سرمستی ــ خیز و در کاسهی زر آب طربناک انداز!
imgur
بیش از پیش در کلمات سالوادور دالی دقیق میشویم:
«هر صبحگاه که از خواب برمیخیزم، غرقِ شادی میشوم: شادیِ سالوادور دالی بودن.»!
آشکارا پیداست که شادیای که او از آن میگوید، شادی از برای مردم و در راه مردم نیست، شادیِ بسط پیدا کردن و دست گشودن برای رسیدن به آنها و ژرفایی بیش از پیش پیدا کردن در چارهجویی برای تیرهبختان نیست، شادیای که نصیب هر کس نیست. آسان نیست فقط دغدغهی خود را نداشتن و به رنج دیگران اعتنا کردن و آنها را دیدن؛ تربیت خاصی میخواهد، آمادهی فداکاری بودن میخواهد. از خود برون شدن و به درجهای ترک خود کردن کار میبرد، نه کار هنری، که کاری سختتر از آن: کارِ تربیت پرمشقت روح. این شادیای که دالی از آن میگوید همانا شادیِ در خود (و نه دیگری) امتداد پیدا کردن و سر از گریبان خویشتن به در آوردن، و در یک کلام شادیِ طلوع کردن، است! از گفتهی او به نظر نمیآید که او از خود، و فقط همّ و غمّ خود داشتن، منصرف شده است! به هر روی، انسان بزرگ آن است که میتواند طلوع کند، بتابد و روشنایی بیاورد و خویشتن را در اطراف خود بپراکند. بدون تحمیل خود بر کسی، همچون نور که جهان ما را گشوده نگه میدارد. این طلوع کردن شادیها دارد، بزرگی در نورگستری است.
به راستی، کسی که در خور این شادمانیِ دالیوار است باید چه کرده باشد، آیا صِرفِ شهرت، یعنی چیزی بیرونی و ظاهری میتواند مبنای این شادی باشد؟ پیداست که این شادیِ هر روزه باید بنیادی در درون داشته باشد، و چیزی پایدار و اساسی آن را بسازد. شهرت اغلب چیزی مشکوک و گمراهکننده و غیرقابل اعتماد و، در بهترین حالت، به تدریج فراموششدنی است.
باید گفت، این شور و شادمانیِ از خود اثر به جا گذاشتن است، شور و شادمانیِ توانایی زایش چیزی نو و نادیده. «سالوادور دالی بودن» هنرمند بودن است، آفرینشگر بودن است اما در عین حال آفرینشگر بودن ناتمام بودن است، او را همیشه چیزی کاملتر راهنماست ولی به تمام آن دست نمییابد و باز امید دارد تا در خیزی دیگر به آن برسد و باز نمیرسد. اما نفسِ ناتمام بودن نقص است، و نقص و کاستی کجا و شادمانی کجا! وقوف به نقص جایی برای شادی نمیگذارد مگر آنکه تنها به آنچه آفریده و ساخته است بنگرد، یعنی همه چیز را نبیند. اما همه چیز را ندیدن و به حساب نیاوردن برای آفرینشگر خسران است! مگر اینکه دیالکتیکی در کار باشد که هست. ندیدنِ همه چیز از فرط دیدن یک چیز. یگانه را یافتن و غرق تماشای آن بودن تا به منصهی ظهور رساندنِ آن. هنرمند بدون یافتن و دیدن امر یگانه، که خودبهخود حصر نظر میآورد، امکان پیشروی و نوآوری ندارد. حصر نظر در عین آنکه دیدن تام یک چیز است، ندیدنِ چیزهای دیگر نیز است. باری، ناتمامی در مقام نقص با آنکه کاستی است اما کاستیای مثبت است نه منفی! یا درستتر آنکه، امر منفیای است که مثبت میشود و ثمرات نیکو به بار میآورد. چه، در عین حال نیروی حیاتبخش آفرینشگری را فرا میخواند و برای آن طعمه میریزد و در اصل، خود سودای آفرینشگریِ دیگری در سر داشتن است، و این آینده داشتنِ هنر اوست، و کیست که آینده داشته باشد و استمرار خلاقیت خود را در افق پیش روی خود ببیند و ناخرسند و غمین باشد! هنرمند و آفرینشگر باید هم که صبحگاهان غرق شادی از خواب برخیزد، شادی هنرمند و خلاق بودن کم چیزی نیست! پس، نه کاستی و احساس ضعف بلکه احساس تواناییِ چیره شدن بر این ناتوانی و حتی نویدِ چیرگیِ طرحهای آینده هنرمند را غرق شادی میکند. به عبارت دیگر، آنچه منضم به این ناتمام بودن است و از آن نه نغمهی ناخوشِ شکست و ناتوانی بلکه زمزمهی چیرگی و توانمندیِ محتملِ آینده به گوشِ خودِ آفرینشگر میرسد و همان ناگهان سرچشمهی شادمانی میشود، چیزی نیست جز امکانِ امتداد یافتن را در خود احساس کردن، جور دیگری خود را درک کردن و از نو پیدا کردن و توانایی بال و پر گشودن را در خود دیدن.
