تاریخ انتشار: 
1397/01/10

چرا کارت‌های تبریک و تسلیت کلیشه‌ای اما بامعنا هستند؟

دانیل فریزر

در مواجهه با لحظات و اتفاقات شادی‌بخش یا اندوه‌آور در زندگی دوستان و نزدیکان، تقریباً همه‌ی ما احساس همدلی و همدردی خود را با عباراتی کلی، تکراری، و کلیشه‌ای بیان می‌کنیم. آن عبارت‌ها احساسات فردی ما را دقیقاً و عمیقاً بازگو نمی‌کنند. پس چرا باز هم از آن‌ها استفاده می‌کنیم؟


کلیشه دشمنِ خلاقیت است. این گزاره بر نگرش‌های معاصر به زبان، هم در حوزه‌ی ادبیات و هم در تعاملات مرسوم انسانی، سایه می‌افکند. در سرتاسر چشم‌انداز زبان نوشتاری – از اعلان جنگ با کلیشه‌ها (2001) اثر مارتین اِیمیس، تا محصولات تخصصی آموزشگاه‌های نویسندگی خلاق، که حتی بهترین آن‌ها زبان را ابزاری می‌دانند که می‌توان از آن برای به دست آوردن بیشترین نتایج بهره‌برداری کرد – کلیشه همواره به عنوان شکستِ خفت‌بارِ زبان تصویر می‌شود. این شکست به عنوان تهدیدی ترسیم می‌شود که بیان حقیقی را پیچیده و مغشوش می‌کند، جز احساساتی پیش‌پاافتاده بر نمی‌انگیزد، و باید به هر قیمتی از آن اجتناب کرد.

فرستادن کارت تبریک یا تسلیت، به عنوان روشی برای برقراری ارتباط، در تضاد کامل با این نگاه هراس‌آمیز به کلیشه‌ها قرار می‌گیرد، و به نحوی عمل می‌کند که بسیاری از مشکلاتِ این هراس را به طور خاص برجسته می‌کند. کلیشه خونِ جاری در رگِ کارت‌های تبریک و یا تسلیت است، و همه‌ی برگ و نوا و جلوه‌‌ی آن‌ها از کلیشه‌ها است. از پیام‌ها و عبارت‌های این کارت‌ها بارها استفاده می‌کنند و بارها آنها را به فراموشی می‌سپارند: «تسلیت ما را بپذیر. ما را در غم خود شریک بدان. با عمیق‌ترین مراتب همدردی خود. دوستت دارم. فرخنده باد پیوندتان. با بهترین آرزوها. تولدت مبارک. امیدوارم هر چه زودتر سلامت‌ات را بازیابی.» و از این دست.

هیچ نشانه‌ای از کم شدنِ استفاده از عبارت‌های پر از کلیشه‌ای مثل این‌ها دیده نمی‌شود. حتی با وجود تکثیر انفجاریِ ارتباطات و رسانه‌های اجتماعی الکترونیکی، که مشخصه‌ی اَشکال امروزی تماس و گفت‌وگوهای انسانی است، کارت‌های تبریک و تسلیت همچنان صنعت عظیمی را تشکیل می‌دهند. در آمریکا، هرساله شش و نیم میلیارد کارت تبریک و تسلیت خریده می‌شود، و ارقام خرده‌فروشی سالانه چیزی حدود هفت تا هشت میلیارد دلار برآورد می‌شود. به سادگی می‌شود این کارت‌ها را حاوی عباراتی پوچ و بی‌معنی شمرد: می‌شود آن‌ها را گزینه‌ای تجاری برای مصرف‌کننده‌ی فاقد قدرت بیان تلقی کرده و مسئله را تمام‌شده فرض کنیم، بدون آن که دلیل این قصور در بیانِ احساسات شخصی انسان‌ها را مورد چون و چرا قرار دهیم.

