
03 اوت 2025
حفظ شرافت در جامعهای ناشریف
ایان بوروما
ایان بوروما نویسنده و روزنامهنگار هلندی مقیم آمریکا است. آنچه در ادامه میخوانید برگردان بخشهایی از این نوشتهی اوست:
Ian Buruma “Staying Decent in an Indecent Society” Summer 2025, Volume 5 - Number 4
***
سرزمینی که من در آن بار آمدم (هلند)، کمتر از یک دهه پیش از تولدم در اشغال نازیها بود. بزرگشدن در چنین کشوری، به این معنا بود که با قطعیت بدانیم که در گذشته، چه کسی خوب بوده و چه کسی بد. مثلاً در محل زندگیام، لاهه، ما از سیگارفروشی محله، آبنبات نمیخریدیم؛ چون زنی که پشت پیشخوان کار میکرد زمانی دوستپسری در ارتش اشغالگر آلمان داشت. خریدکردن از قصابیِ سر کوچه هم مجاز نبود، چون میگفتند که صاحبش، با نازیها همکاری کرده است. البته بیشتر معلمهای دبستان ما در سمت فرشتهها بودند؛ یا دستکم خودشان اینطور میگفتند. معروف بود که یکیشان زمانی سربازان آلمانی را که در جستجوی مسیری بودند، گمراه کرده بود. به همین دلیل یک مبارز شجاع به حساب میآمد. آن یکی، لاستیکهای یک خودروی ارتش آلمان را پنچر کرده بود.
سوای از درستی یا نادرستی این حرفها، متر و معیار اخلاقی که ما با آن بزرگ شدیم، تشخیص این نکته بود که طرف، مقاومت میکرده یا همکاری.
مدتی طول کشید تا بفهمیم که کسانی که مشتاقانه همکاری کرده بودند یا آنهایی که فعالانه مقاومت کرده بودند در اقلیت بودند؛ شاید کمتر از ده درصد در هر دو مورد. و عدهی کسانی که همکاری کرده بودند بسیار بیشتر از مقاومتکنندگان بود. بیشتر مردم سرشان را پایین میانداختند و سعی میکردند تا آنجا که میتوانند، زنده بمانند. اگر اتفاق ناخوشایندی برای دیگران میافتاد، بهویژه برای یهودیها، راحتتر بود که چشم خود را ببندند و نبینند. به این ترتیب میتوانستند وانمود کنند که چیزی نمیدانند.
برای نسل ما، که پس از جنگ به دنیا آمده بودیم، کار آسانی بود که در مورد چنین رفتارهایی، بهتندی قضاوت کنیم. اما چون تجربهی دوران اشغال را نداشتیم شاید بهتر بود در قضاوت محتاطتر باشیم. آنتونی ایدن، نخستوزیر سابق بریتانیا، زمانی در مورد همکاری فرانسویها با نیروهای اشغالگر آلمان نازی گفته بود که به خود اجازه نمیدهد در باره نحوهی برخورد فرانسویها با نازیها، قضاوت کند، زیرا خودش مصیبتِ زندگیِ تحت اشغال وحشیانه را تجربه نکرده است.
اما حتی اگر یاد بگیریم که در قضاوت دیگران، کمتر عجله به خرج دهیم، نمیتوانیم از برخی پرسشهای اخلاقی چشم بپوشیم. مثل اینکه، آیا میتوانیم در جامعهای ناشریف، شریف باقی بمانیم؟ آیا میتوانیم زیرِ سلطهی نظامی جنایتکار، به فساد آلوده نشویم؟
فیلسوف اسرائیلی، آویشای مارگالیت، در کتاب جامعهی شرافتمند (The Decent Society) تعریف موجزی از جامعهی ناشریف بهدست میدهد. از نظر او، جامعهی ناشریف، جامعهای است که نهادهای رسمیاش عامدانه مردم ــ اغلب اقلیتها ــ را تحقیر میکنند. در عین حال، جامعهی شرافتمند با جامعهی متمدن، تفاوت باریکی دارد. به گفتهی مارگالیت، «جامعهی متمدن، جامعهای است که اعضایش همدیگر را تحقیر نمیکنند؛ حال آنکه، جامعهی شرافتمند، جامعهای است که نهادهایش افراد را تحقیر نمیکنند.»
