ایان بوروما و یک عاشقانهی توکیویی
ایان بوروما، سردبیر کنونی مجلهی «بررسی کتاب نیویورک»، در کتاب خاطرات خود با عنوان «یک عاشقانهی توکیویی»، به مرور سالهای زندگیاش در ژاپن میپردازد. در همین حال، رخدادهای اخیر دنیا، به ویژه در آمریکا و اروپا، ذهن او را به شدت درگیر کرده است. بوروما، در گفتوگو با روزنامهی «گاردین»، هم از آن خاطرات و هم از این دغدغهها میگوید.
معمولاً مردم درست همان طوری هستند که شما تصور میکنید. مثلاً دونالد ترامپ را در نظر بگیرید. اما گاهی در مواردی بسیار اندک، آنها شبیه تصورات شما نیستند. من قبل از ملاقات با نویسندهای به نام «ایان بوروما» در مورد او چه میدانستم؟ خب، میدانستم که یک رگهاش هلندی و رگهی دیگرش انگلیسی است. چند کتاب از او خوانده بودم، که آنها را به خاطر جزئینگری و هوشمندیشان ستایش میکردم – به ویژه اثر دلهرهآور و آیندهنگرانهاش به نام قتل در آمستردام: مرگ تئو ون گوگ و محدودههای رواداری – بی آنکه تماماً دوستشان داشته باشم، شاید به این خاطر که او روی کاغذ، چیزهای کمی در مورد خودش ابراز میکرد. به علاوه، متوجه شده بودم که در زمان اندکی که از سال گذشته، پس از نشستن به جای رابرت بی. سیلورز به عنوان سردبیر بررسی کتاب نیویورک، در اختیار داشته، ماهرانه ترتیبی داده تا نَفَس تازهای در این مجله دمیده شود (بهکارگیری نقطهنظرهای متفاوت؛ بهره بردن بیشتر از نویسندگان زن). دوست رماننویسی به من گفته بود که «او مرد خوبی است.» از طریق اینترنت هم به این نتیجه رسیده بودم که او یک «متفکر جهانی» است. به نظرم باهوش، خوددار، و تا اندازهای جدی میآمد، به نحوی که او را – به طرز کاملاً غیرمنصفانهای – بیشتر یک هلندی تصور میکردم.
اما مدتی بعد، کتاب خاطرات او را خواندم، و تمام این تصورات از بین رفت. پروردگارا! یک عاشقانهی توکیویی ماجراجوییهای عجیب و غریب ایان بورومای جوان را در ژاپن، سرزمینی که از سال 1975 تا 1981 در آنجا زندگی کرده، بازگو میکند. در هواپیما، با بیمیلی کتاب را باز کردم، میترسیدم که این هم یک نمونهی دیگر از خاطرات اوایل دوران شباب و سرکشیهای آن دوره باشد – که البته تا اندازهای هم چنین است: بوروما مینویسد که چطور در اوایل بیست سالگی، مترصد فرار از «محیط کسلکننده»اش بوده، از دوران کودکیاش و قد کشیدن در یک خانوادهی متعلق به طبقهی متوسط رو به بالا در شهر لاهه مینویسد، از دنیای محدود به پرورش گل و گیاه و مهمانیهای خوشگذرانه. اما طولی نمیکشد که قهرمان ما به توکیو میرود و همه چیز در زندگیاش به طرز خیرهکنندهای بارقه میزند. وارد جزئیات خواهیم شد اما در اینجا، همهی آنچه که نیاز به دانستن دارید این است که جذب شدن شدید بوروما به فرهنگ ژاپنی با تلوتلو خوردن روی تاکاگِتا (صندلهای چوبی سنتی پاشنهبلند) آغاز شده است و با نقشآفرینی او در نقش کابوی نیمهشب در نمایشنامهای اثر جورو کارا، کارگردان تئاترهای زیرزمینی، تمام میشود.
یک عاشقانهی توکیویی ماجراجوییهای عجیب و غریب یان بورومای جوان را در ژاپن، سرزمینی که از سال 1975 تا 1981 در آنجا زندگی کرده، بازگو میکند.
