تاریخ انتشار: 
1398/10/05

مسیح در شرق

ایان جانسون

remonstranten.nl

عیسی در آسیا، نویسنده: آر. اس. سوگیرتاراجا، انتشارات: دانشگاه هارواد، ۲۰۱۸

 

در چند سال گذشته، مقام‌های چین به مسئولان کلیساها در نقاط مختلف کشور دستور داده‌اند که دین‌شان را «چینی» کنند. بنا به برنامه‌های پنج ساله‌ی مشروحی که نهادهای هردو کلیسای کاتولیک و پروتستان تنظیم کرده‌اند، بخش عمده‌ی این فرآیند شامل حرافی‌های قابل پیش‌بینی در تأیید نظارت حکومتی است: «مشارکت فعالانه در عمل به ارزش‌های اساسی سوسیالیسم، عشق ورزیدن به مام میهن، پشتیبانی از رهبریِ حزب کمونیست، اطاعت از قوانین، و خدمت به جامعه.»[1]

با این حال، مقام‌های چینی به دنبال چیزی فراتر از صِرف نظارت سیاسی‌اند؛ آن‌ها می‌خواهند در مورد روح مسیحیت هم حق مداخله داشته باشند. بنا به یکی از مدارک منتشرشده، «سبک‌های چینی» باید هرچه بیشتر در «معماری، نقاشی، موسیقی، و هنر» این مذهب و همچنین در آداب و الاهیات مسیحی متبلور شوند. مدارک دیگر از انعکاس دادن «سنت‌های چینی» سخن می‌گویند، اما معنی این عبارت دقیقاً مشخص نمی‌شود ــ شاید منظور از آن احترام به بزرگان خانواده، حرمت گذاشتن به نیاکان، و طرد صریح تأثیرپذیری از بیگانگان باشد.

این مقررات جدید اگرچه بر سایر مذاهب کشور هم اثر می‌گذارند، هریک از آن‌ها را به شیوه‌ی متفاوتی تحت تأثیر قرار می‌دهند. چنین مقرراتی احتمالاً کمتر از همه در کردوکار آیین‌های دائویی و بودایی مداخله می‌کنند: اولی دین بومی چینی‌ها است، و دومی یک دین جهانی است که سده‌های متمادی در این کشور حضور داشته و مکتب‌ها و عرف‌های محلی متفاوتی در این خاک پرورده است. اما این قوانین برای دو دین اصلی دیگر در چین، اسلام و مسیحیت، نگرانی‌های جدی ایجاد می‌کنند. در مورد اسلام، به نظر می‌رسد هدف حکومت عمدتاً نظارت سیاسی بر مناطق حساس مرزی باشد، به دلیل رواج این دین در میان چندین اقلیت قومی، به ویژه هوئی‌ها و اویغورها، که در سرحدات غربی کشور زندگی می‌کنند.

مسیحیت چالش ظریف‌تر و احتمالاً عمیق‌تری ایجاد می‌کند، نه فقط به دلیل رواج این دین در میان اکثریت قومی چین (هان‌ها، که ۹۲ درصد جمعیت کشور را تشکیل می‌دهند) بلکه همچنین به این دلیل که بیشترین رشد و شکوفایی آن نه در مناطق دورافتاده‌ی مرزی بلکه در بطن فرهنگی کشور و در میان کارکنان نهادهای مدیریتی بوده است، افرادی که قرار است که هدایت‌کننده‌ی روند نوسازی چین باشند. به این ترتیب، مسیحیت نخستین دینِ بیگانه‌ای شده است که، از زمان ورود آیین بودایی به چنین در دو هزار سال پیش، به جایگاه محوری و مهمی در این کشور دست می‌یابد. ناخشنودی مقام‌ها و مسئولان چینی و اشتیاق پرابهام آنان برای بدل کردن مسیحیت به چیزی چینی و بی‌خطر از همین رو است.

