حالت گرسنگی
wgbh
سرانجام تصمیم گرفتم با مسئلهی بزرگ عصر خود دست و پنجه نرم کنم: چطور میتوان بدون زحمت وزن کم کرد. بنابراین، آزمایشی را در مورد خودم انجام دادم. راستش را بخواهید موقعش رسیده بود. اکنون هشت ماه گذشته است و من حدود 22 کیلوگرم سبکترم، بنابراین کارم درست بوده است. نظر من در این مورد غیر از نظر همگان بوده است. من پزشک نیستم، روانشناسام. از آغاز گمان میکردم که کنترل وزن به روانشناسی مربوط است نه به فیزیولوژی.
اگر وزن به کالری واردشده به بدن و کالری سوزاندهشده ربط داشت، همهی ما همان وزنی را که میخواستیم داشتیم. هر کسی در این مورد خاطراتی دارد. همهی ما اصل «کمتر بخور» را میدانیم. کم کردن وزن باید به آسانی انتخاب رنگ بلوز باشد. و با این همه، به دلیل نامشخصی این طور نیست، و مردم آمریکا روز به روز سنگینتر میشوند. وقت آن رسیده است که مسئله را از دیدگاه دیگری بررسی کنیم.
گرسنگی، هر چه میخواهد باشد، حالتِ ذهنیِ تحریکشدهای است. روانشناسان دستکم یک سده است که چنین حالاتی را بررسی کردهاند. همهی ما قبل از شام احساس گرسنگی میکنیم و پس از ضیافتِ شام احساس سیری، اما آن لحظات در واقع ظاهر قضیه است. گرسنگی فرایندی است که همیشه حضور دارد، همیشه در پسزمینه عمل میکند، و فقط گاهی به سطح آگاهی وارد میشود. یعنی بیشتر شبیه نوعی حالت یا حسوحال است. وقتی که به آهستگی ظاهر میشود یا بار دیگر آرام میگیرد، حتی هنگامی که در لایههای زیرین آگاهی [یعنی ناآگاهانه] است، تصمیمات ما را تغییر میدهد. اولویتهای ما و سرمایهگذاری عاطفی ما در اهداف بلندمدت را منحرف میکند. حتی ادراکات حسی ما را ــ اغلب به نحوی کاملاً ژرف ــ تغییر میدهد.
سر شام مینشینید و میگویید: «چه همبرگر کوچکی! چرا آن را اینقدر کوچک درست میکنند؟ باید سه تای آن را بخورم تا ته دلم را بگیرد.» این حالت گرسنگی است که باعث میشود غذا کوچکتر به نظر رسد. اگر سیر باشید، درست همان همبرگر بزرگ به نظر میرسد. پس این خود غذا نیست که کوچک و بزرگ است بلکه تصور شما از بدن خودتان است که تغییر میکند. وقتی حالت گرسنگی دست میدهد، کمی احساس لاغری میکنید، به نظرتان میرسد رژیم غذاییتان کارش را خوب انجام داده است و شما مستحقاید که دُمی به خمره بزنید و دلی از عزا درآورید. وقتی سیر میشوید، احساس میکنید توپِ توپاید و دیگر برای هیچ چیز جا ندارید.
حتی حافظه نیز قابل دستکاری است. فرض کنید هر چیزی را که میخورید ثبت کنید. آیا این فهرست قابلاعتماد است؟ نه تنها در مورد اندازهی وعدههای غذایی خود قضاوت به شدت نادرستی میکنید بلکه در مورد تعداد اقلام آن هم اشتباه میکنید. بسته به حالت گرسنگی خود، ممکن است سه تکه نان را با ولع تمام بخورید و بعد از غذا فقط یکیاش را واقعاً به یاد بیاورید. پژوهش اخیر نشان داده است که بخش اعظم کالریهایی که به ما میرسد از میانوعدههایِ بین وعدههای اصلی غذا است که میخوریم. اما وقتی از افراد دربارهی آن میپرسند حاشا میکنند. آنها تعجب میکنند که چقدر غذا در میانوعده خوردهاند.
کنترل حالت گرسنگی سخت است، دقیقاً به این علت که ناآگاهانه عمل میکند. شاید به همین علت است که چاقی مسئلهای است که سخت درمان میشود.
