پوپولیستها چه میگویند؟
«پوپولیسم»، به عنوان یک پدیدهی سیاسی و اجتماعی گسترده، چهرهی بسیاری از کشورها را دگرگون کرده و زمام آنها را به دست «پوپولیستها» داده است. پوپولیسم چیست و پوپولیستها کیستند؟ یک استاد نامدار علوم سیاسی، در کتابی که اخیراً منتشر کرده، بحثهای راهگشایی در این باره ارائه میدهد؛ ترجمهی کامل این کتاب به شکل مقالات جداگانه در «آسو» منتشر میشود.
فصل اول
«شبحی جهان را تسخیر کرده است: پوپولیسم.»[1] این جملهای است از گیتا یونسکو و ارنست گِلنر در مقدمه بر مجموعه مقالاتی دربارهی پوپولیسم که در سال 1969 منتشر شد. این کتاب مبتنی بر مقالاتی بود که دو سال پیش از آن در کنفرانس بسیار بزرگی در «مدرسهی اقتصاد لندن»، به منظور «تعریف پوپولیسم»، ارائه شده بود. اما افراد پرشمار حاضر در این گردهمایی نتوانستند بر سر چنین تعریفی با یکدیگر توافق کنند. با این همه، مطالعهی مقالات ارائهشده در این همایش میتواند هنوز هم آموزنده باشد. خواننده ناگزیر به این فکر میافتد که آن زمان هم، درست مثل امروز، بحث دربارهی پوپولیسم بازتاب همهی انواع نگرانیهای سیاسی بوده است – واژهی «پوپولیسم» در اشاره به پدیدههای سیاسی فراوانی به کار میرفت که در نگاه اول ناهمساز به نظر میرسیدند. با توجه به این که امروز هم به نظر نمیرسد که بتوان دربارهی چنین تعریفی به اجماع دست یافت، ممکن است بپرسیم که: آیا اصلاً چنین چیزی وجود دارد؟
در اواخر دههی 1960، واژهی «پوپولیسم» در بحثهای مربوط به استعمارزدایی، گمانهزنیها دربارهی آیندهی «دهقانسالاری» و، شاید عجیبتر از هرچیز از منظر ما در ابتدای قرن بیست و یکم، در مباحثات پیرامون خاستگاهها و تحولات احتمالیِ کمونیسم به طور عام و مائوئیسم به طور خاص، دیده میشد. امروز هم، به ویژه در اروپا، واژهی پوپولیسم تبلور همهی انواع نگرانیها – و، بسیار کمتر از آن، امیدها – است. به اختصار میتوان گفت، از یک سو، به نظر میرسد که لیبرالها نگران آناند که تودههای مردمی که به طور فزاینده غیرلیبرال میشوند در دام پوپولیسم، ناسیونالیسم، و حتی بیگانههراسیِ آشکار بیافتند؛ از سوی دیگر، نظریهپردازان دموکراسی از ظهور «فنسالاری لیبرالی» نگراناند – یعنی، از «حکمرانی مسئولانه»ی جمع منتخبی از نخبگان که آگاهانه خواستههای شهروندان عادی را نادیده میگیرند.[2] در این صورت، پوپولیسم میتواند به قول کَس مود، متخصص هلندی علوم اجتماعی، «واکنش دموکراتیک غیرلیبرالی به لیبرالیسمِ غیردموکراتیک» باشد. به این تعبیر، پوپولیسم هم تهدید است و هم اصلاح بالقوهی سیاستی که به نحوی از «مردم» بسیار دور شده است.[3] شاید مثال جالبی که بنجامین آردیتی برای درک رابطهی پوپولیسم و دموکراسی ارائه داده بهرهای از حقیقت داشته باشد. به گفتهی آردیتی، پوپولیسم مثل مهمان مستی در یک مهمانی شام است: آداب غذا خوردن را رعایت نمیکند، بیادب است، حتی ممکن است شروع به «لاس زدن با همسران مهمانان دیگر» کند. اما در عین حال ممکن است حرف درستی هم دربارهی دموکراسی لیبرالی از دهانش بپرد، دموکراسی لیبرالیای که آرمان بنیادی خود یعنی حاکمیت مردمی را از یاد برده است.[4]
در آمریکا واژهی پوپولیسم را همچنان عمدتاً در اشاره به سیاست چپگرای «برابریخواهانه»ی اصیلی به کار میبرند که با مواضع حزب دموکرات بالقوه ناسازگار است – حزبی که، به نظر منتقدان پوپولیست، بیش از حد میانهرو شده یا، به سیاق بحث در اروپا، فنسالاران (یا حتی بدتر، «آدمهای پولدار» یا توانگرسالاران) بر آن چنگ انداخته و در جهت منافع خود از آن بهرهبرداری میکنند. از هرچه بگذریم، مشخصاً مدافعانِ «افراد عادی و کسبوکارهای کوچک» در برابر «سهامداران عمده و شرکتهای تجاری بزرگ» کسانی هستند که به عنوان پوپولیست ستایش (یا نکوهش) میشوند. حتی سیاستمداران تثبیتشدهای نظیر بیل دو بلازیو، شهردار نیویورک، و الیزابت وارن، سناتور ایالت ماساچوست، را هم پوپولیست میخوانند. در آمریکا عادی است که بشنویم مردم از «پوپولیسم لیبرالی» حرف میزنند، در حالی که چنین اصطلاحی در اروپا تناقضی فاحش به شمار میرود، زیرا درک اروپاییها و آمریکاییها از هر دو مفهوم لیبرالیسم و پوپولیسم با هم متفاوت است.[5] همان طور که معروف است، در آمریکای شمالی «لیبرال» یعنی چیزی مثل «حزب سوسیال دموکرات»، و «پوپولیسم» یعنی نسخهی تمامعیار آن؛ برعکس، در اروپا پوپولیسم را هرگز نمیتوان با لیبرالیسم ترکیب کرد زیرا لیبرال را معادل احترام به کثرتگرایی و فهمی از دموکراسی میدانند که ضرورتاً قوانین و مقررات برای حفظ موازنه (و به طور کلی، قیدوبند بر ارادهی مردمی) را در بر دارد.
