تاریخ انتشار: 
1398/09/15

از تاریک و روشن سلول انفرادی

شیوا نظرآهاری

اولین‌بار که وارد سلول انفرادی شدم، هجده سالم بود. شب قبلش را در سلول کثیف و نم‌دار بازداشتگاه وزرا همراه با دیگر زنانی که در همان تجمعِ کوچک مقابل دانشگاه تهران بازداشت شده بودند، گذرانده و حالا وسط سلول انفرادی بند ۲۴۰ زندان اوین، تنها مانده بودم. برای دختربچه‌ای که تازه دو ماه بود هجده‌سالگی‏ را تمام کرده و دیگر بزرگسال محسوب می‏شد و تا همین دو شب پیش، دیوار به دیوار پدر و مادرش خوابیده بود و هرگز تجربه‌ی دوری از خانواده را از سر نگذرانده بود، دیوارهای سبز کم‌رنگی که کثافت روی آن شره کرده بود با موکت‌هایی که بوی ادرار می‌داد و توالت کوچک خراب گوشه‌ی سلول که از زیرش آب می‌آمد، به قدر کافی هولناک و تکان‌دهنده بود. همین که از دیگر زنان همراهم جدا شدم و درِ سلول پشت سرم بسته شد، دیگر گریه امانم نداد. تا قبل از آن حواسم بود که گریه و زاری نکنم و خودم را بی‌خیال جلوه دهم. شاید همین هم باعث شد تا قاضی کشیک که آن روز بعدازظهر به بازداشتگاه فاتب آمد تا تکلیف بازداشتی‌هایِ تجمع سالگرد ۱۱ سپتامبر را روشن کند، نگاهی به سن و سالم نینداخت. همین که دید این دختربچه گریه نمی‌کند و خودش را بی‌گناه می‌داند و اصرار دارد برگه‌ای را که می‌خواهد امضا کند، اول بخواند و بعد زیرش امضا بزند، حکم بازداشت موقتم را امضا کرد.

در این مطلب قصدم خاطره‌نویسی نیست، تلاشم ترسیم تصویری است که در لحظه‌ی اول بعد از ورود به سلول انفرادی و بسته شدنِ درِ پشتِ سر زندانی، در مقابلش شکل می‌گیرد و می‌تواند همان اول او را درهم بشکند. فکر این‌که الان خانواده‌ام چه حالی دارند، اصلاً خبر دارند که من دستگیر شده‌ام یا نه، می‌توانند این روزها را دوام بیاورند یا نه. سرنوشت خودم چه خواهد شد. چقدر باید توی این سلول بمانم و چطور باید روزهایم را به شب برسانم، همه‌ی این‌ها داشت همان لحظه‌ی اول از پا درم می‌آورد.

برای همین هم به محض بسته شدن درِ سلول، آرام آرام شروع کردم به گریه کردن. یادم است کمی با مادرم توی ذهنم حرف زدم و از او معذرت‌خواهی کردم که در روزهایی که تازه عمل جراحی را پشت سر گذاشته بود و در بستر خوابیده بود، این مصیبت را برایش پیش آورده‌ام و حالا باید در این شهر بزرگ بگردد دنبال دخترش که اصلاً کجا هست. وقتی دستگیر شدیم، در کلانتری چهارراه ولی‌عصر، هرچه اصرار کردیم که اجازه دهند به خانه‌مان تلفن کنیم و خبر بدهیم، اجازه ندادند، جناب سرهنگ با لبخند شیطانی می‌گفت: «بوش به خانواده‌هایتان اطلاع خواهد داد!». آن موقع هنوز جرج بوش رئیس جمهور آمریکا بود و حرف جناب سرهنگ کنایه‌ای بود از این‌که لابد ما به آمریکا وصل‌ایم.

