به عنوان مفهومی خنثی که به مثابه‌ی حقیقتی زیسته و انکارناپذیر در برابر ما عیان می‌شود همچون آفتاب. این آغاز در مصیبت و رنج بازیافته می‌شود. چه، ما در رنج پس می‌نشینیم در خود پس می‌نشینیم همانجا به خود می‌آییم، به خود حقیقی. دیگر تاب بیرونی و ظاهری و عرَضی و گذرا را نداریم. فقط می‌خواهیم حقیقت امور را بدانیم نه جلوه‌ی آنها را. بزرگی را از جمله چنین آغازگاهی است.

به هر روی، این درک مغتنمی از همسان بودن ما با دیگران است. سال‌هاست این درک در پشت دیوارهای زندان‌های ایران دور از چشم زندانبانان نصیب زندانیان می‌شود. سال‌هاست شیعه و سنی و بهائی و مارکسیست وقتی روز و شب در بندها در کنار هم و زیر نظرِ یکدیگر زندگی می‌کنند عدم تفاوت و همسانی می‌بینند و این را اصل می‌گیرند و همه‌ی اختلاف افکار را فرع. آفتاب مهر در داخل این دیوارهای ستیزه‌جویِ جداساز به دل‌های ستم‌دیدگان می‌تابد. این از شوخی‌های روزگار است: ستم ما را به هم می‌شناساند، ستم نزدیک می‌کند ستم ما را به هم پیوند می‌دهد. این زندانیان در تمام این سال‌ها به شناختی نسبت به همنوع مبتلای درد و اضطراب و شکنجه خود می‌رسند که پیش از آن برایشان میسر نبود. اسبابش فراهم نبود. ما دشوار به هم می‌رسیدیم. این طرفه حکایتی است که بیداد اسبابش را فراهم کرد. همان که می‌خواست بدرد و پاره پاره کند. آری، برعکس، سرکنگبین صفرا فزود. بیرون از اینجا اختلاف افکار آنها را از هم می‌رماند اما در زندان به قهر روزگار و زور بیداد سراپرده‌ی بیگانگی بین آنها برمی‌افتد. حالا آنها یگانه‌اند به رغم اختلاف نظرات و اندیشه‌ها. یگانگی عین هم اندیشیدن و نظر داشتن نیست! بیرون از زندان این دوستی‌ها می‌پاید. آنها این مهر و دوستی را همچون هدیه‌ی روزهای سخت زندگی خود به یادگار به ساحت آزادی خود می‌برند و برای آنها به قدری عزیز است که این روزها در اینترنت، در اینجا و آنجا، از آن یاد می‌کنند.

از جنبه‌ای دیگر، می‌توان دید که در مصیبت و رنج دیوار خودپسندی ما شکاف برمی‌دارد، دوستی می‌آید و سرانجام لحظه‌ای خجسته فرا می‌رسد: لحظه‌ای که در آن ما دیگر بر کسی مقدم نیستیم چون با آنها یگانه‌ایم. این مرتبه را مواسات می‌خوانند، مرتبه‌ی خود را بر کسی مقدم ندانستن «...مواسات اعظم از مساوات است [به یاری دیگری شتافتن بالاترست] و آن این است که انسان خود را بر دیگری ترجیح ندهد بلکه جان و مال فدای دیگران کند اما نه به جبر و عنف که این قانون گردد و شخصی مجبور بر آن شود، بلکه باید به صرافت طبع و طیب خاطر مال و جان فدای دیگران کند و بر فقراء انفاق نماید یعنی به آرزوی خویش...»[1]