سیاستمداران حرفهای خودشان میدانند که نبرد بر سر معنای این واژه چقدر مهم است.
این کاربردهای سیاسی متفاوت یک واژه به اندازهی کافی گیجکننده است، اما آنچه بر این سردرگمی افزوده ظهور جنبشهای جدید، به ویژه «تی پارتی» و «اشغال وال استریت»، در پی بحران مالی است. هردوی این جنبشها را پوپولیستی خواندهاند، تا جایی که حتی پیشنهاد کردهاند نیروهای دستراستی و چپگرای منتقدِ سیاست مسلط و جریان اصلی (که «پوپولیسم» وجه اشتراک بالقوهی آنها است) با یکدیگر ائتلاف کنند. تصویری که رسانهها از انتخابات ریاست جمهوری 2016 ارائه دادهاند این احساس تناسب را تقویت کرده است: از قرار معلوم، دونالد ترامپ و برنی سندرز هردو پوپولیستاند، یکی دستراستی و دیگری چپگرا. رسانهها اغلب میگویند که وجه اشتراک این دو حداقل این است که «شورشیانی مخالف نظام حاکم»اند که «خشم»، «سرخوردگی»، یا «بیزاری» شهروندان آنها را پیش میرانَد.
بیتردید، پوپولیسم از نظر سیاسی مفهومی مناقشهانگیز است.[6] سیاستمداران حرفهای خودشان میدانند که نبرد بر سر معنای این واژه چقدر مهم است. برای مثال، در اروپا «چهرههای برجستهی نظام حاکم» دوست دارند که مخالفان خود را پوپولیست بنامند. اما برخی از آنهایی که پوپولیست خوانده شدهاند به ضدحمله روی آوردهاند. آنان با افتخار این لقب را پذیرفته و گفتهاند که اگر پوپولیسم به معنای خدمت به مردم است، در این صورت واقعاً پوپولیستاند. چگونه باید چنین ادعاهایی را سنجید، و چطور باید میان پوپولیستهای واقعی و آنهایی که صرفاً پوپولیست خوانده شدهاند (و شاید دیگرانی که هرگز پوپولیست خوانده نشدهاند، هرگز خود را پوپولیست نمیخوانند، و با این همه ممکن است پوپولیست باشند) تمایز قائل شد؟ آیا با آشفتگی معنایی تمامعیار روبهرو نیستیم، مگر نه این که تقریباً هر چیزی (چپ، راست، دموکراتیک، ضددموکراتیک، لیبرال، غیرلیبرال) را میتوان پوپولیستی خواند، و پوپولیسم را میتوان هم دوست دموکراسی شمرد و هم دشمن آن؟
پس چه باید کرد؟ در این فصل، من به سه کار میپردازم. اول، میکوشم تا نشان دهم چرا بعضی رهیافتهای رایج به فهم پوپولیسم در واقع به بنبست میانجامد: دیدگاه روانشناسی اجتماعیِ متمرکز بر احساسات رأیدهندگان؛ تحلیل جامعهشناختی مبتنی بر بعضی طبقات؛ و ارزیابی کیفیت برنامههای پیشنهادی برای سیاستگذاری – اینها همگی میتوانند تا حدی به فهم پوپولیسم کمک کنند، اما تعریف دقیقی از پوپولیسم و تفاوت آن با دیگر پدیدهها ارائه نمیدهند. (گوش دادن به تعریفهای بازیگران سیاسی از خود هم مفید نیست، تو گویی تنها استفاده از این واژه کافی است تا کسی به طور خودکار پوپولیست شود.) به جای این رهیافتها، از روش دیگری برای فهم پوپولیسم بهره خواهم برد.[7]
من استدلال میکنم که پوپولیسم نه آموزهای مدون بلکه مجموعهای از ادعاهای مشخص است، و میتوان گفت منطقی درونی دارد. وقتی این منطق را بررسی کنیم، در مییابیم که برخلاف عقیدهی بسیاری از ناظران، پوپولیسم عامل اصلاحکنندهی مفیدی برای دموکراسیای نیست که به نحوی بیش از حد «نخبهمحور» شده است. اساساً گمراهکننده است که بگوییم «دموکراسی لیبرالی» موازنهای دارد که به کمک آن میتوان کمی بیشتر لیبرالیسم یا کمی بیشتر دموکراسی را برگزید. بیتردید، تفاوت میان دموکراسیها دربارهی مسائلی نظیر امکان و تناوب همهپرسیها