حالا هفتمین اردیبهشتی است که ناشران فارسیزبانِ خارج از ایران، همزمان با «نمایشگاه کتاب تهران»، کتابهای ممنوع در آن شهر و نمایشگاه را شهر به شهر به دوش میکشند و به دست مخاطبان میرسانند.
وصف کافه شوکا و یارعلی پورمقدم صاحب آن را قبلاً شنیده بودم، از احمدرضا دالوند که با آبوتابِ فراوان قصههایی از محبوبیتش بین شوکانشینان را برای مایی که محبوب کسی نبودیم تعریف میکرد و از آروین که نقاشی کوچکی برای آویختن به دیوار کافه کشیده بود و از مادرم که به کافه نمیرفت اما خبر داشت که مانا عصرهای پنجشنبهاش را آنجا میگذراند.
آوار انقلاب که بر سرمان فرود آمد چیزی نگذشت که همگی بیکار و خانهنشین شدیم. بدون حقوق ماهیانه و نداشتن اندوختهی مالی باید ترفندی میاندیشیدیم که درآمدزا باشد. تنها کاری که در آن سررشته داشتیم نشر بود. تصمیم گرفتیم انتشاراتی خصوصی و خانگی به راه بیندازیم. از تعدادی همکاران سابق که برخی هم مانند ما پاکسازی شده بودند، و از جمله ایرج باقرزاده دعوت کردیم با سرمایهی بسیار اندکی با ما در این کار شریک شوند.
اسن سیشتاد، نویسندهی بلژیکی، در مقدمهی کتاب کتابفروش کابل بهنقل از یکی از کتابفروشان کابل مینویسد: «بار اول کمونیستها کتابهایم را سوزاندند، سپس مجاهدین آنها را چور و چپاول کردند و بار دیگر طالبان همهی آنها را آتش زدند.»
بیش از یک دههی قبل در خیابان انقلاب، بهویژه حد فاصل چهارراه ولیعصر تا میدان انقلاب، آنقدر کتابهای خواندنیِ دست دوم و نو در بساط دستفروشها به چشم میخورد که نمیشد به راحتی از آنها گذشت.
چندین پیام از دوستان کابل دریافت کردم که طالبان شبانگاهی خانهها را تلاشی میکنند. با خود گفتم؛ داشتن کتابهایی که من جمع کردهام حتماً به نظر طالبان جرمی نابخشودنی قلمداد خواهد شد. بهخصوص وقتی کتاب را ورق بزنند و صفحاتی را ببینند که دربارهی فجایع خود آنهاست.