کارت‌های تبریک و یا تسلیت در مهم‌ترین، و اغلب دشوارترین، وقایعِ زندگیِ ما کارکرد خود را عیان می‌سازند: از دست دادن یک عضو خانواده یا یک دوست، غلیان عشق و دلبستگی، یا حتی صرفاً درکِ گذشت زمان. شگفت‌آور است که این لحظاتِ عشق و فقدان در جایی نیست که زبانْ حقیقی‌ترین بیانِ معنایش را می‌یابد، بلکه در واقع در جایی است که خود معنا آغاز به تحلیل رفتن و در هم شکستن می‌کند، آنجا که زبان در کل از قصور و کاستی‌های خود می‌گوید. کلیشه نشانه یا جایگزینِ چیزی است که ما را اطمینانی از نحوه‌ی بیان آن نیست. کلیشه‌ها آن‌جا حضور دارند که کلمات در بیان فرو می‌مانند چه پیام از پیش چاپشده و حاضر باشد و چه خود آن را بنویسیم. به این ترتیب، کارت‌های تبریک و تسلیت به منزله‌ی شاهدی مادی و گواهی بر عاجز و قاصر بودنِ زبانِ ما در بطن تجربه‌ی انسانی عمل کرده، و توجه ما را به شکاف موجود میان زبان و زندگی جلب می‌کند.

این شکاف هم بی‌نهایت باریک است و هم بس فراخ، آنچنان که هرگز نمی‌توان چنان که باید از آن فرا گذشت. باریک است چرا که، به رغم شکاف میان این دو، آدمیان از رهگذر زبان با جهان مواجه می‌شوند. همان‌طور که رابرت دانکنِ شاعر گفته است: «زبان انسانیِ ما بستری است که ما با آن از زبان بزرگ‌تری که کل کیهان را با آن نوشته‌اند بهره‌ور می‌شویم.» در عین حال، این شکاف فراخ است زیرا، جدای از هرچیز، این بهره‌ور شدن خود عبارت از یک ساختارِ مفهومی است که آدمیان آن را ساخته‌اند تا بتوانند با آن زندگی را «تفسیر» کنند. زبان همیشه دروغ است، دروغی که به پای واقعیتی به اسم سکوت نوشته می‌شود.

در منتهای این نگرش، گئورگ هگل در درس‌گفتارهای ینا (6-1805) می‌نویسد: زبان موجودات زنده‌ای را که نام‌گذاری می‌کند به قتل می‌رساند. منظور آن است که، وقتی ما سخن می‌گوییم یا می‌نویسیم، نام‌هایی که به کار می‌بریم آنچه را که امری فردی و جزئی است در چارچوب یک امر کلی قرار می‌دهیم. در عملِ شناسایی یک «درخت»، یک «گربه»، یا «غم»، ما فردیت و جزئی بودن آن چیز (عین) را با هم‌ردیف قرار دادن و از یک مقوله کردنِ آن با تمام درختان دیگر، گربه‌های دیگر، و لحظات دیگر غم، که بوده‌اند و رفته‌اند یا هنوز نیامده‌اند، نابود می‌کنیم. درج احساسات و چیزها در دفتر ثبت تاریخیِ زبان، از حیث مفهومی بودن آن، نمایشگر خشونتی دوگانه است: هم با سر باز زدن از قبول منحصر به فرد بودن آن چیز، یا احساسات، و هم با جلب توجه به محدودیتش، مستقیماً به نابودیِ گریزناپذیر آن اشاره می‌کند. پس، به نظر می‌رسد که زبان از خونِ آن موجودات زنده‌ای که به آن‌ها پیوند می‌خورد تغذیه می‌کند. این هم شیوه‌ی دست‌یابی ما به زندگی است و هم شیوه‌ی نابود شدن زندگی از رهگذر همین عملکرد.