وانگهی، نفسِ این رفتن و نرسیدن اقتضای تلاش و تکاپوی دیگری دارد برای رسیدن، و تکاپو کردن زندگی کردن است، جدی زندگی کردن. این نمیگذارد هیچکارهی زندگی خود شویم و سر از نیستانگاری درآوریم. در مقابل، بیمقصد بودن، یعنی بیسویه بودن و جهتی نیافتن و راهی را آغاز نکردن ناکامی است، عین سرگردانی است، که زندگی را منفعل و حتی هجو و پوچ میکند. خودِ آن یک جور تسلیم شدن است، تسلیم آمد و رفت جریانِ زمان. نفسِ مقصد داشتن، انگیزه داشتن برای پیش گرفتن یک راه است و این یعنی یک زندگیِ بامعنا، که غیر از فقط زنده بودن و خوش بودنِ صرف است. هر بامداد با این نوای هماهنگیِ افکار و ایدههای بدیعِ سرشار از خواب برخاستن و خود را صاحب تخیلِ خلاق دیدن و امکان کار بر روی آنها را تصور کردن دلپذیرترین نحوهی آغاز روز را برای انسان رقم میزند، و این یعنی بامدادان هر روز در دنیایی به روی تو گشوده چشم باز کردن، که گشودگیاش در آن چیزی است که در اصل در تیررس و چشمانداز توست و نه دیگران، یعنی حرفی برای گفتن، و امکانی برای تغییر فرم محیط خود داشتن، چیزی که جهان را با در میان نهادن ایدهها و فکرهای تازه با دیگران خودبهخود فراخ میکند، پیش از آنکه به راستی و در عالم واقع نیز بر اثر کار ما فراخ شده باشد، به صرف تصورات سازندهی نوعی آیندهنگریِ هنرمندانه. چرا غرق شادی نباشم آنگاه که فراخیِ جهان به دست من و هنرمندی من و تصورات جانبخش من است!
خیز و در کاسهی زر آب طربناک انداز پیشتر زانکه شود کاسه سرِ خاکانداز
عاقبت منزل ما وادی خاموشان است حالیا غلغله در گنبد افلاک انداز
این سرمستی است، احساس سرمستیِ دالی، سرمست از خود و تواناییها و پیروزیهای خود بودن است اما نه فقط پیروزیهای بهدستآمده بلکه بالاتر از آن پیروزیهای بهدستنیامده را هم به حساب آوردن، یعنی شامل هر آیندهی ناآمدهای است که تنها بر خودِ هنرمند در افقِ قابلیتهای او آشکار است، افقی که بیش از همه پیش چشم خودِ اوست. هنرمند همیشه جلوتر است، خودش خودش را زودتر میبیند و حمایت میکند. قدرتِ خود اوست که این آینده را به او نشان میدهد و پیش میآورد و سرانجام به او تسلیم میکند. قدرتِ او همان استعداد و قابلیتهایی است که در نهانِ اوست، یعنی آدمی پنهان از چشم همگان را میسازد که تازگیها با یکی دو کار بر خودِ هنرمند آشکار شده است، بر او که نخست پیش خود هنرمند است، هنرمندی که هنرمندِ خود است و باید چنین باشد تا کارش با اعتماد به نفس و بر خود تکیه کردن پیش برود و بر بادهای مخالف انکار چیره شود. کسی که خود را در همان چند کار بیش از هر کس دیگر شناخته است، آن هم پیش از آنکه قبول عام یابد. مخصوصاً که دیگران اساساً سعی بسیار میکنند که او را نبینند! اما اگر هیچکس دیگر هم او را در آن کارها نشناسد، خودش خودش را میشناسد. این خودشناسی پیشآهنگِ هر موفقیتی در آینده است. خود را در هنرِ تناورِ خود پیدا کردن و به خود نشان دادن (روی خود تأکید کردن و به خود تکیه کردن) سرمست از آن بودن است. پس این فراتر از خویش بودن است، و سرمستی، همه سرمستی از امکان فراتر از خویش رفتن است، آنگاه که میبیند زندانیِ اکنون نیست و چیرگی خود را بر زمان حال میبیند و پیش تاختن به سوی آینده را آسان مییابد، او را چیزی در چنته است که بر دیگران مکشوف نیست و از آنها ساخته هم نیست.