در دفتر زیبا و باظرافت بررسی کتاب نیویورک، واقع در دهکدهی گرینویچ، جایی که یک بعدازظهر مرطوب ماه ژانویه با یکدیگر ملاقات کردیم، اولین سؤالی که از او کردم این بود: آیا وقتی در حال نگارش کتاب بودید، احساس میکردید که اساساً در مورد شخص دیگری مینویسید؟ اما (افسوس) که واکنشی نشان نداد. من یا شما ممکن است تفاوتهای بین دو شخصیت خودمان را انکار کنیم، و سرمان را به نشانهی حیرتزدگی تکان دهیم، اما او واکنش معتدلی از خود بروز میدهد، چنان که گویی کتابش بیشتر تمرین بوده تا اعتراف، مطالعهای به منظور بازآفرینی خاطرات و نه (آن طور که معمولاً در مورد خاطرهنویسی رخ میدهد) بیان صریح آنها.
بوروما با بله و نه جواب سؤالها را میداد. «بله، در این صورت است که میتوانید خودتان را بیابید، البته نه همیشه در بهترین وضعیت. من احساس میکنم که بیشتر خاطرات شرمآورند: چیزهایی را به یاد میآورید که هنوز آزارتان میدهد، و تا اندازهای خوشحالاید که برخی از افراد زنده نیستند زیرا لااقل آنها دیگر این خاطرات را به یاد نمیآورند. اما سویهی دیگری هم وجود دارد، که تنها راه نوشتن این نوع کتابها است (که تا حدی به داستاننویسی شباهت دارد) و آن هم تبدیل کردن خودتان به یک شخصیت است. این کار باعث میشود که شما در فاصلهای مشخص نسبت به کتاب قرار بگیرید.» شاید ضرورتْ مادرِ این ابتکار باشد، زیرا او هیچکدام از خاطراتش را در دورهای که کتاب آن را پوشش میدهد ننوشته است. «همه چیز باید از ذهن شما تراوش کند. شما همهی این حسها و ادراکات را درون خود دارید، و باید آنها را به یک داستان یکپارچه تبدیل کنید. این عمل تا حدودی از تخیلات شما سرچشمه میگیرد. البته، خاطرات هم اینگونه هستند. شما همیشه آنها را به صورت ناخودآگاه بازسازی میکنید.»
بوروما قاعدهی بازی را میدانست: حتی وقتی شخصیت شما کار درستی انجام میدهد، باید طوری دیده شود که گویی کار اشتباهی مرتکب شده است. «میدانستم که اگر دیگران را به شخصیتهای خندهداری تبدیل میکنید، خودتان باید از آنها خندهدارتر و مضحکتر باشید. مثل دفتر خاطرات: بهترینها آنهایی نیستند که لزوماً به قلم افراد خوب و مؤدب نوشته شدهاند، بلکه آنهایی هستند که به دست افراد خبیث و شروری نگارش یافتهاند که از بد بودنشان خجل نیستند. افرادی مثل آلن کلارک. تینا براون نمونهی شخصی است که میخواهد در طول خاطراتش به عنوان انسانی دلچسب و دلخواه دیده شود. اما تلاش برای خوب جلوه دادنِ خودتان نابودگر است.» البته نباید تصور شود که خود او مهمترین شخصیت در یک عاشقانهی توکیویی است.
چطور شد که آن همه سال پیش، بوروما به ژاپن به عنوان مقصدش (اگر نگوییم سرنوشتش) رهسپار شد؟ به عنوان یک مرد جوان، طبیعی بود که بخواهد از هلند بیرون بزند. هلند در مقایسه با دنیای پیچیدهی خانوادهی مادریاش که آنگلو / ژرمن / یهودی بودند، جای بسیار محقری به نظر میرسید. بوروما تعطیلاتش را با آنها میگذراند. داییاش، که خیلی دوستش داشت، جان شلزینگر، کارگردان سینما بود. با این حال، او تصمیم گرفته بود تا در دانشگاه لیدن زبان چینی بخواند، به این خاطر که این زبان به گوش او خوشایند میرسید و غذاهای چینی را هم دوست داشت – هرچند یک چینشناس از کار در نیامد.