این دغدغه‌ها و نگرانی‌ها از پیش وجود داشته‌اند. مسیحیت چهارصد سال است که در چین حضور دارد. مبلغان مسیحی مانند ماتئو ریچیِ یسوعی با رفتار کردن به شیوه‌ی صاحب‌منصبان کنفوسیوسی جای پایی در این کشور پیدا کرده بودند ــ آن‌ها مثل کنفوسیوسی‌ها ردا به تن می‌کردند، زبان رسمی چین باستان را فرا می‌گرفتند، و اختلافات بین مسیحیت و تفکر چینی را کم‌اهمیت جلوه می‌دادند. یسوعیان خدا را «تیانژو» (سرور آسمان) خطاب می‌کردند که تعبیر موجهی در ازای «پدر آسمانی» و البته عنوان یک خداوندگار چین باستان هم بود ــ این معادل‌گذاری تصادفی نبود. در دهه‌های متعاقب، مسیحیت از راه سازگار کردن خود با ‌رسوم دینی رایج در میان عامه‌ی مردم در شمال چین نفوذ پیدا کرد: با عرضه کردن پنداشت‌های اخلاقی‌ای شبیه به اصول کنفوسیوسی یا با پرستش قدیس باکره‌ای که شباهت زیادی به ایزدبانوان محلی داشت. مبلغان مسیحی در این دوران، پیش از این که امپریالیسم آن‌ها را خودبرتربین کند، ایده‌های نامأنوس یا نگران‌کننده، مانند تصلیب و رستاخیز عیسی، را به شکل‌های ملایم‌تری عرضه می‌کردند.[2]

تلاش تازه برای چینی کردن مسیحیت اما وجه متفاوتی دارد ــ و احتمالاً از جهت مواجهه‌ی آسیا با مسیحیت هم بی‌بدیل به شمار می‌رود. در گذشته، حکومت چین و سایر دولت‌های آسیایی در موضع ضعف به سر می‌بردند، و اگر مسیحیت پیروانی در این کشورها می‌یافت، متعاقباً از این جهت مورد سوءظن قرار می‌گرفت که مبلغان مسیحی با کشتی‌های جنگی غربی‌ها به آن سرزمین‌ها پا گذاشته بودند. اما حال با حکومت پرقدرتی در پکن مواجهایم که واقعیت حضور مسیحیت را می‌پذیرد اما انتظار دارد این دین خودش را با سیاست‌های خارجی و داخلی حکومت هماهنگ کند. چنین برخوردی در تاریخ مسیحیت بی‌سابقه نیست (نگاه کنید به انبوه کلیساهای بریتانیایی با تابوها و لوحه‌هایی که از امپریالیسم بریتانیایی تجلیل می‌کنند)، اما عزم راسخ حکومت چین برای چنین برخوردی در آسیا سابقه نداشته است.

آر. اس. سوگیرتاراجا، در کتاب عیسی در آسیا، به شرح نخستین تلاش‌ها در آسیا برای مفهوم ساختن مسیحیت و گسستن پیوند آن با امپریالیسم می‌پردازد. سوگیرتاراجا، از برجسته‌ترین پژوهشگران در دنیای مسیحیت، اهل سریلانکا و استاد بازنشسته‌ی مطالعات کتاب مقدس در دانشگاه بیرمنگام، به تفصیل در باب اثرگذاری مسیحیت در کشورهای در حال توسعه نوشته است. در این کتاب، سوگیرتاراجا نشان می‌‌دهد که عیسی چگونه در آسیا تبلیغ یا تحقیر شده و مورد بهره‌برداری قرار گرفته است. او پژوهش خود را از چینِ حوالی سده‌ی هفتم آغاز می‌کند و در کره‌ی جنوبی و ژاپنِ سده‌ی بیستم به پایان می‌برد، اما عمدتاً به متفکران شبه‌قاره‌ی هند می‌پردازد.

در همین مبحث است که سوگیرتاراجا می‌درخشد. او روشنفکرانی (بعضاً دیندار، و بسیاری نه) را به ما معرفی می‌کند که با عیسی به عنوان یک چهره‌ی تاریخی و کسی که جایگاهی در ادیان آسیایی دارد برخورد کرده‌اند. بسیاری از آنان به تحقیقات آکادمیک در خصوص عیسای تاریخی ــ به عبارت دیگر، به تحلیل‌های متنی برای اثبات یا انکار موجودیت او، یا احتمال انجام برخی اقدامات از جانب او ــ علاقه نداشتند. در عوض، خود او و پیغام‌اش را مورد کاوش قرار می‌دادند و او را با دیگر چهره‌های دینی، نظیر زرتشت و بودا و کریشنا، مقایسه می‌کردند.

حال با حکومت پرقدرتی در پکن مواجه‌ایم که واقعیت حضور مسیحیت را می‌پذیرد اما انتظار دارد این دین خودش را با سیاست‌های خارجی و داخلی حکومت هماهنگ کند.