چه بسا در دل این را سرود ستایشِ سکوت به حساب آوریم، نشانه‌ای برای پذیرفتن این گزین‌گویه‌ی ساموئل بکت که «هر کلمه‌ لکه‌ای و آلودگی‌ای است ناروا بر پیکر سکوت و نیستی»؛ اما در حقیقت می‌دانیم که چنین چیزی امکان ندارد. خود بکت این قول را با از آنِ خود کردن این سخن دموکریتوس تقریر می‌کند که «صفر از هیچ واقعی‌تر است.» صرف نظر از این که زبان چه خشونتی در حق زندگی روا می‌دارد، یا ظاهراً چه اندازه خسرانِ آدمی هر گفتاری را بی‌معنا می‌کند، به قول پل سلانِ شاعر در سال 1958، به ناچار زبان است که باقی می‌ماند. اگرچه تلاش زبان برای بیان احساس به نوعی عبث و بیهوده است، کارت تبریک و تسلیت را هم نمی‌توان بدون نوشته‌‌ گذاشت. دست آخر، باید چیزی گفت.

جملات کلیشه‌ای مثل «دوستت دارم» و «تسلیت می‌گویم» باعث جلب توجه به این بیهوده بودنِ دوگانه می‌شود: زبان همیشه قاصر است اما ساکت ماندن هم غیرممکن است. هیچ‌جا این امر روشن‌تر از عبارتی نیست که برای همدردی می‌نویسیم: «زبان عاجز و بیان قاصر است!» اگرچه این سخن درست است، اما برای آن که افاده‌ی معنا کند، باید بتوان آن را بیان کرد – و، با این کار، خود آن گزاره ابطال می‌شود. این محور بیان و فقدان، سخن و سکوت، معمایی است که زبان بی‌وقفه آن را از نو عرضه می‌کند.

بنابراین، کارِ «با زبان به بیان در آوردن» را هرگز نمی‌توان صرفاً به کارِ مهارت زبانی، دلبستگی افراطی به اصالت، یا نوعی ظرفیت بنیادی برای خلقِ کلامِ آهنگین تقلیل داد. برگرفتن عناصر تجربه‌ی انسانی و تلاش برای شکل دادن به آن‌ها به خوش‌آهنگ‌ترین شیوه در واقع از دست دادن همان چیزی است که از دست می‌رود، فقدان مضطرب‌کننده و تأثرانگیزی که موجب می‌شود زبان ناپخته و ملال‌آور به نظر رسد. کارت‌های تبریک و تسلیت و کلیشه‌ها به نحوی کلی‌تر شاهدِ این واقعیت‌اند که مبتذل‌ترین و پرمعناترین معمولاً بر هم منطبق‌اند، و همیشه چیزی می‌ماند که از دسترس کلمات خارج است. کلیشه جایی است که زندگی و زبان در مقابل هم می‌ایستند.

حال که نقص بنیادی زبان را شناختیم، این نکته روشن می‌شود که کلیشه خود می‌تواند در جبران صدمه‌ای که وارد می‌آورد به ما کمک کند. بازگشت مداوم این عبارات عادی به ما یادآوری می‌کند که، اگرچه زبان می‌تواند بگوید «دوستت دارم» یا «عمیقاً با شما همدردی می‌کنیم» (که عشق و اندوهی را که ما احساس می‌کنیم با همه‌ی کسانی که همیشه عشق و اندوه دارند، و همیشه خواهند داشت، پیوند می‌دهد)، هرگز نمی‌تواند به طور کامل این اندوه یا این عشق را جذب کند. و پس از آن، عمومیتِ عشق ما، اندوه ما، کمتر به نظرمان به صورت مفهومی خشونت‌بار می‌رسد و بیشتر به صورت عملی از سوی اجتماع به نظر می‌رسد، که ما را با همه‌ی زندگان و مردگان متحد و متفق می‌کند. کارت‌های تبریک و تسلیت یادآور آن‌اند که ساختار و بافتِ زبان اغلب با امور کلیشه‌ای و عادی است که کم کم شکاف بر می‌دارد، و نبض زندگی – آنچه که هیچگاه به کلام در نمی‌آید – از بطن و از درون ما شروع به تپیدن می‌کند.

 

برگردان: افسانه دادگر


دانیل فریزر روزنامه‌نگار و منتقد بریتانیایی است. آن‌چه خواندید برگردانِ این نوشته‌ی اوست:

Daniel Fraser, ‘Why Greeting-card Clichés Are Utterly Empty Yet Full of Meaning,’ Aeon, 12 March 2018.