سپس دو اتفاق رخ داد. اولی این بود که او فیلم کانون زناشویی فرانسوا تروفو را تماشا کرد، که در آن یک مرد جوان پاریسی عاشق یک زن ژاپنی گریزپا به نام کیوکو (با بازی مدلی به نام هیروکو) میشود که در فیلم همچون نوعی توهم جلوه میکند. بوروما که موضوع فیلم را نگرفته بود، عاشق کیوکو میشود: «من هم یک کیوکو در زندگیام میخواستم، شاید حتی بیشتر از یکی. چقدر میتوانستم در سرزمین کیوکو خوشبخت باشم.» اتفاق دومی، تماشای نمایش تئاتر آوانگارد گروه شوجی ترایاما بود که «تا حد بسیاری نامفهوم، هولناک، شورانگیز، و تجربهای کاملاً فراموش نشدنی بود.» تنها یک راه برایش باقی مانده بود. مدتی بعد عازم توکیو شد.
در آنجا، در دانشکدهی هنر دانشگاه نیهون ثبت نام کرد و قصد داشت در رشتهی سینما تحصیل کند. البته نه این که چندان هم درسخوان باشد. نیروی فریبندگی شهر بسیار زیاد بود. (بعدها، او شروع به نوشتن نقد فیلم کرد، و به عنوان دستیار عکاس مشغول به کار شد.) دونالد ریچیِ آمریکایی، تاریخنگار سینما (دوست یکی از آشنایان دایی او) به بوروما اخطار داد که او هرگز به ژاپن تعلق پیدا نخواهد کرد، که همیشه یک گایجین (خارجی) و رنگ و رو رفته مثل پنیر توفو باقی میماند. به هر روی، آنچه ژاپن به او داد آزادی بود، در کنار این فرصت که از خودش هر چیزی که دلش میخواهد، بسازد. بوروما با دل و جان باور داشت که هیچ چیز دور از دسترس نیست، هیچ چیز غیرممکن یا حتی دشوار به نظر نمیرسد.
بوروما با دل و جان باور داشت که هیچ چیز دور از دسترس نیست، هیچ چیز غیرممکن یا حتی دشوار به نظر نمیرسد.
در سال 1978، جورو کارا به دوست خارجیاش اعلام کرد که یک نمایشنامهی جدید نوشته است. بوروما نقش ایوانِ گایجین را به عهده گرفت «که احتمالاً مردی روس باشد، اما ادعا میکند که کابوی نیمهشب است» – همه داییاش (جان شلزینگر، کارگردان فیلم کابوی نیمهشب) را میشناختند. برای این نقش، او نیاز داشت تا یک کلاه چرم استتسون بر سرش بگذارد. بوروما همچنین به تورهای مسافرتی گروهشان ملحق و با آنها همسفر شد. با این حال، این اتفاقات شادترین تجربههای او نبودند. برای مثال، جملات نمایش را به طور کامل فراموش میکرد. اما بزرگترین اشتباهش پادرمیانی در دعوایی بین کارا و همسرش ری بود – تصور میکرد این عملی جوانمردانه است که از اشتیاقی درونی برای هرچه بیشتر نزدیک شدن به نقشش ناشی شده بود. کارا با عصبانیت سر او داد کشید: «تو هم فقط یک خارجی مثل بقیهی خارجیها هستی!» کلماتی که بوروما هرگز نتوانست فراموششان کند. چه کسی میداند، ممکن است هنوز هم در سرش زنگ میزنند. مدتی بعد تصمیم گرفت که ژاپن را ترک کند، هراسان از این که اگر بماند ممکن است «سندروم خارجیها را بگیرد.»
