تاریخ انتشار: 
1401/03/14

شهر دوشنبه‌های اشک

شیده لالمی

شیده لالمی زاده‌ی ۲۵ بهمن‌ماه سال۱۳۶۰، روزنامهنگار و گزارشنویس ماهری بود که در ۲۷ بهمن‌ماه سال ۱۳۹۹ به مرگ خودخواسته از جهان رخت بربست. او دبیر سرویس اجتماعی روزنامه‌ی همشهری و سردبیر دو ماهنامه‌ی زنان و زندگی بود و در خبرگزاری ایرنا خدمت کرده بود. گزارش شهر دوشنبه‌های اشک درباره‌ی خرمشهر از روزنامهی شهروند، شمارهی ۷ مهرماه سال ۱۳۹۴ نقل میشود.


نامش را با «خون» نوشتند. در همان روزها که آسمان شهر سراسر آتش بود و پیکرهای بی‌جان آدم‌ها را کوچه به کوچه می‌بردند؛ همان روزها که باران موشک و خمپاره می‌بارید و نفس‌های آدم‌ها بوی باروت و گلوله می‌داد؛ در همان روزها بود که گفتند: «شهرخون».
۳۵ ‌سال پیش جنگ آمد. شهر زنده بود که جنگ رسید. در کناره‌ی اروندرود کشتی‌ها پهلو گرفته بودند. بندر سبز نخل‌های بلند داشت و شهر، آرامشی در کنارِ رود کارون و آسایشی روی چاه‌های نفت.
آن روزها شهر، شهرِخون نبود، خرمشهر بود؛ عروس خوزستان. یک شهر با‌ هزار خاطره، یک شهر با ‌هزار امید و آدم‌هایی که زندگی در آن شهر مرزی، در آن بندرِ زنده‌ی سبز را با هیچ‌جای دنیا عوض نمی‌کردند. شهرشان همهچیز داشت؛ آسمان صاف، هوای خوب، خاک خوب و روزهای خوب.

اصلاً به زندگی در جای دیگری فکر نمی‌کردیم. خرمشهر همه‌چیز داشت. یک ایران بود و این بندر. از تمام ایران اینجا کار می‌کردند. خارجی‌ها در محله‌های مختلف خانه داشتند. این زمین‌ها را می‌بینی؟ خشکند نه؟ می‌دانی... تمامشان زمین کشاورزی بود. همه‌ها... تا چشم کار می‌کرد، سبز. آنطرف را می‌بینی؟ عراق است نه؟ می‌دانی... اصلاً عراق از اینجا پیدا نبود. می‌دانی چرا؟ از بس نخل‌ها بلند بودند و تنگِ هم. خرما می‌دادند چقدر! آب کارون که شور نبود... شیریییین. خرمشهر که ای‌جور نبود، آباااااد... .

