تاریخ انتشار: 
1401/08/02

عبور از مرزهای تفرقه

المیرا محمودی

Photography: Arash Ashourinia

شنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۱، حدود ساعت پنج عصر، میدان فردوسی تهران

موتورسوارهای نظامی و مسلح، دورتادور میدان را فرا گرفته‌اند اما حرکت نمی‌کنند. به‌سمت کسانی که در پیاده‌رو ضلع جنوب‌غربی ایستاده‌اند، گلوله‌های پلاستیکی شلیک می‌کنند. خودمان را به ورودیِ ایستگاه مترو می‌رسانیم تا پناه بگیریم. در این محدوده تعداد مردان بیشتر از زنان است. بعضی از آن‌ها جوان‌های چابکی هستند که چند لحظه پیش‌تر در خیابان شعار می‌دادند، بعضی دیگر عابرانی که پیداست محل رفت‌و‌آمد هرروزه‌شان میدان فردوسی است.

محفظه‌ی ایستگاه متروی میدان فردوسی شیشه‌ای است. جمعیتی حدود بیست نفر ــ شاید کمی بیشتر ــ پشت شیشه ایستاده‌ایم و میدان را نگاه می‌کنیم؛ نامطمئن از مقاومت شیشه‌ها در مقابل ضربه‌ی گلوله‌ها. تعداد موتورسوارها خیلی زیاد است. شعار «مرگ بر دیکتاتور» بلند می‌شود. عده‌ای در خیابان شعار می‌دهند و چند نفر هم داخل ورودیِ ایستگاه مترو. موتورسواران مسلح گاز اشک‌آور می‌زنند و عده‌ی بیشتری به ایستگاه مترو پناه می‌آورند. در همان لحظه ــ نمی‌بینم از کجا ــ مستقیم به داخل ایستگاه شلیک می‌شود. گلوله‌های پلاستیکی روی پله‌های سنگی پخش می‌شوند و با صدا پایین می‌روند. جمعیت برای فرار از شلیک احتمالی بعدی، خمیده و با سرعت از پله‌ها پایین می‌روند. جوان‌ترها در حد امکان مراقب سلامتیِ بقیه نیز هستند.

وقتی به پاگرد اول می‌رسم، برمی‌گردم و بالا را نگاه می‌کنم. پیرمردی لنگ‌لنگان چند پله پایین آمده. می‌ایستد تا نفس بگیرد. بعد، یک پله به طرف بالا برمی‌گردد. مردی هم‌سال خودش از پایین پله‌ها صدایش می‌زند که دیوانگی نکند و بالا نرود. داد می‌زند: «سرت رو به باد میدی.» مرد با دست قفسه‌ی سینه‌اش را نشان می‌دهد و می‌گوید: «تا اینجا را با ترکش به باد دادم، حالا از اینجا به بالا را به گلوله‌ی این‌ها می‌دهم. سرم برای آزادی.» دوستش می‌خواهد بالا برود اما صدای یک شلیک دیگر همه را پایین می‌کشد. پیرمرد هم در موج آدم‌ها، آرام و لنگ‌زنان پایین می‌آید.

عده‌ای به‌سمت واگن‌های مترو می‌روند تا خودشان را به جایی امن‌تر برسانند. مرد میان‌سالی به من می‌گوید که از ایستگاه خارج نشوم و جانم را در مقابل این حرامی‌ها به خطر نیندازم. حواس من اما به پیرمردی است که از ترکش‌های پا و کمرش گفته. زنی در حال فرار به او می‌خورد. از کفش و لباسش پیداست که قصد نداشته وارد درگیری‌ها شود. به پیرمرد می‌گوید: «حاج‌آقا، من نمی‌دانم شما برای چی انقلاب کردید اما این چیزی که حالا هست، به لعنت شیطان نمی‌ارزد.» مرد عصبانی می‌شود. می‌گوید: «من موقع انقلاب دوازده‌ساله بودم. داشتم تیله‌بازی می‌کردم. پدرهایمان انقلاب کردند. ولی من جنگ رفتم.» باید متولد سال ۱۳۴۵ باشد. جسم و جان پریشانش پیرتر از این‌ها به نظر می‌رسد. زن رفته است اما او خطاب به دیگران ادامه می‌دهد: «آن روز جنگیدم. الان هم حاضرم با همین پاهای پر از ترکش جلوی این‌ها بایستم.»

شاید این روزها کسی به این موضوع توجه نکند که در میان معترضان، تعداد جانبازان یا فرزندان و خواهران و برادران شهدای جنگ، کم نیست. یعنی همان گروهی که سال‌هاست جمهوری اسلامی، از اسم‌ورسمِ آن‌ها برای ساکت‌کردن دیگران استفاده می‌کند.