حالت گرسنگی را ساقهی مغز کنترل میکند. بخشی که از همه بیشتر مسئول تنظیم گرسنگی و دیگر حالات اصلی ناشی از تحریک است هیپوتالاموس نامیده میشود، و در پایین مغز قرار دارد. حسگرهای آن به معنای دقیق کلمه خون را مزه میکنند. سطوح چربی، پروتئین و قند خون را، علاوه بر فشار و دمای آن، تشخیص میدهند. هیپوتالاموس این دادهها را جمع میکند و آن را با علائم (سیگنالهای) حسی که از طریق سیستمهای دیگر در مغز منتشر میشود ــ پُری شکم، احساس و مزه و بوی غذا، منظرهی غذا، حتی وقت روز و شرایط دیگر محیطی ــ ترکیب میکند.
با توجه به همهی این دادهها، مدارهای عصبی بر اثر عادات غذایی ما تربیت میشوند. به این علت است که در مواقع خاصی از روز گرسنه میشویم ــ نه به علت خالی بودن معده، بلکه به سبب پردازشگر عصبی پیچیدهای که نیاز به تغذیهی بیشتر را پیشبینی میکند. اگر یک وعدهی غذایی را حذف کنید، نخست شدیداً احساس گرسنگی میکنید اما سپس وقتی موقع آن وعدهی غذایی میگذرد احساس گرسنگی شما واقعاً کم میشود. همچنین به همین علت است که در پایان وعدهی غذایی سیر میشوید. باز هم، نه به سبب معدهی پرشده. اگر این تنها علامت شما باشد، آنگاه شما به شدت پرخوری کردهاید. همانطور که ممکن است دور از انتظار به نظر برسد، معمولاً وقفهای که نشانهی سلامت است میان احساس پُری و پر شدن واقعی معدهی شما وجود دارد. پُری روانشناختی احساس کفایتی است که از محاسبهی بسیار پیچیدهتری به دست میآید. در واقع هیپوتالاموس میگوید: «همین الان یک همبرگر خوردهای. من از تجربهی گذشته در مورد همبرگر میدانم که تا دو ساعت دیگر سطح پروتئین و چربی خونت بالا خواهد رفت. بنابراین، با این پیشبینی، چراغ گرسنگیات را اکنون خاموش میکنم.» این سیستم یاد میگیرد، پیشبینی میکند، و تنظیم میکند. کارش را در پشت صحنه انجام میدهد. میتوانیم آگاهانه در کار آن مداخله کنیم اما معمولاً مؤثر نیست.
وقتی در کار هیپوتالاموس مداخله میکنید ــ وقتی مشورت پزشکی با روانشناسی تضاد پیدا میکند ــ چه میشود؟ فرضاً شما تصمیم گرفتهاید که کالری مصرفی خود را کم کنید. یک روز غذا کمتر میخورید. نتیجه؟ مانند آن است که چوبی را بردارید و با آن به ببری سیخونک بزنید. حالت گرسنگی شما بیدار میشود و تا پنج روز بعد وعدههای بزرگتر و میانوعدههای بیشتری میخورید، و شاید فقط به طرزی مبهم متوجه باشید. افراد معمولاً داوریِشان دربارهی اینکه چقدر خوردهاند تا حدی از روی احساس سیریِشان پس از خوردن است. اما از آنجا که احساس پری یا سیری تا حدی روانشناختی است، اگر حالت گرسنگی شما تحریک شده باشد، چه بسا بیش از حد معمول بخورید، کمتر از معمول احساس سیری کنید، و از این رو به اشتباه تصور کنید که کالری کمی مصرف کردهاید. ممکن است احساس کنید که در حال پیشرفت هستید. بالاتر از همه، دائماً گوش به زنگاید. مسلماً گاهی از مسیر رژیم خود خارج میشوید اما دوباره خود را به مسیر برمیگردانید. احساس خوبی در مورد خود دارید تا وقتی که روی ترازو بروید و متوجه شوید که وزن شما تکان نخورده است. ممکن است روز اول کمی کم شود و سپس در دو روز بعد ناگهان بالا رود. حالت گرسنگی شما رقصکنان، در لایههای زیرین آگاهی [یعنی ناآگاهانه]، ادراکات و انتخابهای شما را دستکاری میکند.