البته جامعهای که به دست تمامیتخواهان اداره میشود، چیزی ورای بیشرافتیِ محض است. مادامی که فرد بتواند، بدون کشته یا زندانیشدن، انتقادهایش را آزادانه بر زبان بیاورد، میتواند شرافتش را حفظ کند. اما محذوراتِ اخلاقیِ واقعی، زمانی آغاز میشوند که معیشت فرد، یا حتی جانش، در گرو همکاری با یک حکومت بیشرافت باشد. جایی که انتخابی وجود نداشته باشد، محذور کمتری وجود دارد.
یکی از انتخابهایی که افراد در یک نظام دیکتاتوری متمرکز بر تحقیر، با آن روبرو هستند، ماندن یا ترککردن کشور است. البته همه از این نعمت برخوردار نیستند. نقل مکان به کشوری دیگر همیشه دشوار است و برای بسیاری از مردم، ناممکن. بیشتر کشورها، وقتی پول، مدرک، آتیهی شغلی، مهارت زبانی و غیره نداشته باشید، به شما اجازهی ورود نمیدهند. افرادی که به هر زحمتی، مصمم به ترک کشورشان میشوند، اغلب به کام مرگ کشیده میشوند یا در اردوگاههایی با شرایط وحشتناک به سر میبرند. تازه تمام اینها بستگی به این دارد که اصلاً به شما اجازهی خروج بدهند یا نه. در دههی ۱۹۳۰، مسئولین آلمان نازی تلاش کردند که تا حد ممکن خروج یهودیان را بسیار دشوار کنند. وقتی قوای آلمان، بیشتر اروپا را اشغال کرد، خروج از کشور، به کلی ناممکن شد. کمتر از یک دههی بعد، «پردهی آهنین» که فقط یک استعاره نبود، برای جلوگیری از خروج مردم از کشورهای کمونیستی طراحی شد.
اینها مسائل عملی هستند. اما با فرض اینکه، کسی به قدر کافی مشهور، ثروتمند یا دارای روابطی باشد که بتواند از کشورش خارج بشود، یک مسئلهی اخلاقی نیز وجود دارد. در کشورهای تحت حکومتهای دیکتاتوری، همیشه شکافی میان کسانی که میروند و کسانی که به هر دلیلی میمانند، پدید میآید. توماس مان که با نازیها دشمنی داشت و با زنی یهودی ازدواج کرده بود، به محض بهقدرترسیدن هیتلر در سال ۱۹۳۳، از آلمان گریخت؛ ابتدا به سوئیس و سپس به ایالات متحده. مان، پس از آگاهی از گسترهی هولناک جنایتهای نازیها، در رادیو بیبیسی گفت که هر چیز آلمانی، یعنی هر کس که آلمانی صحبت میکند، آلمانی مینویسد، یا حتی در آلمان زندگی کرده است، در این رسوایی بیشرمانه دخیل است. او تا آنجا پیش رفت که گفت، تمام کتابهای منتشرشده در رایش سوم، بوی «خون و خفت» میدهند و باید خمیر شوند.
نویسندگانی غیرنازی که در آلمان مانده و از دید خودشان کوشیده بودند تا شریف باقی بمانند، از انتقاد توماس مان خوششان نیامد. رماننویسی به نام فرانک تیس از انتقادِ مان رنجید. او در پاسخ، عبارت «مهاجرت درونی» را ابداع کرد و گفت، زیستن در تیرهترین دوران وطن و حفاظت از خود در برابر دولت جنایتکار از طریق غوطهورشدن در افکار خصوصی، بیشتر قهرمانانه است تا سخنرانی هموطنانش در آسودگیِ تبعید در کالیفرنیا.
درگیری مشابهی نیز از مظالم حکومت ولادیمیر پوتین در روسیه برخاست. صدها هزار روس کشورشان را ترک کردهاند. برخی، مانند توماس مان، به این دلیل رفتند که در صورت ماندن، دستگیر میشدند. برخی به این دلیل که زندگی تحت حکومت خودکامه و جنگافروزانهی پوتین را تحملناپذیر میدیدند. عدهای هم برای پرهیز از مصالحهی با آن.