مستی از بادهی انگوری دیگر است و سرمستی دیگر. آن از خود بازماندن است و به غرقاب شدن در شاد و شنگول شدنِ بیبنیاد در رخوت و سستی است و نهایتاً خود را پس راندن و عقبنشینی کردن، و این یک (سرمستی) بر هوشیاری آویختن است و از خود فراتر رفتن. در اولی، بهویژه اگر مستِ مست، یا به قول عوام، سیاهمست شدی از انجام کارهایی که در حالت هشیاری هم میتوانستی باز میمانی و چه بسا شرارتی از دست تو ساخته باشد که در غیر آن صورت ممکن نبود. کسی که مست میکند از خود بیخود یا از خود به در نمیشود که اگر میشد هنرمند بود. در مستی کسی از خود به در نمیشود تا فراتر از خویش رود. آنجا فقط مستی و ملنگی است. بیپا و سر شدن و بیخبری است. عقل میپرد، و پریدن آن همان و دور از دسترس شدنِ بزرگترین توانایی ما و از کنترل خارج شدن زندگی ما، برای ساعاتی همان.
سرمستیِ هنری گونهای عالی از پیش افتادن و حتی از خود پیش افتادن است.
حافظ نیز در شعر بالا، برخلاف تصور عموم، از مستی نمیگوید و دعوت به مستیِ بادهنوشان نمیکند که خودبهخود چیزی جز ترک فعل و اراده و دور شدن از عزت خود نیست و عاقبتی جز مستی و عربدهکشی و عِرض خود بردن ندارد و به هیچ روی مبادرت به کار سازنده و خلاقه نیست که منجر به غلغله در افلاک انداختن شود. حافظ و این خامی! چرا باید باده را که حرام بود در ظروف طلا که آن هم حرام بود خورد، چه خوشی دو چندانی است در کاسهی زر باده خوردن به جای صراحی و جام شیشهای! با این کار چه چیز ثابت میشد، جز ثروت و غنای عدهی معدودی از ارباب غنا! این دیگر توصیهای خیامی نیست که به عموم میکنند بلکه توصیهای به اشراف خواهد بود که توانایی نوشیدن باده در کاسهی زر را دارند. این گروه چه امتیازی از نظر او میتوانستند داشته باشند که خطاب به آنها با نظر برگرفتن از همگان حرف بزند. چرا باید حافظ چنین حرف پیشپاافتادهای بزند! چرا باید او مخاطبان خود را اندک و کار خود را در نزد محتسبان سختتر کند! این باده را چه خاصیتی خواهد بود، برای عمل به توصیهی او در ابیات بعدی!
چشم آلودهنظر از رخِ جانان دور است بر رخ او نظر از آینهی پاک انداز
مگر باده پاکچشمی میآورد، آیا چنین خاصیتی را کسی در کلوبهای شبانه، در آنجا که هست، و در آن آدمها تا صبح لیتر لیتر بادههای مستیآور مینوشند دیده است؟ این پاکیای که حافظ در بیتهای دیگر از آن سخن میگوید و آن را شرط دیدن «رخ جانانِ» معشوق ازلی میداند (که اصلاً امروزه در بادهنوشیهای کلوبهای شبانه و هر جای دیگر بیوجه بودنش محلی از اعراب ندارد)، تا آنجا که میگوید، «پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز»، «آن پاک» هر کسی و هر معشوقی نیست، و این پاکی نیز چیزی نیست که باده بیاورد ــ چنین خاصیتی را پزشکی امروز به حق منکر است. «پندار پاک» و فکر بلند است که به دیدن، شکوهی دیگر میدهد و آلودهچشمی را از ما دور میکند و دیدن را قوتی افزون میبخشد.
