
rudolfisler
19 مه 2025
مانِس اشپربر؛ نقد و واکاوی جباریّت
فرشته قادری
پسربچهای با چند قلوهسنگ به بالای بام طویلهای میرود. خوب نشانه میگیرد، فاصله را تنظیم میکند و سنگها را یکی پس از دیگری به سوی آسمان پرتاب میکند. بر خلاف انتظار پسربچه، دریچهای در آسمان گشوده نمیشود، و کسی از بالا داد و هوار نمیکند، و از این سنگباران خشمگین نمیشود. مانِس کوچک از نردبان پایین میآید. قصد داشت که از نزدیکترین فاصلهی ممکن، به خداوند یادآوری کند که وقتش شده که مسیح موعود را بفرستد.
پسرک از نردبان پایین میآید، و با هر پله که فرود میآید قدری از ایمانش فرو میریزد. برای او، دیدن فلاکت دیاسپورای یهود، دیگر تحملناپذیر شده بود. با مشاهدهی رنج و مشقت دیگران، خیلی زود، لوحهی ایمانش ترک برداشت و در دنیای مملو از انتظار مسیح، در درونش «جزیرههایی از بیایمانی» شکل گرفت.
زندگیاش در ۱۹۰۵ در زابلوتو، در ناحیهی گالیسیا، در لبهی شرقی امپراطوری اتریش-مجارستان (امروزه در غرب اوکراین)، آغاز شد. روزگارشان بد نبود: خانهای داشتند و مستخدم و اسبی و درشکهای. اما نمیتوانست نسبت به وضعیت دیگران بیتفاوت باشد. سالها بعد، در بوتهی سوخته (۱۹۴۹) نوشت که «بیاعتنایی، هولناکترین نوع خشونت است.»
او میخواست علیه سرنوشت خود بشورد. میخواست خود سرنوشت باشد. خالق آن، نه حاصلش. نوشت، «گِلی هستیم در دست کوزهگر. اما چگونه میتوان گِلی در دست کوزهگری کور بود؟» سیزدهساله بود که این پرسش به ذهنش خلید، ایمانش در هم شکست و از دین آبا و اجدادیاش برید.
پیشتر، در یازدهسالگی، بههمراه خانوادهاش از زابلوتو گریختند. یهودکشی بالاگرفته بود و آنان به وین پناه آوردند. در آن زمان، یکی از مراکز تجمع فراریان و انقلابیون مهاجر. شهر دموکراسی، فرهنگ و هنر. و البته پایتخت روانکاوی. بعدها در وین، مانس شانزدهساله به یکی از جلسات آلفرد آدلر، رئیس سابق انجمن روانکاوی وین و اینک، بنیانگذار روانشناسی فردنگر، قدم نهاد. در حلقهی یارانش در آمد و در همان سال کتابی در باب روانشناسی فرد انقلابی نگاشت. چند سال بعد، خلأ ناشی از دین و عطش برای جستجوی حقیقت، او را به سوی مارکسیسم و کمونیسم کشاند. میگفت «تنها از یک در میتوان انقلاب را ترک گفت؛ دری که به هیچ باز میشود.» چند سال بعد، او به همراه دوست صمیمیاش آرتور کستلر از همان در انقلاب خارج شدند؛ منتها نه به سوی هیچ، بلکه بهسوی رهایی و رستن از قید ایدئولوژی. دادگاههای نمایشی در شوروی و سپس، «خیانت استالین به جنبش ضد فاشیسم» در پیمانبستن با هیتلر (اوت ۱۹۳۹)، آخرین رشتهی میان او و حزب کمونیست را برای همیشه از هم گسست. سالها بعد، در بخش سوم زندگینامهاش با عنوان تا سنگ بر گورم نهند (۱۹۷۷) نوشت، «به لطف آن خیانت، ... طوری از قیدش ]کمونیسم فاسدشده[ رها شدهایم که اینک میتوانیم با بیطرفی و واقعنگریِ یک میکروبشناس، به آن بنگریم.»
اشپربر فریبخورده بود. اما به قول خودش، فریب هم داده بود. جوانانی ناآگاه به تشویق او به حزب راه یافته بودند. اکنون در آتش عذاب وجدان میسوخت. میخواست کاری بکند برای نسلهای بعد. چنانکه خود میگفت، او و دوستانِ بیدارشدهاش به «گورستانهای متحرکِ» دوستانِ قربانیشدهشان بدل شده بودند و حالا باید مانع از شکلگیری گورهای تازهای میشدند.
نقطهی آغاز برای اشپربر، اینجا بود: جباریت و تحلیل آن!