احمد، حالا ۶۵ساله است. آن روز که صدای بلند آژیرها در شهر پیچید هنوز جوان بود. کنار محمد و یاسر ایستاده بود و به آنطرف مرزها نگاه می‌کرد. این روزها می‌گوید که آن‌ روزها هیچ‌کس باور نداشت روزگار خوب خرمشهر هم می‌تواند تمام شود، کسی باور نمی‌کرد جنگ بیاید و همه‌چیز را با خود ببرد: «هیچکس... نه من تنها، هیچ‌کس فکر نمی‌کرد خرمشهرِ با آن ابهت به این روز بیفتد، ما که جنگ ندیده بودیم همان‌طور که شما تا حالا جنگ را ندیده‌اید.»
یک روز دوشنبه بود که جنگ آمد. آن دوشنبه که سیاه بود و سیاه ماند. اصلاً از همان روز بهبعد تمام دوشنبه‌های خرمشهر سیاه شد، سی‌ویکم شهریورماه سال ۱۳۵۹ دوشنبه شبی بود که احمد و بچه‌هایش در خانه شام می‌خوردند و هیچ نمی‌دانستند که شهرشان، خرمشهرشان چه روزهایی را به چشم خواهد دید.
دو ماه و پنج روز بعد باز هم دوشنبه بود که خیلی‌ها غزل خداحافظی با خرمشهر را خواندند. صدام آمده بود چندساعته خرمشهر را به نام عراق بزند و برود. در خرمشهر جوی خون به راه افتاد و خاکِ شهر سرخ شد و خانه‌ها همه بی‌سقف و نخل‌ها همه بی‌سر.
خرمشهر ۳۵ روز شجاعانه جنگید تا دوشنبه‌ی سیاه دیگری رسید. پنجم آبانماه سال ۱۳۵۹ همان روزی که اشغال شد. بعثی‌ها آمدند و وقتی رسیدند: «همه یا مرده بودند یا رفته بودند... شهدا را روی دست می‌بردند... هیچ‌چیز نمانده بود؛ نه خانه‌ای، نه نخلی. هیچ‌چیز... تو که نمی‌دانی هیچ‌چی یعنی چه؟... می‌دانی؟...»
احمد، این «هیچ‌چیز» را که می‌گوید نگاهش روی نقطه‌ای خیره می‌ماند. انگار می‌رود تا روزهای دور و برمی‌گردد به همان روزهایی که نام شهرش را با خون نوشتند و «خرمشهر»شان شد «خونین‌شهر».
یک‌ سال و ۶‌ماه و ۲ روز بعد بازهم دوشنبه بود که گفتند شهرشان، شهرخون آزاد شد. چه شوقی به دل‌ها نشست! چه اشک‌هایی که صورت‌ها را خیس کرد! آن روز دوشنبه که خبر آزادی آمد، خُرمی دیگر از شهر رفته بود و از آن همه رونق و شکوفایی، نخل‌های سوخته و ویرانه‌هایی مانده بود، شبحی از یک شهر که روزی چراغ زندگی در خانه‌های آن روشن بود. حالا از آن روزها ۳۳‌سال و ٣‌ماه و چند روز گذشته. یاسر و محمد، شهید شده‌اند و احمد در خرمشهر ماهی صید می‌کند و می‌فروشد و یک دکه‌ی کوچک در بازار قدیمی شهر دارد. چهارپایه‌ی زهوار دررفته زیر پایش را بلند می‌کند و می‌گذارد جلوی پاهایت یعنی که: «بنشین!». قوری نیمه‌سوخته‌ی دکه‌اش قُل‌قُل می‌کند، همان‌وقت است که یک لیوان چای داغ دستت می‌دهد و می‌پرسد: «می‌دانی امروز چندم است؟» می‌گویی: «دوشنبه است، سی‌ام شهریور».
یک روز دوشنبه است که به خرمشهر می‌رسی. وقتی رسیدی خانه‌های ساده می‌گویند: «سلام». شهر زیر هُرم آفتاب تابستان تب کرده است. کارون آرام از زیر پاهایت می‌گذرد. صدای خمپاره و موشک نمی‌آید. از بالای پل تمام شهر پیداست، با خانه‌های کوتاه‌قد که یکدست روی زمین کنار هم پهن شده‌اند. شهر بی‌دارودرخت است و نخل‌های بی‌سر، یادگارهای سال‌های جنگند. زیر پایت چند کشتی باری کوچک لنگر انداخته‌اند و زندگی در یک دوشنبه‌ی دیگر در خرمشهر آغاز شده است.
حسین و محمود، دو مرد میانسال کناره‌ی پل را گرفته‌اند و پیاده بالا می‌آیند. وقتی از حالواحوال خرمشهر می‌پرسی، حسین می‌گوید: «کدام شهر؟ شما شهر می‌بینید اینجا؟» و محمود دست‌هایش را در هوا تکان می‌دهد و شهر را از بالای پل نشانت می‌دهد: «آمده‌ای خرمشهر را ببینی؟ ببین! اینجاست، این خانه‌هایمان، این هوایمان، این کارون شورمان». یک لحظه پایش می‌لغزد، می‌ترسی که بیفتد اما تعادلش را باز می‌یابد، وقتی ایستاد بازهم شهر را شاهد حرف‌هایش می‌گیرد و صدایش که به فریاد می‌ماند، در گوش تو می‌پیچد: «می‌بینی؟ خوب نگاهش کن. خرمشهر کجا بود؟ خرمشهر نیست... خرمشهر مرده است.»
 در خرمشهر، روز پیش از آنکه آفتاب بالا بیاید شروع می‌شود و ظهر هوا آنچنان داغ است که همه به خانه‌ها پناه می‌برند تا عصر. هوا، نه هوای خوب، هوای خاکی و خانه‌ها نه خانه‌های خوب، خانه‌هایِ ملولِ عبوس.
در خرمشهر در این سال‌هایی که از جنگ و آزادسازی گذشته، ویرانه‌ها را خانه کرده‌اند، مردم خرمشهر آهسته‌آهسته خانه‌هایشان را ساخته‌اند اما همچنان در هر کوچه‌ای جای خالی خانه‌ها پیداست، همان خانه‌هایی که جنگ آنها را با خود برده است. سیمای شهری خرمشهر این روزها، سیمای فقر است و خانه‌هایش با ارزان‌ترین مصالح و به ساده‌ترین شکل ممکن و اغلب بدون نمای بیرونی و روکار ساخته شده‌اند. تنگدستی آدم‌های خرمشهری از صورت خانه‌هایشان پیداست. «۶۰۰‌هزار تومان به ما دادند بعد هم دیگر هیچی ندادند، یک‌میلیون تومان هم خودمان قرض کردیم گذاشتیم روی آن ۶۰۰تومان، خانه‌هایمان را ساختیم با این پول می‌خواستی قصر بسازیم؟» این صدای علی‌اکبر است که پس از جنگ همراه خانواده‌اش برگشتند خرمشهر. رفته بودند شیراز اما جنگ که تمام شد، دلشان تاب نیاورد، بار زندگی را بستند و برگشتند شهرشان:

«بچه‌هایم می‌گویند تو اگر عرضه داشتی ما الان اینجا نبودیم. آن روزها من فکر می‌کردم اگر قرار باشد همه‌ی ما برویم، چهکسی بیاید اینجا را بسازد؟ حالا اما خودم هم پشیمانم. بچه‌هایم درس خواندند اما هر دو بیکارند. در خرمشهر کار نیست اگر هم باشد باید پارتی باشد وگرنه کار نمی‌دهند.»