صبحگاهان «خیز و در کاسهی زر آب طربناکِ» افکار عالی و ایدههای ناب درانداز، اینها را به سرِ خود بینداز و این گونه کاسهی سر کاسهی زر کن، که وقت تنگ است و دور نیست روزی که خاک گور کاسهی سر را پُر و خاکانداز کند. کاسهی زر آن بیرون نیست و کاسهی سر اینجا، در حقیقت، یک کاسه بیش نیست که حافظ را دغدغهی آن است، سرِ پرفکر، سرِ پرشور است و سری ارزنده، که شور بادهی ناب افکار که از آن همین شعرها میریزد آن را کاسهی زرِ پربها کرده است، سری چون سر حافظ که با ماست نه با خاک گور، و در ما چه شورها که برنمیانگیزد. او از تجربهی خود بهمثابهی یک هنرمند با ما میگوید. امروزه ما را همه افکار عالیِ اوست که به خود مشغول میدارد. این هر دو یکی است و این ماییم که با افکار عالیِ خود آن را کاسهی زر میکنیم.
اگر شعر حافظ را درست بخوانیم و معنی کنیم و همان دمِ در شاعر را از کاربرد استعارهی کاسهی زر برای کاسهی سر ممنوع نکنیم به معانی نفیسی میرسیم که حافظ راست که به آنها رسیده باشد و به زبان آورده باشد. آنها را در کاسهی سر انداز یعنی در خود انداز که چنین کاسهای دیگر کاسهی زر است و قیمت دارد، آن فکرها که به درون این سرِ زرین میاندازی چیزی است که ثروت و داشتن املاک «مزرعه»ی سبز فلک به تو آن نمیبخشد.
مُلک این مزرعه دانی که ثباتی ندهد آتشی از جگر جام در املاک انداز
مالکیت ثبات نمیآورد، چنانکه آبشنگولی! اما آن آتش و جوشی که جام افکار عالی و ایدههای ناب در کاسهی زر ما و در ما به پا میکند ثبات میدهد و شگفت آنکه از نظر او برای «غلغله در گنبد افلاک» یا «در املاک» و مُلک جهان انداختن آدمی را نخست باید ثبات باشد نه تزلزل و تشتت و پراکندگی، و آنگاه آتشی از «جگر جام» و حقیقت معانی، که بیمایه فطیر است!
معلوم است که رندیِ حافظ در این است که عوام را طعمهای حوالت داده اما اگر آنها خوب بنگرند، میبینند از مستی و ملنگی به زمام نیکبختیِ خود را به دست گرفتن، به تعبیر نیچه، به غلغله در افلاک انداختن، با کارهای نیکوی خود مثل حافظ با شعرهایش، نمیتوان رسید. حافظ میدانست که برای رسیدن به مقام و مرتبهای در عالم باید از همهی قوای خود بهرهمند بود نه بیبهره، چنانکه به هنگام مستی چنین است. این اشارت او مانع از آن است که مصرع اول را به سادگی دعوت به بادهنوشی به معنای اولیهی آن بگیریم.
سرمستیِ هنری گونهای عالی از پیش افتادن و حتی از خود پیش افتادن است. این را آیندهای است که کسی را به آن دسترس نیست، والّا سالوادور دالی فعلاً چیزی جز کارهایی که کرده و چه بسا چند تا بیشتر نباشد، نیست. او در خویش و رضایتخاطر از خود به صرفِ این چند کار نیست که هر صبحگاه بال و پر میگشاید. او از خود پیش افتاده است و این را به نحوی مبهم احساس میکند. بادهنوشی را این اثر نیست. همه پس افتادن است نه پیش افتادن.