جبار و جباریت:
نام فامیلی اشپِربِر، در زبان آلمانی به معنای «قرقی» است. پرندهای تیزبین! اشپربر در مقام یکی از «گواهان قرن بیستم»، با مطالعه و واکاوی دقیق و تیزبینانهی حالات درونی جبارانی که در افسانههای یونان و داستانهای شکسپیر شرحشان آمده، توانست رهیافتی به جباریت را در پیش گیرد که نه از بیرون، بلکه از ذهنیت و درونِ یک جبار، به تحلیل آن میپرداخت. رابطهی قدرت و احساس حقارت چیست؟ چگونه است که جبار در اوج قدرت بر خود میلرزد؟ مردم عادی در پیداییِ یک جبار چه نقشی دارند؟ این پرسشها و سؤالهای دیگری از این دست، مایهی یک تحقیق روزآمد و جانانه را تحت عنوان نقد و تحلیل جباریت (۱۹۳۹) فراهم آورد که برخی از نکات و بنمایههای آن همچنان زنده و ارزنده است.
مفهوم جباریت، ریشه در دوران باستان دارد. واژهی یونانی تیرانوس (týrannos) در یونان باستان به معنای «حاکم مطلق» یا «فرمانروایی که بدون داشتن حق قانونی، به قدرت رسیده» به کار میرفت. در ابتدا، این واژه بار معنایی منفی نداشت و صرفاً به نحوهی بهقدرترسیدن جبار اشاره داشت، نه لزوماً به نحوهی حکومتکردن او. با گذشت زمان، بهویژه با ظهور فلاسفهای مانند افلاطون و ارسطو، مفهوم جباریت، بار منفی یافت و به حکومتی اطلاق شد که در آن حاکم، نه بر اساس قانون، بلکه با استفاده از روشهای ظالمانه و خودسرانه بر مردم فرمان میراند و نفع خویش را بر نفع عموم ترجیح میداد.
احتمالاً از همین رو است که سه فصل کلیدی کتاب اشپربر، یعنی نقد و تحلیل جباریت، هر کدام با نقل قولی از پلوتارک، تاریخنگار یونان باستان آغاز میشوند. در واقع، کتاب او، به جباران حی و حاضر آن روزگار، هیتلر و استالین، هر دو، میپردازد. نویسندهی سیودوساله، حتی، به شکلی بسیار سربسته و در لفافه، خودکشی هیتلر پس از فروپاشی رایش سوم را پیشبینی میکند: «او خواهد گریخت، یا به وادی ماجراجویی و یا ... به آغوش مرگ.» و نیز برآورد میکند که مرگ استالین به معنای سقوط رژیمی نیست که او سازمان داده است. با این حال، او از هیتلر و استالین، آشکارا نام نمیبرد. اشپربر که در اکتبر ۱۹۳۷، در اوج قدرت هیتلری و در بحبوحهی وحشت و تصفیهی استالینی، به نگارش کتاب سرگرم بود، با اشاره به دوران باستان، از نوعی فاصلهگذاری تاریخی بهره برد تا خوانندگان کتابش، بهویژه در قلمروی آلمان نازی، از تعقیب و آزار مأموران، در امان مانند. این ترفند، علاوه بر گارد ملاحظهکارانهاش، فایدهی دیگری نیز داشت: نوشتهی او به جستاری انتزاعی، جهانشمول و عام در باب جباریت بدل میشد.
جباران بالقوه، همهچیز را چون «خدایان کینهجو» به خاطر میسپارند و وقتی چنین افرادی به قدرت برسند، با کمال حیرت خواهیم دید که در حافظهی آنان هر اتفاق جزئی ــ که از چشم ایشان اهانتآمیز بوده و خاطرشان را آزرده ــ در ذهنشان حک شده است.
بدین ترتیب، و با توجه به آنکه نخستین آثاری که به نحوی روشمند به نظامهای توتالیتر پرداختهاند ــ همانند ظلمت در نیمروز آرتور کستلر (۱۹۴۰)؛ ۱۹۸۴جورج اورول (۱۹۴۹)؛ ریشههای توتالیتاریسم هانا آرنت (۱۹۵۱)، و ذهن در بند چسواو میوش (۱۹۵۳) دیکتاتوری تمامیتخواهانه و خودکامگی کارل یوآخیم فریدریش (۱۹۵۶) ــ در دهههای ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ پدید آمدهاند، جستار نقد و تحلیل جباریت مانس اشپربر (۱۹۳۹) را میتوان در ردیف نخستین آثار نظاممندی دانست که در این باب پدید آمده است.
اشپربر قلم در دست گرفت تا پردهی تزویر خود و دوستان کمونیستش را از هم بدرد: «ما در مقابل خطر فاشیسم، شوروی را متحد خود ارزیابی میکردیم. ما در دل سرزمینهای آزاد ــ پاریس، لندن یا پراگ ــ رفتارمان به گونهای بود که انگار در دسترس و در میدان عملیاتی استالین قرار داریم. ما به افرادی مزوّر تبدیل شده بودیم.» او افزود که «یک بدیلِ کاذبِ رهاییبخش ]کمونیسم[ که در حقیقت روی دیگر سکهی استبداد مطلقه است، بهمانند ابزار در دست یک باجگیر بسیار خطرناک ]شوروی استالینی[ درآمده بود که بهطور مرتب، توجیهات سراسر دروغ خود را به ما تحویل میداد.»