گری کاسپاروف، قهرمان شطرنج و فعال سیاسی، که در ۲۰۱۳ روسیه را ترک گفت، اعلام داشت که روسهایی که میخواهند «در سمت درست تاریخ بایستند، باید چمدانهایشان را ببندند و کشور را ترک گویند.» او گفت: «کسانی که نمیروند، بخشی از ماشین جنگی هستند.» با این حال، برخی که ماندن را برگزیدند، بیشک افرادی شریف هستند. روزنامهنگاری به نام دیمیتری موراتوف در سال ۲۰۱۲ جایزهی صلح نوبل را به دلیل تلاش برای حفظ آزادی بیان در روسیه دریافت کرد. او آشکارا جنگافروزی پوتین را محکوم کرده است. روزنامهی او، نوایا گازتا، اکنون به صورت آنلاین، از خارج از کشور، منتشر میشود. اما او از ترک مسکو خودداری میکند، «ما اینجا کار خواهیم کرد تا زمانی که لولهی سرد تفنگ، پیشانی داغمان را لمس کند.» شخصیتی مانند موراتوف احتمالاً در آلمان نازی زنده نمیمانْد، یا دستکم مجبور به سکوت میشد. با این حال، مهاجرت درونی میتواند اشکال مختلفی داشته باشد. برخی از نویسندگان و هنرمندان، در همان حال که میکوشند تا آلت دست پروپاگاندا نباشند، به کارشان ادامه میدهند.
در دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ میلادی، که ژاپن تحت ادارهی خودکامگان نظامی بود و جنگهایی را در سراسر آسیا به راه انداخته بود، شمار بسیار اندکی از ژاپنیها کشور خود را ترک کردند. برای بیشتر ژاپنیها، تبعید در خارج از کشور، دور از تصور بود. برخی از نویسندگان، مانند کافو ناگای، از انتشار آثارشان در طول جنگ خودداری کردند. برخی دیگر با تمرکز بر مضامین تاریخی یا ارائهی سرگرمیهای بیضرر، از بدلشدن به مبلّغان رژیم پرهیز کردند. در سال ۱۹۴۱، کِنجی میزوگوچی، کارگردان بزرگ سینما، فیلم «۴۷ رونین» را ساخت. فیلمی بلند دربارهی یک افسانهی مشهور سامورایی، که بدون حمایت از رژیم ملیگرای افراطی، میتوانست اثری میهنپرستانه تفسیر شود.
همچنین، چند هنرمند شهیر که در آلمان نازی به کار خود ادامه دادند، مدعی بودند که فرهنگ والا و کلاسیک آلمان، آنها را به فراسوی سرشت تبهکارانهی حکومت هیتلر، ارتقا داده است. ویلهلم فورتونگلر که احتمالاً بزرگترین رهبر ارکستر زمانهاش بود، بهراحتی میتوانست پس از ۱۹۳۳ آلمان را ترک کند. او به همان دلیلی که توماس مان تبعید را برگزید، از رفتن خودداری ورزید. مان مدعی بود که فرهنگ والای آلمان، هر جا او برود، میرود، و تبعید، یگانه شیوهی اصولی برای زندهنگهداشتن آن فرهنگ است. فورتونگلر نیز خود را نگاهبان فرهنگ والای آلمان میدید، اما احساس میکرد که هنرش در خارج از کشور مادریاش پژمرده میشود. او در پاسخ به انتقاد آرتورو توسکانینی، که گفته بود، «هر که در رایش سوم رهبری ارکستر میکند، نازی است» گفت، «شخصاً معتقدم که در چشم موسیقیدان، هیچ کشورِ در اسارت یا آزادی وجود ندارد. آنجا که واگنر و بتهوون مینوازند، انسانها آزادند، و اگر آزاد نباشند، با گوشسپردن به این قطعهها آزاد میشوند. موسیقی، آنها را به مناطقی میبَرد که گشتاپو نمیتواند گزندی به آنها برساند.»
این دیدگاه البته سادهلوحانه و تا حدی خودخواهانه بود. اما آیا این دیدگاه، ناشرافتمندانه بود؟ آیا فورتونگلر سازش کرد؟ از آنجا که هدف یوزف گوبلز ترویج فرهنگ عالی آلمان و سرگرمیهای مردمی بود تا ماهیت متمدن رایش سوم را به نمایش بگذارد، میتوان گفت هر کس که به او یاری داد، ناخواسته در این هدف شریک بود. فورتونگلر از عضویت در حزب تن زد و از برخی موسیقیدانان یهودی محافظت کرد. او مردی شریف باقی ماند، اما مجبور شد برای زادروز هیتلر اجرا داشته باشد، و کار او در مقام رهبر ارکستر، مطمئناً به حفظ این ظاهر کمک کرد که فرهنگ در دوران نازیها همچنان شکوفا است.