یا قدرت قضات برای لغو قوانین مصوبِ اکثریتِ چشمگیرِ مجلس، امری موجه است. اما این تصور که با به میدان آوردن «اکثریت خاموش»، اکثریتی ظاهراً نادیده گرفتهشده از سوی نخبگان، علیه سیاستمدار منتخب به دموکراسی نزدیکتر میشویم نه تنها نوعی توهم بلکه از نظر سیاسی مهلک است. به این تعبیر، معتقدم که درک درست پوپولیسم به بهبود فهم ما از دموکراسی هم یاری میرساند. پوپولیسم مثل سایهی دائمی دموکراسیِ نمایندگانیِ مدرن است، و همواره آن را تهدید میکند. آگاهی از ماهیت آن میتواند به ما کمک کند تا به ویژگیهای متمایز – و، تا حدی، نقایصِ – دموکراسیهای خود پی بریم.[8]
فهم پوپولیسم: بنبستها
«مترقی» یا «مردمی» پنداشتنِ پوپولیسم پدیدهای عمدتاً آمریکایی (شمالی، مرکزی، و جنوبی) است. پیشپنداشتِ اروپاییها از پوپولیسم متفاوت است، زیرا متأثر از پیشینهی تاریخی متفاوتی است. در اروپا پوپولیسم، در درجهی اول از سوی صاحبنظران لیبرال، با سیاستهای غیرمسئولانه یا شکلهای گوناگون مردمفریبیِ سیاسی مرتبط پنداشته میشود (اروپاییها اغلب «عوامفریبی» و «پوپولیسم» را مترادف با یکدیگر به کار میبرند). به قول رالف داهرِندورف، پوپولیسم ساده است؛ دموکراسی پیچیده است.[9] مشخصتر این که، مرتبط دانستن «پوپولیسم» و انباشت بدهیهای دولت در اروپا سابقهای دیرینه دارد – سخن گفتن از این پیوند بر بحثهای اخیر دربارهی احزابی مثل سیریزا در یونان و پودموس در اسپانیا سایه افکنده است، و بسیاری از مفسران اروپایی این دو حزب را نمونههایی از «پوپولیسم چپگرا» میشمارند.
مورخان و متخصصان علوم اجتماعی (در اروپا و آمریکا) به این گرایش دارند که بگویند بهترین راه تشخیصِ پوپولیسم بررسیِ وجوه اشتراک احزاب و جنبشهایی است که در گذشته خود را «پوپولیست» خواندهاند.
افزون بر این، اغلب پوپولیسم را منحصر به طبقهی خاصی، به ویژه خردهبورژوازی و برزگران، میدانند – البته تا پیش از محو دهقانان و کشاورزان از تصورات سیاسی اروپاییها و آمریکاییها (به نظرم، حدود سال 1979). ممکن است چنین به نظر برسد که این نظریه از لحاظ جامعهشناختی درست است (بیتردید، «طبقات» مفاهیمی برساخته هستند اما میتوان آنها را به طور تجربی و به شیوههای نسبتاً دقیقی مشخص کرد). این رهیافت معمولاً معیارهای دیگری را هم به کار میگیرد که به حوزهی روانشناسی اجتماعی تعلق دارند: میگویند کسانی که به طور علنی از ادعاهای پوپولیستی حمایت میکنند و، به ویژه، آنهایی که به احزاب پوپولیستی رأی میدهند، به علت «ترس» (از مدرنیزاسیون، جهانی شدن، و نظایر اینها) یا احساس «خشم»، «سرخوردگی»، و «بیزاری» چنین میکنند.
سرانجام باید گفت که، مورخان و متخصصان علوم اجتماعی (در اروپا و آمریکا) به این گرایش دارند که بگویند بهترین راه تشخیصِ پوپولیسم بررسیِ وجوه اشتراک احزاب و جنبشهایی است که در گذشته خود را «پوپولیست» خواندهاند. به این ترتیب، میتوان ویژگیهای «-ایسمِ» مورد نظر را بر اساس تعریفهایی که بازیگران تاریخی از خود ارائه دادهاند یک به یک برشمرد. به نظر من، هیچ یک از این دیدگاهها یا معیارهای تجربیِ ظاهراً مشخص برای فهم پوپولیسم مفید نیست. با توجه به رواج این دیدگاهها – و کاربرد مکرر و نسنجیدهی تعابیر ظاهراً تجربی و خنثایی مثل «طبقهی متوسط پایین» و «بیزاری» – میخواهم دلایل مخالفت خود را شرح دهم.
