تاریخ انتشار: 
1399/05/18

نژادپرستی و نتایج آن در رمان و فیلم «سگ سفید»

امیر پوریا

losarciniegas

در این روزها و هفته‌ها که موج اعتراض به تبعیض نژادی، از آمریکا به بسیاری کشورهای جهان رسید، وب‌سایت‌های سینمایی و غیرسینمایی فهرستی از فیلم‌های دارای مضامین ضدنژادپرستانه ارائه دادند. منهای کاربرد این فهرست‌ها به قصد شناخت بیشتر مردم از انواع تبعیض‌های قومی و نژادی، نگارنده از پیگیری آنها بهره‌ی دیگری نیز برده است: با مشاهده‌ی فیلم‌های هر فهرست، می‌توان به ذهنیت منبع انتخاب آن پی برد و به این اندیشید که اساساً نگرش آن وب‌سایت یا مرکز نسبت به مفهوم تبعیض نژادی چیست. برای مثال، توجهم به این نکته جلب شد که وب‌سایت بزرگ IMDB به عنوان مرجعی مهم، در 20 فیلم پیشنهادی خود از فیلم «دوازده سال بردگی» (استیو مک‌کویین، 2013) نام برد و در همان محدوده‌ی زمانی تولید و درست با همان مضمون برده‌داری در میانه‌های سده‌ی نوزدهم، به «جَنگوی از بَند رَسته» (کوئنتین تارانتینو، 2012) کاری نداشت. بعد به فهرست وب‌سایت‌ها و صفحه‌های دیگر نیز از همین زاویه نگاه کردم و دیدم که در تمام آنها همین اتفاق روی داده است. یعنی به غیر از فهرست‌های متمایل به معرفی فیلم‌های مهجورتر، همه فیلم اسکارگرفته‌ی «دوازده سال بردگی» را در این زمینه، قابل اعتنا می‌شمارند و «جنگوی از بند رسته» را نه‌چندان. شاید برخی از این انتخاب‌ها به سطح کیفی و سینمایی‌ای که برای فیلم‌ها قائل‌اند بازگردد. اما در عین حال باید به این نکته هم توجه کرد که روایت مظلومیت سیاهان در فیلم مک‌کویین از فیلم تارانتینو برای پیشنهاد در این بزنگاه، «جلوه» و «بازتاب» موردپسندتری دارد. زیرا ستم برده‌داران در دومی به «شورش» قهرمان سیاهپوست می‌انجامد و او به کمک رفیق و مرشد سفیدپوست اما ضدنژادپرست خود، انتقام سختی از برده‌داران می‌گیرد.

این که مطالبات مبارزان در سطح جهانی و در کف خیابان‌ها پیگیری شود و مورد حمایت نهادهای بسیار باشد اما روحیه‌ی مبارزه‌ و مطالبه در فیلم‌های ضدنژادپرستانه، کمتر از شرح ستم‌دیدگی مورد توجه قرار گیرد، اتفاقی است که به مکث و ریشه‌یابی نیاز دارد. باید جُست و یافت که چرا چنین اتفاقی رخ می‌دهد؟ چرا انتقال آگاهی درباره‌ی بی‌عدالتی نژادی به باور بسیاری، بیشتر در زمینه‌ی شرح نداشته‌ها ضرورت دارد تا ایجاد انگیزه برای گسترش داشته‌ها؟

در این نوشته، به گوشه‌ای از ادبیات و سینمای معاصر گریز می‌زنیم که اغلب از نظرها پنهان مانده است. امیدواریم این کار بستری برای همین ریشه‌یابی فراهم ‌کند: رمان‌واره‌ای به نام «سگ سفید» که رومن گاری، نویسنده‌ی مشهور فرانسوی، در سال 1970 همزمان با اوج جنبش‌های احقاق حق سیاهان نوشت و فیلمی که ساموئل فولر، استاد فیلم‌های اثرگذار کم‌هزینه در سینمای آمریکا، در سال 1981 بر اساس آن ساخت.