در همان روزها که آسمان شهر سراسر آتش بود و پیکرهای بی‌جان آدم‌ها را کوچه به کوچه می‌بردند؛ همان روزها که باران موشک و خمپاره می‌بارید و نفس‌های آدم‌ها بوی باروت و گلوله می‌داد؛ در همان روزها بود که گفتند: «شهرخون».

پارتی و «بند پ» وِرد زبان خرمشهری‌هاست. حال هرکدامشان را که بپرسی اولین جمله‌ای که می‌گویند این است که: «کار نداریم. بچه‌هایمان بیکارند.» در نگاه اکثریت آنها بزرگترین مشکل این شهرِ مرزی بیکاری و رکود اقتصادی است؛ محمد ١٩سالش است، یک سینی بسیار بزرگ را گذاشته روی یک سکو، نبش بازار قدیمی خرمشهر و داخل همین سینی نشسته است؛ خودش یک طرف سینی و گوجه‌فرنگی‌ها هم یک طرف دیگر، می‌پرسی: «چند؟» می‌گوید: «کیلویی١١٠٠تومان.» کارش فروش سیب‌زمینی و گوجه و پیاز است، دیروز بار گوجه را از بازار میوه و تره‌بار آبادان خریده و بار کرده و آورده است. «خرمشهریام. اسمم؟ محمد. وضع بازار خراب است. مشتری ندارد. اگر یارانه دادند بازار شلوغ است. اگر ندادند دو سه نفر در بازار دور می‌زنند و بارمان دو سه روز می‌ماند و فروش نمی‌رود.» او هر روز زیر سایه و آفتاب بازار قدیمی در خرمشهر که بخش عمد‌ی دکه‌هایش هم تصرفی است، می‌نشیند به امید اینکه گوجه‌ها و سیب‌زمینی و پیازهایش فروش برود، برای ماهی چقدر؟ «الان این گوجه را کیلویی ١٠٠ تومان سود می‌کنم. روزی ١٠ تا ٢٠ هزارتومان درآمد دارم. آخر ماه اجاره‌ی این سینی را که بدهم ١۵٠ تا ٢٠٠‌هزار تومان برایم می‌ماند.» او حالا در بازار قدیم خرمشهر گوجه‌فرنگی می‌فروشد. پیش از این چه؟ «حمالی می‌کردم در بازار، اما بعد دیگر بار نبود، برای همین آمدم در کار گوجه و خیار.» در خرمشهر جوانان اگر دستشان برسد و بتوانند وامی جور کنند، یک ماشین خریده‌اند و مسافرکشی می‌کنند و اگر نه، یا یک گاری دارند که با آن در بازار بار ببرند، یا سهچرخه‌هایی که با آن در شهر آب می‌فروشند. عده‌ای هم کنار جاده‌ها یا در میانه راه‌ها کارشان فروش بنزین به موتورها و ماشین‌های در راه مانده است، اگر خیلی بخت یارشان بوده باشد در یکی از شرکت‌ها پارهوقت راننده‌ی تهرانی‌ها یا مدیرانی هستند که از شهرهای دیگر به خرمشهر می‌آیند. آنها که به خرمشهر می‌آیند تا کار کنند، مسئله‌ی خرمشهری‌ها شده‌اند. وقتی با خرمشهری‌ها درباره‌ی تهرانی‌ها و شیرازی‌ها، دربارهی مشهدی‌ها و اصفهانی‌ها حرف می‌زنی، دلخوری توی نگاهشان می‌نشیند. فاصله‌ی عمیقی است بین «ما» به معنای خرمشهری‌ها و بومی‌ها و «آنها» به معنای تهرانی‌ها و اصفهانی‌ها و غیربومی‌ها. جاسم، شصت ‌سال را رد کرده و در بازار قدیمی خرمشهر یک دکه دارد، خردهریز، شانه‌ی پلاستیکی و باتری و کش و جوراب زنانه می‌فروشد. بچه‌هایش یکی مهندس و یکی طلبه است. می‌گوید اگر می‌توانست، تمام غیر بومی‌ها را از خرمشهر بیرون می‌کرد. اوست که می‌گوید:

