تاریخ انتشار: 
1396/06/03

چالش‌ها و موهبت‌های گشودن خانه‌مان به‌ روی پناهجویان

اَلیسون فیپس

نوزادی که سه هفته از عمرش می‌گذرد در آغوشم است. مادرش که اهل آفریقای سیاه است از سکونتگاه‌های موقت لندن بیرون رانده شده است. از آن‌جا که ثابت شده بود ترسش از آزار و اذیت موجه است، به عنوان پناهنده پذیرفته و به آن‌جا منتقل شده بود. و حالا مادر و نوزاد در گلاسگو ساکن منزل من شده‌اند.


مادر زنِ جان‌سختی است؛ همیشه می‌خندد؛ باهوش است و قلبی مهربان دارد. اولین بار در اوضاع پرمخاطره‌ی سودان، در زمان جنگ، یکدیگر را ملاقات کردیم. او، در حال فرار از چنگ رژیم سرکوبگر یکی از کشورهای همسایه، به طور موقت در سودان پناه گرفته بود. من مهمانی از بریتانیا بودم، در آن‌جا زندگی‌ام در کنار پناهجویان می‌گذشت، و همین مرا به خارطوم کشانده بود.

ما دوست یکدیگر شدیم، هرچند بار اولی که ملاقات کردیم او میزبان من بود. وقتی بعد از سفر دراز شبانه و روندی طولانی در مرز، به خانه‌اش در سودان رسیدم، کل خانه را با افتخار به من نشان دادند. در این آپارتمان کوچک، پنج کودکِ یک تا هفت ساله، دو مادر، یک پدر، چندین عمو، و یک پدربزرگ و یک مادربزرگ زندگی می‌کردند. تخت‌خواب دو نفره‌ی بزرگی داشتند، مزین به ملحفه‌هایی استثنایی به رنگ‌های نارنجی، قهوه‌ای، قرمز، و طلایی، و در اتاق کناری دو تخت‌خواب کوچک یک‌نفره وجود داشت. تخت دونفره برای من و شوهرم بود. بقیه نوبتی می‌خوابیدند، و دست کم سه نفر روی یک تخت یک‌نفره جا می‌گرفتند. هیچ‌ مخالفتی از جانب من نتوانست نظر میزبانان مرا تغییر دهد. آن‌ها بنا به سنت‌های میهما‌‌ن‌نوازی‌شان، احساس می‌کردند باید این افتخار را به عنوان مهمان به من عرضه کنند. وقتی سرانجام این احساسات فروکش کردند، من عضوی از خانواده شده‌ بودم.

اغلب از من می‌پرسند میزبانی از پناهجویان در خانه‌ام چطوری است. یک دهه قبل از این که سازمان Positive Action طرح «اتاقی برای پناهجویان» را به اجرا بگذارد، ‌من و شوهرم داوطلب شده بودیم افراد بی‌بضاعتی را که به منزل موقت احتیاج داشتند در خانه‌ی خودمان در گلاسگو، که سه اتاق خواب داشت، اسکان دهیم. سؤالاتی که مردم می‌پرسند همیشه یکسان است، مجموعه‌ای از نگرانی‌ها که عمدتاً دغدغه‌ی طبقهی متوسط است: نگران نبودید که غریبه‌ها را به خانه‌تان راه می‌دهید؟ با مشکلات امنیتی چطور کنار آمدید؟ با همسایه‌ها درباره‌ی این موضوع صحبت کردید؟ چه احساسی داشت که فضای زندگی‌تان تحت کنترلتان نبود؟ نگران نبودید چیزی دزدیده شود؟ مهمان‌های طولانی‌تر اذیتتان نکردند؟ احساس امنیت می‌کردید؟ غذا را چه کار می‌کردید، آلرژی‌ها؟ بیماری‌های واگیردار چطور؟