 

دیدگاه ماندلا در کتاب رومن گاری

در تصاویر تظاهرات اخیر و در نوشته‌های فضای مجازی، نقل قولی از نلسون ماندلا بارها تکرار شد: «هیچ کس با بیزاری از دیگران بابت رنگ پوست، رگ و ریشه یا اعتقادات آنها به دنیا نمی‌آید. این بیزاری را به آدم‌ها یاد می‌دهند».

کتاب سگ سفید که مانند برخی از دیگر آثار گاری، ترکیبی از رمان و زندگی‌نگاره‌ به حساب می‌آید، شرح وقایعی است که برای او و همسرش جین سیبرگ، بازیگر آمریکاییِ فعال در سینمای فرانسه، در انتهای دهه‌ی پرالتهاب 1960 رخ داد. این دوره از زندگی آنها با فراز و فرودهای فراوانی همراه است: از مشارکت سیبرگ سفیدپوست در مبارزات سیاه‌‌پوستان تا تأثیر جنگ ویتنام بر انتخابات ریاست‌جمهوری آمریکا. اما یکی از اتفاق‌های زندگیِ شخصی آنها به شکل اسرارآمیزی با این وقایع مهم پیوند می‌خورد: یک سگ زیبا از نژاد ژرمن شپرد از بیرون به خانه‌ی آنها در آمریکا می‌آید و به‌رغم آرامی و مهربانی‌اش، خیلی زود متوجه می‌شوند که او یک «سگ سفید» است. این اصطلاح، نه در توصیف رنگ این سگ بلکه برای توضیح این نکته به کار می‌رود که او را از سنین پایین با بیزاری از سیاه‌پوستان تربیت کرده‌اند! روند کاشت بذر نفرت در وجود سرشار از محبت سگ، این است که در کودکی‌اش به افراد سیاه‌‌پوستی پول پرداخته‌اند تا توله سگ بینوا را بزنند. با تعدد و شدت این آزار و درد و ترس آن، سگ به بیزاری از سیاهان دچار شده است. از این سگ‌های سفید، یا بهتر است بگوییم «سیاه‌کُش»، در گذشته برای تعقیب برده‌های فراری و بعدتر برای جست‌وجو و یافتن مجرمان و زندانیان سیاه‌‌پوست استفاده می‌کردند. اما پرسش این جاست که در زندگی اجتماعیِ زمان وقوع حوادث کتاب، چرا هنوز باید سگی را به این بیزاری دچار کرده باشند؟

به پاسخ‌های احتمالی این پرسش خواهیم رسید. اما در این جا باید به نسبت کتاب با آن دیدگاه نلسون ماندلا، رهبر جنبش آزادی‌بخش سیاهان در آفریقای جنوبی، اشاره کرد: در واقع، حضور این سگ در جایگاه عامل پیوند رخدادهای پراکنده‌ی کتاب، تمثیلی روشن از جامعه‌ی انسانی‌ای است که بذر بیزاری از دیگر نژادها و قومیت‌ها را در ذهن فرد می‌کارد و آن را تا سرحد اعمال خشونت‌بار حیوانی علیه آنها آبیاری می‌کند. سگ در کتاب که خود گاری اسم روسی «باتکا» به معنای «پدرکوچولو» را روی او گذاشته، در رفتار وحشیانه‌اش نسبت به سیاهان، هیچ تقصیری ندارد. با همان چارچوب کلی که به طور عام نامش را «شرطی شدن» سگ می‌گذاریم، این گونه شده است. در کتاب، یک پرورش‌دهنده‌ی حرفه‌ای حیوانات به اسم کیز که سیاه‌پوست است، می‌کوشد این نفرت را از وجود سگ سفید بزداید. دیدگاه ماندلا در زندگی‌نامه‌ی خودنوشت او با عنوان راهی طولانی تا آزادی در سال 1994 یعنی بیست و چند سال بعد از کتاب سگ سفید مطرح شده است. پس مقصودمان این نیست که ماندلا «منبع الهام» رومن گاری بوده است. نکته این است که هر دو در حال طرح یک نگرش انسانی واحدند. تلاش مرد سیاه‌پوست برای از بین بردن روحیه‌ی سیاه‌ستیزی در سگ، همپای چیزی است که ماندلا در ادامه‌ی نقل قول موردنظر می‌نویسد: «اگر می‌شود نفرت را به آدم‌ها یاد داد، مهر را هم می‌توان جایگزین آن کرد. چون مهر به ذات و قلب آدمی نزدیک‌تر است تا نفرت».

