تاریخ انتشار: 
1402/01/04

یه آب جوش برای توکا…

توکا نیستانی

عکاس: نیما افشارنادری

وصف کافه شوکا و یارعلی پورمقدم صاحب آن را قبلاً شنیده بودم، از احمدرضا دالوند که با آب‌وتابِ فراوان قصه‌هایی از محبوبیتش بین شوکانشینان را برای مایی که محبوب کسی نبودیم تعریف می‌کرد و از آروین که نقاشی کوچکی برای آویختن به دیوار کافه کشیده بود و از مادرم که به کافه نمی‌رفت اما خبر داشت که مانا عصرهای پنجشنبه‌اش را آنجا می‌گذراند.

وقتی که در یک غروب گرم تابستان به پیشنهاد یک دوست از پله‌های مرکز خرید گاندی بالا رفتم تا برای اولین بار کافه‌ای را ببینم که داشت پاتوق گروهی از جوانان و روشنفکران شهر می‌شد مردی چهل ساله بودم، صبح‌ها کارمند دون پایه‌ی یک دفتر معماری و عصرها کارتونیست دون پایه‌ی چند نشریه‌ی در نوبت توقیف. آن قدر زندگی کرده بودم که بدانم قرار نیست هیچ‌کدام از آرزوهای ریز و درشت دوران کودکی‌ام برآورده بشود و حتی قرار نیست سطری در کتاب تاریخ هنر معاصر ایران به من اختصاص پیدا کند. با معیارهای مادی جامعه یک بازنده بودم و با معیارهای روحانیت و روحانیون مبارز هم قرار نبود بعدها سهمی از جوی شیر و عسل و باقی مخلفات آن داشته باشم. عاقله مردی بودم عصبانی از کار روزگار که انتظار هیچ اتفاق تازه‌ای را نمی‌کشد اما در آن غروب با هر پله‌ای که از سطح خیابان فاصله گرفتم جهان اطرافم اندکی تغییر کرد تا جایی که در آخرین پاگرد چیزی از غوغای خیابان باقی نماند و صدای خنده و گفتگوی آدم‌ها بر عربده‌ی رهبران و بوق ماشین‌ها و عصبانیت من غلبه کرد… و این معجزه‌ی بزرگ تنها با چهار متر دور شدن از سطح خیابان رخ داده بود! در جهان بالا میز کوچکی همراه با لیوانی قهوه به من دادند تا شب را به تماشای شادی دیگران سپری کنم… سیاحت که تمام شد از محیط کافه خوشم آمده بود اما هنوز گرفتارش نشده بودم تا اینکه از کافه‌چی صورتحساب خواستم و شنیدم که گفت: «کافه بار اول برای هنرمندها مجانی است!»

شاید امروز شنیدنش خنده‌دار و باورش برای شمایی که جوان هستید و آن سال‌ها را ندیده‌اید سخت باشد اما باور بفرمایید بعد از ۲۲ سال زندگی زیر سایه‌ی خوفناک نظام مقدس و تحمل انواع تحقیرها و توهین‌ها اولین باری بود که کسی خارج از خانه و اداره به من اهمیت می‌داد و برای کاری که می‌کردم امتیاز قائل می‌شد! در چنان فضایی بود که گشاده‌دستی یارعلی معنای دیگری پیدا می‌کرد

یارعلی همیشه تکرار می‌کرد: «در چهل سالگی مردها یا پیامبر می‌شوند یا دیوانه!»

خودش احتمالاً از پیامبران بود اما من دیوانه‌ای بودم که برای تکرار حال خوشش باید دوباره به کافه بازمی‌گشت. یک هفته‌ی بعد در صبح پنجشنبه‌ای آفتابی وقتی نور آفتاب از لابه‌لای پرده‌های حصیر روی میزهای چوبی کافه افتاده بود پشت یکی از آن‌ها نشستم و برای اولین بار با یارعلی معاشرت کردم… او آن روز و تمام روزهای بعد از خودش گفت و از دوران کودکی در مسجد سلیمان و از پدرش که کارگر شرکت نفت بود و از شغل‌های مختلفی که تا قبل از رسیدن به مقام کافه‌داری تجربه کرده بود… می‌گفت فقط دو نفر در کانون نویسندگان ایران عنوانی رسمی دارند، اولی فریبرز رئیس دانا است که سخنگوی کانون است و دومی من که قهوه‌چی کانون هستم. چون سخنگو بودن مهم است همیشه مزاحم رئیس دانا می‌شوند اما کسی کاری به قهوه‌چی ندارد.