«کار که نیست اگر هم باشد برای ما نیست. بچه‌های ما هم همه دکتر و مهندساند اما به آنها کار نمی‌دهند. محاصر‌ه‌ی اقتصادی آمد در خانه‌های ما. پنیری که ٧٠٠ تومان بوده را الان ٣۴٠٠ تومان می‌خریم. شیر ٧٠٠تومانی را ٢۵٠٠ تومان می‌خریم. مگر همه کارمندند؟ ١۵درصد حقوق کارمندان را اضافه کردند اما کارگران و آدم‌هایی مثل ما چه باید بکنند؟ کارِ خوب برای تهرانی‌ها، پول خوب برای تهرانی‌ها و حمالیِ تهرانی‌ها و پادویی‌شان برای خرمشهری‌ها. زنان خرمشهری را می‌برند خانه‌ی تهرانی‌ها را تمیز کنند و غذا بپزند. ما کِی این همه خفّت کشیده بودیم؟ خرمشهر چه گناهی کرده که به این روز افتاده؟ روزی‌ هزار ‌بار آرزو می‌کنم کاش در همان جنگ مرده بودم این ذلت را نمی‌دیدم. نه شورای درستی داریم و نه نماینده‌ی مجلس پای کار که از این مردم حمایت کنند، خرمشهر هیچکس را ندارد.»

موتورسهچرخه‌اش روشن نمی‌شود. نامش حسین است، عرق از لابه‌لای موهای سیاهش بیرون می‌دود و راه صورتش را می‌گیرد. نگاهش را می‌دوزد به چشمانت که: « نه... نمی‌شود... نمی‌شود که نمی‌شود به درک که نمی‌شود...». با گوشهی آستین پیشانی‌اش را پاک می‌کند، لگدی حواله‌ی سه‌چرخه می‌کند و بلند می‌شود و دبه‌ها را یکی‌یکی پایین می‌کشد و کنار دیوار ردیف می‌کند و با خودش غر می‌زند: «این هم زندگی ما است»، و البته بخشی از این غرها هم سهم توست: «از تهران آمدی، چه می‌فهمی درد چیست... چه بگم که درد خرمشهر کجاست...». حسین آببر است، یکی از ده‌ها آببر خرمشهر که هر روز دبه‌های کوچک و بزرگ آب را در سبد سه‌چرخه‌ی کوچکی می‌چیند و دور شهر می‌چرخاند: «آب نداریم که، کارونم که شور شده... دبه‌های کوچک ۵۰۰ تومان و دبه‌های بزرگتر ۱۰۰۰ تومان و دبه‌های خیلی بزرگتر ۵۰۰۰‌هزار تومان. مردم روزانه می‌خرند، همه که دستگاه تصفیه ندارند.»
سال ۱۳٧۵، دولت‌ وقت، پایان بازسازی مناطق و شهرهای جنگی را در هتل آزادی تهران جشن گرفت. در آن جشنی که در پایتخت برگزار شد، میهمانان هیچ نمی‌دانستند خانه‌های خرمشهر، خیابان‌ها و کوچه‌هایش هنوز زخمدار است، میهمانان آن جشن نمی‌دانستند خرمشهر چطور با زمین‌های کشاورزی آلوده به مین ‌جنگ غیرقابل استفاده و رها شده، با انبوه خیابان‌های خاکی و خانه‌هایی که صورت‌هایشان جنگ‌زده مانده، آنها نمی‌دانستند که اینجا، جای زندگی نیست و بن‌بست سازندگی است. از همان روزها تا همین امروز، جنگ در خرمشهر، در کوچه‌هایش و در لحظه‌هایش و در قلب آدم‌هایش ادامه دارد. ساکنان این شهر مرزی آنچنان محروم و آنچنان مظلوم و دل‌هایشان چنان مجروح است که خیلی‌ها دیگر چند سالی هست در مراسم سالانه‌ی گرامیداشت دفاع‌ مقدس هم شرکت نمی‌کنند و فقر و تنگدستی و روزگار سخت بین آنها و خاطره‌هایشان از سال‌های جنگ هم فاصله انداخته است.
چند‌ سال پیش، آن‌ روزهایی که کاروان راهیان‌ نور را راهیِ شهرهای جنوب کرده بودند، دل‌های خیلی از خرمشهری‌ها امیدوار شد. بسیاری از آنها مخصوصاً جوان‌ها رفتند در مسیر کاروان راهیان ‌نور، دکه‌های بین‌راهی زدند، آب و غذا برای مسافران بردند و آنجا نشستند تا گردشگران بیایند به امید کاری، لقمه‌ی نانِ‌حلالی. راهیان‌ نور، گردشگران مناطق جنگی آمدند اما:

آمده بودند ما را ببینند اما با ما غریبه بودند. بچه‌های ما رفته بودند سر راهشان، با ‌هزار امید رفتند، اما آنها از خرمشهر هیچ‌چیز نخریدند. حتی آب را هم آورده بودند! انگار گناه است از خرمشهر چیزی بخرند. الان نه، دیگر بچه‌هایمان نمی‌روند. از بس دلشان را شکستند. آمدن و رفتن این کاروان راهیان ‌نور هیچ درآمد و تأثیری در زندگی خرمشهر که نداشته است. وقتی قرار است بیایند می‌آیند و همه‌ی ماهواره‌ها را جمع می‌کنند و می‌گویند شهری که نماد مقاومت است، نباید مردمش ماهواره داشته باشند. آنها هم می‌آیند بدبختی و فقر و ما را این‌طور جنگ‌زده می‌بینند، برای ما آه می‌کشند و می‌گویند جنگ چقدر بد است و می‌روند!