ابتدا باید گفت که، پس از بررسی کیفیت سیاستگذاریها، به سختی میتوان انکار کرد که بعضی از سیاستگذاریهایی که با اشاره به «مردم» خود را موجه جلوه میدهند واقعاً غیرمسئولانه بودهاند: کسانی که چنین سیاستگذاریهایی کردهاند به اندازهی کافی نیاندیشیدهاند؛ همهی شواهد و مدارک مربوط را گردآوری نکردهاند؛ یا این که شناختشان از پیامدهای بلندمدت احتمالی میبایست آنان را از گزینش سیاستهایی که تنها به سود منافع انتخاباتی کوتاهمدت خودشان بوده باز میداشته است (این گزینه از دو گزینهی قبلی پذیرفتنیتر است). لازم نیست که فنسالارِ نولیبرال باشیم تا بعضی از سیاستها را آشکارا نامعقول بشماریم. به جانشین بیچارهی هوگو چاوز، نیکلاس مادورو، رئیس جمهور ونزوئلا فکر کنید که برای مبارزه با تورم، سربازان را به فروشگاههای لوازم الکترونیکی فرستاد تا برچسبهایی با قیمتهای کمتر را روی کالاها بچسبانند. (نظریهی مرجح مادورو برای توضیح تورم این بود که «انگلهای بورژوازی» علت اصلی هستند.) یا «جبههی ملی فرانسه» را به یاد آورید که در دهههای 1970 و 1980 پوسترهایی را نصب میکرد که رویش نوشته بود: «دو میلیون بیکار برابر است با دو میلیون مهاجر!» این معادله چنان ساده بود که هر کسی میتوانست آن را حل کند و ظاهراً، با «عقل سلیم»، سیاستِ درست برای حل مشکل را بیابد.
اما به این طریق نمیتوان معیاری برای تعیین پوپولیسم آفرید. زیرا در اکثر حیطههای زندگی عمومی هیچ مرز کاملاً شفاف و بیچونوچرایی میان مسئولیتپذیری و مسئولیتناپذیری وجود ندارد. اتهامات مسئولیتناپذیری اغلب خودشان به شدت جانبدارانهاند (و سیاستهای غیرمسئولانهای که بیش از همه محکوم میشوند تقریباً همیشه به سود فقیرترین افراد بودهاند).[10] به هر حال، بحث سیاسی بر سر «مسئولانه» و «غیرمسئولانه» بودن این پرسش را مطرح میکند که «مسئولانه» را مطابق با کدام ارزشها یا تعهداتِ مهمتر تعیین میکنیم؟[11] مثال بارز این امر معاهدههای تجارت آزاد است: اگر تعهد به بیشینهسازی کل تولید ناخالص داخلی را در نظر بگیریم، در این صورت این معاهدهها را میتوان مسئولانه شمرد؛ اما اگر پیامدهای توزیعی آنها را با توجه به دیگر ارزشها در نظر بگیریم، در این صورت ممکن است این معاهدهها را ناپذیرفتنی بیابیم. بنابراین، بحث باید بر سر تعهدات ارزشمدارانهی کل جامعه باشد، یا شاید بر سر توزیع متفاوت درآمدها در نتیجهی نظریههای اقتصادی مختلف. تمایز قائل شدن میان پوپولیسم و سیاستگذاریهای مسئولانه نتیجهای جز نادیده ماندنِ مسائل واقعی ندارد. افزون بر این، چنین کاری میتواند راه خیلی راحتی برای رد کردن انتقاد از بعضی سیاستگذاریها باشد.
تمرکز بر گروههای اجتماعی-اقتصادی خاص به عنوان حامیان اصلی پوپولیسم نیز به همین اندازه گمراهکننده است. همان طور که بعضی مطالعات نشان دادهاند، چنین استدلالی از نظر تجربی هم تردیدبرانگیز است.[12] علاوه بر این، چنین استدلالی اغلب مبتنی بر فرضیات عمدتاً بیاعتبارشدهی «نظریهی مدرنیزاسیون» است. درست است که در بسیاری از موارد، رأیدهندگان حامی احزاب به اصطلاح پوپولیست از نظر سطح درآمد و تحصیلات به یکدیگر شبیهاند: به ویژه در اروپا، رأیدهندگان به احزاب به اصطلاح پوپولیستِ دستراستی درآمد و تحصیلات کمتری دارند. (علاوه بر این، شمار چشمگیری از آنها را مردان تشکیل میدهند – یافتهای که در مورد آمریکا، اما نه آمریکای لاتین، هم صادق است.)[13] با این حال، این حرف همیشه درست نیست. همان طور که کارین پریستِر، متخصص آلمانی علوم اجتماعی، نشان داده، شهروندانِ از نظر اقتصادی موفق اغلب نگرشی را بر میگزینند که اساساً مبتنی بر داروینیسمِ اجتماعی است. این افراد برای توجیه حمایت خود از احزاب دستراستی میپرسند: «من موفق شدهام؛ چرا آنها نمیتوانند موفق شوند؟» (به پلاکارد «تی پارتی» فکر کنید که روی آن نوشته بود «اخلاقِ کاری مرا بازتوزیع کنید!»)[14] در بعضی کشورها مثل فرانسه و اتریش احزاب پوپولیست چنان بزرگ شدهاند که عملاً به چیزی شباهت دارند که پیش از این «احزاب فراگیر» خوانده میشدند: این احزاب شمار زیادی از کارگران را جذب میکنند اما اعضای بسیاری از دیگر طبقات اجتماعی هم به آنها رأی میدهند.