در اینجا چون از ثروتمند به زور نمی‌ستانند اموالش را مصادره نمی‌کنند و او به رضای خود می‌بخشد آن را «مواسات» یا یاری کردن دیگران می‌خوانند و اعظم از مساوات می‌دانند.[2] مارکسیسم به بزرگی نظر ندارد، به مساوات ناظر است، آن را جا انداخته است، همانجا که هرگز به این توجه نکرده است که در خود را ترجیح ندادن چه دست‌آوردهاست، و آن بالاتر از برابری‌خواهی است که مقتضیِ نظمی مکانیکی و بی‌روح است، آن هر بار که گزاف‌تر این را ادعا کرده سخت‌تر شکست خورده است. پیداست کسی در حق‌ها و برابری حق‌ها و کوشش برای حصول آن تردیدی ندارد تفاوت تنها در نحوه‌ی رسیدن به آن است. اگر ثروتمندان را چنان تربیت و فرهیختگی و بلندی روح و شأن انسانی باشد و به این مقام برسند که صلاح خود و نوع انسان را در این ببیند که دست از زیاده‌خواهی بردارند و خود به طوع و رغبت ببخشند دیگر به انقلاب و خشونت نیازی نیست. آن روز روز برادری و برابری خواهد بود. در این حالت، انقلابی درونی و تحولی روحی به مدد فرهنگ جایگزین انقلاب بیرونی خواهد شد. اما این ممکن نیست مگر به اتحاد حقیقی بین نوع انسان.[3] این نیز مستلزم درک آن است که ما انسان‌ها به درستی به این درک برسیم که ما به راستی همه بار یک دار و درخت‌ایم و برگ یک شاخسار. فایده‌ی این همه آموزش و پرورش و این همه ابزار تکنولوژیِ ارتباطی چیست اگر نتواند این را برای بشر کنونی جا بیندازد!

رنج حساسیتِ انسانیت را بالا می‌برد. نمی‌گذارد آدمی به دیدن «همین» پیش رویِ خود اکتفا کند سوز رنج او را به درون چیزها و آدم‌ها می‌برد. 

به هر روی، این تربیتی نیست که مارکسیسم مهیای آن باشد چون از اساس برای آن تدارکی ندیده است و به ذات دچار محدودیتی است که چنین امکانی را از آن سلب می‌کند. از «کارگران جهان متحد» شوید تا «نوع انسان متحد خواهند شد»، بدون هیچ فشار و اجبار ایدئولوژیکی‌ای که به طبع در اولی است راه درازی است. آن حتی به اولی هم نرسید تا چه رسد به دومی. اولی چیزی نیست جز اصرار بر تقسیم طبقاتیِ آدم‌ها و حتی تقدیس این تقسیم‌بندی و پافشاری بر بیگانگی و بیگانه نگه داشتن و حتی دشمن‌پنداری و ستیزه‌خویی، دومی سلاح بر زمین گذاشتن و انسانی به هم نگریستن و همدیگر را پیدا کردن و بیدار کردناست. آدم‌ها ضعیف‌اند، ثروتمندی که نمی‌تواند صلاح دور خود و فرزندانش را ببیند که در تقسیم عادلانه‌ی ثروت است و نهایتاً خودش را به هدایای ناچیز به محتاجان دلخوش کرده است ضعیف است. از انسان‌ها در برابر هم و در حال مبارزه با هم، تا انسان‌ها در کنار هم و متحد با هم و در خدمتِ هم و غمخوار و تیماردارِ هم راهی است که تجدیدنظرهای ماهوی در عقاید و افکار عالم انسانی را می‌طلبد، برای رفتن به دقیقاً نقطه‌ی مقابل. در این دومی حق‌ها با انسانیت نه خشونت به حق‌داران می‌رسد. پیداست حسِّ یکی بودن و هم‌سرنوشت بودن باید تقویت شود این حسِّ یگانگی است که مفهوم‌ها و ارتقاء ارزش‌های فرهنگی و تربیت فرهنگی و سرانجام رنج‌های انسانی آن را تقویت می‌کند. انسانیت و بزرگیِ انسان در مواسات به ظهور می‌رسد. چونبزرگی پیش‌قدم می‌شود. بزرگی اختیار می‌شود و ما بیش از همه خواهان اختیار و آزادی هستیمهیچ کس بزرگی را به زور به دست نمی‌آورد یا از دست نمی‌دهد. مساوات مقام حساب‌های باریک است مقام حسابگری و ستاندن حق است. مواسات، خود را بر دیگری ترجیح ندادن است این ظهور انسانیت از افقی دیگر است، از افقی بدیع. در این مقام بزرگی از بینش می‌‌آید از نگریستن به افقی دور دست، نگاهی با بیشترین همدلی‌ها. باید به مرحله‌ی بالاتر رفت. چه، برابری‌خواهی مرتبه‌ی برخوردار کردنِ خود است، و بین خود و دیگری فرق را از میان برداشتن، اما مواسات مقام برخوردار کردن است و در همان حال از برخودار شدنِ دیگری لذت بردن و از این حیث خود را برخوردار کردن. یک جابجایی ظریف و تعیین‌کننده. مواسات تن به بازی دیالکتیکی برخورداری دادن است، نه مرتبه محرومیت بلکه قدرت تقدیم کردن و «دیگری» را «خود» به حساب آوردن و به او دادن توگویی به خود داده‌ایم و از ممرّ این بخشش و عطا خود را غرق شعفی دیدن بالاتر از شعف سالوادر دالی بودن.

