بهار من، بهار تو
گاهی پیشدرآمدِ چیزی از خودش هم زیباتر است؛ همچون موسیقی انتظار پیش از آواز محبوبت، بوی پیچ امینالدوله قبل از اینکه به پیچ آن کوچه برسی، آخرین نگاهت در آینه قبل از دیدار، بوی نمِ باران و خاک پیش از باریدن و دیدن گلنارهای کوچک با تاجهای سرخ بر شاخهها پیش از فرارسیدن پاییز، یا رویابافیهایت برای سفر تابستانی به چالوس، عطر نرگسهای رنگپریدهی آخر سال در دست کودکان دستفروش که در شلوغی پیش از عید دنبالت میدوند، و رقص ماهیهای سرخ در کیسههای پلاستیک رهگذران.
اما اینجا از این پیشدرآمدها خبری نیست. از بازارچههای پر آب و رنگ که بوی بهار را به همراه سبزی سبزهها و کبودی سنبلها میفروشند. از صدای ترانههای بهارانه که در تاکسی و مغازه و بازار میشنوی و حال و هوایت را بهاری میکنند. از بوی خاکهای خانهتکانیهای پیش از عید، از کاسههای گلین و سفالین رنگارنگ برای چیدن سفرههای هفتسین. از تُنگهای دهانتَنگ ماهیها و تابلوهای خطاطیهای اشعار بهاری که سنگی در کفت میافکند تا شیشهی غم را بکوبی و هفت رنگش را هفتاد رنگ نکنی. از فروشندههای دورهگرد با جعبههایی از شالهای رنگارنگ که روزت را رنگینکمانی میکند، و نرمنرمک جان گرفتن خوشههای اقاقی بر نردههای باغچهی همسایه که با سایهای بنفش، فروردینات را عنبرین میکنند. از شکستن قُلّکهای سفالین و شمردن سکهها، پنهان کردن اسکناسهای نوی عیدی زیر بالش، از صفهای طولانی برای خرید شیرینیهای عید و انتظار پایان یافتن زمستانی سرد و مهگرفته و آغوش گشودن برای آغازی پر نور و روشن.
با هم کنار نهری باریک در انتهای کوچه قدم میزنیم. تو به رویش زمین نزدیکتری. تو به قد کشیدن جوانهها و نرگسهای زردِ چشمدریده و شقایقهای وحشی نزدیکتری؛ تو به چیدن، تو به آغاز و نور نزدیکتری، و من در انتهای این نهر پر پیچ و خم در پی خاطرهای دور از زمان کودکیام میگردم. با هم برای "یافتن بهار" آمدهایم. میدوی و فریاد میزنی: "یک نرگس زرد، گل بنفش، شکوفههای سفید، سبزینههای روییده بر تنههای تنومند درخت". من اضافه می کنم: "و بازگشت پرندههای مهاجر". باز میپرسی: "چرا پرندهها از اینجا رفتند؟" و من باز میگویم: "پرندهها سرما را دوست ندارند و اینجا سرد است، وقتی گرم شود دوباره به آشیانههایشان بر میگردند". تو دستهای کوچکت را در جیبت فرو میکنی و میگویی: " کی اینجا گرم میشود؟" میگویم:" وقتی پرندههای مهاجر بر میگردند". لبخند میزنی و شوقی در چشمانت میرقصد: "آنوقت هر روز میتوانیم برویم پارک. دیگر سرسرهها خیس نیستند". بعد به سوراخهای زیر پلهای کوچک سنگی نگاه میکنی، سرت را خم میکنی و میگویی: "مامان! این حلزونها کِی از صدفشان بیرون میآیند؟ چهقدر حلزون! نگاه کن". خم میشوم و میگویم: "بهار بیدارشان میکند. آنها خانه بهدوشند و هیچگاه دلتنگ خانهشان نمیشوند". جوجههای زرد و پر صدای غازهای فربه در پی مادرشان به جستجوی خردهنانهایی میگردند که گهگاه کودکان با شوق برایشان میاندازند و تو از این آغازهای پر صدا میپرسی؛ از کودکانی که تا دیروز نبودند و امروز در پی یافتن معناها، نانها، بهارها، میدوند و جست میزنند. و اینجا تو بهار را اینگونه به تماشا مینشینی و من در انتهای این نهر آرام، در جستجوی داستانی از زورقهای کوچک کودکیام میگردم.