بعضی از پیمایشها نشان دادهاند که اغلب میان وضعیت اجتماعی-اقتصادی افراد و حمایت از احزاب پوپولیست دستراستی به هیچ وجه همبستگی وجود ندارد، زیرا چنین حمایتی مبتنی بر ارزیابی بسیار کلیتر افراد از وضعیت کشور است.[15] تقلیل دادن احساس انحطاط یا خطر ملی («نخبگان دارند کشور خودمان را از دستمان میقاپند!») به ترسهای شخصی یا «اضطراب منزلتی» گمراهکننده است. بسیاری از حامیان احزاب پوپولیست عملاً افتخار میکنند که دربارهی وضعیت سیاسی به شکل مستقل میاندیشند (و حتی تحقیق میکنند)، و نمیپذیرند که مواضعشان صرفاً مبتنی بر خودخواهی یا ناشی از احساسات است.[16]
در واقع، در مورد استفاده از اصطلاحات پرمعنایی نظیر «سرخوردگی»، «خشم»، و به ویژه «بیزاری» برای توضیح دادن پوپولیسم باید به شدت محتاط بود. این امر حداقل دو دلیل دارد: 1) مفسرانی که به واژهای مثل بیزاری متوسل میشوند ممکن است آن را به معنای «کینتوزیِ» مورد نظر نیچه در تبارشناسی اخلاق به کار نبرند، اما نمیتوان به کلی از بعضی معانی ضمنی این واژه پرهیز کرد. آنهایی که به کینتوزی مبتلا هستند، بنا به تعریف، ضعیفاند – حتی اگر، مطابق با تحلیل نیچه، بتوانند خلاق شوند و زیرکترینِ آنان با بازآرایی مراتب ارزشهای انسانی بر قدرتمندان غلبه کند. وجه شاخص کینتوزان حقارت و «منفعل بودن» آنها است.[17] آنان از قدرتمندان بدشان میآید، و این احساس را فرو میخورند؛ بنابراین، فهم آنها از خودشان اساساً وابسته به قدرتمندان است، چون در نهایت میل دارند که فرادستان آنان را به درستی به رسمیت بشناسند. به این تعبیر، کینتوزان هرگز نمیتوانند مستقل رفتار کنند. آنها همیشه مجبور میشوند که دربارهی شرایط واقعیشان به خود دروغ بگویند، حتی اگر هرگز دروغهای خودشان را کاملاً باور نکنند. به قول ماکس شِلِر، کینتوزی روانِ آدمی را به آهستگی مسموم میکند.[18]
شاید واقعاً عقیده داشته باشیم که این امر عملاً در مورد همهی کسانی صدق میکند که کلاه بازیکنان بیسبال را بر سر دارند، کلاهی مزین به شعار «دوباره به آمریکا عظمت ببخشیم!» شاید واقعاً فکر کنیم که رأیدهندگان به احزاب پوپولیست همیشه اقتدارگرا یا، به قول متخصصان روانشناسی، «اشخاصی نه چندان دوستداشتنی»اند.[19] اما باید حداقل با پیامدهای سیاسی چنین تشخیصهای روانشناختیای مواجه شد – چنین تشخیصهایی تأییدکنندهی نظر این افراد دربارهی «نخبگان لیبرال» است، این که میگویند این نخبگان نه تنها به شدت فخرفروش اند بلکه در اصل از پایبندی به آرمانهای دموکراتیک خود عاجزند و نمیتوانند حرف مردم عادی را قبول کنند، و در عوض ترجیح میدهند که برای درمان شهروندانِ هراسان و بیزار نسخهی سیاسی بپیچند. واقعیت صاف و ساده این است که شاید «خشم» و «سرخوردگی» همیشه خیلی صریح نباشند – اما اینها «احساسات محض»، یعنی کاملاً جدا از اندیشه، نیستند. خشم و سرخوردگی «دلایلی» دارد که اکثر مردم میتوانند به شکلی آنها را بیان کنند.[20]
البته، این حرف به این معنی نیست که همهی این دلایل پذیرفتنی اند و باید آنها را دربست پذیرفت؛ مسلماً احساس مظلوم واقع شدن یا احساساتی مثل «کشور را از ما گرفتهاند» به خودی خود معتبر نیست. اما کشاندن بحث به حوزهی روانشناسی اجتماعی (و مردم خشمگین و سرخورده را بیماران بیماران بالقوهی آسایشگاه سیاسی شمردن) غفلت از وظیفهی اساسی و دموکراتیکِ تعقل و استدلال است. اینجا به نظر میرسد که لیبرالهای روشنفکر همان رفتارهای انحصارطلبانهی برخی از اسلاف نامدار قرن نوزدهمیشان را تکرار میکنند که از تعمیم حق رأی میترسیدند، زیرا تودهها را «احساساتیتر» از آن میدانستند که مسئولانه رأی دهند.
حتی اگر میخواستیم بگوییم که هیچ چیز نباید مانع از انتقاد نخبگان از تعهدات ارزشی شهروندان عادی شود، باز هم یکسان انگاشتنِ محتوای مجموعهای از باورهای سیاسی با موقعیتهای اجتماعی-اقتصادی و حالتهای روانشناختیِ حامیان این باورها خیلی عجیبوغریب است. چنین کاری مثل این است که بگوییم بهترین راه برای فهم سوسیال دموکراسی این است که رأیدهندگانش را کارگرانی توصیف کنیم که به ثروتمندان حسد میورزند. بیتردید، آگاهی از شرح حال حامیان پوپولیسم طرز تلقی ما از این پدیده را متأثر میکند. اما اگر برای توضیح این پدیده آن را صرفاً بیان سیاسی و نامفهومِ به اصطلاح «بازندگان فرایند مدرنیزاسیون» بخوانیم، نه تنها بندهنوازانه و ترحمآمیز سخن گفتهایم بلکه واقعاً چیزی را توضیح ندادهایم.