 

آیا بیماریِ  بیزاری درمان می‌شود

اگر می‌شود نفرت را به آدم‌ها یاد داد، مهر را هم می‌توان جایگزین آن کرد. چون مهر به ذات و قلب آدمی نزدیک‌تر است تا نفرت

بدیهی است که احساسات سگ را با آدمی نمی‌توان و نباید یکی گرفت. اما وسوسه‌ی آزمایش جایگزینی مهر به جای نفرت درباره‌ی سگ نیز ذهن را رها نمی‌کند. یکی از ویژگی‌های جالب توجه کتاب این است که رومن گاری تنها به این وسوسه‌ی مرد سیاه‌پوست «تن می‌دهد» و چندان تمایلی به انجام آزمایش ندارد. به تعبیر گسترده‌تر، او در کل مبارزات سیاهان و آن سفیدپوستانی که حامی این مبارزات بوده‌اند، یک ناظر و روایتگر است، نه همراه آنها. همان گونه که در فیلم سیبرگ (بندیکت اندروز، 2019) نیز می‌توان دید، گاری دل خوشی از فعالیت‌های ضدنژادپرستانه‌ی همسرش جین سیبرگ ندارد؛ هرچند در نقل حرف‌های دیگران در کتاب، بی‌طرفی را رعایت می‌کند. مثلاً این حرف کیز به سیبرگ را نقل می‌کند که «می‌دانم شما و افرادی مثل برت لنکستر، پل نیومن و مارلون براندو به شنیده شدن صدای ما سیاه‌‌پوست‌ها کمک کرده‌اید». اما تا انتهای کتاب، هیچ اصراری ندارد که خود را دلسوزتر از آن چه هست، ترسیم کند. جایی که وازدگی خود را از شدت وقف سیبرگ به این فعالیت‌ها و تحمل تهدیدهای حاصل از آن، بدون هیچ تعارفی ابراز می‌کند، حتی انگیزه‌ی نگارش این کتاب را هم آشکار می‌سازد: «دیگر از مسائل سیاهان خسته شده بودم... با خود گفتم باید دنیای جدیدی بنا کرد؛ و من می‌خواستم به نوبه‌ی خود در این راه مؤثر باشم: تمام بعدازظهرم به نوشتن گذشت». (سگ سفید، ترجمه‌ی سیلویا بجانیان، بخش دوم، انتهای فصل 8، چاپ اول، انتشارات محیط، فروردین 1363).

اما فیلم ساموئل فولر بخش‌های مربوط به زندگی رومن گاری و سیبرگ، قتل مارتین لوترکینگ رهبر جنبش حقوق مدنیِ آمریکایی‌های آفریقایی‌تبار ایالات متحده و مباحث پیرامون آنها را کنار می‌گذارد و تنها بر داستان سگ سیاه‌کُش متمرکز می‌شود. در خود این داستان نیز به وقایع کتاب وفادار نمی‌ماند، کمتر به آدم‌ها و بیشتر به خود سگ و روحیاتش می‌پردازد. در کنار او زن جوان و تنهایی را قرار می‌دهد که در منطقه‌ای خلوت زندگی می‌کند و بعد از تصادف با سگ و نگهداری از او و پی بردن به بیماری سیاه‌ستیزی سگ، او را به همان پرورش‌دهنده‌ی سیاه‌‌پوست می‌سپارد. در واقع کیز و خود سگ، تنها شخصیت‌های کتاب‌اند که در فیلم باقی مانده‌اند.