این‌ نوع سؤال‌‌ها را کسانی می‌پرسند که از نعمت داشتن خانه‌ای از آنِ خود، بدون حس موقتی یا در خطر بودن آن، برخوردار هستند. این سؤال‌ها نشانگر آناند که ما در دوره‌ای کوتاه از تاریخ بشر تا چه حد به داشتنِ اتاق خواب، تخت، و حمام خصوصی، فضای زیاد، دری که ببندیم و قفل کنیم، تقسیم نکردن غذا یا اتاق‌های سابقاً عمومی‌مان با دیگران (دوست یا غریبه‌) عادت کرده‌ایم. ولی در حقیقت، این وضعیت بسیار جدید و برای بسیاری از کسانی که میزبان‌شان بوده‌ایم غریب است. وضع اکثریت مردم دنیا در سطح خانه‌ها، محله‌ها، و حتی بی‌اغراق در سطح کشورها شباهتی به وضع موجود ما ندارد.

سؤالاتی که مردم می‌پرسند همیشه یکسان است، مجموعه‌ای از نگرانی‌ها که عمدتاً دغدغه‌ی طبقهی متوسط است: نگران نبودید که غریبه‌ها را به خانه‌تان راه می‌دهید؟ با مشکلات امنیتی چطور کنار آمدید؟

وقتی برای اولین بار به سودان رفتم، مضطرب بودم. در مورد کنار‌ آمدن با غذا، و سر کردن شوهرم در گرمای شدید، معذب و کمی نگران بودم. نگران بودم که آیا در آن خانه امنیت خواهیم داشت یا نه؟ مدارکمان امن خواهد بود؟ آیا فضایی برای خودمان خواهیم داشت؟ حالا که فکر می‌کنم، متوجه می‌شوم که هرگز احساسِ میزبانم را از پذیرفتنِ من و شوهرم در خانه‌ی موقت‌شان در نظر نگرفته‌ بودم. آنها همان‌ زمان هم در تبعید بودند، در کشوری خطرناک و به‌ انتظار فرصتی برای نقل‌ مکان به محل و کشوری امن. حتم دارم کل آن خانواده در سودان هم، هنگام ملاقات ما برای اولین‌ بار، مضطرب بودند. تزئین آن تخت دونفره‌ی بزرگ از دقتی خبر می‌داد که به خرج داده بودند تا همه چیز بی‌نقص باشد، که فضایی پراحترام و سرشار از بخشندگی باشد.

از اولین وعده‌ی غذایی که آورده شد، آشکار بود که بهترین غذا را تدارک دیده‌اند؛ میزبانم موهایش را به زیبایی آرایش کرده و گیس‌ بافته بود، و همه با وجودِ نداشتنِ زبانی مشترک، از موهایش تعریف می‌کردند و لمسش می‌کردند. کودکان با خجالت سعی کردند به موهای من هم دست بکشند. مجذوب جنس موهایم شده بودند. توبیخ شدند، اما زود متوجه شدند که از نظر من مانعی ندارد. ارتباطمان شکل فیزیکی داشت؛ کلمات مشترک محدودی داشتیم اما به لطف بچه‌ها، همانطور که صورتم را بررسی می‌کردند، سریع چند کلمه‌ای مخصوصاً درباره‌ی غذا و شکل عجیب موها و بینی و چشم‌ها و چانه و پوستم، یادم دادند. حتماً اولین‌ باری بود که این خانواده میزبان افراد سفیدپوست شده بود. سفیدپوست‌ها معمولاً در هتل‌ها یا محله‌های خاص اقامت می‌کردند. همه یک دستشویی مشترک داشتیم و آب را با سطل در توالت می‌ریختیم. دمای هوا تا ۴۰ درجه می‌رسید و خیلی حواسشان به خنک‌ کردن ما بود. مرتب برایمان آب با ذرت بوداده‌ی نمکی و خوراکی‌های شیرین می‌آوردند. بدنمان به حدی کم‌آب می‌شد که واقعاً به همین غذاها نیاز داشتیم.