در اینجا من قوانین فیزیک را انکار نمیکنم. اگر کالری کمتری بخورید، وزنتان کم میشود. اما اگر به طور مشخص سعی کنید که کالری واردشده به بدنتان را کاهش دهید، به احتمال زیاد دقیقاً عکس آن عمل خواهید کرد. تقریباً هر کس که سعی میکند رژیم بگیرد به جنگ افزایش ناگهانی وزن میرود. رژیمها موجب مبارزهی روانیای میشوند که به افزایش وزن میانجامد.
اگر چاق باشید، شانس بازگشت شما به وزن عادی کمتر از یک درصد است.
حال فرض کنیم شما تلاش میکنید به توصیهی رایج دیگری عمل کنید: ورزش. اگر در باشگاه ورزشی مقداری کالری بسوزانید مسلماً مقداری از وزنتان کم میشود، درست است؟ آیا این فقط علم فیزیک و قوانین آن نیست که در اینجا حاکم است؟ جز آنکه، پس از تمرین کردن زیاد، چون خسته و از پا افتادهاید بقیهی روز را چنان میگذرانید که در عمل ممکن است در کل روزی که به باشگاه رفتهاید کالری کمتری بسوزانید تا در یک روز عادی. نه فقط همین، بلکه پس از یک تمرینِ زیاد احساس مقصر بودنتان برطرف میشود. سرمایهی عاطفی شما در این قضیه کم میشود. آنگاه خودتان را به یک برش کیک شکلاتی مهمان میکنید. ممکن است سعی کنید درست عمل کنید و کیک نخورید اما ورزش آن حالت گرسنگی نامحسوس را که در لایههای زیرین آگاهی کمین کرده است به فعالیت بیشتری وامیدارد و آنگاه شما حتی دیگر نمیفهمید که چقدر پرخوری میکنید. وعدههای غذایی بزرگتر میشوند در حالی که به نظر میرسد کوچکتر میشوند. میانوعدههای اضافی دزدکی وارد میشوند.
حال فرض کنیم سعی کردهاید که به تمام توصیههای رایج عمل کنید ــ هر رژیمی که وجود داشته است. برخی از آنها شاید حتی برای مدت کوتاهی مؤثر بودهاند تا وقتی که شما از مسیر کم کردن وزن بیرون افتادید و حتی بیش از قبل بر وزنتان اضافه شد. پس از مدتی به نیروی ارادهی خود شک میکنید. اگر نظریهی پزشکی رایج درست است، اگر وزن به کنترل کالری مربوط میشود، پس مسئلهی شما ضعف شخصیت است. این عیب و ضعف خود شماست. این پیامی است که در فرهنگ ما از همه سو مخابره میشود.
اما مفهوم نیروی اراده در روانشناسی چون کفر ابلیس مردود است. کنترل شناختی بسیار بیشتر از مفهوم عامیانهی نیروی اراده از حیث تواناییاش نامحسوس، پیچیده و محدود است. این مفهوم برای سلامت ذهنی اشتباه و مضر است. اصلاً نیروی اراده چیست؟ آزمودن پاداشهای بلندمدت در مقابل پاداشهای کوتاهمدت، و شما دیر یا زود دوباره پرخوری را از سر میگیرید. هر زمان که پرخوری را از سر میگیرید، آسیبی به خود میزنید که بیشتر از آسیبی است که سپس برای خنثی کردن آن دوباره به کم خوری و رژیم رو میآورید. و حتی هنگامی که فکر میکنید با استواری در مسیر درست رژیمتان هستید، بیشترِ پیچیدگیهای روانی در لایههای زیرین آگاهی مشغول به کارند و بنابراین احتمالاً نخواهید توانست بفهمید که چقدر از تلاشهای خود را بیاثر میکنید.
کجا رها میشوید؟ در پایان آن زنجیرهی ظاهراً گریزناپذیر، افسرده و ناامید و دلسرد میشوید. میتوانید هر کار دیگری را که ذهن خود را به آن معطوف بکنید انجام دهید اما به هر حال نمیتوانید در کم کردن وزن موفق شوید. و از این رو وارد مارپیچ ویرانگری میشوید. اگر قرار است به هر حال درمانده باشید، چه بسا تسلیم شوید. غذا دستکم درماندگی را تخفیف میدهد. برای دلخوشی به خوردن، داروهای سرِ خود و اعتیاد رو میآورید، و هر انگیزهای را از دست میدهید. به عمیقترین قسمت باتلاق روانی میافتید در این حال شانس بهبود شما کم است. پژوهش اخیر نشان داده است که اگر چاق باشید، شانس بازگشت شما به وزن عادی کمتر از یک درصد است.