 آن روز دوشنبه که خبر آزادی آمد، خُرمی دیگر از شهر رفته بود و از آن همه رونق و شکوفایی، نخل‌های سوخته و ویرانه‌هایی مانده بود، شبحی از یک شهر که روزی چراغ زندگی در خانه‌های آن روشن بود.

این جمله‌ها را مهدی، یک راننده‌ی ‌تاکسی در خرمشهر می‌گوید. این البته حرف او تنها نیست، بسیاری از خرمشهری‌ها همین مضمون را با ادبیات دیگری تکرار می‌کنند. فرآیند بازسازی در خرمشهر حالا دیگر آن‌قدر طولانی شده و فقر و گرفتاری آنچنان گریبان مردم را گرفته که بیشتر خرمشهری‌ها دیگر به این باور رسیده‌اند که در محرومیت خرمشهر و بازسازی‌نشدن آن تعمدی وجود دارد، مثلاً مینو که ٣۵ساله است و مادر دو بچه، می‌گوید: «نمی‌خواهند خرمشهر بازسازی شود و دلشان می‌خواهد اینجا با همین شرایط بماند و شرایط جنگی را حفظ کند. این همه‌ سال ‌گذشته چطور اینجا بازسازی نشده و با این همه فشار هیچ ‌اقدامی هم انجام نمی‌شود. اراده‌هایی وجود دارد که خرمشهر همین‌طور بماند.»
به خرمشهری‌ها گفته‌اند صبر کنید. خیلی‌ وقت است که آنها صبر کرده‌اند، اگر با آنها در شهر حرف بزنی چند جمله‌ای هست که بین بسیاری از آنها مشترک است، مثلاً اینکه بیشتر خرمشهری‌ها، در چشمانت زل می‌زنند و با صدایی که تهش یا بغض است یا خشم، می‌گویند: «٣٠‌ سال صبر کردیم، بس نیست؟» به آنها می‌گویند: «صبر»، می‌گویند: «صبر کنید، درست می‌شود.» حتی شهردار خرمشهر هم وقتی تو را می‌بیند، می‌گوید: «گفتند درست می‌شود، مردم خرمشهر صبورند، اما ما از مسئولان می‌پرسیم که برای حل مشکلات خرمشهر چقدر صبر لازم است، ٣۵‌ سال کافی نیست؟»
عزیز ساعدی، شهردار این‌ روزهای خرمشهر جوان است. قبل از این‌که به خرمشهر بیاید، شهردار سوسنگرد بوده. در خرمشهر او هست و انبوه کارهای ناتمامِ یک شهر جنگ‌زده. شهری که خیابان‌هایش هنوز خاکی است، خانه‌هایش خاکی و آب‌وهوایش هم این‌روزها دیگر خاکی شده است و آدم‌های این شهر هم همه خاکی‌اند، بی‌توقع و سربهزیر اما دل‌هایشان، همه خون.
دلِ شهردار خرمشهر هم خون است وقتی که می‌گوید برای سروسامان دادن به انبوه مشکلات انباشته ‌شده در خرمشهر در ‌سال ۱۳٩۴؛ یعنی همین امسال؛ فقط ٣٨٠‌میلیون تومان اعتبار عمرانی دارد، سرش را با افسوس تکان می‌دهد. او که می‌گوید ٣٨٠ تومان؟ فکر می‌کنی حتماً منظورش٣٨٠‌میلیارد ریال است اما او تو را مطمئن می‌کند که منظورش ٣٨٠‌میلیون تومان است!
٣٨٠‌میلیون تومان اعتبارِ عمرانی خرمشهر یعنی پول خرید ١٠سطل زباله‌ی مکانیزه در تهران؛ یعنی پولِ خرید یک آپارتمان ١٠٠متری در منطقه‌ی نه‌چندان گرانقیمت پایتخت.

من ٣٠‌میلیارد تومان پول می‌خواهم که ۴٠‌ درصد خیابان‌های خرمشهر را آسفالت کنم، اگر بخواهیم روکش همه خیابان‌ها را تا حد قابل‌تحمل آسفالت کنیم ٨۵‌میلیارد تومان پول می‌خواهیم. اعتباری که برای من درنظر گرفته شد در ‌سال ٩٣ بوده؛ ۶‌میلیارد تومان؛ امسال اما فقط ٣٨٠‌میلیون تومان کل اعتبار عمرانی خرمشهر است، چهکسی باور می‌کند. من با این ٣٨٠‌میلیون تومان به کدام درد باید برسم؟