اگر این موضوع در مورد هنرمندان آلمانی که مردان شریفی بودند و حتی با نازیها دشمنی داشتند، صدق کند، پس در مورد هنرمندان فرانسوی که به کار خود در دوران اشغال آلمان ادامه دادند، چه باید گفت؟ سارتر چند کتاب منتشر کرد و نمایشهایی به روی صحنه برد. دیور لباس طراحی کرد، میستانگت ترانه خواند، آنری-ژرژ کلوزو چند فیلم معرکه ساخت، و غیره. عذر اصلی آنها برای این کارها، شباهت زیادی به عذر و بهانهی فورتونگلر داشت: آنها میخواستند نشان دهند که، به رغم تحقیر ناشی از اشغال نازیها، فرهنگ فرانسه هنوز زنده است. عملاً این مایهی مباهاتشان بود. حتی برخی آن را نشانهای ضمنی از مقاومت میدیدند.
اما همه اینطور فکر نمیکردند. ژان گئنو، آموزگار و منتقد ادبی بسیار مورد احترام بود. او به جای تسلیمشدن در برابر سانسور نازیها، به این نتیجه رسید که سکوت، تنها پاسخ شرافتمندانه برای یک نویسندهی فرانسوی است. گئنو، با لحنی گزنده، در مورد برخی همکارانش، از جمله پل والری و آنری دومونترلان نوشت، این جور شخصیت ادبی، «که نمیتواند برای مدتی طولانی پنهان شود، روح خود را میفروشد تا نامش در عالم نشر باقی بماند.» والری مطمئناً شعرهای تبلیغاتی نسرود، اما با استفاده از مضامین اساطیری، خوانندگانش را سرگرم کرد، و بدین ترتیب، خود را در امان نگه داشت. با این حال، گئنو نوشت، «اگر تنها کاری که میتوانید بکنید، سرگرمکردن ماست، پس ساکت شوید.»
برای افرادی که برای امرار معاش، به قلم یا هنرشان وابسته بودند، حفظ این موضع اصولی، دشوارتر بود. گئنو، دستکم میتوانست در یک دبیرستان درس بدهد. تدریسکردن در کشوری تحت اشغال یک کشور بیگانهی بیشرافت، کماکان معقول به نظر میرسید. اما در یک نظام توتالیتر، مردم، از گزینهی سکوت هم برخوردار نیستند.
هنگامی که مائو بر چین حکومت میکرد، حکومت تلاش زیادی کرد تا تمام مردم در جنایات دولت شریک شوند. مردم مجبور بودند در کارزارهای مرگبار علیه «راستگرایان»، «منحرفان»، «تجدیدنظرطلبان بورژوا» و دیگر «دشمنان طبقاتی» شرکت کنند. در طول «انقلاب فرهنگی»، بسیاری از چینیها هم عامل خشونت دهشتناک بودند و هم قربانی آن؛ بستگی به این داشت که باد به کدام سمت بوزد. برای هنرمندان، روشنفکران و نویسندگان، سکوتکردن واقعاً گزینهای نبود: آنها مجبور بودند خِرد بیکران مائو را بستایند و از خط حزبی تمجید کنند. نویسندگانی که کماکان امید داشتند شریف باقی بمانند، و سخت میکوشیدند که به خطر نیفتند، اغلب به قتل رسیدند.
استالین، کسی که مائو او را بسیار تحسین میکرد، میتوانست به همان اندازه مرگبار باشد. او با تحقیر عامدانهی برخی از گروههای مردم ــ از جمله در دورههای خاصی یهودیان ــ شوروی را به یک حکومت کاملاً ناشریف، بدل ساخته بود. با این حال، نمونههایی از شخصیتهای مشهور بودند که با وجود این شرایط، شرافتمند باقی ماندند، هرچند که اگر قدری سازش نشان نمیدادند، بعید بود که زنده بمانند.
دیمیتری شوستاکوویچ آهنگساز را، در زمانهای مختلفی از زندگیاش، به راحتی ممکن بود، به گولاگ بفرستند و سربهنیست شود. در ۱۹۳۶، استالین یک شب سالن اجرای اپرای «لیدی مکبث از متسنسک» را که او ساخته بود، وسط اجرا ترک کرد. پس از آن شوستاکوویچ در فهرست چهرههای مغضوب قرار گرفت. روزنامهی پراودا او را متهم کرد که به هنر و موسیقی خیانت کرده است. دوستانش از او بریدند و ستایندگان سابقش، خیلی سریع اتهامات دیگری به او زدند. یک سال بعد، او تحت بازجویی و فشار قرار گرفت تا دوست صمیمیاش را محکوم کند. اما بازداشتِ ناگهانیِ بازجویش، آهنگساز را نجات داد.