در چنین شرایط، در پاییز ۱۹۳۶، ... در حالیکه به سوی خانه میرفت، دچار حملهی قلبی شد. «در همان اوضاع و احوال متوجه شدم که قلبم مشکلی ندارد، بلکه نوعی گفتوگوی دوجانبه میان ذهن و جسمم باعث آن حمله شده...»؛ «من از چنین نظامی (شوروی) طرفداری کرده بودم، برایش هورا کشیده بودن، هوادار جذب کرده بودم ... بیماری قلبی من، در حقیقت نوعی احساس شرم و عذاب وجدانی بود که از این بابت میکردم. من از سقوط خود آگاه شده بودم؛ سقوطی به لایههای ژرف و دهشتناک باورهای دروغین و فریبهای خودساخته.»
حملهی قلبی، چنانکه خود اشپربر مینویسد، در واقع هشداری بود که به او اعلام میداشت که «توجیهات، بهانهها، و دلیلتراشیهای کاذب را رها کرده و به خودفریبی پایان دهم.»
شرایطی که در آن جباران سر برمیآورند
به باور اشپربر، جباریت در فرد جبار خلاصه نمیشود «بلکه فرمانبرداران، زیردستان و قربانیانِ او را نیز در برمیگیرد، یعنی عناصری که او را به این مقام رساندهاند.» به علاوه، «در میان هر ملتی بیش از هزاران هیتلر و استالینِ بالقوه وجود دارد.» اما بهندرت پیش میآید که این «جباران بالقوه» تا مرحلهی بهدستگیری قدرت مطلقه پیشروی کنند و به آرزوی سرکش خود برای «همتایی با خدایان» دست یابند. موفقیت در این امر را اشپربر منوط به شرایطی میداند. او جامعهای را مثال میآورد که در آن زندگیِ اکثر مردم تحت فشار باشد و حکمرانان نتوانند، یا نخواهند مشکلات را حل کنند. به باور اشپربر، در چنین شرایطی، مردم، که «معمولاً میان نوعی بیتفاوتی قضا و قدری و اعتراضهای عصبی و پراکنده در نوسانند، ظهور یک منجی را انتظار میکشند که با ظهور خود تمام مسائل را حل کند.» بدین ترتیب، آنها بهجای تلاش و کوشش برای بهبود وضعیت خود، به ظهور یک منجی دل میبندند. چنین تفکری نهایتاً، «مدعیان اعجازآفرین» را بر تخت قدرت مینشاند و آنها نیز به سرعت به حاکمانی مستبد بدل میشوند.
مثلاً در سالهای ۱۹۳۰ تا ۱۹۳۳، در آلمان، میلیونها بیکار که به سختی زیر فشار بحران اقتصادی بودند و به بدترین شکل خود را تحقیرشده و ازخودبیگانه مییافتند، تصور میکردند که باید اتفاق خاصی بیفتد. بخت و اقبال هیتلر، درست زاییدهی چنین وضعیتی بود. در ۱۹۳۷ تلاش اشپربر این بود که بنیادهای چنین حکومتی را که بعدها به «استبداد فراگیر یا خزنده» موسوم گشت، بهدقت و روشنی نشان دهد.
اشپربر طبق نظریهی استاد روانشناس خود، آلفرد آدلر، در مورد احساس کهتری و عقدهی حقارت نوشت که گریز از «احساس کهتری» که در کودکی شکل میگیرد، نهایتاً در گرایش افراطی به «قدرت» جلوهگر میشود. همنشینی قدرت با «احساس کهتری» و اضطراب ناشی از این احساس، نکتهای است که تحلیل اشپربر را از همگنان خود ممتاز میسازد. تحلیل او، علاوه بر روانشناسی آدلر، به واکاوی متون اساطیر یونان و نمایشنامههای شکسپیر نیز متکی است. در افسانهها و اساطیر یونان باستان، قهرمانان، حتی در نهایت اوج و اقتدار، و در بلندایی که خود را از هرگونه تحقیر و تمسخری فرسنگها دور میبینند، باز هم در معرض تندبادِ احساس حقارت خویش قرار دارند. در آثار شکسپیر نیز شیطان، کسی است که از فرط تحقیرشدگی، به ستوه آمده، و برای گریز از حقارت خویش، به اعمال شیطانی دست میزند.