سوگیرتاراجا از بسیاری از اشخاص به‌یادماندنی بحث می‌کند، مانند متفکر سریلانکایی هندو، پونامبالام راماناتان (۱۹۳۰-۱۸۵۱)، که همانند بسیاری از دیگر اشخاص مورد بحث در کتاب، بیشتر به روحانیتِ عیسی علاقه داشت تا به واقعیت جسمانی او. راماناتان کودکانگیِ عیسی و توان او برای آشکارسازی سیمای خدا را می‌ستود؛ او نوشته بود: «عیسی مسیح را در وجود خود یافت و، از طریق مسیح درون خود، به خدا دست یافت.» در همین حال، راماناتان از روایت‌های کتاب مقدس که تبار عیسی را به داوودِ پیامبر می‌رساندند ناخشنود بود، و آن‌ها را انحرافات غیرضروری برای راضی نگه داشتن مخاطبان یهودی می‌دید. در مورد رستاخیر عیسی، راماناتان آن را به عنوان یک «آموزه‌ی مبتذل» رد می‌کرد؛ بحث او این بود که این پدیده را باید به شکل نمادین، و نه در معنای لفظی آن، فهمید. راماناتان دو کتاب درباره‌ی عیسی نوشت و سلسله سخنرانی‌هایی در نقاط مختلف آمریکا برگزار کرد؛ در این سخنرانی‌ها، حرف او برای شنوندگان این بود که عقاید مسیحی، مانند حضور ملکوت خداوند در وجود خود ما یا مهرورزی به همسایگان، اصالتاً مسیحی نیستند بلکه از «آموزه‌های کهن هندو» به شمار می‌روند که «آموزگار دینی شما، عیسی مسیح، همان‌ها را برای شما به ارمغان آورده است.»

این ماجرا تصویرگر یکی از نکته‌های اصلی در نظر سوگیرتاراجا است: آسیایی‌ها وجهه‌ی استعماریِ عیسی را می‌زدودند، اغلب با بدل کردن او به یک عارف شرقی که تعالیم عمیقی داشته اما این تعالیم تازگی نداشته و در واقع اغلب کم‌مایه‌تر از سنت‌های آسیایی بودند. چنین برداشتی نه از طریق تحقیقات دقیق آکادمیک بلکه به اتکای خوانشی گزینشی و گاه مجادله‌انگیز از کتاب مقدس عرضه می‌شد، به این معنا که بخش‌های قابل استفاده مورد پذیرش قرار می‌گرفت و بخش‌های دیگر مردود شناخته یا نادیده گرفته می‌شد. همین‌ها روش‌های مورد استفاده‌ی سی. تی. آلاهاسوندرام (۱۹۴۱-۱۸۷۳) بود که نام پدربزرگ پدری‌اش، فرانسیس کینگزبری، را برای خود برگزید. کینگزبری هم کتابی درباره‌ی عیسی نوشت که در آن وقایعی را که تصور می‌کرد برای اهالی شبه‌قاره‌ی بی‌فایده یا باورناپذیر به نظر می‌رسند قاطعانه حذف کرد. در نتیجه، داستان تولد عیسی، پیوندهای تبارشناختی او با داوود پیامبر، و ماجرای وسوسه‌ی مسیح کنار گذاشته شده بودند. در عوض، کینگزبری اهمیت اصلی عیسی را در عقاید اخلاقی‌اش می‌دید، و عقاید او را با عقاید بودا هم‌تراز می‌شمرد.

طرح این همترازی‌ها بین عیسی و چهره‌های مذهبی محلی روش مورد استفاده‌ی مانیلال پارِک (۱۹۶۷-۱۸۸۵) هم بود، یکی دیگر از برجسته‌ترین چهره‌ها در کتاب سوگیرتاراجا، که از آیین جینی به دین مسیحیت گرویده بود و عیسی را همانند یک «تیرتانکارا» (منجی و مربی معنوی در آیین جینی) می‌دید. تلاش پارک این بود که، برای مثال، با رد اختلافات بین فرقه‌های مسیحی به عنوان میراث مبلغان مسیحی، مسیحیت را از امپریالیسم و فرهنگ اروپایی پاک کند. به تعبیر سوگیرتاراجا، «او وظیفه‌ی خود می‌دانست که عیسی را با معنویت هندی همساز و همگام کند.» از همین رو، پارک در کتاب تصویر یک هندو از عیسی مسیح (۱۹۵۳) ایده‌های تولد عیسی از مریم باکره (رخداد غریبی که به نظر او ارتباطی به اهمیت عیسی نداشت) و یکتایی او به عنوان یگانه فرزند خداوند (ادعایی از دید او مبالغه‌آمیز) را کنار گذاشت. پارک همچنین بخش عمده‌ی زندگی عیسی را فاقد جاذبه می‌دید، و او را به عنوان آدمی روستایی از اهالی فلسطین معرفی می‌کرد که جهان‌بینی محدودی داشت و به نظر می‌رسید از این خبر ندارد که کشورش در تصرف امپراتوری رُم بوده است. به عقیده‌ی پارک، به نظر می‌رسد «افق ذهنی او کلاً محدود به دنیای یهودی بود.»