طعم هم صحبتی با یارعلی خوش تر از قهوههایی بود که در قابلمه دم میکرد! از کافه که بیرون آمدم تصمیم گرفتم هر پنجشنبه آنجا باشم اما نتوانستم حد نگه دارم و از همان فردا هرروز به کافه رفتم و این داستان نزدیک به ده سال ادامه پیدا کرد. او به سرعت به یک دوست و یک برادر بزرگتر تبدیل شد. از نظرش برای تعیین کیفیت طراحیهایم استفاده میکردم. شامهی تیزی برای تشخیص ابتذال و سانتیمانتالیسم در کار هنری داشت و اگر از کاری خوشش نمیآمد بدون رودربایستی میگفت و به آن میخندید. از سلیقهاش در انتخاب دوست و لباس لذت میبردم، کلاه میگذاشت و اصرار داشت کفشهایش همیشه واکس داشته باشند و لباسهای خوشرنگ میپوشید. اولین کلاهی که به رسم هدیه و با دست خود بر سرم گذاشت برای سرم کوچک بود اما باعث شد سالها به شیوهی او کلاهداری کنم. در حضور او مراقب بودم شوخیهایم سنجیده و کفشهایم تمیز و واکسخورده باشند. عکسهایی که میگرفت و سلیقهی ادبیاش را دوست داشتم و اگر توصیه به خواندن کتابی میکرد حتماً میخواندمش. حتی شیوهی آمرانهاش برای حمایت از نویسندههای تازهکار را میپسندیدم… نویسندههای جوان چند نسخه از کتابی که چاپ کرده بودند را در کافه به امانت میگذاشتند و یارعلی به روش خودش آنها را به ما میفروخت:

توکا دویست بیا بالا! این کتاب افشینه، قصههاش خیلی خوبه حتماً باید بخونی.

چشم یارعلی! حتماً میخونم.

وقتی اولین کتاب خودم منتشر شد از من خواست تا ده نسخه برای فروش به کافه بدهم که در یکی دو روز همه را فروخت و ده نسخه دیگر گرفت که هفته تمام نشده آنها را هم فروخته بود… اگر ناشر می‌گذاشت می‌توانست تمام نسخه‌های کتابم را که سال‌ها در انبار خاک خورد همان یکی دو ماه اول بفروشد!

کتاب‌های خودش را هم به همین روش می‌فروخت و منت ناشر و توزیع‌کننده را نمی‌کشید.

بجز من و چند نویسنده‌ی جوان حتی ابوالقاسم فردوسی هم کمی تا قسمتی از محبوبیتش را در محدوده‌ی کافه مدیون ارادت یارعلی به شاهنامه بود که گاه‌وبیگاه ابیاتی از آن را به مناسبت برای جمع میخواند