فردی که دچار «هراس پرخاشگرانه» میشود خواهان «قدرت تامه» است؛ زیرا در قاموس او، قدرت، «تقسیمناپذیر» تلقی شده و تقسیم آن بیمعنی است. او اگر صاحب تمامیت قدرت نباشد خود را عاجز و ناتوان میبیند و در نتیجه، چنین شرایطی را برنمیتابد. نکته اینجاست که فرد جبار، نه فقط از روی جاهطلبی، بلکه بیشتر از جهت بیم و هراس دائم است که خواستار «قدرت مطلقه» است. زیرا هر چیز کوچکی میتواند به آسانی باعث هراس این فرد بزدل بشود؛ در نتیجه، هدف جبار، کسب تمامیت قدرت و همتراز خدا شدن است. در وجود جبار، هراس به شکل نوعی «پرخاشگری افسارگسیخته» هویدا میشود که هیچ حدومرزی نمیشناسد. اشپربر برای روشنشدن این مطلب، داستان حاکمی مستبد را تعریف میکند که هر روز پیرامون قبرستانی که دشمنانش را در آن دفن کرده بود قدم میزد؛ زیرا هنوز نگران دشمنی آنها بود. «او حاضر بود تمام عمر برای آنان سوگواری کند تا خاطرجمع شود که آنها واقعاً مردهاند و هیچ خطری از ناحیهی آنان تهدیدش نمیکند.»
در ژرفای روانِ ترسوی پرخاشگر، احساس ذلت و خواری و حقارت نسبت به خود، چنان متراکم میشود که او تمام کسانی را که بهطور ناخودگاه از آنها هراس دارد، تحقیر کرده و ناچیز میشمارد. بنابراین، فرد قدرتطلب همواره در وحشت از انتقاد به سر میبرد و آن را دونِ شأن و منزلت خود میداند.
از همین رو، جباران بالقوه، همهچیز را چون «خدایان کینهجو» به خاطر میسپارند و وقتی چنین افرادی به قدرت برسند، با کمال حیرت خواهیم دید که در حافظهی آنان هر اتفاق جزئی ــ که از چشم ایشان اهانتآمیز بوده و خاطرشان را آزرده ــ در ذهنشان حک شده است.
چگونه است که عامهی مردم، این افراد زبون را به قدرت میرسانند؟
جبار در ابتدای گستراندن سیطرهاش، همچنین در مسیر عروجش به قدرت، همواره از حمایت جمع کثیری از مردم برخوردار بوده است. اشپربر شرایط به قدرترسیدن جبار را اینگونه رسم میکند:
گروهی از مردم، آرزومندانه منتظر ظهور فردی مقتدر هستند تا در سایهی او به آرامش برسند. این گروه آمادهاند تا به محض یافتن چنین فردی، تمامی آزادی و اختیارات خود را به او تفویض کنند. آنها آزادیشان را به کسی وامینهند که به گواهی پرتکرار تاریخ، دیگر نمیتوانند آن را بازپس گیرند.
فرد قدرتطلب، در روند دستیابی به قدرت، به آدمهای خردهپا نوعی احساس وجود و ثبات میبخشد.
عجیب است اما تاریخ بارها شاهد چنین رخدادهای شگفتی بوده است. به قول اشپربر، «برای یافتن علت دزدیدن نان توسط فردی گرسنه، نیازی به روانشناسی نداریم. برای فهم این نکته نیز که چرا آدم قدرتطلب به هر وسیلهی ممکن درصدد تصاحب قدرت است نیاز چندانی به روانشناسی نداریم... اما وقتی کسی به "چماقی" که بر سرش فرود میآید به چشم "عصای اعجازآفرین" نگریسته و بر آن بوسه میزند، برای فهم و توضیح چنین حالتی، شدیداً به روانشناسی نیازمندیم.»
در همان حال، قدرتطلبان از شور و شوق مردم به ماجراجویی آگاهند و از آن بهره میبرند. جبار، پیش از رسیدن به قدرت، به هواداران خود وعده میدهد که ادارهی نظامی را که پی خواهد نهاد به یاران وفادارش خواهد سپرد. و این برای یک فرد دونپایه و یکلاقبا بسیار مهم است. چنین شخصی میتواند از شر «حقارت» طبقهی اجتماعی خود برهد. «جبار بزرگوار، میلیونها آدم حقارتکشیده را که آرزوهایی همانند پیشوای بزرگ در سر دارند ... خطاب قرار میدهد.»
همچنین، جباران بالقوه، با بهرهوری از توان سخنوری خود، اوضاع را برای عامهی مردم «سادهسازی» میکنند. مثلاً وقتی بازار دستفروش کنار خیابان کساد میشود، او بحران پیشآمده را به قضا و قدر نسبت میدهد، زیرا دانش و تجربهی لازم برای فهم سلسلهروابط بازار و ساختار پیچیده و تودرتوی بحران پیشآمده را ندارد. به همین ترتیب، اطلاعات و آگاهیهای میلیونها نفر از همنوعان ما به دانستن تاریخچهای ناقص از محل زندگیشان محدود میشود. «آنها در واقع، در صورتی میتوانند بحرانهای جامعهشان را درک کنند که از دیدگاهی جهانی به آن بنگرند.» در چنین شرایطی، جبار جویای قدرت، «حل سریع بحران» و ایجاد رفاه و آسایش ابدی را بشارت میدهد. البته دیگران هم ممکن است چنین وعدههایی بدهند، اما فرق ماجرا در این است که فرد قدرتطلب، پای عامل بسیار مهمی را وسط میکشد: اسطورهی دشمن! دشمن کیست؟ همسایهی نزدیک! و کیست که همسایهای نداشته باشد که از او بدش بیاید!