بوروما، که حالا در دههی ششم زندگیاش به سر میبرد، هنوز حامی پیوندهای فرهنگی است. اما بله، اعتماد به نفس سابقش از بین رفته، درست مثل شور و شوق جوانیاش در برخورد با آثار هِنری میلر. او با حسرت میگوید: «وقتی جوان هستید، احساس شکستناپذیری میکنید.» بوروما همچنان گاه به گاه به ژاپن سفر میکند (همسرش، اِری هوتا، ژاپنی است) و همین باعث شده تا از افتادن به تلهی یک مهاجرتِ دیگر مصون بماند: «بارها و بارها شاهد بودهام که وقتی به کهولت میرسند، نقطهنظرات آنها (مهاجران) ارتجاعی میشود، به این علت که کشوری که ترکش کردهاند دیگر مثل سابق نیست، و حالا در آن بیگانهاند، و بنابراین به یک باور قدیمی چنگ میزنند. من البته هرگز از کشورم خیلی دور نبودهام که دچار این حالت شوم.» با این حال، ژاپنی که او میشناخت حالا دیگر واقعاً وجود ندارد. «آن جهان (ژاپن آوانگارد) در دههی 60 همزمان با غرب به وجود آمد. نمونهای ژاپنی از چیزی که در سرتاسر دنیا به پا شده بود. رمانهای موراکامی را به یاد بیاورید. دنیای او دقیقاً برعکس آن روزگار است. انزواجویانه، و بسیار غربی است.»
در ابتدا به نظر میرسد که یک عاشقانهی توکیویی از دیگر کتابهای بوروما فاصله دارد (هرچند به رغم نامأنوس بودنش، به گفتهی یک منتقد آمریکایی، وقتی کار به احساسات درونی خودش میکشد، حسی در آن جاری میشود که به جای این که دری به روی شما باز کند، شما را به زنجیر میکشد). با این حال، برخی از دغدغههای همیشگی بوروما را با شما به اشتراک میگذارد: با جدا شدن از ریشهها، چه بر سر جوامعی خواهد آمد که به یک فرهنگِ مشترک پیوسته و متعلق نیستند؟ او میگوید: «کاملاً واقعیت دارد. این تهدیدی است که ما را آرام آرام به قتل در آمستردام میرساند – کتابی که وقتی در سال 2006 منتشر شد، قصدش این بود که رسیدن به وضعیتی وخیم را هشدار دهد اما حالا همچون یک پدیدهی رایجِ هولناک به نظر میرسد.» بوروما میگوید: «یکی از نکات جالب توجه این است که به ندرت در این کتاب با خیرت ویلدِرس، مردی که به یک هلندی اسلامستیز تبدیل شده، برخورد میکنیم. احساس میکردم: این مرد جایی در این دنیا ندارد. اما کاملاً در اشتباه بودم.»
بوروما در مورد «برگزیت» چه نظری داشته است؟ اینگونه پاسخ میدهد: «تکاندهندهترین اتفاق سیاسی در زندگی من است. مثل چاقویی که درونم فرو میرود. بسیار دردناک است، و ما حتی هنوز عواقب شدیدتر آن را ندیدهایم». آیا تصور میکرد که روزی چنین چیزی اتفاق بیافتد؟ «نه. من بیشتر نگران انتخاب شدن ترامپ بودم.» دلمشغولی ما با جنگ جهانی قبلی – آنطور که در فیلمهایی مثل دانکرک نشان داده شده – برای او قابل توجه است: «به نظر میرسد که اینگونه فیلمها وضعیتی روحی را بیان میکنند، اما در عین حال چیزهای بسیاری را که اخیراً اتفاق میافتند نیز به تصویر میکشند، زیرا نسلی که دنیا را میگردانَد هیچ خاطرهای از آن جنگ ندارد. دنیایی که ما در آن بزرگ شدیم، به دست مردمی ساخته شده بود که میترسیدند دوباره جنگ سر بگیرد، از این رو تلاش میکردند که از وقوع آن جلوگیری کنند. ملیگراییِ کمتر، همکاری بیشتر. حالا گفتمانهای فاشیستی در حال نفوذ به جریان فکری اصلی در جامعه است. تابوهای قدیمی به دلیل خاطراتِ از دست رفته در حال محو شدن هستند.»
از نظر او، بخشی از رسانههای بریتانیایی هم در آزمونی بسیار مهم در حال حاضر شکست خوردن هستند.