این پلِ انسانیت و پلِ پیوند و اتحاد انسان‌هاست، باید درک و شعوری بسیط و آغازین از یکی بودن آدم‌ها در ما به هم برسد تا خود را بر دیگری ترجیح ندهیم. این پل را باید در قلب‌ها برپا داشت و به کمک تعلیم ارزش‌های نوین و تربیت ارواح انسانی عاطفه‌ی انسانیت را قوت بخشید. با این حساب برای انسان یک راه مانده تا این وحدت آغازین را با دیگر انسان‌ها بیابد و مستعد قدم گذاشتن به این مرحله‌ی سرنوشت‌ساز تاریخ خود شود و آن راهی است که از دروازه‌ی رنج و فرهنگ می‌گذرد. این وظیفه‌ی فرهنگ و رسانه‌ها و نویسندگان است که هر چه بیشتر آن کوچه‌ی بن‌بستی را به عموم بنمایند که کوچه‌ی غمگین درد و رنج‌ آدمیان در گوشه و کنار عالم است. متصل کردن این گوشه و کنارها به عهده‌ی آنهاست. این آگاهی تعیین‌کننده است.

خود را کسی دیدن مانع دیدنِ دیگری می‌شود. مشاهده‌ی درد و رنج دیگری این مانع را رفع می‌کند. چه، وقتی خود را کسی دیدی، و از کسی بودنِ خود غرق شعف شدی، دیگر دشوار بتوانی از خود و این بت بگزیده بگذری، پس خود را بر دیگری ترجیح خواهی داد. نگاهی که خود را پیروز و فائق بر کل بداند، دیگران را در ذیل خود می‌بیند. راه برونشو در این حال یکی است و آن اینکه، خود را کسی بداند که از آن رو کسی است که جزء نوادر افرادی است که خود را بر دیگری ترجیح نمی‌دهد. تازه از اینجا تا دیگری را بر خود ترجیح دادن راه درازی است. در این صورت او به سبب توانایی‌ای که به دست آوردنش ممارست بسیار می‌خواهد و ثمره‌ی مشقِ روح است و نه خواندن نظریه‌های اخلاقی، در ترجیح ندادن خود بر دیگری غرق مسرّتی عمیق و درونی می‌شود. چون آدم خودش را پیدا می‌کند و بجا می‌آورد و پاس می‌دارد! راستی چه کسی ممکن است با چنین مسرّتی دشمن باشد و آن را از او بگیرد! این شادمانی را دشمنی نیست. پس او را رضایت خاطر و آرامشی دست می‌دهد که اصل شادمانی است و آن مسرّتِ اعماق است. گشودگیِ درون گشودگیِ بیرون است و گسترش چشم‌انداز.

بزرگی گشودگی‌‌ای است که برای دیگران منشأ گشایش است. چه، آن چیزی از آنِ همه است. چیزی در خود فروبسته و تنها از آنِ خود نیست چون از طبع بلند می‌آید که با خود نبردها کرده و در همه‌ی آن نبردها بر خویش ظفر یافته است. بزرگی تنها در نثار و داد و دهش به دیگران هویداست.[4] حافظ و سعدی و فردوسی خداوندگاران دهش‌اند، همه از آن رو که آنها را بزرگی است و هر چه دهش آنها بیشتر بزرگی آنها بیشتر یا بالعکس. مگر می‌شود بی‌بهره از بزرگی بود و به صرف طبع و قریحه‌ی شعری حافظ شد. حافظ همانا بزرگیِ به زبان‌آمده است. کوروش فقط برای خود بزرگ نبود بزرگی او بخشش و دهش و آرامشی از برای دیگران، بابلی‌ها، اقوام دیگر، و ایرانیان بود. بزرگ حقیقی دست همه را می‌گیرد تا کودکان روزگار به بزرگی رسند. تا همتایان بزرگ هر چه بیشتر شود. بزرگ را رقیبی نیست دستگیری است و میل به آموزش و پرورش خُردان، و چون پای تربیت در میان است پای اندازه به میان می‌آید:

«بگو ای مردمان، سخن به اندازه گفته می‌شود، تا نورسیدگان بمانند و نورستگان برسند. شیر به اندازه باید داد تا کودکان جهان به جهان بزرگی درآیند و در بارگاه یگانگی جای گزینند[5]

سخن بی‌اندازه گفتن روده‌درازی و ملال‌آور است باعث تربیت نیست، نیز بیان تربیتی در زمانی که گوش‌ها بسته است و نظر‌ها به سوی دیگری است و آدم‌ها را سودای دیگری در سر است بذرافشانی بی‌هنگام است. داد و دهشِ معانی را وقتی است و این خود به چگونگی افاده‌ی آن موکول است. اینها همه دغدغه‌های آموزگاران بزرگ بشریت است و نمی‌گذارد بامدادان با شعف سالوادور دالی بودن که شعف شخصی مغتنمی است از خواب برخیزند، چنانکه همین گوینده به این دغدغه اشاره می‌کند آنجا که به فارسی‌ای رشک‌برانگیز، آن هم در عهد قاجار، در ادامه می‌گوید:

«ای دوست زمین پاک دیدیم تخم دانش کشتیم، دیگر تا پرتو آفتاب چه نماید، بسوزاند یا برویاند؟»

تازه این وقتی است که زمین پاک نفوس انسانی را دیده باشد و او را دانشی باشد تا امکان بذرافشانی باشد. اما تابش آفتاب و فضای مطلوب نشو و نمای انسانی را که تحت تأثیر القائات تهی قرار نگیرد چه کسی تضمین می‌کند جز روزگار و شرایط روزگار! این دیگر به دست آموزگار نیست اما بزرگ‌ترین دل‌نگرانی اوست.

آری، آموزش و پرورش اگر و مگر دارد هیچ کس نمی‌تواند تضمین دهد که انسانی که صاحب اراده آزاد برای تباه کردن خود است به یقین خود را به دستِ آموزه‌هایی می‌سپرد که به تربیت والای او منجر می‌شود و از او انسانی می‌سازد که همه از او در امان‌اند و او را چشمه‌ی رحمت عالمیان می‌سازد. انسانی تابناک، که از آنجا تابناک است که در خدمت اهل عالم است، و همگان را از او بهره‌هاست و او را تابش‌هاست. هیچ آموزگاری از نتیجه‌ی کار خود مطمئن نیست او فقط از زحمات خود و اساس متین آموزش خود می‌تواند مطمئن باشد.

در نمایشنامه فاوست گوته در پیش‌گفتارِ در آسمان می‌خوانیم که مفیستوفلس یا شیطان با خدا شرط می‌بندد که دکتر فاوست را از راه به در کند.

مفیستوفلس: شرط می‌بندید اگر اجازه دهید، او را با احتیاط به راه خود بیاورم،

از دستش خواهید داد؟

خداوند: تا وقتی که او بر روی زمین زندگی می‌کند، تا آن هنگام منعی نیست و دستت باز است!

آدمی تا هنگامی که در کار و کوشش است، خطا هم می‌کند.[6]

به عبارتی، آدمی تا زنده است و می‌جنبد و بر زمین راه می‌رود می‌تواند از راه به در شود، و گم شود. دفترهای دانشی که خوانده و دیده است مانع او نیست.