دشمن، تعیّنی از «خاکستر حقارتها» است.
یعنی، اول از همه، جبار، معادلههای پیچیده را به شکل ساده و همهفهم بازنویسی میکند. و جهان متنوع و تودرتو را به دو بخش خوب یا بد، و سفید یا سیاه تقسیم میکند. (همانند شعار «چهارپا خوب، دوپا بد» در مزرعه حیوانات) طوری که دستفروش ما نیز بتواند از آن سر در بیاورد. دوم، جبار، احساس کینه و دشمنیِ مردم را برانگیخته، به آن مشروعیت میبخشد. چنین هیجانهایی، در پرتو اعتقادات، مشروعیت مییابند و در نتیجه، میل به تخریب ارزشهای موجود، شعلهور میشود.
سوم، فرد قدرتطلب، در روند دستیابی به قدرت، به آدمهای خردهپا نوعی احساس وجود و ثبات میبخشد. او به آنان چنین القا میکند که «وقتی من و تو، ما شویم، میتوانیم به آسانی مشکلات را حل کنیم ... تو بخشی از وجود منی و من پارهای از تو.» وقتی چنین القائات دلپذیری در رأس پروپاگاندای فرد قدرتطلب شکل گرفت، طبعاً بسیار اثرگذار میشود. اما نکتهی سرنوشتساز در اوجگیری فرد جبار آن است که:
«دستفروشانِ جزء نمیدانند که آن پرتو درخشانی که چهرهی فرد قدرتطلب را در برگرفته و او را چنین نورانی و ستودنی مینماید، انعکاس نور مشعلهایی است که در دست خودشان است و از دست آنان به چهرهی او تابیده میشود.»
اینک آنان سرخوش از آنند که ... با چنین فرد بزرگوار و نورانی، بهطور خودمانی و با زبان بیآلایش «من و تو» به گفتوگو میپردازند. در چنین شرایطی، جبار، بهگونهای سکرآور و آرامشبخش سخن میگوید، گویی که حرف دل مردم را میزند. این احساس بر تفکر «شفای مسیحایی» استوار است. به بیان دیگر، کسانی که خود برای رفع کاستیهای خود قدم برنمیدارند، توقع دارند که دیگری این کار را برایشان انجام دهد. بنابراین، به گفتهی اشپربر، «تصادفی نیست که همزمان با فرارسیدن دورههای جباریت و استبداد، بازار رمالان و فالگیران رونق میگیرد.» به همان ترتیب، مردم «به کسی دل میبندند که بتواند به جای همهی آنان، جسور و قدرتمند باشد.»
اشپربر با استفاده از نظریهی آدلر توضیح میدهد که در چنین مواردی، یعنی در موقعیتهای دشوار، دو حالت برای انسان رخ میدهد: «یا فراتر از سطح کنشوری خود گام برداشته و نقصها و ضعفهایش را جبران میکند» و «یا اینکه از سطح معمول خود نزول کرده، بیآنکه برای رفع موانع و مشکلات تلاشی جدی کند، به انتظار نزول معجزهای از آسمان مینشیند.» و از آنجا که «جبران و رفع نقایص، نیازمندِ اراده، شهامت، خودآگاهی و ژرفبینی ــ صفاتی معمولاً کمیاب ــ است» بیشتر افراد، شیوهی راحت و آسانیاب نخست را در پیش میگیرند.
هرگاه ستمدیدگان بتوانند خود را از شر انواع ترس و وحشت برهانند و بیپرده به جبار بنگرند، آنگاه به وجود نقاب تزویری که بر چهرهی اوست پی میبرند و پس از آن است که کار ساقطکردن جبار، آسانتر پیش خواهد رفت.
اشپربر مینویسد: «چطور میتوان از آدمهای تکافتاده و تنها که مجموعاً تودهی مردم را شکل میدهند (شکلگیریِ تودهها از اجتماعِ اتمیزهشده در نظریهی آرنت) انتظار داشت که در شرایط سخت زندگی، خود را به درجات بالا کشیده تا قلههای عظیم که فقط به پاس تلاشهای جبرانیِ سالمِ اجتماعی، دستیافتنی هستند، پرواز کنند؟ آیا هیچگاه به تودهی مردم درس شهامت و اعتماد به نفس اجتماعی، آموزش داده شده است؟» بدینگونه روشن میشود که نبود بینش و جسارت و شهامت در مردم، زمینه و بستر مهم پیدایش و استقرار نظام استبداد و جباریت است. و پیشتازی فرد عوامفریب بدان جهت است که او چیزی را به مردم وعده میدهد که آحاد مردم در تنهایی خود ... با شور و اشتیاق به دنبال آنند: یعنی برخورداری از منافع دوران کودکی و بیمسئولیتی! بنابراین، هرچه خودآگاهی و بینش سیاسی ملتی بیشتر و عمیقتر باشد، امکان اینکه به یک دیکتاتور جبار روی آورده و آزادی خود را دودستی به او وانهند، کمتر است. «شاید به همین سبب است که رژیمهای فردسالار جدید در میان ملتهایی ظهور کردهاند که با تأخیر زیاد به کاروان بیداری و خودآگاهی و وفاق ملی پیوستهاند.»