اما خاستگاههای «پوپولیسم» به ویژه در آمریکا هنوز هم در ذهن بسیاری از ناظران این تصور را ایجاد میکند که پوپولیسم باید حداقل تا حدی «مردمی» باشد، یعنی از محرومترینها حمایت کند، یا حذفشدگان را به سیاست وارد کند.
پس چرا بسیاری از ما همچنان به این کار ادامه میدهیم؟ چون آگاهانه یا ناآگاهانه بر فرضیاتِ برگرفته از نظریهی مدرنیزاسیون تکیه میکنیم، نظریهای که در دهههای 1950 و 1960 رواج داشت. این امر حتی در مورد بسیاری از نظریهپردازان سیاسی و متخصصان علوم اجتماعی که این نظریه را به کلی بیاعتبار میدانند، صادق است. در دههی 1950، روشنفکران لیبرالی مثل دانیل بِل، ادوارد شیلس، و سیمور مارتین لیپسِت (که همگی وارث ماکس وبر بودند) «پوپولیسم» را بیان نومیدانهی خشم و اضطراب کسانی میدانستند که خواهان زندگی «پیشامدرنِ» سادهتری بودند.[21] برای مثال، لیپست ادعا میکرد که پوپولیسم برای کسانی جذاب است که «ناراضی و از نظر روانشناختی بیخانمان اند، ... مبتلا به ناکامیهای شخصی اند، در انزوای اجتماعی به سر میبرند، از نظر اقتصادی نگران اند، تحصیلنکرده، سادهلوح، و اقتدارگرا هستند.»[22] این نظریهپردازان اجتماعی «مککارتیسم» و «انجمن جان بِرچ» را مثالهای واضح پوپولیسم میدانستند، اما اغلب به طغیان پوپولیسم در آمریکای اواخر قرن نوزدهم هم اشاره میکردند. برای مثال، ویکتور سی. فِرکیس هواداران جنبش اقتصادی «ائتلاف کشاورزان» و «حزب مردم» را پیشگام نوع آمریکاییِ خاصی از فاشیسم میشمرد.[23] این نظریه مناقشهانگیز بود – اما بسیاری از مفسران سیاسی و اجتماعی هنوز هم به فرضیات زیربناییِ آن باور دارند.[24]
سرانجام، این تصور وجود دارد که پوپولیسم باید به نخستین کسانی که خود را پوپولیست خواندند ربط داشته باشد. نارودنیکهای روسی ذر اواخر قرن نوزدهم و ایدئولوژی «نارودنیچِستوو» را در نظر بگیرید، ایدئولوژیای که معمولاً آن را به «پوپولیسم» ترجمه میکنند. نارودنیکها روشنفکرانی بودند که تصویری آرمانی از دهقانان روسی ارائه میدادند و زندگی اشتراکی روستایی را الگویی سیاسی برای کل کشور میدانستند. آنها میگفتند که برای مشورت و راهنمایی سیاسی باید «به مردم رجوع کرد.» (همچون بسیاری از روشنفکران شهرنشین، نارودنیکها دریافتند که، برخلاف انتظارشان، «مردم» نه با آغوش باز از آنها استقبال میکنند و نه دستور کارهای سیاسی روشنفکرانه و مبتنی بر به اصطلاح «سبک زندگی ناب» آنها را میپذیرند.)
به عقیدهی بسیاری از ناظران، حتماً باید دلیلی وجود داشته باشد که چیزی به اسم «پوپولیسم» همزمان در آمریکا و روسیه در اواخر قرن نوزدهم پدید آمده است. این واقعیت که هردو جنبش به کشاورزان و دهقانان ربط داشت این تصور را ایجاد کرده است که پوپولیسم با کشاورزی ارتباط نزدیکی دارد، یا ضرورتاً عبارت است از طغیان گروههای مرتجع و از نظر اقتصادی عقبمانده در جوامعی که به سرعت در حال مدرن شدن اند – این تصور حداقل تا دههی 1970 رایج بود.
امروزه این پیوند عمدتاً از بین رفته، اما خاستگاههای «پوپولیسم» به ویژه در آمریکا هنوز هم در ذهن بسیاری از ناظران این تصور را ایجاد میکند که پوپولیسم باید حداقل تا حدی «مردمی» باشد، یعنی از محرومترینها حمایت کند، یا حذفشدگان را به سیاست وارد کند – نگاهی اجمالی به آمریکای لاتین این تصور را تأیید میکند، زیرا در نابرابرترین قاره از نظر اقتصادی، حامیان پوپولیسم همواره بر شمولگرایی و رهاییبخشیِ آن تأکید کردهاند.