در مورد معجزات، عقیده‌ی پارک این بود که چنین پدیده‌هایی در میان شفابخشان هندو و مسلمان در شبه‌قاره رواج داشته و بنابراین از نظر هندی‌ها «ذره‌ای به عظمت اخلاقی و معنوی [عیسی] در چشم آنان» نخواهد افزود. پارک، به عنوان کسی که پیشینه‌ی جینی داشته، به گوشت خوردن عیسی، ماهی دادن‌اش به پیروان گرسنه‌ی خود، و خالی کردن دق دلی‌اش سر یک درخت اشکال می‌گرفت و به گفته‌ی او این‌ها نشان می‌داد که عیسی آدمی «غیرمنطقی و به شکل غیرضروری کج‌خلق» بوده است.

 این‌گونه ارزیابی عیسی برحسب مبانی مذهبی بومی به شدیدترین شکل خود در نوشته‌های ساروپالی راداکریشنان (۱۹۷۵-۱۸۸۵) متبلور می‌شود، فیلسوف-دولتمردی که از تحقیر آیین هندو از جانب مبلغان مسیحی به شدت ناخشنود بود. او می‌نویسد که عیسی قویاً تحت تأثیر افکار شرقی، به ویژه بودایی، بوده ــ ادعایی که غیرمنطقی به نظر نمی‌رسد، با توجه به این که تألیفات بودا پیش از پیدایش مسیحیت در دسترس قرار گرفته بود و احتمال دارد که در روزگار عیسی در خاورمیانه نشر یافته باشند. راداکریشنان به همسویی‌های بسیاری بین عیسی و بودا اشاره می‌کند، از جمله تولد معجزآسا، انتخاب مریدانی که بعداً ره‌سپار تبلیغ می‌شوند، روابط نزدیک با زنان، بازگشت ظفرمندانه به زادگاه خود، و زمین‌لرزه به هنگام درگذشت‌شان. او می‌نویسد: «بودا و عیسی هردو به یک انجمن تعلق دارند.»

عیسی در آسیا همچنان کتاب مهیج و برانگیزاننده‌ای است که نشان می‌دهد چگونه اهالی آسیا ــ مانند مردمان دیگر در گوشه و کنار دنیا ــ سده‌ها تلاش کرده‌اند تا آن مرد اهل شهر جلیل را از آنِ خود سازند.

این‌ها تعدادی از برانگیزاننده‌ترین فصل‌های کتاب سوگیرتاراجا به شمار می‌روند، و من نمی‌توانم با اکثر این متفکران موافقت یا دست کم همدلی نکنم. تأکیدگذاری بر رسیدن نسب عیسی به داوودِ پیامبر همیشه در نظر من تلاش مذبوحانه‌ای از سوی نویسندگان انجیل برای همگام کردن او با پیشگویی‌های عهد عتیق در باب ظهور مسیح جلوه کرده است، و داستان رستاخیز جسمانی عیسی (این که چگونه مریم را با گور خالی خود شگفت‌زده می‌کند و یا زخم‌های خود را به حواریون نشان می‌دهد) به نظرم موضوعی نامربوط و یک داستان‌سرایی نازل می‌آمد. همچنان که این نویسندگان بارهای بار خاطرنشان کرده‌اند، مطمئناً آن‌چه اهمیت دارد تجدید حیات و جاودانگی معنوی است، نه به پا خاستن یک جسد، آن‌چنان که انگار عیسی یکی از فراعنه‌ی مصر بوده است.