پیشروی به سوی قدرت:
جبار پس از دستیابی به مقام اول، سخت میکوشد که جای پای خود را محکم کند. گردآوردن عدهای به دور خود که محتاجش باشند. آنها «هالهای افسانهای» پیرامون جبار میسازند تا کار خودشان زار نشود. اما افسانهسازی منجر به تدنی اخلاقی و گسترش تباهی میشود. از طرف دیگر، نیاز به منابع مالی برای تأمین قدرتطلبی جبار، او را به سوی گروههای بانفوذ اقتصادی (الیگارشها) میکشاند. بنابراین از سویی باید نقش منجی فسادناپذیر را بازی کند و از سویی، از دزدسالارانِ پیرامونش حرفشنوی داشته باشد، بیآنکه از چنین تعارضی ابایی داشته باشد.
با این حال، پس از مدتی، جبار عوامفریب، قبلهگاه میلیونها نفر میشود. در این مرحله، او میکوشد تا همانند تندیسی آرمانی شود که از او تراشیدهاند. حتی در زندگی خصوصی طوری رفتار میکند که انگار در برابر خیل عظیم مردم ایستاده است. «گویی نقش و شخصیت واقعیاش در هم ادغام شده و نقابی که بر چهره زده از او تمایزناپذیر میشود.»؛ «جبار تدریجاً به تصویر بزککردهای که پروپاگاندا از او ساخته، هر چه بیشتر شباهت مییابد.»
با انجامپذیرفتن این جابجاییِ نقش، او از یاران اولیهاش (آنهایی که در این بین از او اسطورهای ساختهاند) میخواهد تا افسانههای دلربایی را که خود ساختهاند باور کنند. حالا دیگر هیچیک از آنها اجازه ندارند در ایمان به او کمترین شکی کنند ... معمولاً در این مرحله نخستین انشعاب در میان اطرافیان قدرتطلب جبار روی میدهد و تعدادی از همراهان بسیار نزدیکش به شورش دست میزنند. جمع دیگری که آرزوی «رئیسشدن» را در سر میپرورانند سادهانگارانه گمان میکنند که اگر این مسائل را افشا کرده و برای مردم باز گویند، شخص جبار بازداشت شده و به عقوبت میرسد. اما همهی آنان بهشدت در اشتباهند ... «زیرا جنبشهای تودهای از قانونمندیهای خاص خود پیروی میکنند» ... در اینجاست که انشعابیون و همچنین آنان که به فرد جبار وفادار ماندهاند در کمال حیرت و نگرانی میفهمند که افسانهپردازیهایشان در بارهی جبار، شکل واقعیتی مستقل به خود گرفته و با افشای آن، کاری از پیش نمیرود. در این مرحله، افشاگری، کارکردی وارونه پیدا میکند. به بیان دیگر، وقتی مخالفان جبار، برای بسیج مردم و تقویت مخالفت علیه او، کشتارها و خشونت او را به مردم یادآوری میکنند، در حقیقت، با این کار «حاکمیت جدید» را ترویج میکنند، زیرا مردم نتیجه میگیرند که هرگونه مخالفتی با شدیدترین عقوبتها مواجه خواهد شد، بنابراین صلاح کار خود میدانند که به جای مبارزه با جبار، او را بستایند.
شگفتا که این ماجرا، صلابت درونیِ بیشتری برای جبار به ارمغان نمیآورد. برعکس، حالا عدم اطمینان بر همهی وجودش مستولی شده زیرا اکنون بیم دارد که «آن همه دستاورد» را یکباره از کف بدهد. اگر او سقوط کند، در قیاس با دیگران، «به درهی عمیقتری» فرو خواهد افتاد. «بنابراین کاملاً معلوم است که چرا بالا رفتن از پلکان قدرت، مرادف با هراس و وحشت شدیدتر است.» در این مرحله است که او برای حفظ جان خویش، از هیچ جنایت و کشتاری ابا ندارد. پرواضح است که ترس، بهنوبهی خود، در را به روی سوءظن میگشاید. میگویند، دیونیزوس کبیر، جبار سیراکوز، را چنان ترس فراگرفته بود که میترسید موی سرش را به دست سلمانی بسپارد.
اکنون وحشت به تثبیت قدرت میانجامد و «قدرتی که از زور و ارعاب برای تثبیت حاکمیت خود استفاده میکند دیگر نمیتواند آن را کنار بگذارد.»