برای بیرون رفتن از خانه، زن‌ها باید لباس تنم می‌کردند. مهم بود که به چشم نیایم و بتوانم با ظاهری عادی کنارشان در خیابان راه بروم. برای همین، رداهای بلند مشکی یا سفید می‌پوشیدم و موهایم را با روسری می‌پوشاندم. در آن آب‌وهوای داغ با توفان‌های شن پی‌درپی راحت‌ترین پوشش همین بود. من را به فروشگاه‌‌های بزرگ به‌ سبک غربی بردند و تشویقم کردند روسری‌ام را دربیاورم و از باد کولر لذت ببرم.

یک روز پس از رسیدنِ ما، سر و کله‌ی مردی پیدا شد که مشخص بود آشنای خانواده است، و از ما گذرنامه‌هایمان را خواست تا بتواند کارهای ثبت نام ما را به عنوان مهمان در اداره‌ی پلیس انجام دهد. این راهی بود که خانواده برای کنار‌ آمدن با اضطراب‌هایشان در مورد امنیت خودشان و ما در خانه‌شان داشتند. ما مدارک، روادیدها، گذرنامه‌ها، و پولی را که گفته شده بود لازم می‌شود تحویلش دادیم.

چند سال بعد، حالا من میزبان میزبانِ سابقم هستم. او وحشت‌زده است. تجربه‌ی اخراج‌ شدنش (اخراج غیرقانونی) وحشتناک بوده؛ و وحشتناک‌تر آن‌ که به صاحب‌خانه‌اش دستور داده بودند با گرسنگی دادن به او و نوزادش آنها را از آپارتمان بیرون بکشند. تمام نگرانی‌ من متوجه سلامتی او و نوزادش است، و ترسم از این است که اقدام بعدی دولت، با دم و دستگاه خصوصی‌شده‌ی ترسناکش، در قبال آسیب‌پذیرترین افراد جامعه‌مان چه خواهد بود. می‌خواهم مطمئن شوم که او خدمات پزشکی دریافت ‌کند و به عنوان بی‌خانمان ثبت شود، تا شاید جایی برای سکونت با نوزادش پیدا کند. حتی برای یک لحظه هم نگران امنیت خودم یا غذا یا فضای زندگی‌ام نیستم. و این تنها دومین باری است که یکدیگر را می‌بینیم.

وقتی من و شوهرم در سال ۲۰۰۶ شروع به میزبانی کردیم، کمی در مورد این که چطور به شایستگی انجامش دهیم صحبت کردیم. به غذا فکر کردیم و این که چطور برای مهمانان فضایی مهیا کنیم، و تصمیم گرفتیم هرگز از آنها نخواهیم داستان زندگی‌شان را برایمان بگویند، مگر این که خودشان واقعاً مایل باشند. ما افراد زیادی را به مدت کوتاه و پنج یا شش نفری را حدود پنج ماه تا هشت سال میزبانی کرده‌ایم. و بعد ماجرای ریما پیش آمد که هشت سال پیش از طریق Positive Action نزد ما آمد و اکنون دخترخوانده‌مان است. با وجود این که یک اتاق اضافه داریم، اغلب پیش‌ آمده که در مواقع اضطراری چندین نفر شب را روی زمین یا تخت‌های بادی سر کرده باشند.

تنها ترسِ ما به لحاظ امنیتی از جهت اقدامات خود دولت بریتانیا بوده است. آدم‌هایی را که با ما زندگی کرده‌اند به حبس برده بودند و تهدید به اخراج از کشور کرده بودند؛ ما به ملاقاتشان در دونگاول رفته‌ایم؛ آن‌جا با شکلات داغ ماشینی در اتاق‌ ملاقات‌های دلگیر از ما پذیرایی کردند. و با وجود این که هیچ‌‌کدامشان عملاً اخراج نشده‌اند، همگی از تجربه‌ی مسخره و بیهوده‌ی حبس زخم خورده‌اند. دولتی که تنها برای حفظ ظاهر در مقابل روزنامه‌های زرد، پولش را صرف حبس کردن مردمی می‌کند که برای هیچ‌کس خطری ندارند، در رقت‌انگیزترین وضعیت خود قرار دارد.