در سال ۱۹۴۸، شوستاکوویچ یکی از قربانیان فرمانِ صادرشده علیه «انحطاط بورژوایی» بود. به موسیقی او، به دلیل پیروی از «فرمالیسم»، تاختند. او مجبور شد اعتراف کند که مرتکب خطاهای هنری و سیاسی شده، و توبه کند. از تدریس محروم شد و به فکر خودکشی افتاد. برای جبران و تأمین معاش خانوادهاش، قول داد که از این پس فقط برای «خلق» آهنگ بسازد، و به تدوین آهنگهایی برای فیلمهای تبلیغاتی پرداخت و قصیدههایی در مدح استالین سرود.
با این همه، شوستاکوویچ، بهرغم تهدیدهایی که جان و معیشتش را هدف گرفته بودند، به آهنگسازی ادامه داد و مردی شریف باقی ماند. نمونههای بسیاری از شجاعت و مهربانی او ثبت شده است. مثلاً از آهنگساز جوانی به نام ایزاک شوارتز، که والدینش به عنوان «دشمنان خلق» دستگیر شده بودند، حمایت کرد. او حتی پنهانی، هزینهی تحصیل هنرجوی جوان را از جیب خود پرداخت. یا وقتی استالین در اواخر دههی ۱۹۴۰ شروع به آزار یهودیان کرد، شوستاکوویچ از موسیقیدانان یهودی حمایت کرد و چرخهای از آهنگهای یهودی را با نام «از شعر فولکلور یهودی» تصنیف کرد که تنها پس از مرگ استالین بهطور عمومی به اجرا در آمدند.
شوستاکوویچ احتمالاً میتوانست در مقطعی اتحاد جماهیر شوروی را ترک کند، اما تصمیم گرفت که بماند. او میدانست که برای بقا و ادامهی آهنگسازی، ناگزیر است در مواردی سازش کند. به همین دلیل بود که برای آرامکردن استالین با انجام برخی کارهای پیش پاافتاده موافقت کرد. از نظر هنرمندان روسی که توانسته بودند در خارج از کشور زندگی کنند، مانند ایگور استراوینسکی، این سازشهای جزئی، کارنامهی او را لکهدار کرده بود.
مادامی که فرد بتواند، بدون کشته یا زندانیشدن، انتقادهایش را آزادانه بر زبان بیاورد، میتواند شرافتش را حفظ کند. اما محذوراتِ اخلاقیِ واقعی، زمانی آغاز میشوند که معیشت فرد، یا حتی جانش، در گرو همکاری با یک حکومت بیشرافت باشد.
شوروی زمان استالین و چین زمان مائو شاید از شدیدترین نمونههای سرکوب باشند. در دورههایی دیگر در هر دو کشور، و برخی کشورهای کمونیستی دیگر، هنرمندان و روشنفکران میتوانستند کارهای مهمی تولید کنند بیآنکه به تبلیغات و دروغهای حکومتی تن بدهند. اما در کارهایشان، اغلب، به ناگزیر، حرف خود را با ایهام بیان میکردند و لابهلای استعارهها و اشارههای مبهم میپیچیدند.
در بهار پراگ نویسندگان و فیلمسازان چک، حتی نیازی نمیدیدند که از استعاره و ایهام استفاده کنند، و هرچه میخواستند میگفتند و مینوشتند. اما تانکهای شوروی و آلمان شرقی خیلی زود از راه رسیدند و این آزادیهای نسبی را سرکوب کردند. و دوباره این سؤال بزرگ در برابر روشنفکران چک قرار گرفت که بمانند و تسلیم حکومت شوند یا چکسلواکی را ترک کنند و بروند. و البته باز امکان رفتن تنها برای معدودی فراهم بود، و حتی بسیاری از آنها که رفتند زندگی در غربت برایشان دشواریهای زیادی داشت. میلان کوندرا که به پاریس رفته بود بسیار موفق شد، اما دیگرانی که ماندند از او دل خوشی نداشتند. از فیلمسازان برجستهی چک، ییری مِنتسل، تصمیم گرفت بماند و هزینهی سنگین ماندن را که محدودیت کار کردن بود بپذیرد. او دیگر هرگز نتوانست فیلمی به خوبی کار معروفش «قطارهای زیر نظر» بسازد.