به گفتهی اشپربر، حتی «لَلِههای بداخلاق هم میدانند که با ترساندن کودکان میتوان آنان را به خود وابسته کرد.»؛ «ترس جاذبه نیز دارد منتها اثربخشی آن مانند مواد مخدر است.» برای اثربخشیِ بهتر، باید دوز آن را بالا برد.
در این مرحله، نظام استبداد، دیگر منتظر نمیماند تا کسی عمل خلافی انجام دهد. باید اندیشه و عقیدهی مخالف را نیز ممنوع اعلام کرد. حتی باید «روشی تعبیه کرد» تا ایما و اشارهای که میان دوستان و آشنایان ردوبدل میشود هم ممنوع شود. اصلاً بهتر است که تفکر و دگراندیشی ــ هرچند آن را بازگو نکنند و در سطح فکر باقی بماند ــ ممنوع شود. («جُرم فکری» در دنیای اورولی و یا «جنایت محتمل» possible crime در نظریهی آرنت)
جبار با خود میگوید «تا وقتی از من میترسند، از نفرت آنان چه باک!»
همزمان، جبار بیش از هر حاکم دیگری به مقبولیت نیاز دارد و در تلاش است تا مِهر خویش را در دل مردم جای دهد و در نتیجه، دستههای میلیونی باید همنوا، سرود مهر او را سر دهند. «اما حتی نمایش این سرود سراسری هم او را راضی نمیکند، زیرا او نگران حضور حتی آن یک نفری است که لابهلای این خیل عظیم سرودخوان، فقط لب میجنباند و به خواندن تظاهر میکند ... هزاران هزار هوراکش او را به عرش اعلا میرسانند و بر تارکِ تیغهای از نور مینشانند؛ لیکن همان یک نفر ... چون سایهای سنگین و تودهای از دود، نمایشِ درخشان او را تیره میکند. او نیک میداند که تا وقتی این یک نفر باقی است، خواب راحت نخواهد داشت.»
این است که جبار طوماری از اسامی افرادی را در دست دارد که باید مورد تعقیب قرار گیرند و روانهی تبعید شوند. در این حالت است که جبار، رفته رفته گرفتار نوعی وسواس فکری برای سلطهی تام و فراگیر میگردد. (حرکت از جباریت به سوی نظام توتالیتر.)
اما آیا تمامی این جنایتها و تبهکاریهای باورنکردنی میتواند ذرهای احساس آرامش و قدری امنیت به این رژیم ببخشد؟ نه چندان! ... مگر میشود به ابراز وفاداری کسی که درجا حاضر به ارتکاب هرگونه خیانتی است و بهمحض پیشامد خطر به هر دوستی پشت میکند، باور آورد؟
زمانی فرامیرسد که جبار با نگاه به انبوه خلق، دیگر جز «خیل عظیمی از آدمکهای به زانو درآمده و سرافکنده» نمیبیند، و «دیری نمیپاید که احساس فخر و سُرور از بین میرود، گمانِ فریب او را پریشان میسازد» و از خود میپرسد «آیا همهی اینها بیسر و شخصیتاند؟»
اما خودِ این تباهشدگان بر سقوط و انحطاط خویش واقف نیستند. این فرومایگی، محصول فرایندی است تدریجی که تا حد زیادی به شکل ناخودآگاه طی میشود.
مدتها طول خواهد کشید تا مردمی که بدعهدی جبار در انجام وعدههای اعجازآمیزش را میبینند لب به اعتراض بگشایند. زیرا آنان باور میکنند که «زمانِ وقوع معجزه» ممکن است به تأخیر افتد. شاید هم به سبب «نیرنگ دشمن حیلتساز» به عقب افتاده. اینجاست که جبار به آتش کینهتوزی و نفرت عوام نسبت به دشمنان موهوم میدمد. به قول اشپربر «اگرچه جبار در گشایش امور زندگی و رفع مشکلات معاش مردم چندان توفیق و توانی ندارد، لیکن در یافتن و عرضهکردن دشمنی و ایجاد جوِ هیستری، ید طولایی دارد ...»
مردم نیز این دلایل را میپذیرند زیرا باور به چنین خزعبلاتی، بسیار کمخطرتر از شک و تردیدکردن است. اینجاست که حقیقت جای خود را به روایت کذب میدهد و وقتی آخرین قطرههای جرئت و شهامت تبخیر شود، دیگر نیاز به تقیه و تظاهر هم نیست. «در اینجاست که هر گاه پیک راستی و حقیقت به این موجودات بیمزده برخورد کند، آوایی برخواهد خاست که "که ما تو را به جا نمیآوریم!" دروغ هم نمیگویند. هرچه جبار بالاتر رود، انسان به ورطهی پستتری فرو میافتد.»