بسیاری از روانشناسان معتقدند که تأثیرات سلول انفرادی به ویژه اگر بلندمدت باشد می‌تواند به مراتب از تأثیرات شکنجه‌های جسمی و فیزیکی بیشتر باشد. من البته نمی‌توانم در این مورد با قطعیت حرف بزنم. راستش این است که من هرگز در دوره‌های مختلفِ بازداشت، تحت شکنجه‌ی جسمی قرار نگرفته‌ام، بنابراین احتمالاً فرد مناسبی برای تأیید یا رد این نظریه نیستم، اما از طرف دیگر به حد کافی در سلول انفرادی بوده‌ام تا بتوانم در مورد تأثیرات آن بر روح و روان زندانی براساس تجربیات شخصی‌ام حرف بزنم. اصلاً قصدم از نوشتن این مطلب در مورد انفرادی و بازجویی، بیشتر این است تا افرادی که به هر دلیلی احتمال مواجهه با این شرایط را دارند، بتوانند با خواندن این قبیل مطالب تصویر روشن‌تری از سلول انفرادی پیدا کنند و شاید کمکی باشد برای این‌که بدانند چطور می‌توانند این روزهای سخت و طاقت‌فرسا را پشت سر بگذارند.

 

نامعلوم بودن آینده، اولین ترس سلول انفرادی

احتمالاً اولین و پررنگ‌ترین ترس زندانیان در سلول انفرادی، نامعلوم بودن مدت زمانی است که باید در آن شرایط بمانند. اگر شما زندانی‏ای باشید که به طور تنبیهی و یا با یک حکم مشخص، محکوم به تحمل مدت زمان معینی سلول انفرادی شده‌اید، کار برایتان راحت‌تر است. این‌که آدم بداند چقدر باید در آن شرایط بماند، باعث می‌شود تا ذهن زندانی راحت‌تر با تمام متغیرهای آن‌جا کنار بیاید و گذشت هر روز، برایش نویدبخش این باشد که به پایان دوره‌ی مقرر نزدیک می‌شود. اما اگر مانند اکثر بازداشت‌شدگانِ سیاسی و یا حتی غیرسیاسی، از سلول انفرادی به عنوان ابزاری برای شکنجه‌ی شما استفاده می‌شود و هیچ چیزی در مورد مدت زمانِ بودن‌تان در آن نمی‌دانید، اضطراب، ترس، ناامیدی، توهمات ذهنی، کابوس‎های شبانه، احساس پشیمانی، عدم تمرکز و ... از نشانه‌هایی است که با آن مواجه می‌شوید.

آدمی‌زاد به طور کلی موجودی اجتماعی است و زندگی‏اش را در تعامل با دیگران جلو می‎برد. مثلاً من همیشه فکر می‌کردم اگر یک سال هم توی سلول انفرادی باشم، به شرط آن‌که کتاب داشته باشم، هرگز احساس پریشانی نخواهم داشت و در ذهنم از چنین تجربه‌ای استقبال هم می‌کردم که عجب فرصت خوبی خواهد بود که هیچ کاری در جهان نداشته باشی، بجز این‌که گوشه‌ی سلولت بنشینی و در سکوت کتابت را بخوانی و سر ساعت هم برایت ناهار و شام بیاورند. اما وقتی سال ۸۸ برای بار دوم بازداشت شدم و برای مدتی اجازه‌ی دریافت کتاب داشتم، بعد از حدود دو هفته که همه کتاب‌ها را تمام کرده و بعضی‌هایشان را دو و سه باره خوانده بودم، یک‌ دفعه به خودم آمدم و دیدم حتی کتاب هم نمی‌تواند آن خلئی که در زندگی‌ام وجود داشت را پر کند. آن میل به دیدن یک انسان دیگر، میل به حرف زدن معمولی، میل به معاشرت با دیگران، خندیدن، گریه کردن یا حتی زیستن کنار یک موجود زنده‌ی دیگر. آن روزها با خودم فکر می‌کردم که چقدر تصوراتم از خودم و سلول انفرادی اشتباه بوده. من تقریباً آدم ساکتی هستم، گمان می‌کردم که ندیدن دیگران و حرف نزدن، اگر کار دیگری برای انجام دادن داشته باشم مثل خواندن یک کتاب، نمی‌تواند برایم چالشی جدی ایجاد کند. اما حالا که ۴۰ روزی گذشته بود، می‌دیدم که نه، به معنای واقعی دلم می‌خواهد با یک نفر حرف بزنم و صدای خودم را بشنوم.