بیشتر پزشکان، مربیها، و متخصصان مراقبتهای بهداشتی به وزن از دیدگاه علم شیمی فکر میکنند. وزن عبارت از کالری وارد شده به بدن در مقابل کالری سوزانده شده است. کمتر بخور، بیشتر ورزش کن. مکاتب مختلف فکری بر این فرضاند که همهی کالریها یکساناند، یا اینکه کالری ناشی از چربی مخصوصاً بد است، یا اینکه از کالری ناشی از کربوهیدراتها باید به طور خاص اجتناب کرد. همهی این رویکردها به نحوهی هضم و به کار گرفتن کالریها در بدن توجه میکنند. آنها روانشناسی را نادیده میگیرند. بیشتر پژوهشها روانشناسی گرسنگی را دردسر تلقی میکنند. یک تحقیق «به درستی» کنترلشده شرکتکنندگان را مجبور میکند که مقدار معینی از کالریها را بخورند، بنابراین تأثیر مزاحم رفتار مستقل انسانی را کنار میگذارد. و هنوز، با وجود همهی آن چیزی که از این رویکرد رایج پزشکی آموخته شده است، توصیهی آن ما را ناکام میگذارد. بیشتر از دوسوم جمعیت ایالات متحده اضافهوزن دارند. بیش از یکسوم چاقاند.
همانطور که به تجدیدنظر دربارهی افزایش مأیوسکنندهی چاقی در ایالات متحده و سرتاسر جهان، و فضای مأیوسکننده و هر بار کوچکترشدهی میان شکمم و میز تحریرم مشغول بودم، به نظرم رسید که کانون توجه اصلی همهی این رویکردها تقریباً به طور کامل خطاست. مشکل همهگیری چاقی مسئلهی کالری یا نیروی اراده نیست. تصور من این بود که مشکل ما با چاقی مشکل مسمومیت دستگاه کنترل طبیعی ماست. ما دارای دستگاهی هستیم که پیچیده است و کاملاً تنظیم و میزان شده است. در طول میلیونها سال تحول یافته تا کارش را به خوبی انجام دهد. باید در پشت صحنه بدون هیچ تلاش آگاهانهای کار کند، اما برای بیش از دو سوم ما که در ایالات متحده زندگی میکنیم کار نمیکند. ما با خود چه کردهایم که گند زدهایم به دستگاه گرسنگی و سیری.
برای تقریباً یک سال، روی خودم آزمایش کردم. طرحی را به کار بردم که طرح رویدادمحور نامیده میشود، و متضمن قدری فداکاری (یا دستکم قدری کسالت) سخت است. به طور ساده، برای اینکه مبنای محکمی را وضع کنم برای مدتی هر روز همان غذای لعنتی را خوردم. وزن و دور کمرم را اندازهگیری کردم، و هر چیزی را که میتوانستم فکرش را بکنم یادداشت کردم. سپس یک چیز را در یک وعدهی غذایی تغییر دادم و تأثیر بر هم زنندهی کوچکش را در طول چند روز بعد زیر نظر گرفتم. وقتی که اندازهگیریها دوباره به حالت مبنا برگشت، تغییر و آشفتگی جدیدی را امتحان کردم. هر تغییری به خودی خود نشانهی کوچکی ایجاد میکرد، اما بعد از مدتی توانستم میانگینی را روی رویدادهای بسیار تخمین بزنم و الگوی حاصل را ببینم. البته من دچار توهم کشف چیز جدیدی نبودم. این جزو دانش رسمی محسوب نمیشد، چه، نمونهی اندازهگیری ابعاد بدن یک نفر بود. هدف این بود که دریابم کدامیک از تمام توصیههای متضادی که در عالم واقع پس و پیش و جابهجا میشود مؤید اطلاعات شخصی من است. چه چیزی را باید قبول کنم؟
طبق معمول، آموزندهترین بخش آزمایش مشاهدهای از آب درآمد که اتفاقی بود. اهمیتی نداشت که بعضی از غذاها وزن مرا بیشتر یا کمتر میکرد. در عوض، متوجه شدم که برخی از کارها میزان گرسنگی مرا کم یا زیاد میکند. فهمیدم چه وقت حس و حال گرسنگی به من دست داده است، حتی اگر آگاهانه احساس گرسنگی نکرده باشم زیرا زودتر از موقع سر و کلهام در یک اغذیهفروشی پیدا شده است. و پس از آنکه غذا خوردنم تمام شد، به نظر نمیرسید که طبق معمول زیاد غذا خورده باشم چون هنوز گرسنه بودم. نکند آنها یواشکی ساندویچ کوچکتری برای من گذاشته بودند؟
وقتی حالت گرسنگی نداشتم، به چیزهای دیگری اهمیت میدادم و غرق در کار خود بودم. به نحوی که ناهارم تا یک ساعت عقب میافتاد. تصمیمگیری من دَم به ساعت تغییر میکرد. هر دفعه که چنین چیزی اتفاق میافتاد به نظر میرسید که گویی دلیل دیگری برای آن وجود دارد اما نمیتوانم طرح و الگوی حاصل از مجموع یادداشتهایم را در نظر نگیرم.