با این حال، باید به دو ضعف اصلی کتاب هم صراحتاً اشاره کنم. یکی از ضعف‌ها لحنِ به‌غایت مدافعانه‌ی سوگیرتاراجا در سخن گفتن از چهره‌های مورد بحث است. او اذعان می‌کند که هیچ‌یک از آن‌ها معیارهای پژوهشگریِ مدرن، مانند مقایسه‌ی متون مختلف به جهت ایجاد انسجام، مستندسازی دعویات، و یا دسترسی به شواهد متعدد، را رعایت نمی‌کردند. با این حال، او به گونه‌ای نابایسته این معیارها را معیارهایی می‌خواند که «محققان غربی به طور مرسوم به کار می‌برند»، حال آن که این‌ها به واقع ابزارهای مشترکی در اختیار محققان متعلق به فرهنگ‌های مختلف‌اند. سوگیرتاراجا می‌گوید که مؤلفان مورد بحث او از «خودمرجعیت اقلیمی» بهره می‌گرفتند: اصطلاحی که تعریفی از آن ارائه نمی‌کند اما من توانسته‌ام با مراجعه به دیگر آثارش متوجه منظور او شوم. این اصطلاح به این معنی است که آن اشخاص عیسی را از طریق تطبیق دادن او با قدیسان بومی و تعالیم‌شان فهم می‌کردند. این‌گونه تعابیر نامأنوس، که در بخش‌های متعددی از کتاب به چشم می‌خورند، استدلال‌های مؤلفان مورد بحث را تضعیف می‌کنند: روش‌های آنان در برخورد انتقادی با عیسی بدون توسل به زبان تخصصی مطالعات پسااستعماری هم کاملاً معتبر و قابل فهم است.

ضعفِ مهم‌تر اشکالاتی است که در بحث سوگیرتاراجا از مناطقی سوای جنوب آسیا خودنمایی می‌کنند. البته، او فصل درخشانی درباره‌ی مسیحیتِ مینجونگ نوشته است که جنبشی در کره‌ی جنوبی به رهبری «آهن بیونگ مو» (۱۹۹۶-۱۹۲۲) بود. برای بیونگ مو، بی‌رغبتی الاهیات مدرن غربی به جست‌وجوی مستندات تاریخی در مورد عیسی و رضایت دادن‌اش به در نظر گرفتن او به عنوان یک چهره‌ی تمثیلی قابل قبول نبود. بیونگ مو خواهان آن بود که داستان‌های زندگی عیسی، به عنوان رخدادهای واقعی، جدی گرفته شوند. او که از مخالفان دیکتاتوری نظامی در کره‌ی جنوبی بود، بر همبستگی عیسی با توده‌ها (مینجونگ، به زبان کره‌ای) و دلگرم بودن او به حمایت مردم عادی در شهر جلیل تأکید می‌گذاشت.

با این حال، سوگیرتاراجا در دو فصلی که درباره‌ی چین نوشته کمتر موفق عمل می‌کند. فصل اول به شرح ماجرای کسانی اختصاص دارد که به عنوان نخستین مسیحیانِ پاگذاشته به چین شناخته می‌شوند، یعنی نسطوری‌ها، یا نمایندگان کلیسای مشرق. این افراد از مناطقی واقع در سوریه و ایرانِ امروزی آمده بودند، جایی که در میانه‌ی سده‌ی پنجم میلادی اعتقادات‌شان ارتدادآمیز اعلام شده بود. نسطوری‌ها در سده‌ی هفتم و در دوران حکومت سلسله‌ی تانگ به چین پا گذاشتند، که عمدتاً به عنوان پذیراترین و بزرگ‌ترین سلسله‌ی سلطنتی چین شناخته می‌شود، و در آن‌جا از حق عمل به آداب دینی خود برخوردار شدند.

متأسفانه، سوگیرتاراجا به شدت به کتاب سوتراهای عیسی (۲۰۰۱)، نوشته‌ی مارتین پالمر، اتکا کرده است که یک کتاب پرخواننده اما غیرقابل‌اتکا است و ترجمه‌ای کاملاً آزاد و غیردقیق از یک لوح سنگی نسطوری و هشت سند یافت‌شده در رشته‌غارهای دونهوانگ در شمال غرب چین ارائه می‌کند. پالمر در کتاب خود این نوشته‌ها را در هم آمیخته و ادعا می‌کند که همه‌ی آن‌ها گرایش مسیحی دارند، حال آن که این برداشتی بیش از حد علاقه‌مندانه و سخاوت‌مندانه است. به علاوه، به نظر می‌رسد مطلع نبوده که دو متن از متونی که ترجمه کرده عمدتاً مجعول شمرده می‌شوند.