آن‌طور که شهردار خرمشهر می‌گوید آمار بیکاری جوانان در خرمشهر بالای ٣٠‌ درصد است و این مسأله‌ای است که به مجموعه‌ای از مشکلات اجتماعی منجر شده است، مثلاً افزایش اعتیاد.
فراتر از اینها، به ‌گفته‌ی او یکی از مشکلاتی که بعد از جنگ گریبان خرمشهر را گرفت و زمینه‌ساز شکل‌گیری مجموعه‌ای از مشکلات اجتماعی و زیرساختی شده، این‌ است که این شهر بخش قابل‌توجهی از جمعیت قدیمی‌اش را از دست داده است: «بزرگترین مشکل ما همین بود که وقتی مردم رفتند، برگشتشان سخت شد. جنگ طولانی شد و وقتی تمام شد مردم هر جا بودند، همان جا ماندنی شدند. ویرانی بعد از جنگ و وجود نظام بعث در همسایگی خرمشهر هم مزید بر علت شد و آنها دیگر نیامدند.»
«اگر آنها آمده بودند...» این را شهردار میگوید و جمله‌اش را ناتمام می‌گذارد. واقعیت این است که خرمشهر بعد از جنگ اکثریت ساکنان ثروتمندش را از دست داد. خانه‌های آنها هنوز در محله‌های قدیمی خرمشهر باقی مانده است. ویلاهایی که همین امروز هم با این‌که ویران و درهم شکسته‌اند اما هنوز اصالت و زیبایی گذشته در صورت‌هایشان پیداست؛ همه‌ی ساکنان سال‌های دور آنها رفته‌اند و حالا در آنها مهاجران کم‌درآمدی زندگی می‌کنند که از شهرهای دیگر به خرمشهر آمده‌اند؛ تعدادی از آنها هم همان‌طور خالی مانده است. این خانه‌های اعیانی سال‌های دور، چه پر باشند و چه خالی حالا یکی از مشکلات خرمشهرند، نه‌ کسی آنها را بازسازی می‌کند و نه ‌شهرداری می‌تواند تخریب‌شان کند.

اطلاعیه‌های زیادی دادیم، از هر طریق که می‌شد اعلام کردیم اما صاحبانشان خانه‌ها را کلاً رها کرده‌ و رفته‌اند. متصرفان که اینها را بازسازی نمی‌کنند و می‌گویند مال ما نیست، شهرداری پول امورات روزمره را هم ندارد، سیمای جنگ‌ زده‌ی این خانه‌ها روی روحیه‌ی مردم هم خیلی تأثیر منفی می‌گذارد، با این وضع آنها نمی‌توانند جنگ را فراموش کنند، ٣٠‌سال است که با جنگ زندگی می‌کنند و خسته ‌شده‌اند.

به‌گفته‌ی ساعدی، خرمشهر پیش از جنگ از حیث تردد کشتی‌های با وزن بالا، یکی از مهم‌ترین بندرهای ایران بود و مردم از نقاط مختلف در این بندر کار می‌کردند. همین رونق، بسیاری از افراد را تشویق به زندگی در خرمشهر می‌کرد.

بعد از جنگ هم افرادی که به خرمشهر آمدند با همان تصویر برگشتند، تصویر خرمشهر قبل از جنگ واقعاً مثل یک رؤیا بود، اما متأسفانه انباشت مشکلات و لایروبی‌نشدن اروند و حضور نظام بعث در همسایگی ما شرایط متفاوتی را به ‌وجود آورد و شهر هم پر شد از مهاجرانی که با دست‌های خالی آمده بودند.

شهردار خرمشهر درباره‌ی علل عقب‌ماندگی در روند بازسازی این شهر می‌گوید:

شهرهای مرزی معمولاً دید کنترلی دارند. دید کنترلی در تقابل با اقتصاد و تجارت است. برای اینکه اقتصاد و تجارت پررونق داشته باشید باید دید کنترلی را کم کنید. البته امسال برای لایروبی اروند ٩٠‌میلیارد تومان اعتبار اختصاص داده‌اند. لایروبی اروند سه‌ سال طول می‌کشد. با این لایروبی خرمشهر خیلی پیشرفت می‌کند. اگر بندر و تجارت و گمرک فعال شوند، اشتغالزایی می‌شود و مشکلاتی مثل بیکاری و بی‌آیندگی جوانان از بین می‌رود.

شهردار خرمشهر هم مثل مردم این شهر می‌گوید، دوست ندارد این شهر در موقعیت جنگی بماند. به ‌گفته‌ی او افرادی می‌خواهند این تفکر را توسعه بدهند که خرمشهر موزه‌ی جنگ باشد اما مردم چه می‌شوند؟

شما خودتان می‌توانید همه‌ی عمر در یک شرایط جنگی زندگی کنید؟ از نظر من این تفکرات مغرضانه‌ی بعضی شخصیت‌هاست که باعث می‌شود این تفکر را توسعه بدهند. قانونی نداریم که بگوید خرمشهر باید در حالت جنگی بماند. ما موزه‌ی جنگی داریم در خرمشهر و میهمانان می‌توانند بازدید کنند. در خرمشهر شرایط اقتصادی بسیار ضعیف است و مردم نمی‌توانند به خانه‌هایشان برسند و اگر آثار جنگی هنوز روی دیوارها هست بهدلیل این است که این خانه‌ها مالک نداشته و ما بههیچ‌وجه علاقه‌مند نیستیم شهر را با نشانه‌های جنگ نگاه داریم.