حاجت نبود مستی ما را به شراب
یا مجلس ما را طرب از چنگ و رباب
بیساقی و بیشاهد و بیمطرب و نی
شوریده و مستایم چو مستان خراب
(مولوی)
اینها، ساقی و شاهد و مطرب و نی، همه اسباباند و مستی را متکی به خود و پای در هوا و متزلزل میکنند اما همینها بین مستی و ناتوانی، و سرمستی و نیرومندی خط فارق میکشند. بیشک کسی را که بینیاز از اینها سرمست است، از کسی که به دلیل اینها مست است پیشافتادگی است. نیرومندیای است که به دست بیرون نیست، ولو از بیرون آمده باشد با زوال آن محو نمیشود. این خودِ ماست که به جنبش آمده است.
نیچه برای سرمستی دو جنبه میشناسد: 1- احساس نیرومندتر شدن. 2- احساس سرشاری. در حقیقت، سالوادر دالی بامدادان با این دو احساس بیدار میشود. اگر این احساسِ او اصیل باشد نه خودبزرگبینیِ بیجا، این نیرومندتر شدن باید از منظر هایدگر همچون فراتر از خویش بسط یافتن فهمیده شود و این یعنی با موجودات دیگر پیوند یافتن، آن چنان که «موجود خود موجودتر، غنیتر، شفافتر و اساسیتر درک شود». هنرمند در آغاز روز خود را روشنتر، غنیتر و بابنیادتر و موجودی که موجودتر از پیش است درک کند، چه بهتر از این! وقتی گفتیم قدرت او بر اثر احساس سرمستی که لازمهی خلق اثر هنری است افزون میشود یعنی به او این حالت روحی دست میدهد، نه آنکه قدرتش به نحو عینی و انضمامی افزون شود. احساس سرشاری (جنبهی دوم) نیز هماهنگیای است که احساس میشود آن چنان که «هیچ چیز نسبت به آن بیگانه نباشد و هیچ چیز برای آن بسیار، آنچه بر همه چیز گشوده است و آمادهی خیز برداشتن برای هر چیزی، بیشترین بیباکی و بزرگترین خطر درست در کنار هم.»[1]
رسیدن به هماهنگی، یعنی در آستانهی یگانگی با هر آنچه مربوط به موضوع است قرار گرفتن، آن اندازه و آن چنان که چیزی نسبت به آن بیگانه نباشد تا هنرمند در انس و نزدیکی با عالم طبیعت و بهویژه طبیعت انسانی بتواند ببیند و بیافریند بیآنکه از چیزی یا کسی که بیگانه میپندارد دوری کند. چگونه میتوان با چیزها بیگانه بود و خودِ آنها را به درستی به تصویر کشید و از فیَضان طبیعی آنها محروم نماند. چگونه ممکن است فیلمنامهای نوشت، چنانکه نوشتهاند برای سریال سینمای خانگیای که این روزها در ایران پخش میشود، که در آن عاشقی برای اثبات عشق خود در جرم پدر معشوقه شریک میشود (بینندگان هاج و واج که مگر از نظر حقوقی شریک جرم داشتن از سنگینی جرم میکاهد و اگر آنها یک نفر را به قتل برسانند یا مواد مخدر کلان جابجا کنند، یکی را آزاد میکنند و دیگری را اعدام! این بیگانه با حقوق بودن است) و در فضای پر رعب و وحشت دههی شصت و زندانهای آن روزگار میرود در زندان و در آنجا به دروغ اقرار میکند که او مواد مخدر جابجا کرده است (اتفاقی ناممکن!) و در صحنهای بسیار خام در راهروی زندان و نزد نگهبانان و مأمورانِ پرشمار فریادکنان با آویزان شدن به این و آن اقراری علنی و برگشتناپذیر میکند (راستی پشت این صحنههای دل به همزن در فیلمهای تولیدِ انبوهِ ایرانیِ این روزها چه منطقی نهفته است!) تا خود را شریک جرم بخواند (بیگانگی آزاردهنده با فضای حقیقیِ آن دوران سیاه). فقط کسی که کاملاً با آن فضا بیگانه باشد میتواند چنین صحنهای را بنویسد و کارگردانی کند. بیشک این نوعی تطهیر عمدی گذشتهی تاریک است، که امکان ندارد. معلوم است کسانی که آن سالها را تجربه کردهاند یک حفره میبینند، حفرهی نادانی و بیگانگی محض، فاصلهای با ابژه و