میلوش فورمن که سر از آمریکا درآورد توانست وارد حلقهی هالیوود شود و فیلمهای درخشانی بسازد. او از معدود چهرههای موفق در دو سوی پردهی آهنین بود. ایوان پاسر، کارگردان دیگر چک، که او هم به آمریکا رفت اما اصلاً به موفقیت میلوش فورمن نرسید، زمانی گفته بود فیلمهایی که من در سالهای ۶۰ در چکسلواکی ساختم، از هیچ کارگردان دیگری ساخته نبود، اما فیلمهایی را که در آمریکا ساختم هر فیلمساز توانای دیگری میتوانست بسازد.
میلوش فورمن در پاسخ به این پرسش که زندگی در نظامهای دیکتاتور کمونیستی سختتر است یا دست راستی، استدلال میکرد که حکومتهای کمونیستی همهی شهروندان خود را به زور به تسلیم وامیدارند و تحقیر میکنند، هم زندگیشان، هم ذهنشان را. واتسلاو هاول در رسالهی معروفش، زیستن در دایرهی حقیقت، توضیح میدهد که چگونه مردم مجبور بودند دروغهای حکومت را تکرار کنند، با اینکه به خوبی میدانستند که دروغ است. او مینویسد: «ما به بیماری اخلاقی مبتلا شدیم، چون عادت کردیم حرفهایی بزنیم که مغایر با فکرمان بود.»
شاید تنها امتیاز نسبی زندگی کردن در نظامهای دیکتاتوری دستراستی یا استبدادهای نظامی این است که آدم امکان بیشتری دارد که ساکت بماند و حرفی نزند.
تا اینجا، بیشتر مثالها به جوامعی مربوط میشد که آزادی بیان در آنها بهشدت محدود شده بود یا اصلاً وجود نداشت. اما تکلیف نظام حکومتیِ ناشریفی که آزادیهایی چون انتخابات آزاد، مطبوعات آزاد، و درجهای از استقلال قضایی را کماکان حفظ میکند، چیست؟
دو کشور را در زمانهی خودمان در نظر بگیرید. ممکن است آنها تنها موارد نباشند، اما در حال حاضر نمونههای بارزی هستند: اسرائیل و ایالات متحده. در دوران صدارت بنیامین نتانیاهو، اسرائیل، گرچه کماکان دولتی دموکراتیک است، اما ذیل تعریف آویشای مارگالیت از جامعهی ناشریف، جای میگیرد؛ زیرا در این کشور، نهادهای رسمی، سیاستهایی دارند که مردم و اقلیتها را تحقیر میکنند. کابینه شامل مردانی است که در مورد فلسطینیان، دیدگاهی به شدت خصمانه دارند. وزیر امنیت ملی، بارها به دلیل برانگیختن نفرت نژادی محکوم شده است. کشتار دهها هزار نفر در غزه، به دنبال حملهی هولناک حماس در ۷ اکتبر ۲۰۲۳، بیشتر یک حرکت انتقامجویانه است تا پیامد ناگزیر یک جنگ. بسیاری از اسرائیلیها در نتیجهی این وضعیت کشورشان را ترک کردهاند. با این حال، اشتباه است اگر بگوییم کسانی که میمانند شریک جنایتهای دولت هستند؛ زیرا کماکان میتوان یک اسرائیلی شرافتمند بود.
یکی از این افراد شریف، رماننویسی به نام دیوید گروسمن است. داستانها و نوشتههای سیاسی او آثار بشردوستانهی برجستهای هستند. او به شدت به سیاستهای بیرحمانه و تحقیرآمیز دولت خود علیه مردم فلسطین اعتراض کرده است. با این حال، همچنان در کشورش زندگی میکند، جایی که احساس میکند به آن تعلق دارد. او معتقد است که کشورش، با تمام معایبی که دارد، به دست بازماندگانِ کلانکشی و آزار و اذیت، تأسیس شده است، و حق وجود و دفاع از خود را دارد. موضع او، موضعی ناشرافتمندانه نیست. با این حال، او از سوی برخی «ضد صهیونیستها»ی خارج از اسرائیل به توجیه نسلکشی متهم شده است. هنگامی که شهروندان، کماکان میتوانند آزادانه صحبت کنند ــ ولو آنکه مجبور باشند خشم دولت و برخی از هموطنانشان را تحمل کنند ــ باید به خاطر بالابردن صدای انتقادشان تقدیر شوند؛ نه اینکه شریک جرم شناخته شوند.