خرمشهری‌ها، شهرشان را، همان خرمشهر قبل از جنگ را می‌خواهند. همان شهری که عکسش را، عکس روزهای سبزش را بالای سردَر مغازه‌هایشان زده‌اند و هر روز نیم‌نگاهی به آن می‌اندازند و آهی می‌کشند. همان شهری که انگلیسی‌ها و کره‌ای‌ها آنجا زندگی و کار می‌کردند. همان خرمشهری که کمربند سبز داشت و از خانه‌هایش صدای خنده‌های بلند می‌آمد.

با تصمیماتی که در سال‌های اخیر گرفته شده، خرمشهر منطقه‌ی آزاد شده است، اما این منطقه‌ی آزادشدن چقدر در رونق و تغییر شرایط این شهر مرزی تأثیرگذار بوده است؟ شهردار خرمشهر می‌گوید: «خیلی‌کم.» به گفته‌ی او، اگر منطقه‌ی آزاد به معنای حقیقی‌اش اجرا شود خیلی خوب است اما «با وضع موجود و با حرکت لاک‌پشتی منطقه‌ی آزاد اروند» او فکر نمی‌کند تا هفت سال دیگر هم در ارتباط با منطقه‌ی آزاد اتفاقی در خرمشهر بیفتد.
صدای اوست که در گوشت می‌پیچد: «ما راه خشکی، راه ریلی، هوایی و دریایی را داریم اما دید وسیع و عمرانی و سرمایه‌گذاری را نداریم. اما متأسفانه هر سیستم مدیریتی که در سازمان منطقه‌ی آزاد اروند بوده دید سیاسی داشته و نه دید اجرایی و عمرانی و در این سال‌ها مدیریت خوبی در این سازمان نداشتیم.»
به‌گفته‌ی او یکی از مشکلات در روند بازسازی خرمشهر بعد از جنگ، این بوده که پولی که به حساب این شهرها ریخته شده، درست هزینه نشده است: «بعد از جنگ ستاد بازسازی مناطق جنگی که آغازبه‌کار کرد، پول خیلی‌ خوبی به‌ویژه به حساب شهرهای مرزی مثل سوسنگرد و خرمشهر و حتی دزفول واریز شد و تا ‌سال ٨۵ اعتبارات بازی را دریافت می‌کردیم اما به‌جا هزینه نمی‌شد.»
از نگاه شهردار خرمشهر، حرکتی که در یکی دو‌ سال اخیر تا امروز صورت گرفته، طلایی‌ترین دوران عمرانی خرمشهر است. دوران طلایی که شهردار می‌گوید، یعنی بسامان‌‌شدن بخشی از سیما و منظر خرمشهر، درختان تازه‌ای در این شهر کاشته‌اند و البته نخل و از نوع درختان بومی جنوب هم نیستند، آنها را از کشورهای حاشیه‌ی خلیج‌فارس آورده‌اند. درختان قدکوتاهی که در مدتّ‌زمانی کوتاه سبز می‌شوند و ‌با آبوهوای خشک و آب شور خرمشهر هم سازگارند. اسمشان هم هست: کونوکارپوس.
این روزها اگر در خیابان‌های خرمشهر راه بروید به‌طور عجیبی به‌یاد تهران می‌افتید. بی‌دلیل هم نیست در خرمشهر اتفاقاتی می‌افتد که شبیه همان اتفاقاتی است که پیشتر در تهران افتاده. یک ‌سال پیش از این‌ روزها پای شهرداری تهران و شهرداری چند شهر دیگر به خرمشهر باز شد اما تهران کجا و خرمشهر کجا؟ شهردار خرمشهر می‌گوید: «ما از دبیرخانه‌ی کلانشهرهای کشور دعوت کردیم که جلساتشان را در خرمشهر برگزار کنند. آنها هم پذیرفتند...» قالیباف که به خرمشهر آمد، پنجمیلیارد تومان به این شهر هدیه کرد. هرچند که در تهران منتقدانش گفتند چرا اعتبارات تهران را به خرمشهر برده‌ای، منتقدانی که شاید خرمشهر را هیچ‌گاه ندیده‌اند، همان‌طور که تو ندیده‌ بودی. شهردار خرمشهر می‌گوید، در جلسه‌ای که شهرداران کلانشهرها به خرمشهر آمده بودند، قالیباف بغض کرده و گفته: «ما خرمشهر را آزاد کردیم اما آباد نکردیم.» تهران نه‌فقط پنجمیلیارد تومان بلکه خیلی بیش از اینها به خرمشهر کمک کرده است. براساس مصوبه‌ی دیگری که هرگز رسانه‌ای نشده، اعضای شورای شهر تهران با اختصاص ٣٠‌میلیارد تومان اعتبار عمرانی دیگر برای بازسازی خرمشهر موافقت کرده‌اند. از محل همین اعتبارات است که حالا در خرمشهر پارک‌های بی‌دارودرخت، پارک‌های جنگ‌زده، پارک‌های مرده را زنده کرده‌اند و برای بچه‌ها که تنها فراغتشان آب‌بازی کنار آبآلوده و خاک‌بازی در کوچه‌های خاک‌آلوده بوده است، تاب و سرسره و اسباب‌بازی‌های رنگی گذاشته‌اند. در خرمشهر این ‌روزها، تمام تحولات اخیر را به ‌نام شهردار تهران می‌نویسند. به ‌نام محمدباقر قالیباف. او مجتبی یزدانی، شهردار منطقه‌ی ‌یک را مأمور رسیدگی و ناظر بر امورات خرمشهر کرده است و اوست که همراه گروهی از پیمانکاران شهرداری، در خرمشهر کار می‌کند. به همین دلیل هم هست که آنچه در خرمشهر ساخته شده، بی‌شباهت به آنچه در خیابان‌های شمال تهران ساخته و تجربه شده، نیست.
اینکه قرار است شهرداری تهران در خرمشهر چه‌کار کند، پاسخ روشنی دارد. شهرداری تهران با تقسیم‌ کاری که در دبیرخانه‌ی کلانشهرها انجام شده، احیای فضاهای عمومی خرمشهر، پارک‌ها و میدان‌ها و زیباسازی شهری را برعهده گرفته است.