وضع اکثریت مردم دنیا در سطح خانه‌ها، محله‌ها، و حتی بی‌اغراق در سطح کشورها شباهتی به وضع موجود ما ندارد.

آوردن غریبه‌ها به خانه، دوست و آشنا شدن با آن‌ها، و شریک شدن با آن‌ها در تبدیلِ جایی به یک کاشانه، حریم خانه‌ی ما را نقض نکرد؛ بلکه حالا که بریتانیا مرزهای دولتی‌اش را درست از وسط خانه‌ها و قلب‌های ما عبور می‌دهد، این حریم در حال نقض شدن است. این وضعیت برای میلیون‌ها شهروند اتحادیه‌ی اروپا، که به ما افتخار انتخاب این کشور را به عنوان خانه‌شان داده‌اند و اکنون با خطر وضعیت و آینده‌ای به شدت نامعلوم روبه‌رو شده‌اند، واقعیتی جدید است و تنها مشابه وضعیت پناهنده‌ها یا پناهجوهانی است که مهمان ما بوده‌اند.

نمی‌دانم که آیا به راستی میزبانی کردن را دوست دارم یا نه. تلاشم را می‌کنم. یقین دارم نداشتن مهمان آسان‌تر است. مجبور نیستیم شام خوب درست کنیم یا ملحفه‌ی تخت‌ها را عوض کنیم یا به استفاده‌ی مشترک از دستشویی فکر کنیم. ما به جد باور داریم که خانه‌ باید مکانی امن باشد و با رخنه کردن خشونت به حرمت خانه، تابوهای پیچیده‌ی اجتماعی شکسته می‌شود. اما خانه‌ای که هیچ مهمانی نداشته باشد مزخرف است؛ درست همان‌طور که کشوری بدون توریست و مهاجر محکوم به یکنواختی، انزوا، و در نهایت مرگ است.

من به خانه‌های زیادی می‌روم و مردم زیادی به خانه‌ام می‌آیند؛ گاهی فقط برای یک گپ و نوشیدنی گرم، گاهی هم برای تعطیلات یا روزهای عید. کریسمس گذشته، گروهی از پناهندگان پیشنهاد کردند به خانه‌ام بیایند و نهار سنتی کریسمس را در آشپزخانه‌ی من بپزند. در پایان آن روزِ معرکه به‌ هیچ‌ وجه نمی‌دانستم که چه کسی میزبان و چه کسی مهمان بوده است.

به زبان یونانی، واژه‌ی xenia برای هر دو کلمه‌ی میزبان و مهمان استفاده می‌شود. و در اصل موضوع همین است، نباید بتوانیم این دو را از هم تشخیص‌ بدهیم، و همین دوسویگی رابطه در ادغام حقیقی زندگی‌ها نیز لازم است. چندی پیش، نوزادی که در آغاز این متن در آغوشم بود، در سالروز دو سالگی‌اش داشت بدو بدو می‌کرد و سرخوشانه جیغ می‌زد، و من به صرف کیک تولدی به رنگ آبی آسمانی مهمان خانه‌اش بودم.

وقتی صحبت از میزبانی از پناهجویان می‌شود، همه به دنبال عکس برای انتشار هستند؛ صحنه‌های خانوادگی بدیع از سیاه‌پوست‌ها و سفید‌پوست‌ها در کنار هم می‌خواهند. بله، من عکس‌های بسیاری دارم که از زمان با هم‌ بودنمان ثبت کرده و با بسیاری از پناهجویانی که میزبانی‌شان را کرده‌ام یا برای آن‌هایی که مهمان‌شان بوده‌ام، به اشتراک گذاشته‌ام. من دوست داشتم در دنیایی زندگی می‌کردم که به اشتراک گذاشتن تمام آن عکس‌ها با خوانندگان کار بی‌خطری محسوب می‌شد. اما این‌طور نیست، و همان‌گونه که من تنها بخشی از داستان‌ها را این‌جا نقل‌ کرده‌ام، تنها می‌توانم تعداد کمی از عکس‌ها را با شما خوانندگان سهیم شوم. در‌ نتیجه، بیشترِ لبخندهایی که همراهِ زندگی روزانه‌ام هستند باید مخفی بمانند، تا زمانی که جامعه و دولت جایی باشد که بتوان در آن بدون ترس از عقوبتی آن عکس‌ها را به ‌شادی سهیم شد.