در مقابل، هرچه پایگاه تودهایِ جبار محدودتر شود، دم و دستگاه حکمرانیاش را عریضتر میکند. و وجود همین ماشین عظیم خشونتبار، موجب وابستگی میلیونها نفر به او میشود. اکنون هزاران هزار خانواده، تنعم و ترقی خود را وامدار اویند. جماعت دیگری نیز هستند که با دیدن کامیابی این نوکیسگان به هوس میافتند تا با نزدیکشدن به نظام حاکم، در «صف تنعم» قرار گیرند، شاید نوبت ایشان هم برسد.
آیا مرگ جبار به پایان جباریت میانجامد؟
با وجود این مزایا، موقعیت جبار نسبت به دوران اولیهی کارش، چندان فرق نکرده است و تمام مخاطرات، کماکان وجود دارند. وعدههای جبار، تنها در مورد چندهزار نفر از آن خیل عظیم، عملی میشود و از اینجاست که ترس و هراس جبار از میلیونها نفر دیگری که سرشان بیکلاه مانده شروع میشود.
در چنین اوضاع و احوالی، گاه تاریخ صحنهی رویدادی میشود که ناظران را به حیرت درمیآورد: «جبار تصمیم به کنارهگیری میگیرد. البته نه از قدرت، بلکه از مواضع خطیر تصمیمگیری. او بخش مهمی از مسائلی را که باید حل و فصل شوند به دیگران میسپارد و خود در مقام داور نهایی باقی میماند و از فرط اضطراب در این مواقع، گاه از خود انعطاف و نرمش هم نشان میدهد.»
به باور اشپربر، «اغلب با این نظریه مواجه میشویم که نظام جباریت خودبهخود فرو خواهد پاشید. اما تجارب تاریخی بر چنین برداشتی صحه نمیگذارند.»؛ «نظام جباریت بهخودی خود از هم نمیپاشد باید آن را در هم شکست و فروپاشاند.»
مثلاً یکی از کارهای ]نابخردانهی[ جبار این است که ... مقرر میدارد تا به اقتضای افسون جادویی، «تمام قدرت حاکمیت را به هویت او مربوط سازند.» او اما با این کار، دیگران را به قتل خود برمیانگیزد. با این حال، «جبارکُشیهای» پیدرپی نیز مشکلگشا نبوده است. یکی میرود و دیگری به جایش مینشیند. جبار عوض میشود اما نظام جباریت پابرجا میماند.» (چنانکه مرگ استالین، مساوی با پایان نظام برساختهی او در شوروی نبود.)
اما هرگاه ستمدیدگان بتوانند خود را از شر انواع ترس و وحشت برهانند و بیپرده به جبار بنگرند، آنگاه به وجود نقاب تزویری که بر چهرهی اوست پی میبرند و پس از آن است که کار ساقطکردن جبار، آسانتر پیش خواهد رفت. بهباور اشپربر، جرئت و شهامت در نتیجهی آگاهی عمومی به وجود میآید. همانطور که ناآگاهی اجتماعی و نبود اعتماد به نفس در نزد مردم، از جمله اصلیترین مفروضات و مقدمات پیدایش جباریت است، پادزهر آن، یعنی «آگاهی اجتماعی و اعتماد به نفس» مردم میتواند به فروپاشی «جبار و جباریت»، هر دو، منجر شود.
از همین رو است که اشپربر بر اهمیت نسبیِ آموزش و پرورش صحه میگذارد؛ نهادی که باید با تمام توش و توانش، کودکان را از خطر «حرص قدرتطلبی» محفوظ دارد و اجازه ندهد که نوجوانان، اسیر ترس و هراس، بهویژه هراسِ پرخاشگرانه بشوند.
اشپربر که نیک میدانست، کارخانهی معبودسازی و جبارآفرینی بشر به این زودیها از کار نمیافتد، کتاب خود را «برای همهکس و برای هیچکس»، و در واقع برای نسلهای آینده، نوشت و بر اثرِ پیشگیرانهی تعلیم و تربیت پای فشرد. او، همانگونه که بعدها در بوتهی سوخته (۱۹۴۹) نوشت، خوب میدانست که حتی «برای ملحدترین انسان، آسانتر است معبود جدیدی بسازد تا انسان جدیدی تربیت کند.»
منابع:
مانس اشپربر (۱۳۶۲) قطره اشکی در اقیانوس (جلد اول). مترجم: روشنک داریوش. نشر نو.
مانس اشپربر (۱۳۶۳) نقد و تحلیل جبّاریّت. مترجم: کریم قصیم. انتشارات دماوند.
مانس اشپربر (۱۳۶۵) یک زندگی سیاسی، هفت گفتگو و سه مقاله. مترجم: روشنک داریوش. انتشارات روشنگر.
مانس اشپربر (۱۳۸۴) بررسی روانشناختی خودکامگی. مترجم: علی صاحبی. انتشارات روشنگران و مطالعات زنان.
Tony Judt (2008) Reappraisals: Reflections on the Forgotten Twentieth Century. The Penguin Press.