از آن‌جا که سوگیرتاراجا به شدت بر این منابع دست دوم اتکا کرده، دشوار می‌شود به نتیجه‌گیری‌های او درباره‌ی جامعه‌ی مسیحیان اولیه اعتماد کرد. من بارها به یادداشت‌های پایانی کتاب مراجعه کردم تا متوجه شوم کدام‌یک از دعویات نویسنده را نباید جدی بگیرم. آن‌چه این سردرگمی را تشدید می‌کند نقل قول‌های مبهم است، به گونه‌ای که دشوار می‌شود متوجه شد نویسنده دارد از پالمر نقل قول می‌کند یا از منابع دیگر. به علاوه، اشتباه فاحشی است که، چنان که سوگیرتاراجا گفته، بگوییم ورود مبلغان نسطوری «احتمالاً آخرین باری بود که [نمایندگان] مسیحیت و ادیان شرقی به شکل برابر با هم مواجه شدند»، در حالی که حضور و فعالیت یسوعی‌ها در چین، هزار سال پس از ورود نسطوری‌ها، دقیقاً منعکس‌کننده‌ی چنان وضعیتی است. به همین منوال، از فصل مربوط به «شورش تایپینگ»، که برخوردی سرسری با استفاده‌ی محدود از منابع دست دوم بوده، سرخورده شدم. این نکته و همچنین ناآشنایی کلی نویسنده با تاریخ چین به اشتباهات متعددی منجر شده، از جمله این که «شورش تایپینگ از اولین قیام‌های الهام‌گرفته از مذهب در آسیا بود»، در حالی که تاریخ چین پر از شورش‌های دینی است.

اختصاص دادن فصلی به مسیحیت در اوایل سده‌ی بیستم در چین بسیار جالب توجه‌تر می‌بود. این دورانِ «نگهبان نی» و «وانگ مینگدائو» بود، خطیبانی که علناً برداشت مبلغان مسیحی از این دین را رد می‌کردند، و شالوده‌ی رشد شدید و ناگهانیِ مسیحیت در زمان حال را پی ریختند. همانند متفکران متعلق به شبه‌قاره که سوگیرتاراجا از آنان یاد می‌کند، این مسیحیان چینی نیز اختلافات بین فرقه‌های مختلف مسیحیت را که مبلغان به همراه آورده بودند رد می‌کردند، و به جنبه‌هایی از سنت مسیحی توجه نشان می‌دادند که بیش از همه برای مؤمنان بومی قابل درک بود. آن دو خطیب مسیحیت را در میان مردم عادی چین رواج دادند، به گونه‌ای که پس از به قدرت رسیدن کمونیست‌ها در سال ۱۹۴۹ و اخراج مبلغان مذهبی خارجی نیز دین مسیحیت پایگاه بومیِ مستحکم و توان شکوفایی داشت. چنین فصلی می‌توانست مکمل مناسبی برای فصل مربوط به کره‌ی جنوبی باشد و با علاقه‌ی سوگیرتاراجا به بحث استعمارزدایی از مسیحیت نیز همخوانی کامل داشت.

البته، مشکلی که در تلاش برای پوشش دادن کل این قاره‌ی وسیع و متنوع بروز می‌کند این است که امکان ندارد یک محقق بتواند به همه‌ی زبان‌های بسیار متفاوت آن تسلط پیدا کند، و بنابراین شاید این ضعف‌ها اجتناب‌ناپذیر بوده باشند. عیسی در آسیا همچنان کتاب مهیج و برانگیزاننده‌ای است که نشان می‌دهد چگونه اهالی آسیا ــ مانند مردمان دیگر در گوشه و کنار دنیا ــ سده‌ها تلاش کرده‌اند تا آن مرد اهل شهر جلیل را از آنِ خود سازند.

 

برگردان: پیام یزدانجو


ایان جانسون گزارشگر مستقر در پکن و برنده‌ی جایزه پولیتزر برای پوشش اخبار چین است. آنچه خواندید برگردان مقاله‌ی زیر از اوست:

Ian Johnson, ‘The Eastern Jesus,’ The New York Review of Books, 24 October 2019.


[1] این اسناد اولین بار در «یوسی‌ای نیوز» منتشر شدند که یک خبرگزاری کاتولیک مستقر در هنگ کنگ است. بنگرید به:

‘Sinicization of China Church: The Plan in Full,’ UCA News, July 31, 2018,

و

‘Protestant Five-Year Plan for Chinese Christianity,’ UCA News, April 22, 2018. 

[2] برای مثال، بنگرید به کلیساهای مورد اشاره در این مقاله‌ی من:

The Brave Catholics of China,’ The New York Review, March 6, 2014.