استعداد غریبی برای نقالی و معرکهگردانی داشت. همنشینی با او غنیمتی بود که به بهایی اندک به‌دست می‌آمد. یارعلی اهل نمایش بود، از کافه یک صحنه‌ی نمایش ساخته بود و از مشتری‌ها هنرپیشه… با جادوی این نمایش طبقه‌ی دوم پاساژ گاندی تبدیل به قله‌ی المپ می‌شد و خودش باکوس بود خدای خنده و عرق کشمش و قهوه‌های بدمزه تا وقتی که موقعیت اقتضا می‌کرد نقش زئوس را بازی کند و با پرتاب چند صاعقه جماعتی را از پشت یک میز بپراند تا جا برای مشتری‌های جدید باز شود. در این نمایش اداره‌ی اماکن در نقش هادس خدای مرگ ظاهر می‌شد و گاهی از دو پاگرد پایین‌تر خودش را به آن بالا می‌رساند تا حالِ کافه‌نشین‌ها را بگیرد… یارعلی به اشیا اسم و هویتی تازه می‌داد، لنگی که با آن پیشخان کافه را پاک می‌کرد دستمال دزدمونا بود و هیلمن قراضه‌ای که سوار می‌شد رسینانت، اسب دن کیشوت و زیرسیگاری‌اش همان کلاهی بود که سانچو پانزا برسر می‌گذاشت. تالاب اسم شربتی بود که می‌فروخت، پر از برگ و شاخه و تخم و علف، و آب جوش نام رمزی بود برای چای که خواهان زیاد داشت اما در کافه سرو نمی‌شد و فقط مخصوص افراد خاصی بود که یارعلی دوستشان می‌داشت… بهترین هنرپیشه‌های این صحنه بجز یارعلی که نقش اصلی را بازی می‌کرد بیژن جلالی بود که مرده بود اما هنوز پای ثابت کافه بود و یارعلی نمی‌گذاشت خاطره‌ی حضورش فراموش شود و بعد محمود دولت‌آبادی بود که هفت جلد کلیدرش را نوشته بود و حالا آماده برای ستوده شدن با شالی که همرنگ گونه‌های گلی‌اش بود در مسابقه‌ای نفس‌گیر با یارعلی سعی می‌کرد فرفره‌اش را برای مدت بیشتری سرپا و در چرخش نگه دارد باور کنید که استاد با یارعلی مسابقه‌ی فرفره‌چرخانی می‌داد! گروه بعد روزنامه‌نگارها و هنرمندها و آدم‌هایی بودند که بخشی از روز را صرف کار می‌کردند و بخش دیگری را برای ادای احترام به‌ بطالت به کافه می‌آمدند اما بدترین‌ها کسانی بودند که یادشان رفته بود بجز حضور در کافه کار دیگری هم دارند… امروز فکر می‌کنم یکی از جاذبه‌های کافه شوکا نگاه متفاوت یارعلی به آدم‌ها بود که باعث می‌شد هرکسی در کنار او احساس اهمیت و امنیت کند و دشواری حفظ محبوبیت کافه بعد از مرگ یارعلی وقتی عیان می‌شود که بدانیم تنها کالایی که اختصاصاً در کافه شوکا عرضه می‌شد و جای دیگر بهترش نبود خود یارعلی بود

سال ۸۸ در آخرین دیدارم با یارعلی قبل از اینکه ایران را برای همیشه ترک کنم برادرانه به من توصیه کرد با هیچ‌کدام از تلویزیون‌های خارج از کشور مصاحبه نکنم مبادا پل‌های پشت سرم خراب شوند و نتوانم به ایران برگردم. به او قول دادم دست از پا خطا نخواهم کرد تا از این دوران بلاتکلیفی بگذرم و خیلی زود به ایران برگردم… به مادرم هم همین را گفته بودم… چند سالی می‌روم تا شاید اوضاع بهتر شود و برمی‌گردم، نگران نباشید، برمی‌گردم

من هم مثل یارعلی می‌دانستم که نمی‌توانم به قولی که داده‌ام عمل کنم. احساس می‌کردم که به این زودی‌ها دیداری تازه نخواهد شد اما مطمئن بودم وقتی که برگردم تنها جایی که تغییر نکرده شوکا است و یارعلی مثل اولین شبی که دیدمش بر درگاه کافه ایستاده با اخمی ساختگی و لبخندی واقعی به من می‌گوید: «نگفتم بهت پل‌ها را خراب نکن؟!»

و من از او بابت عمل نکردن به قولم عذرخواهی می‌کنم

ببخش یارعلی، نشد… نتونستم

بسرعت لبخندش جای اخم را تنگ می‌کند و بدون اینکه سر برگرداند و به پیشخان نگاه کند با صدای بلند می‌گوید: «یه آب جوش واسه توکا»