به نظر میرسید که سه عادت بد منظماً گرسنگی مرا تقویت میکرد. من آنها را رژیم بسیار پرکربوهیدرات، مُدِ غذای کمچربی خوردن، و تلهی حساب کردن کالری مینامم.
رژیم بسیار پرکربوهیدرات سازوکار گرسنگی را تحریک میکند و غذا خوردن شما را خارج از کنترل میکند.
رژیم بسیار پرکربوهیدرات به غذای آمریکایی عادی تبدیل شده است. ما صبح از خواب برمیخیزیم و یک کرواسان، یا پنکیک با شیره (سیراپ)، یا مافین (کلوچه) میخوریم. یا برشتوک (سریال) با شیر. برشتوک تماماً کربوهیدرات است. سپس موقع ناهار فرا میرسد. فرض کنید که من یک غذای ناسالم، فست فود، یک ناهار در مکدونالد بخورم. ما تصور میکنیم که این غذا بسیار چرب است اما غیر از چربی یک نان گرد دارد و کچاپ آن نیز شیرین است. سیبزمینی سرخکرده هم کاملاً کربوهیدرات است. نوشابهی بزرگ هم آب و شکر است. چربی فقط بخش کوچکی از غذاست. احتمالاً چه بسا احساس برتری کنید که غذای «سالم» را ترجیح میدهید، یک ساندویچ با کیفیت عالی که با نان فرانسوی است. و چیپس. و یک آب سیب. همگی کربوهیدرات.
میانوعدهی بعدازظهر یک نوشابهی شیرین در استارباکس و بیسکویت است. یا یک شکلات پرانرژی. اگر سالمخوار باشید، شاید یک موز، که کربوهیدراتش مانند برخی میوهها زیاد است. شام؟ هر چه باشد به همراه سیبزمینی، پاستا، برنج یا نان است. خیال میکنیم با خوردن سوشی سالمخواری کردهایم اما بیشتر سوشی هم برنج است. شاید بخواهید یک سوپ سالم بخورید. سوپ هم با آرد غلیظ میشود و رشته و سیبزمینی دارد. و هر وعدهی غذایی با نوشابه، یا آبمیوه، یا چای سرد، یا نوشابهی شیرینشدهی دیگری همراه است. سپس دسر. آنگاه یک میانوعده پیش از خواب. همه کربوهیدراتاند. نمیتوانید از درون یک سوپرمارکت عبور کنید بدون اینکه کربوهیدراتها از همه طرف به شما یورش نبرند. برخی از مردم دربارهی کربوهیدراتهای پیچیده در مقابل شکر تصفیهشده حرف میزنند. حرفشان صحیح است اما شکر تصفیهشده را کنار بگذارید و هنوز در غذای خود مقدار حیرتآوری از کربوهیدرات دارید. رژیم پرکربوهیدرات حس طبیعی ما را زیرورو کرده است.