«ساماندهی ٣٢ پارک موجود در سطح شهر خرمشهر که در فاز اول ٧ پارک ساماندهی شده و به بهره‌برداری رسیده است. فاز دوم ١٠ پارک و ١۵ پارک هم در فاز سوم بازسازی می‌شود. همچنین ساماندهی ١٧ میدان شهر و روکش آسفالت هم از دیگر برنامه‌هایی است که با کمک شهرداری تهران و پیمانکاران آنها انجام می‌شود.»

نهفقط شهرداری تهران که شهرداری‌های دیگر شهرهای کشور هم این ‌روزها در خرمشهر رفت‌وآمدی دارند. «‌همه‌ی کلانشهرها مشارکت نکردند اما علاوه‌ بر تهران، شهرداری‌های رشت، کرج، اصفهان، قم، شیراز و اراک ورود خوبی داشتند. پیمانکاران کرج هم در خرمشهر کار می‌کنند. بعضی شهرها هم تهران را نماینده‌ی خودشان کردند.»
شهردار خرمشهر می‌گوید، این رفت‌وآمدها مردم را امیدوار کرده، این پارک‌های تازه، این نقاشی‌های دیواری رنگی و حال‌وهوایی که شهر گرفته است.

من نگران مردم این شهرم. اگر این بندر آن دوران طلایی و رونق عجیب و رفاه بسیار زیاد برای مردمان را پیش از جنگ نداشت، حالا مردم این‌قدر افسرده و سرخورده نبودند. مردم خرمشهر الان فکر می‌کنند شهرشان را و کارشان و آرامش و زندگی‌شان را از دست داده‌اند. مردم خرمشهر و آبادان پیش از جنگ آن‌قدر اقتصاد قوی داشتند که پنجشنبه‌ و جمعهها سفر خارجی می‌رفتند، الان هم دوست دارند به زمان قدیم برگردند. می‌دانید، خرمشهر نگین تجاری خاورمیانه بود، این مردم آن ‌روزها را دیده‌اند و این ‌روزها را باور نمی‌کنند. برای همین است که اصلاً شهر را با این شرایط، شهر نمی‌دانند.

خرمشهری‌ها، شهرشان را، همان خرمشهر قبل از جنگ را می‌خواهند. همان شهری که عکسش را، عکس روزهای سبزش را بالای سردَر مغازه‌هایشان زده‌اند و هر روز نیم‌نگاهی به آن می‌اندازند و آهی می‌کشند. همان شهری که انگلیسی‌ها و کره‌ای‌ها آنجا زندگی و کار می‌کردند. همان خرمشهری که کمربند سبز داشت و از خانه‌هایش صدای خنده‌های بلند می‌آمد. آنها هنوز که هنوز است در همان روزها زندگی می‌کنند، در رؤیای خرمشهر، خرمشهر قبل از جنگ. رؤیای زندگی در همان روزها، پیش از آن دوشنبه‌ای که جنگ آمد. پیش از آن دوشنبه‌ای که بعثی‌ها آمدند. پیش از آن دوشنبه‌ای که گفتند «شهر خون و حماسه آزاد شد» و پیش از تمام این دوشنبه‌های سرنوشت که سخت و تلخ و سیاه گذشت.
در خرمشهر از حال مردم، از احوال شهر که بپرسی، زیر هُرم آفتابِ داغ، چشمانی با نگاه‌های منجمد تو را نگاه می‌کنند و می‌گویند: «چه می‌گویی؟ کجا شهر است؟ این اشک است... این خون است... .»

 

بر خواندن دیگر مطالبِ پرونده‌ی «گزیده‌ای از بهترین گزارش‌های فارسی» اینجا را کلیک کنید.