بریتانیا به درصد خیلی کمی از پناهندگان اسکان می‌دهد و تعداد بسیار کمی از پناهجویان را می‌پذیرد. ورود به کشور کمابیش غیرممکن است. شاید همچنان ادعا کنیم به افرادی که ترسی موجه از آزار و شکنجه دارند پناه ‌می‌دهیم، اما در عمل این‌ کار را نمی‌کنیم. در عمل، مطالبه‌ی حقِ داشتن یک خانه، یک پناهگاه، روندی دردناک است که فقر، حبس، تهدید به اخراج، و روال ناباوری و سوءظن حین انجام مصاحبه در وزارت کشور را به همراه دارد ... تمام این‌ها را تصور کنید در حالی که زبان نمی‌دانید، در حالی که گیج و بهت‌زد هستید، شاید در حال هضم فجایع جنگ یا جدایی از خانواده باشید، شاید سوگوار باشید.

‌ژاک دریدای فیلسوف می‌گوید میهمان‌نوازی خودِ فرهنگ است. پادزهرِ ترس از دیگری یا ترس از مهمان شدن و مهمان داشتن، محکوم کردن ترس از دیگری نیست. چاره‌اش نژادپرست و گمراه خواندنِ مردم نیست؛ و مماشات هم راهش نیست. در عوض، چاره‌اش اقدام مستقیم صلح‌جویانه است که در هر رفتارِ محبت‌آمیز، هر مکالمه‌ی ساده، و هر لحظه خوش‌وبش با آدم‌ها یافت می‌شود.

با هر تلاش دوسویه‌ای در جریان میهمان‌نوازی، خانه‌های جدیدی ساخته می‌شوند، خانه‌هایی که آن‌قدر بزرگ هستند تا بتوانیم به آینده‌ای امید ببندیم که در آن خانه‌های شخصی و ملی ما به روی دیگران باز است؛ آینده‌ای که در آن مفهومِ پذیرا بودن از نو ساخته شده و برایش تلاش می‌شود. وقتی این موضوع باعث می‌شود درنگ کنیم، یعنی حقیقتی درون خود دارد و باید در جهت آن تلاش کنیم. استحکام خانه‌ها، جوامع، و ملت‌هایمان را تنها زمانی در می‌یابیم که به آزمون کشیده شده باشند. در سال ۲۰۱۷، آزمون میهمان‌نوازیِ گسترده‌ای پیش روی خود داریم. جامعه‌ی بشری پیش‌تر با این آزمون روبه‌رو شده است. گاه شکست خورده، و گاه زیبایی خلاقانه‌ی عظیمی از دلِ میهمان‌نوازی خلق شده‌ است. بیستم ژوئن «روز جهانی پناهجویان و پناهندگان»، تعهدات حقوقی ارزشمندی را به ما یادآور می‌شود که امضا شده‌اند تا تضمین کننده‌ی حق همگان برای دسترسی به خانه و سرپناه باشند.

 

برگردان: نیلا آرانی


آلیسون فیپس استاد یونسکو در دانشگاه گلاسگو است و در زمینه‌ی کمک به پناهندگان برای جذب شدن در جامعه از طریق زبان و هنر فعالیت دارد. آن‌چه خواندید برگردانِ این نوشته‌ی اوست:

Alison Phipps, ‘The Kindness of Strangers: The Challenges and Rewards of Opening Your Home to Refugees,’ The Herald, 18 June 2017.