ممکن است حق با کسانی باشد که کربوهیدرات کم مصرف میکنند اما به دلایل نادرست. با رابرت اتکینز (Robert Atkins)، متخصص قلب آمریکایی که نخست باعث محبوبیت این رژیم شد، آغاز میکنیم. او نظریهی فیزیولوژیکی عام و جامعی را مطرح کرد. در این نظریه، اگر شما به اندازهی کافی کربوهیدرات را حذف کنید، بدنتان به جای مصرف قند به سمت استفاده از کتونها (ketones محصول فرعی شکستن اسیدهای چرب در بدن) به عنوان ملکول اصلی انتقالدهندهی انرژی در خونتان میرود. بدن با مصرف کتونها شروع به استفاده از ذخیرهی چربیاش میکند. به علاوه، با کم کردن قند خون، انسولین شما، یعنی هورمون اصلی که به رسوب چربی در بدن کمک میکند، کاهش مییابد. کربوهیدراتِ کمتر، نتیجه چربیِ کمتر. این نظریه مطلوب به نظر میرسد و چه بسا تا اندازهای هم معتبر باشد اما تأثیرش بر چاقی بحثانگیز است. اخیراً گویا در یک رساله کاملاً و به طور قطع رد شده است.
این تحقیق دو گروه از افراد را تحت نظر قرار میدهد. برای شش روز، یک گروه غذاهای کمکربوهیدرات مصرف میکنند، گروه دیگر غذاهای کمچرب. هر دو گروه به شدت مجبور میشوند که مقدار کالری یکسانی بخورند. نتیجه؟ گروه کمکربوهیدرات وزن بیشتری از دست ندادند. در واقع، گروه کمچرب وزن بیشتری کم کردند. افرادی که کربوهیدرات کم مصرف کردند ممکن است انسولینشان کاهش یافته باشد اما این نظریه واقعاً به از دست دادن جادویی وزن تبدیل نشد. با توجه به همهی این تضادها، چه میتوان دربارهی رویکرد کمکربوهیدرات گفت؟
نظریه و آزمونها ممکن است تا آنجا که پیش میروند درست باشند، اما مهمترین نکته را در نظر نمیگیرند. آنها به جای تأکید بر حالت گرسنگیِ ناشی از تحریک شدن، بر چگونگی مصرف کالریها در بدن تأکید میکنند. بررسی تحقیقات بیشتری دربارهی اینکه رژیمهای مختلف چگونه بر تنظیم گرسنگی تأثیر میگذارند باید دلگرمکننده باشد. اکنون به خوبی معلوم شده است که رژیم پرکربوهیدرات گرسنگی را افزایش میدهد. رژیم کمکربوهیدرات آن محرک را از میان برمیدارد. با توجه به همهی اینها با هم، شواهد حاکی از آن است که رژیم کمکربوهیدرات به سبب تأثیرش بر استفاده از انرژیِ شما باعث کم شدن وزنتان نمیشود. بلکه شما به سبب کمتر خوردن وزنتان کم میشود. یا (شاید به نحو دقیقتر)، رژیم بسیار پرکربوهیدرات سازوکار گرسنگی را تحریک میکند و غذا خوردن شما را از کنترل خارج میکند.
از آنجا که حالت گرسنگی اغلب در لایههای زیرین آگاهی عمل میکند، توصیفی غلط از نتیجه آسان است. اما در نهایت، اگر رژیم بسیار پرکربوهیدرات را تا پایانش دنبال کنید، نمیتوانید به تأثیر آن بر اشتهای خود بیتوجه بمانید. افراد بیاندازه چاق به نقطهای میرسند که همیشه گرسنهاند، و هیچگاه سیر نمیشوند. آنها میتوانند به اندازهی شش نفر غذا بخورند تا احساس وحشت کنند از اینکه شکمشان کشیده شده و نزدیک است دو تکه شود، اما مغز هنوز راضی نشده است.
مُدِ غذاهای کمچربی خوردن هم به همین نحو عمل میکند. من در دورهای بزرگ شدم که آگهیهای تبلیغاتی در تلویزیون به ما دربارهی خطرات چربی هشدار میدادند. ممکن است دادههای کم و ناقص و شتابزدگی برای رسیدن به نتیجه، جامعهی پزشکی را به آن توصیه هدایت کرده باشد. کره نخورید. تخممرغ نخورید. شیر پرچرب مصرف نکنید. پوست مرغ را بکنید. ماست کمچرب مصرف کنید (که باز هم لبریز از شکر است). چربی رژیمی ممکن است مضرات طبی خود را داشته باشد؛ تصور نمیکنم دادهها هنوز کاملاً روشن باشند. اما حذف کردن چربی به فاجعهای منجر شد. همانطور که مطالعات متعدد ثابت کردهاند خوردن چربی گرسنگی را کاهش میدهد. اگر آن را حذف کنید حالت گرسنگی تشدید میشود. این رابطهای ساده نیست، و اثرش تدریجی است. به یاد داشته باشید، هیپوتالاموس شما دادههای پیچیدهای میگیرد و ربطها را در طول زمان یاد میگیرد. چند ماه آن را با رژیمی که عاری از چربی است تربیت کنید، این باعث میشود که حس گرسنگیتان افزایش یابد.