بیتردید، نمیتوان به ممنوعیت چنین تداعیهایی حکم داد: زبانهای تاریخی همین اند که هستند و، به قول نیچه، فقط چیزی را میتوان تعریف کرد که تاریخ نداشته باشد. اما نظریهی سیاسی و اجتماعی هم نمیتواند صرفاً بر یک تجربۀ تاریخی خاص مبتنی باشد – برای مثال، نباید چنین پنداشت که همهی شکلهای پوپولیسم با الگوی «حزب مردم آمریکا» همخوانی دارد.[25] باید این احتمال را در نظر گرفت که بر اساس فهم معقولی از پوپولیسم، شاید بازیگران و جنبشهای تاریخیای که صریحاً خود را به این نام میخواندند پوپولیست نبوده باشند. به استثنای عدهی بسیار اندکی، هیچ یک از مورخان (یا نظریهپردازان سیاسیای که به چنین پدیدههای تاریخیای اهمیت میدهند) نخواهند گفت که فهم صحیح سوسیالیسم ضرورتاً به این معنا است که «ناسیونال سوسیالیسم» را هم جنبشی سوسیالیستی بدانیم، صرفاً به این دلیل که نازیها خود را به این نام میخواندند. اما در این صورت، برای این که تعیین کنیم کدام تجربهی تاریخی واقعاً با «ایسم» خاصی همخوانی دارد، مسلماً باید دربارهی آن «ایسمِ» خاص نظریهای داشته باشیم. پس، پوپولیسم چیست؟
برگردان: عرفان ثابتی
یان ورنر-مولر پژوهشگر و استاد علوم سیاسی در دانشگاه پرینستون در آمریکا است. آنچه خواندید برگردانِ بخشی از فصل اولِ این کتاب اوست:
Jan-Werner Müller, What is Populism?, (Philadelphia: University of Pennsylvania Press, 2016).
[1] Ghita Ionescu and Ernest Gellner, ‘’Introduction’’, in Ghita Ionescu and Ernest Gellner (eds.), Populism: Its Meaning and National Character (London: Weidenfeld & Nicolson, 1969), pp. 1-5; here p. 1.
[2] برای بررسی منظم دوراهی مسئول یا پاسخگو بودن دولتها، نگاه کنید به:
Peter Mair, Ruling the Void: The Hollowing of Western Democracy (New York: Verso, 2013).
[3] Cas Mudde and Cristobal Rovira Kaltwasser (eds.), Populism in Europe and the Americas: Threat or Corrective for Democracy? (New York: Cambridge University Press, 2013).
[4] Benjamin Arditi, ‘Populism as an Internal Periphery of Democratic Politics,’ in Francisco Panizza (ed.) Populism and the Mirror of Democracy (London: Verso, 2005), pp. 72-98.
[5] بیتردید، در سالهای اخیر نوع معینی از پوپولیسم زیر لوای ارزشهای لیبرالی در بعضی از کشورهای اروپایی رواج یافته است. پیم فورتوین و خیرت ویلدرز در هلند را به یاد آورید. اما این هم پوپولیسمی است که «آزادی» و «رواداری» را به عنوان نشانههای تمایز اخلاقی به کار میگیرد تا مردم واقعی را از مردم غیرواقعی متمایز کند؛ این لیبرالیسم نیست.
[6] این حرف به این معنا نیست که همه چیز نسبی است. دموکراسی هم مفهومی به شدت مناقشهانگیز است، اما نباید به این دلیل از پرداختن به نظریهی دموکراسی دست برداشت.
[7] از نظر فنی، دارم میکوشم تا نمونهای آرمانی به معنای مورد نظر ماکس وبر بسازم. یکی از اهداف این کار نشان دادن تفاوتهای مهم میان پوپولیسم و دموکراسی است. اینجا با خطر آشکار دورِ باطل مواجهام: این که مشخصات سیاسی، اخلاقی، یا حتی زیباییشناختیای را که ناخوشایند میشمارم در تعریف خود از پوپولیسم بگنجانم، تا نشان دهم که پوپولیسم و دموکراسی با هم فرق دارند – اگر بتوانم تظاهر کنم که دموکراسی مفهومی مناقشهانگیز نیست و همه بر سر معنایش با یکدیگر توافق دارند، این کار آسانتر میشود. به عبارت دیگر، این خطر وجود دارد که با ترسیم تضادها به شیوهای به شدت جانبدارانه، تعریف هنجارین بسیار واضحی ارائه دهم. دانشوران سیاستِ تطبیقی که دربارهی پوپولیسم پژوهش میکنند چنین نگرانیای ندارند؛ نگرانی اصلی آنها کش و قوس مفهومی است. نگاه کنید به:
Giovanni Sartori, ‘Concept Misformation in Comparative Politics’, in American Political Science Review, vol. 64 (1970), pp. 1033-53.
[8] من هم از آنچه میتوان «نظریهی نظریه» خواند نگرانام، یعنی نوعی از نظریهی سیاسی که دلمشغولی عمدهاش پاسخ دادن به دیگر نظریات است، و نه پرداختن به تاریخ معاصر، با همهی پیچیدگیها و، اغلب، ابهام شدید آن. اما فکر نمیکنم که بهترین راه ابراز نگرانی، فراخوانهای تصنعی به «واقعگرایی» باشد، فراخوانهایی که صرفاً به نظریهی نظریه، البته این بار دربارهی نوعی «واقعگرایی» واقعی، دامن خواهد زد. به جای بحث بر سر درستی یا نادرستی پرسش «چه باید کرد؟»، نظریهپردازان باید کاری بکنند.