موضوع، آنها خود را صاحب درکی درست از حوادث و روح زمانهی هنوز سپرینشده میدانند که در نزد فیلمساز بیمایهی تبلیغاتچی نیست، موضع خود را رفیعتر میبینند آنها بالای حفرهاند و او کور و آن پایین، پیداست که بینایان نابینایان را دیگر دنبال نمیکنند. این حفره مادرِ حفرههای دیگر است. بیگانگی نمیگذارد پای سرمستی به میان بیاید، نه در نزد خالق فیلمنامه و نه بر اثر مشاهدهی فیلم در تماشاگران. شما ادا و اصولهایی میبینید که هرگز به یکی از آنها در داستان شیرین و فرهاد برنمیخورید؛ فرهاد جورکش کجا، این فرهادِ عربدهکش با حرکات نسنجیده کجا! یگانگیِ نظامی گنجوی با موضوع عشق کجا، بیگانگی دستاندرکاران سینما در شرق و غرب، در اغلب موارد، با این موضوع کجا! بیگانگی دروازهی توهم، نفهمیدن، و جدایی است. گوته در ساختوساز هنری و بالطبع در چیزی که بهذات غیر از طبیعت است نزدیکی با طبیعت را میدید و هنر شکسپیر را در برقراری این نزدیکی و زنده کردن طبیعت در آثار خود میدید و بسیار میستود. او را حتی «مورخ نوع بشر» میخواند، در حالی که در ظاهر نمایشنامهنویس بود نه مورخ. به عبارت دیگر، او آگاهترین فرد به طبیعت و سرشت رفتار بشری بود. گوته در این باب نوشت: «طبیعت، طبیعت! هیچ چیز بسان آدمهای نمایشیِ شکسپیر به طبیعت نزدیک نیست... او با پرومته به رقابت پرداخته و شخصیتهای خود را مو به مو به تقلید از او ساخته است، منتها با عظمتی غولآسا».[2] کسی چه میداند، شاید شکسپیر هم هر بامداد غرق شعف از خواب برمیخاسته است! دستکم استحقاق او برای این حالت روحی بیش از همه بوده است.
هنرمند و دون او هر چه بیشتر از بیگانگیهای خود نسبت به تاریخ، طبیعت، اجتماع و آدمها کم کند در کار خود موفقتر است. هنرمند از آن رو که دست بر قوهی آفرینشگری خود نهاده و دغدغهی امر بدیع و نو را دارد و زندگی معنویای را پیشهی خود کرده است، زودتر از همه سر از «سراپردهی یگانگی» در میآورد، تماس او با سرشت هنر، اگر به آن رسیده باشد (و همان تعیین میکند که او هنرمند است یا نه)، به او میگوید که هنرِ زمان از بیگانگیها نفور است و به هنرمند بیگانه راه نمیدهد. شاید هنری زندگی کردن به کمک ما بیاید، و از همه بالاتر هنرمندِ زندگی خود بودن و هر دم به آن روحی جدید دمیدن و با تدبیر و ظرافت و هنری آن را اداره کردن، ما را به سرشت زمانه و انسانها و مخاطبان هنر خود نزدیک کند، سرشتی که صورتبندی نهاییاش این است:
«حضرت موجود میفرماید: ای دوستان سراپردهی یگانگی بلند شد به چشم بیگانگان یکدیگر را مبینید. همه بار یک دارید و برگ یک شاخسار.» (بهاءالله)
زمانهی ما که به حضرت موجود حقیقی یا خداوند پشت کرده است در شکستهای هر روزهاش بیزاری نهان سرشت خود را از بیگانگیهای جنگافروز و بینواکنندهی مردمان به چشم ما میکشد و نشان میدهد که اگر هر کاری بکنیم و هر طرح و نقشه و نشست اقلیمی و صلحی برگزار بکنیم اما به سراغ رفع بیگانگیها نرویم هیچ راهحلی عاقبت و تضمینی نخواهد داشت. وقتی همه به دنبال منافع خودند و نه دیگران، و قاعده پس ننشستن از آنهاست یعنی با خود یگانهاند و نه دیگران. خودشان را دوست دارند و دیگران را بیگانه و حتی ربایندهی منافع خود میدانند. حتی کسانی که با هم متحدند به درستی احساس میکنند که از هم دورند و این اتحادها همه موقت و لرزان است، مادام که هر کس خودش را بخواهد و در حیات جمعیْ خود را با دیگران همسرنوشت نداند بیگانگیها پابرجاست.