برای همین آموزگاران بزرگ را، به رغم بزرگی، خواب و آرام و آسودگی و بامدادانِ بی‌تشویش از آینده‌ی بشر نیست. آنها همیشه نگران آن‌اند که تخم پاکی که کشته‌اند پرتو آفتاب روزگار و شرایط یا اوضاع و احوال زمانه می‌رویاند یا می‌سوزاند، چه، هر کسی که بر روی زمین راه می‌رود می‌تواند به بیراهه افتد و گم شود و خود را نیز گم کند. هیچ تضمینی در کار نیست. آموزگاران آگاهی می‌دهند و جز این متاعی ندارند اما برخلاف تصورِ سقراط، صرفِ آگاهی مانع از ارتکاب خطا نیست و این همان چیزی است که در گفتگوی خدا و شیطان (مفیستوفلس) این یکی در جواب خدا که حرف سقراط را به نوعی تکرار می‌کند همچون سخنی خدایی، که

«انسان نیک در منتهای تاریکش هم

باز از راه راست آگاهی دارد.»

می‌گوید:

«بسیار خوب. ولی این آگاهی چندان دوامی نخواهد داشت.

من از این شرط که می‌بندم، هیچ نگران نیستم.

اما اگر به مقصود خود رسیدم،

جشنی جانانه را بر پیروزی‌ام روا می‌دارید؟»

این همان جشنی است که آتئیست‌ها این روزها زیاد در شبکه‌های اجتماعی با اعلان شکست همه‌ی انبیا در انجام مأموریت خود برای هدایت بشر و تحسین اخلاق او برپا می‌کنند و موارد بسیاری را از کژرفتاری‌های مسلمانان و مسیحیان و غیره در طول تاریخ گواه آن می‌گیرند که حاکی از شکستِ امرِ آموزش و پرورش است. این انگشت‌های اشاره جز این را نشان نمی‌دهند که آگاهی بی‌دوام است و به اعماق آدمی رسوخ نتواند و این مربیان بشریت از راه‌یابی به این ژرفا ناتوانند، چه، بر درگاه این ژرفا اختیار انسان ایستاده است و فرمانروا اوست. اما نکته‌ای که آنها در نظر نمی‌گیرند این است که هیچ کِشتکاری تضمینی برای کِشتکاری خود و حُسن محصولات خود نمی‌تواند بدهد.

به هر روی، دستکم این آموزگاران بزرگ جزو کسانی نیستند که از شهره‌ی آفاق شدنِ (سالوادور دالی شدنِ) خود غرق شعف و شادمانی باشند و با این احساس بامداد از خواب برخیزند! دالی هر چه هست آموزگار عالم انسانی نیست مسئولیتی در این زمینه بر دوش خود احساس نمی‌کند. هنرمندان به الهامات یا واردات قلبی (تعبیر دینی) یا تعبیرِ سکولارتر آن، آنچه حساسیت آنها اخذ می‌کند، یا چیزی که کانت «تأثرات حساسیت» می‌خواند مجال می‌دهند تا به بهترین نحو بروز و ظهور بیابد، آنها بیش از هر چیز خود را پیداترین می‌خواهند درصدد اثبات امتیاز و نبوغ خودند نه بشریت، و سلوک آنها این گونه است. اصلاً تعهد آموزشی به گردن نمی‌گیرند، خواه مردمان از این دستاورد هنری آنها منتفع شوند خواه نه، و خواه اساساً آن را بفهمند یا چنانکه در زمانه‌ی ما معمول شده، آن را دور از درک و فهم عموم عرضه دارند، و هر چه کژ و کوژتر و ناهموارتر بهتر و به آفاق شهره‌تر!


[1] مکاتیب عبدالبهاء ج 3 ص 107. خطاب به جمعیت صلح لاهه

[2] عبدالبهاء

[3] «واز این اتحاد مواسات ظاهر و این مواسات در کتب الهی از قبل و بعد بوده و هست». بهاءالله. لوح اتحاد.

[4] این اصل است و خاستگاه آن «عظمت» الهی است که از اوصاف خداوند است که عظیم حقیقی است اما این عظمت معطوف به خود و در خود فرورفته نیست بلکه عظمت او عطیه‌ی اوست به ما. «عظمتی عطیتی الیک و کبریایی رحمتی علیک» (کلمات مکنونه عربی. بهاءالله) عظمت من هدیه من به توست و کبریا و بزرگواری من [خداوند] رحمت من بر تو [بر بندگان] است. خداوند عظیم نیست برای خود بلکه این عظمت هدیه‌ای به ماست.  

[5] بهاءالله. دریای دانش، ص 9.

[6] Goethe’s Faust, The original German and a new translation, Walter kaufmann, Anchor BOOKS, New York. P 86.