اما موذیانهترین حمله به سازوکار گرسنگی ممکن است رژیم سختی باشد که تلهی محاسبهی کالری غذاهاست. هر چه بیشتر سعی کنید که سازوکار خودکار کنترل گرسنگی خود را جزء جزء زیر ذرهبین قرار دهید، پویایی آن را بیشتر به هم زدهاید. صبحانه را حذف کنید، کالری وعدهی ناهار را کم کنید، شام جزئی بخورید، مدام به کالری مصرفی خود توجه کنید، و به این ترتیب شما به ببر گرسنگی خود سیخونک زدهاید. تمام کاری که میکنید این است که خود را در سیکل معیوب تلاش برای اِعمال نیروی اراده و شکست قرار میدهید. این هنگامی است که وارد مارپیچ نزولی میشوید.
اگر سعی کنم کمتر بخورم، در نهایت بیشتر خواهم خورد.
هر سهی این حالات ــ کربوهیدرات زیاد، چربی کم، و محاسبهی کالری ــ به نحو فزایندهای در کارهای علمی بر رژیمهای غذایی مشهودند، و همچنین در مشاهدات خودِ من در مورد خودم معلوم شدند. جای شگفتی است که حتی تغییری جزئی در یک وعدهی غذایی در یک روز اثر چشمگیری بر حالت گرسنگی من داشت.
در پایان همهی تأملات و مشاهدات من در مورد خودم، زمان آن رسید که این نظریه را به آزمون بگذارم. فرمول سادهای را به کار گرفتم. نخست، رژیم نسبتاً کمکربوهیدرات. آنها که سخت به رژیم اتکینز و پالئو (Paleo) پایبندند مسخره خواهند کرد. مصرف کربوهیدراتم را تقریباً ۹۰ درصد کاهش دادم و با این کار اصلاً به رژیم کمکربوهیدرات نرسیدم. من میخواستم از غذاهای بسیار پرکربوهیدرات که اغلب ما آمریکاییها بیشتر مواقع میخوریم اجتناب کنم. دوم، کمی چربی بیشتر. میدانم که برخی از افراد قسم میخورند که چربی زیاد میخورند و در میانوعده تکههای کامل کره. نمیدانم که تحقیق در مورد این ادعاها چگونه است اما کل آنچه میخواستم پرهیز از رژیمی افراطی بود که کاملاً مبرا از چربی باشد. سوم، میتوانستم هر چقدر میخواستم در یک وعدهی غذایی بخورم. این گفتهی آخر از همه سختتر بود. وقتی میخواهید وزن کم کنید، سخت است که ذهن خود را در مورد مفهوم بیشتر خوردن تغییر دهید. به طور ساده باید به تمایل یا تحول روانشناختی عجیب و غریبی اعتماد میکردم: اگر سعی کنم کمتر بخورم، در نهایت بیشتر خواهم خورد.
میتوانم فهرستی از غذاها ارائه بدهم ــ ماهی آزاد، کرهی بادامزمینی، گوشت دندهی خوک، سیب، گوجهفرنگی، مرغ با پوست، پنیر سویا، تخممرغ و از این قبیل ــ اما در واقع تلقی من از این رژیم غذایی واضحتر از این جزئیات است. این رژیم ربطی به توصیههای سلامتی رایج نداشت. به اینکه چگونه این غذاهای خاص از حیث شیمیایی بر بدن من اثر میگذارند هم مربوط نبود. من به این فکر نمیکنم که شریانها یا کبد یا انسولینم چگونه واکنش نشان میدهد. این رویکرد برای این طراحی شده که با سازوکار کنترل گرسنگی ناآگاهانهی من حرف بزند، و آن را به کمتر خوردن تشویق کند. و توانست حدود یک کیلوگرم در هفته از وزنم کم کند، و سرانجام مرا به وزن متعادلتر و راحتتری برساند. بعد از بیست سال ازدیاد وزن، در عرض فقط چند ماه حدود 22 کیلوی اضافه از آن کم شد (باید بپذیرم که آب رفتم).