مجید متولد سال ۱۳۴۰ است. در زمان جنگ، دانشجوی تربیت‌معلم بوده و داوطلبانه به جنگ رفته و با چند جراحت عمیق برگشته است. می‌گوید:

متأسفانه چند سال طول کشید تا بفهمم چه دروغ‌‌هایی به خوردم داده بودند. زمان انقلاب فکر میکردم که پدرم نمیفهمد و بیجهت با خمینی و حرکتهای اسلامی مخالف است. تا چند سال هم سعی میکردم که رفتار حکومت را توجیه کنم. اما سالهاست که دیگر هیچ نقطهی روشنی برای امید به بهبود وضع حکومت وجود ندارد.

او درمورد استفاده از خدمات بنیاد جانبازان، با خنده می‌گوید: «یک دستگاه عریض‌و‌طویل درست کرده‌اند به اسم جانبازان که البته سود زیادی برای خودشان داشته. اما خیلی از کسانی که باید بتوانند دست‌کم از امکانات درمانی استفاده کنند، راه به جایی نمی‌برند. من از سال ۱۳۸۸ اسم بنیاد جانبازان را هم نیاورده‌ام.»

مجید در روزهای اخیر همراه همسر و پسرش در اعتراض‌ها شرکت کرده، در فضای مجازی هم فعال است و می‌گوید: «این بار، هرطور شده، باید تا ته ماجرا برویم و ایران را پس بگیریم.»

به حضور خانواده‌های شهدا و جانبازان در میان معترضان می‌توان از زاویه‌ی دیگری هم نگاه کرد. حسام که هم برادر شهید است و هم یک برادر جانباز دارد، می‌گوید:

سیاست جمهوری اسلامی همیشه بر مرزکِشی و ایجاد خودی و غیرخودی استوار بوده. درحالیکه در این کشور کمتر کسی پیدا میشود که عزیزی را در جبهه از دست نداده باشد. البته من هم اوایل باور میکردم که بهخاطر برادر شهیدم باید با بقیه تفاوت داشته باشم. اما خوشحالم که سالهاست فهمیدهام که این حکومت همهچیز را فقط برای نفع خودش میخواهد. فکر میکنم که ما مردم باید کنار هم باشیم و نگذاریم به اسم شهید یا هرچیزی بینمان تفرقه بیندازند.

حسام تعمیرکار ماشین است. در اعتراضات این روزها، زودتر از معمول مغازه را تعطیل می‌کند تا به خیابان برود. می‌گوید: «من یک دختر دارم. کلاس نهم است. همیشه به او گفته‌ام برای راحتی‌اش هرکاری از دستم بربیاید انجام می‌دهم. حالا دلم نمی‌خواهد که کوتاهی کنم. وگرنه شب نمی‌توانم در چشم دخترم نگاه کنم.»

یکی دیگر از معترضان این روزها، زنی شصت‌ساله به نام نسرین است. همسر او خلبان بوده و در اولین ماه‌های جنگ کشته شده است. پسرشان دوسه ماه بعد به دنیا آمده است. نسرین می‌گوید: «هیچ‌وقت اجازه ندادم که کسی به من بگوید همسر شهید، یا بخواهند به زور چادر سرم کنند و برنامه‌های دیگری برایم بسازند.» حالا هم مثل هر زن دیگری که به این‌همه خفقان اعتراض دارد، به خیابان می‌آید، شعار می‌دهد، گاز اشک‌آور می‌خورد. «اگر زنده بمانم، آزادی فرزندانمان را خواهم دید.» می‌گوید روزی که خبر فوت مهسا را شنیده، دنیا برایش سیاه شده است. «در این کشور عزیزانمان را از ما می‌گیرند و می‌خواهند به‌زور ساکتمان کنند. امیدوارم این زورِ آخرشان باشد.»

به نظر نسرین، هرچند تعداد زیادی از اعضای خانواده‌های شهدا از جمهوری اسلامی روگردان شده‌اند اما هنوز هم هستند کسانی که طرف‌دار حکومت باشند. «کسانی که چشمشان را به روی این‌همه ظلم آشکار بسته‌اند و فقط به صدقه‌ی بنیاد شهید دل‌خوش هستند، انگار در همان چهل سال پیش مانده‌اند؛ با همان روضه‌ها، همان حرف‌ها، همان باورها.»

چهره‌ی مرد جانباز ایستگاه متروی فردوسی از جلوی چشمم کنار نمی‌رود. مردی بسیار پیرتر از سال‌های عمرش که در همه‌ی این سال‌ها بسیاری از فشارها و سختگیری‌های حکومت، به نام او و دوستانش به جامعه تحمیل شده است. مردی که حاضر است سرش را برای آزادی بدهد.