بررسی کتاب نیویورک (با 150 هزار خواننده) تا چه اندازه باید مخاطبانش را به ایستادگی و مقاومت در برابر وضعیت دنیای امروزی فرا بخواند؟ «این مجله همیشه نگاه شکاکانه داشته، به چپ میانه متمایل بوده، و یکی از معدود نشریاتی بوده که علیه جنگ عراق موضع گرفته است. ما نیازی به تغییر رویکرد سیاسی نداریم. اما در عصر ترامپ زندگی میکنیم، و این بدان معنا است که مسئولیت نشریات باید معتقد بودن و متعهد بودن به رواداری و دموکراسی باشد. این که چطور چنین چیزی عملی میشود پرسش بزرگی است. دست انداختن و تمسخر رفتارهای ترامپ به هیچکس کمکی نمیکند. اما با وجود این، نباید از آنها چشمپوشی کنیم.» نه این که این مسئله صرفاً مشکل آمریکا باشد. از نظر او، بخشی از رسانههای بریتانیایی هم در آزمونی بسیار مهم در حال حاضر شکست خوردن هستند. «اسپکتیتور سابقاً آزادیخواه و بیپروا بود اما حالا مثل دیلیمیل شده. تفاوت وضع حال و گذشته به نظر من در این است که جانمایهی سابق آن نشریه از چیرگی سرچشمه میگرفت، در حالی که امروزه از خشم و ناامیدی سرچشمه میگیرد. در دههی 1930، برخی از مردم حامیان فاشیسم شده بودند. آنها معمولاً شهروندان درجه دو یا درجه سه یا رماننویسها و روشنفکرانی بودند که احساس میکردند هیچ کس به حرفشان گوش نمیدهد – و حالا آن تفکر، آن تلخاندیشی، به اسپکتیتور نفوذ کرده، این باور که: دنیا را از ما گرفتهاند.»
بوروما چطور به سردبیری بررسی کتاب نیویورک رسید؟ «رئا هِدِرمن (ناشر) با افراد مختلفی قرارهای ناهارِ کاری میگذاشت، تا بببیند چه فکری میتوانند برای نشریه بکنند. من متوجه شدم که این امکان برایم وجود دارد که این مقام را به دست بیاورم. پس آمادگی خودم را اعلام کردم، و تمام.» او از کارش لذت میبرد. «همه بسیار باهوش و اهل مطالعه هستند و از نظراتشان استفاده میکنم. تفاوت با روزهای سردبیریِ باب سیلورز در این است که نشریه مثل فرزند او بود (سیلورز بیش از پنجاه سال سردبیر بود)؛ سه برابر دیگران سن داشت، و یک فرمانروای تمامعیار به شمار میرفت. من اصلاً نمیتوانستم چنین آدمی باشم. خیلی عبث و مسخره میشد. حالا همه چیز با دموکراسی پیش میرود.»
کمی هم در مورد کتابهایی که اخیراً خوانده صحبت کردیم: خاطرات سیسیل بیتون، کتاب کرگ براون در مورد شاهزاده مارگارت. بوروما میگوید: «من خیلی روشنفکر نیستم.» اما به نظر میرسد که به خاطر صدای خندهی همکاران جوانش که از گوشهای شنیده میشد حواسش پرت شده باشد. وقتی از دفترش بیرون آمدم، در هوایی سرد و تاریک روانهی هتلم شدم و با تمام قوا سعی کردم دو مردی را که دیده بودم با یکدیگر منطبق کنم: مردی در زندگی واقعی و مردی در صفحات یکی از عجیبترین و وهمناکترین کتابهایی که در تمام این سالها خوانده بودم. البته چنین کاری مثل دنبال کردن دو کبوتر در آنِ واحد غیرممکن است. در نهایت، یک فانوس قرمز رنگ میبینم، این فکرها را کنار میگذارم و سوشی سفارش میدهم.
برگردانِ فرهاد نیکاندیش
ریچل کوک روزنامهنگار و منتقد بریتانیایی است. آنچه خواندید برگردان بخشهایی از این نوشتهی اوست:
Rachel Cooke, ‘Ian Buruma: “Fascist Rhetoric Is Creeping Back into the Mainstream,”’ Guardian, 25 March 2018.