دولت آمریکا در دوران ریاستجمهوری دونالد ترامپ، آنچه در توان دارد میکند تا یک دولت ناشریف باشد. شخص رئیس جمهور به مهاجران اهانت میکند، و مهاجران زیادی با تهدید به دستگیری و اخراج روبرو هستند. برخی افرادی که اجازهی اقامت دائم دارند، به دلیل ابراز نظراتی که دولت آن را نمیپسندد، بازداشت شدهاند. رئیس جمهور از مردم میخواهد که دروغهای او را تکرار کنند: مثلاً اینکه در انتخابات ۲۰۲۰ «تقلب» شده بود و شورشیانی که به ساختمان کنگره هجوم بردند، «وطنپرست» بودند. مرام «زیستن در در دایره حقیقتِ»هاول، به طور سیستماتیک تضعیف میشود. استقلال قوهی قضاییه را مخدوش میکنند، و روزنامهنگاران، «دشمن مردم» نامیده میشوند.
اما دولت ناشرافتمند در ایالات متحده هنوز یک نظام دیکتاتوری نیست. مطبوعات هنوز آزادند که گزارش بدهند و نظرات انتقادی منتشر کنند. هنوز قضات مستقل وجود دارند. انتخابات برگزار میشود، مگر آنکه ترامپ بخواهد بحرانی در قانون اساسی برانگیزد. یک حزب اپوزیسیون عمده وجود دارد. البته تمام اینها، میتواند بهمرور زمان فرو بپاشد. اگر طوری رفتار کنیم که گویی ایالات متحده همین حالا کشوری استبدادی است، خطر این فروپاشی بیشتر میشود. تسلیمشدن در برابر خواستههای غیرمنطقی و گاه غیرقانونی، بیآنکه مجبور به انجامش باشیم، تنها انگیزههای ناشرافتمندانهی رهبران سیاسی و اقتدارگرایی آنها را تقویت کند. این عمل را «فرمانبرداریِ پیشاپیش» میگویند. برخی شرکتهای رسانهای به جای مقاومت در برابر حملات بیمنطق به حرفهی روزنامهنگاری، حاضرند مبالغ زیادی بپردازند تا از شکایت قضایی دولت جلوگیری کنند. مؤسسههای حقوقی نیز همین کار را کردهاند. روزنامهدارها هم به سردبیران دستور میدهند که از انتقاد تند علیه رئیسجمهور خودداری کنند.
دانشگاهها اگر زیر بار نظرات دولت در مورد محتوای آموزشی و کادر تدریس نروند، از میلیاردها دلار بودجهی فدرال محروم میشوند. اینکه هاروارد تصمیم گرفت که از دولت ترامپ شکایت کند، نشانهی خوبی است. امیدواریم که دیگران نیز از آن پیروی کنند.
البته واکنش روانشناختی ناگزیر دیگری نیز به دولتهای ناشرافتمند وجود دارد: مهاجرت درونی. یعنی، این وسوسه که تنها به کار خودتان برسید، کاری به کار دولت نداشته باشید، از هیاهوی سیاست دور بمانید، و از توجه به اخبار بپرهیزید.
اما، در حالی که مهاجرت درونی در یک نظام دیکتاتوری، توجیهپذیر است، در جایی که هنوز آزادی بیان وجود دارد، نمیتوان آن را موجه دانست. فرمانبرداریِ پیشاپیش، راهی برای حفظ شرافت نیست. شهروندان باید به هر شیوه که میتوانند در برابر هر حرکتی برای از بینبردن نهادهای محافظ دموکراسی لیبرال اعتراض کنند. بهویژه وقتی خود رهبران این نهادها، از جمله رئیسجمهور، از آنها برای تحقیر مردم استفاده میکنند. اگر شهروندان کماکان میتوانند اعتراض کنند، بیآنکه خطر زندانیشدن یا اخراج تهدیدشان کند، و اعتراض نکنند، نسلهای آینده دربارهی آنها داوری بسیار سختی خواهند کرد.
برگردان: فرشته قادری