اما نتیجه‌ی کوشش‌های کیز در کتاب و فیلم، با هم متفاوت‌اند. کتاب با این موقعیت تکان‌دهنده به پایان می‌رسد که کیز، بعد از عادت دادن سگ به این که از دست او غذا بگیرد و یک سیاه را صاحب خود بداند، حمله به سفیدپوستان را به او می‌آموزد! گاری در حالی با این اتفاق مواجه می‌شود که سگ خود او را هم گاز می‌گیرد. رومن گاری که برخی کتاب‌های فرانسه‌زبان خود را به انگلیسی نیز نوشته یا ترجمه کرده، در بازنویسی نسخه‌ی انگلیسی‌زبان کتاب، تا اندازه‌ای از شدت و وخامت این پایان کاسته و در نخستین چاپ کتاب در آمریکا نیز توصیف‌های تلخ پایانی را از دو نسخه‌ی منتشرشده در فرانسه و انگلستان، بیشتر تلطیف کرده است. اما تلخی در ماهیت این وضعیت نهفته است: در حالی که ما نیز همچون گاری به وسوسه‌ی آزمایش سگ دچار ‌شدیم، در پایان درمی‌یابیم که هدف کیز از این آزمایش نه درک امکان تبدیل نفرت به مهر، بلکه جایگزینی نفرتی دیگر در وجود سگ بوده است. بحث بین گاری و کیز در کتاب بر سر تبدیل سگ سیاه‌کُش به سفیدکُش، در ماهیت شبه‌نمادین خود بحثی‌ است در باب احتمالی مهیب که در جهان آن زمان، بیش از امروز وجود داشت: نژادپرستیِ معکوس، آن‌چه می‌تواند حاصل قرن‌ها برده‌داری و تحقیرهای گوناگون سیاهان توسط سفیدها باشد و هر سیاه‌‌پوست را به چنان خشمی دچار کند که از روحیه‌ی احقاق حق انسانی خود به رویکردی تهاجمی برسد.

در فیلم، حمله‌ی سگ به مرد سفیدپوست بدون آن که کیز او را چنین بار آورده باشد، باعث می‌شود که پایان از این مضمون مهم کتاب جا بماند. البته در این زمینه به فولر و همکار فیلمنامه‌نویس او کرتیس هنسان که بعدها کارگردان مهمی شد، چندان ایرادی وارد نیست. شخصیت سیاه‌پوستی که آنها خلق کرده‌اند، به طور کامل از آن نژادپرستی معکوس که سیاه‌پوست کتاب به آن مبتلاست، دور شده تا امکان طرح هر نوع اتهامی نسبت به سیاهان را در فیلم از بین ببرد. این مضمونی‌ است که حتی طرح آن در همین نوشته نیز ممکن است در تقابل با اعتراض به نابرابری‌ها برداشت شود. در حالی که طرح مفهوم برابری، خود‌به‌خود با جلوگیری از نژادپرستی معکوس هم‌نشین می‌شود. اما نگرانی از یک‌سویه‌نگری همواره به قوت خود باقی است. همین نگرانی در ابتدای دهه‌ی 1980 نیز سبب شد که استودیوی تولیدکننده‌ی فیلم از بیم تحریم توسط NAACP (مجمع ملی پیشبرد حقوق رنگین‌پوستان) آن را اکران نکند. هر چند در پایان آن سگ به عنوان بازگشت به تربیت «سگ حمله»، به جای سیاهان قبلی به یک سفیدپوست هجوم می‌برد؛ نه آن که جلوه‌ی وارونه‌شدن برخورد نژادیِ او در میان باشد.

 

نیاز به تعادل در نگاه به مسائل نژادی

احتیاط استودیوی پارامونت، بیهوده نبود. یکی از دو نماینده‌ی استودیو سر صحنه‌ی فیلم برای نظارت بر مضامین نژادی، ویلیس ادواردز بود که سابقه‌ی معاونت نمایندگی NAACP در هالیوود را داشت. حرف او به نوعی حرف مستقیم آن مجمع به شمار می‌رفت. اندکی مانده به پایان فیلمبرداری، او به صراحت گفت که فیلم به دلیل مسائل نژادی و احتمال آزرده‌خاطر شدن سیاهان «از ابتدا نباید ساخته می‌شد». این نظر به بایگانی شدن فیلم توسط استودیو منتهی شد. فیلم «سگ سفید» هرگز به نمایش عمومی درنیامد و ساموئل فولر در سال 1982 از آمریکا به پاریس رفت و در دهه‌ی پایانی زندگی خود دیگر در آمریکا فیلم نساخت. اما اینها نه فقط اطلاعات تاریخ سینمایی بلکه نشانه‌ی تداوم همان جدال پایانی کتاب رومن گاری در دنیای واقعی است: گاری در مسیر نفرت روزافزون کیز سیاهپوست از سفیدها، می‌گوید: «مقصر ما هستیم»؛ ولی تقصیر کیز را نیز نادیده نمی‌گیرد و او را متهم می‌کند که نمی‌تواند تعادل و صلح را طلب کند. آن جا که گاری به کیز تشر میزند «شما فقط سگ سیاه و سگ سفید میشناسید؟»، اشاره‌ای است به روحیه‌ی انتقام‌جویی که در مسیر تبعیض‌ها، از گذر تاریخ عبور کرده و در وجود سیاه‌پوستی مثل کیز ریشه دوانده است. بنابراین، آنچه از میراث خشونت کلامی و رفتاری سفیدپوستان علیه سیاهان به جا می‌ماند، گاه ممکن است در خشونتی متقابل به سوی خود آنان بازگردد. این اتفاق می‌تواند دورترین نتیجه‌ای باشد که از جنبش‌های برابری‌طلبانه انتظار میرود.