دلم شور میزند! نکند کودکیهایمان با هم غریبه باشد، نکند این مرزهای بیمعنا، میان کودکیهایمان مرزی کشد و بیگانهمان کند! تو قرار نیست مرا تکرار کنی؛ اما انگار در کنجکاویهایت از قصههای کودکیام در پی همین یگانگیها میگردی و من با تو دوباره کودک میشوم و گم شدههایم را باز مییابم. بر تاب مینشینی و بالا و بالاتر میروی. با هم شعر میخوانیم و تو سنجاب بیقراری را میبینی که در یک چشم به هم زدن، زیر بوتههای تمشک گم میشود و میگویی: " دوباره سر و کلهی سنجابها پیدا شده!" میگویم: "و این هم از نشانههای آمدن بهار است". هواپیماها را نشان میدهی و ابرهای سپید بر پهنای آبی آسمان که هر دم به شکلی در میآیند؛ و با هم در پی یافتن شکلها میگردیم. از اینکه آسمان دیگر یک سر ابری و خاکستری نیست خشنودی و در این آغاز، چیزهای خوبی میبینی: بازی، بیداری، نور، دویدن و جست و خیز و بازگشتن به لانهها. لانههای خالی زمستانزدهی پرندگان در فراز درختان خشک و عور را نشانت میدهم و تو میگویی: "وقتی بهار شود دوباره پرندههای مهاجر به آشیانههایشان برمیگردند و با هم میخندیم. دلم آرام میگیرد. حرفِ هم را میفهمیم."
شب که میشود باز از من قصه میخواهی و من یاد عیدهای خانهی دوستانم میافتم. آن باغ بزرگ قدیمی با آن تاب بلند که همهی سال منتظر میماندیم تا عید شود و برویم خانهشان عید دیدنی، تاببازی کنیم با طنابی بسته بر شاخههای تناور درختان کهن. قایمباشک بازی کنیم و به صدای گیتار و آوازخواندن بزرگترها گوش کنیم. تو میپرسی: "الان میتوانیم برویم آن باغ؟" و من میگویم: "دیگر آن باغ نیست." می گویی: " ِا چرا؟" میگویم: "به جایش یک برج بلند ساختهاند"!؛ "و آن تاب بلند چه؟ "آن را هم کندهاند." غمی در صدایت موج میزند: "چرا؟" میگویم: "عزیزکم همه چیز تغییر میکند. باغها، برج میشوند، خانههای قدیمی و دلبازِ انباشته از خاطرات رنگین، به آپارتمانهای کوچک با اتاقهای کوچکتر تبدیل میشوند. دیگر از آن درختان تنومند و شاخههای بلند و طنابهای محکم و تابها خبری نیست؛ اما عزیزکم خاطرههای خوب همیشه میمانند مثل دوستان خوب، روزهای خوب، بازیهای عصر سیزدهبهدر و دید و بازدیدهای خانهی مامانی که همه جمع میشدیم با لباسهای نو و کفشهای براق و دلهای بیدلشوره و بابا بزرگ برایمان قصه میگفت و بابا فال میگرفت و با صدای تحویل سال همدیگر را میبوسیدیم و در آغوش میکشیدیم و شیرینیهای جورواجور میخوردیم". و حتی یک لحظه فکرش را نمیکردیم که شاید روزی هر کدام در گوشهای از این زمین پهناور، سال تحویل را با یاد آن روزهای خوب بهاری آغاز کنیم. خوابت برده است، صدای نفسهای عمیقت را میشنوم. شاید خواب آن باغ را میبینی یا آن تاب یا آن سنجاب را؛ اما من خواب آن پرندگان مهاجر را میبینم که دلتنگ آشیانههایشاناند و خواب آن حلزونها که همیشه خانههایشان را به دوش میکشند و هیچگاه دلتنگ آن نیستند.
صبح میشود، چشمهایت را میگشایی و پردهها را به کناری میزنی. نور تند صبحگاهی به درون اتاقت میخزد. با اشتیاق صدایم میکنی:" مامان! ببین چهقدر نرگسهای زرد، آن درخت پر گل صورتی" و من چشمهایم را میمالم و میگویم:" گوش کن! صدای بازگشت پرندههای مهاجر"و تو از شوق فریاد میزنی و مرا بغل میکنی. بهار میآید؛ چه در کودکی من، از میان پنجرههای دوده گرفته از باروت جنگ و چه از لابلای پردههای رنگارنگ اتاق تو. شمعدانیها را به گل مینشاند؛ چه دراتاق نمورِ زیرزمینی جوانیهای من و چه در باغچهی کوچک روبهروی پنجره تو؛ و شادی را دوباره به دلها برمیگرداند؛ چه در روزهای نشستن دور سفرهی دراز و گلدار مادربزرگ و چه بر روی میز کوچک چوبی خانهمان؛ و خاطرات خوب را به نوای زندگانیاش، زنده میکند و دور سفره مینشاند و سبزههای کودکیهایمان، دورهم بودنهایمان، سادگیها و دوستیهایمان را به یکدیگر گره میزند وبه عید دیدنیِ لحظههای خوب میرود. هفتسینها را روی میز میچیند و غربتها را حتی شده برای چند روز از دلها بر میچیند.
بلندتر تابت میدهم، میخندی از شور و میگویی :"مامان گوش کن! صدای پرنده های مهاجر میآید . به آشیانههایشان برگشتهاند"؛ و بهار پرندگان مهاجر را به آشیانههایشان باز میگرداند. به آوای بوی باران استاد شجریان گوش میسپارم. در انتظارآغاز" بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک"ش مینشینم و "شاخههای شسته، باران خورده، پاک"ش را در نظر میآورم و به یاد میآورم " گر نکوبی شیشهی غم را به سنگ، هفترنگش میشود هفتاد رنگ".