نامعلوم بودن آینده و این‌که نمی‌دانید چه چیزی در انتظارتان است، اضطراب و ترس را به نهایت خواهد رساند. مکانیزم‌های ذهنی افراد برای مواجهه با چنین شرایطی متفاوت است. تا به‌‌ حال هرکس از من پرسیده که در انفرادی چه کار می‌کردی، با خنده گفته‎ام که می‌خوابیدم. گاهی برای خودم عجیب بود که چطور می‌توانستم ساعت‌ها و روزها را به خواب بگذرانم. نه این‌که خواب باشم، جایی میان خواب و رؤیا. یادم است زن زندانبان که درِ سلول را باز می‌کرد می‌گفت تو خسته نمی‌شی آن‌قدر می‌خوابی؟ آن موقع درک روشن و علمی‌ای از کاری که انجام می‌دادم نداشتم. تصورم این بود که چون کاری برای انجام دادن ندارم، بنابراین دراز می‌کشم و چشمانم را می‌بندم و برای خودم تصویرسازی می‌کنم. حالا که در موردش بیشتر می‌دانم و بیشتر خوانده‌ام، متوجه شدم که همان خوابیدن زیاد و دست و پا زدن میان خواب و خیال، تا چه حد توانسته من را از آن انزوا بیرون بکشد.
تمرکز من در این نوشته بر آن‌چیزی است که در سلول انفرادی بر مغز زندانی هجوم می‌آورد تا او را بشکند. به نظرم این‌که بقیه بدانند احساسات و تجربیات‌شان فقط منحصر به آن‌ها نیست و پیش از آن‌ها کسانی بوده‌اند که همه این لحظات درماندگی و استیصال را تجربه کرده‌اند، حتی اگر در مورد آن حرف نزده باشند، می‌تواند کمک کند که فرد به هنگام قرار گرفتن در آن موقعیت خودش را ضعیف نپندارد یا این‌که خیال نکند تنها با گذراندن چند روز در سلول انفرادی شکسته است.

بنابراین هرگاه چنین تصوری کردید باید بدانید که همه‌ی ما این لحظات را پشت سر گذاشته‌ایم، در تنهایی سلول گریه کرده‌ایم، گاه پشیمان شده‌ایم، گاهی دلتنگی امان‌مان را بریده، گاهی طاقتمان طاق شده، گاهی هم با چسباندن گوشمان به دیوار سلول در آهنگ دسته‌جمعی سلول کناری شریک شده‌ایم، در تنهایی خندیده‌ایم. رقصیده‌ایم، ورزش کرده‌ایم. روی در و دیوار جملات امیدوارکننده نوشته‌ایم و از تصور این‌که بعد از آزادی به کجاها می‌رویم، چه غذاهایی می‌خوریم، چه کارهایی می‌کنیم و چقدر زندگی پیش روی‌مان است، خون زیر پوستمان به جریان افتاده است.

 