خوبی این روش آن بود که تلاشی لازم نبود. منظورم از تلاش آن مفهوم مبهم نیروی اراده است. اهداف بلندمدت را در برابر پاداشهای کوتاهمدت آزمودن. وقتی حالت گرسنگی دست میدهد، مبارزهی شخصی دردناک است. همهچیز را دربارهی این مبارزه و عجیب و غریب بودن آن میدانم، این مبارزه وسوسهانگیز است. چه بسا سهمگین باشد، و چه بسا زیانبخش، اما سبب میشود احساس کنید که دارید کاری انجام میدهید. جامعهی ما تحتتأثیر کار سخت قرار میگیرد. کسانی را در نظر بگیرید که در آن نمایش تلویزیونی بزرگترین بازنده دیوانهوار ورزش میکنند. تصور ما این است که پیشرفت کاری طاقتفرساست، و آدمهایی را که خود را با زور به سر حد سوپرمن شدن میرسانند تحسین میکنیم. فکر میکنم این دام روانشناختی دیگری است. هیچیک از آن به خود شلاق زدنها ضروری نیست. مجبورم خودم را با آنچه روش تنبلها به نظر میرسد تطبیق دهم. در واقع در رژیمِ غذاییِ هرچهخواستی بخور، رژیمی پر از غذاهای کم و بیش چربِ لذتبخش، هیچ سختکوشیای در بین نیست. من فقط عقب نشستم و تماشا کردم تا ساقهی مغز کار خودش را بکند.
تصور نمیکنم که این فقط تجربهی من باشد. دیگران هم رژیم مشابهی را امتحان کردهاند، هر چند شاید به دلایل دیگر. هدف من دفاع از یک رژیم خاص کم کردن وزن نیست. پیام من این است: وزن شما تا حد زیادی به روانتان مربوط است، به حالت گرسنگی. چاقی یک مسئلهی اجتماعی فلجکننده است، اما پژوهشها تقریباً بدون استثنا از این وجهِ این وضعیت غفلت کردهاند و این به زیان ما بوده است. این نوشته را فراخوانی به حساب آورید برای علم و عالمان، تا به روانشناسیِ حالت گرسنگی بیشتر توجه کنند.
به نوعی، سیستم گرسنگی مانند سیستم تنفسی است. مغز دارای سازوکار ناآگاهانهای است که نفس کشیدن را تنظیم میکند. فرض کنید آن سیستم خاموش شود به طوری که ناچار شوید آگاهانه نفس کشیدن خود را کنترل کنید، یعنی ضربان و عمق آن را بر اساس عواملی مثل اکسیژن خون، سطح دیاکسید کربن، تحرک جسمانی، و غیره تنظیم کنید. چه اتفاقی میافتد؟ در عرض ده دقیقه خواهید مرد. حساب ضروریات از دستتان در میرود. ذهن آگاه عاقل در این موضوعات که مربوط به تنظیم محیط درونی است خوب کار نمیکند. بهتر است تا آنجا که امکان دارد این عمل را به سیستمهای مختص این کار واگذار کنید. آنچه میتوانید با ذهن آگاه خود انجام دهید این است که عوامل کلی را به کار اندازید. خود را در جایی قرار دهید که دستگاههای خودکار بدنتان بتوانند به درستی عمل کنند. کیسهی پلاستیک بر سر خود نکشید. به همین قیاس، غذاهای پرکربوهیدرات و کمچرب نخورید. ساقهی مغز را با شمردن هر یک کالری جزء جزء و زیر ذرهبین کنترل نکنید. چه بسا وقتی ببینید که سیستم خودتنظیمکنندهی سلامتیتان چه خوب عمل میکند حیرت کنید.
برگردان: افسانه دادگر
مایکل گراتزیانو رماننویس، آهنگساز، استاد عصبشناسی در دانشگاه پرینستون، و نویسندهی کتاب آگاهی و مغز اجتماعی (2013) است. آنچه خواندید برگردان این نوشتهی او با عنوان اصلیِ زیر است:
Michael Graziano, ‘The hunger mood’, Aeon, 18 January 2016.