[9] Ralf Dahrendorf, ‘Acht Anmerkungen zum Populismus’, in Transit: Europaische Revue, no. 25 (2003), pp. 156-63.
[10] مسئلهی دیگر این است که محتوای «سیاستگذاری نولیبرالی» و «پوپولیسم» (به عنوان منطق ادعاها) میتوانند کاملاً با هم جور باشند. نگاه کنید به:
Kurt Weyland, ‘Neopopulism and Neoliberalism in Latin America: Unexpected Affinities’, in Studies in Comparative International Development, vol. 31 (1996), pp. 3-31; and Cristobal Rovira Kaltwasser, ‘From Right Populism in the 1990s to Left Populism in the 2000s-And Back Again?’, in Juan Pablo Luna and Cristobal Rovira Kaltwasser (eds.), The Resilience of the Latin American Right (Baltimore: Johns Hopkins University Press, 2014), pp. 143-66.
[11] پرسشی که هر خوانندهی «مسئول» آثار ماکس وبر قطعاً بیدرنگ خواهد پرسید.
[12] Karin Priester, Rechter und linker Populismus: Annaherung an ein Chamaleon (Frankfurt am Main: Campus, 2012), p. 17.
[13] دربارهی این «شکاف جنسیتی»، نگاه کنید به:
Cas Mudde and Cristobal Rovira Kaltwasser, ‘Populism’, in Michael Freeden et al. (eds.), The Oxford Handbook of Political Ideologies (New York: Oxford University Press, 2013), S. 493-512.
[14] Vanessa Williamson, Theda Skocpol, and John Coggin, ‘The Tea Party and the Remaking of Republican Conservatism’, in Perspectives on Politics, vol. 9 (2011), pp. 25-43; here p. 33.
[15] Mark Elchardus and Bram Spruyt, ‘Populism, Persistent Republicanism and Declinism: An Empirical Analysis of Populism as a Thin Ideology’, in Government and Opposition, vol. 51 (2016), pp. 111-33.
[16] Roy Kemmers, Jeroen van der Waal, and Stef Aupres, ‘Becoming Politically Disconnected: Anti-Establishment Careers of Dutch Non-voters and PVV Voters’, in Current Sociology, vol. 64 (2016), pp. 757-774.
[17] شایان ذکر است که نمیتوان در آنِ واحد خشمگین و کینتوز بود: خشم بیدرنگ ابراز میشود اما کینتوزی «وخیمتر میشود» زیرا میل به انتقام به مرور زمان افزایش مییابد.
[18] Max Scheler, Ressentiment, ed. Lewis A. Coser, trans. William W. Holdheim (New York: Free Press, 1961).
[19] Bert N. Bakker, Matthijs Roodujin, and Gijs Schumacher, ‘The Psychological Roots of Populist Voting: Evidence from the United States, the Netherlands and Germany’, in European Journal of Political Research, vol. 55 (2016), pp. 302-20.
نویسندگان این پژوهش، در پایان بدون خجالت میگویند: «پوپولیستهایی مثل مارین لوپن، خیرت ویلدرز، سارا پیلین، و نایجل فاراژ در فعال کردن رأیدهندگانِ نه چندان دوستداشتنی مهارت یافتهاند. این وجه مشترک آنها در سراسر بافتارهای سیاسی، وجه تمایز آنها از احزاب سیاسی موجود در درون بافتارهای سیاسی، و عامل اصلی موفقیتِ احتمالاً غیرمنتظرهی آنها است.» (ص. 317).
[20] برای شرحی دربارهی این که چگونه عواطف هم «سوابق ادراکی» دارند، نگاه کنید به:
Jon Elster, Alchemies of the Mind: Rationality and the Emotions (Cambridge: Cambridge University Press, 1999).
[21] به نظر میرسد که مارکو درامو فکر میکند که امروز از هرکسی که به عنوان «پوپولیست» انتقاد کنند، آن شخص در واقع یک دموکرات تندرو حقیقی است. اما این تلقی نادرست است. نگاه کنید به:
Marco D’Eramo, ‘Populism and the New Oligarchy’, in New Left Review, no. 82 (July-August 2013), pp. 5-28.
[22] Seymour M. Lipset, Political Man: The Social Bases of Politics (Garden City, NY: Doubleday, 1963), p. 178.
[23] Victor C. Ferkiss, ‘Populist Influences on American Fascism’, in The Western Political Quarterly, vol. 10 (1957), pp. 350-73; here p. 352.
[24] برای کوششی به منظور فراتر رفتن از تشخیصهای سادهانگارانهی کینتوزی در مورد «تی پارتی»، نگاه کنید به:
Lisa Disch, ‘The Tea Party: A “White Citizenship Movement?’”, in Lawrence Rosenthal and Christine Trost (eds.), Steep: The Precipitous Rise of the Tea Party (Berkeley: University of California Press, 2012), pp. 133-51.
[25] Helmut Dubiel, ‘Das Gespenst des Populismus’, in Helmut Dubiel (ed.), Populismus und Aufklarung (Frankfurt am Main: Suhrkamp. 1986), pp. 33-50; here p. 35.