وابستگی به زندانبان، فشار روانی مضاعف

حالا دیگر سلول انفرادی به عنوان یک ابزار شکنجه ثبت شده است. در لحظه‌ی اول بجز نامعلوم بودن آینده، این‌که شما ناگهان تمام کنترل‌تان را بر زندگی از دست می‌دهید و برای کوچک‌ترین نیازها باید دست‌تان را به سمت زندانبان دراز کنید، خود عامل فشار روانی مضاعف است. از کارهای کوچکی مثل رفتن به دستشویی و حمام گرفته، تا گرفتن لوازمی مثل نوار بهداشتی و کرم موبر و لباس زیر. باید هربار به زندانبان توضیح بدهید که چرا کرم موبر لازم دارید. یادم است که برای گرفتن آن باید حساب کتاب می‌کردم که دفعه‌ی قبل به کدام‌شان گفته‌ام، تا این‌بار به نفر بعدی بگویم. هربار هم کلی غر می‌زدند که مگر می‌خواهی بروی عروسی؟ این‌که هر نوع وسیله‌ای برای اصلاح سر و صورت از زندانی دریغ می‌شود هم مسئله‌ی دیگری است که احتمالاً باید با آن دست و پنجه نرم کنید. این قضیه به‌خصوص در مورد زندانیانِ زن بیشتر نمود پیدا می‌کند. خیلی وقت‌ها می‌شنیدم که زندانیان درخواست یک آیینه و کمی نخ می‌کردند یا یک موچین برای این‌که ابروهایشان را بردارند. زنانی که به طور کلی موهای صورت‌شان بیشتر بود، همیشه در رنجی دائم از وضعیت چهره‌هایشان بودند. در بازجویی و حتی ملاقات با خانواده‌هایشان احساس خجالت میکردند و این شرم‌زدگی اسبابی برای آزار و اذیت بیشتر زنان زندانی بود. شاید به نظرتان برسد که این مسئله‎ای پیش پا افتاده است، اما احتمالاً به زندانی حق می‎دهید که در آن وضعیتِ رقت‌انگیز با چادر گل‏گلی و چشم‌بند، صورت رنگ و رو رفته از ندیدن نور و هوای تازه، نخواهد که موهای صورتش اسباب تحقیر و تمسخر بازجوها شود.

این وابستگی به زندانبان احتمالاً در روزهای اول توی چشم می‌زند اما چیز چندان مهمی هم به نظر نمی‌رسد. اما وقتی در گذر روزهای متمادی، حتی اختیار رفتن به توالت و حمام را هم از دست می‌دهید، برای رفتن به توالت باید تلاش کنید تا بر قرار روزی چهاربار پایبند بمانید و اگر به هر دلیلی بیشتر از چهاربار نیاز داشته باشید از سرویس بهداشتی استفاده کنید، باید رنج شماتت‌های زندانبانان و یا باز نکردن عمدیِ در را به جان بخرید، آن‌وقت است که کار ساده‌ای مثل استفاده از سرویس بهداشتی هم می‌تواند جسم و جانتان را فرسوده کند. در آن روزها لحظات خیلی زیادی را به خاطر می‌آورم که زندانیان برای رفتن به دستشویی مشت به در می‌کوبیدند، خیلی وقت‎ها میان زندانی و زندانبان دعوای لفظی پیش می‌آمد. یک بار که به روشنی خاطرم است، یک زندانی چندین‌بار با مشت به درِ سلول زد و بعد شروع کرد به داد زدن که «من می‌خوام برم دستشویی... من جیش دارم، من چاقم، دیابت دارم، باید مرتب بروم دستشویی، اگه در رو باز نکنید همین‌جا به خودم می‌شاشم.» من در آن لحظه، در همان حال که از شنیدن صدای فریادهایش حرص می‌خوردم و غمگین شده بودم اما تأکید زندانی روی کلمه‌ی «جیش» و تکرار چندباره و کشیدن ی «جیییش»، باعث شده بود تا خنده‌ام هم بگیرد چون با همان صدا هم متوجه می‌شدم که زندانی مذکور دارد با این کار کمی هم مزاح می‌کند تا بقیه‌ی زندانیان بخندند و البته بعداً هم که با همان زندانی توی یک سلول قرار گرفتم، فرضیه‌ام تأیید شد.

در قسمت بعدی این نوشته، به دیگر عوامل و متغیرهای آزاردهنده در سلول انفرادی اشاره می‌کنم و روش‌های مختلفی را که زندانیان توانسته‏اند با آسیب کمتری دوره‌ی زندان انفرادی را بگذرانند، مرور خواهم کرد.