آن چه در ابتدای این نوشته طرح شد، از همین منظر اهمیت می‌یابد: در فهرست‌ها، فیلم‌های تصویرگر مظلومیت سیاهان را ترجیح می‌دهند تا از احتمال هم‌سویی جنبش «جان سیاهان مهم است» با هر گونه خشونت و کینه‌ورزی، پرهیز کنند. فیلمی که حتی ایده‌ی کتاب یعنی جایگزینی تلخ سفید‌کُشی در واکنش به سیاه‌کُشی را از روایت خود حذف کرده بود، تا پیش از دوران ویدیو و نمایش خانگی، در کمد خاک خورد؛ تنها به این دلیل که نشان می‌داد نژادپرستی، اکتسابی است. حالا و 50 سال بعد از آن کتاب و 40 سال پس از فیلم، درست برخلاف آن زمان که نژادپرستی را همچون ظلم و برده‌داری در خون سفیدپوستان می‌دانستند، بر دیدگاه ماندلا مبنی بر خصلت اکتسابی نژادپرستی تأکید می‌شود. در این دوران نوین، هشدار به نیت پرهیز از شکل وارونه‌ی نژادپرستی، امری مهم به شمار می‌رود.

 

در نظر گرفتن هر دو سوی ماجرا

پیشتر، از رویکرد اقرارگرانه‌ی رومن گاری در کتاب گفتیم. یکی از جلوه‌های این رویکرد، بسیار شوک‌آور و در این بخش پایانیِ نوشته، قابل اشاره است: او در اواسط کتاب، جدال لفظی خود با مرد سفیدپوستی را روایت می‌کند که به جنبش سیاهان کمک رسانده اما می‌خواهد سگ سیاه‌کُش را در اختیار بگیرد! اما خود گاری که این تناقض را به رخ مرد می‌کشد و در واقع همراهی او با جنبش را نمایش و پوششی ظاهری بر روی ذات نژادپرست او می‌انگارد، در ادامه‌ی کتاب وقتی همسرش جین سیبرگ از سوی چند سیاه‌پوست آمریکایی تهدید میشود و گاری در فرانسه به سر می‌برد، به زن پیشنهاد می‌کند که سگ سفید را برای محافظت از خود به خانه بیاورد! این که نویسنده تا این اندازه به تزلزل خود و امکان گرایش به رفتار نژادپرستانه معترف است، منهای ارزش ادبی، همچون هشداری به تمامی ما عمل می‌کند: در هر مقطعی از زندگی، در تقاطع با هر دوره‌ای از تاریخ، خطر درغلتیدن به ورطه‌ی نگاه ناسالم نژادی، یکسره در کمین ماست؛ حتی اگر گمان کنیم در دوره‌ای به سر می‌بریم که تبعیض نژادی همچون یک بیماری ریشه‌کن شده است.

از سوی دیگر، جایی از کتاب، رومن گاری به دلزدگی خود از این همه احتیاط مداوم در رویارویی با سیاهان اعتراف می‌کند و می‌نویسد: «از بس با سیاه‌ها مثل زن‌های آبستن رفتار کردم، حالم ]از خودم[ به هم می‌خورد». بازخوانی این جمله‌ی او نگارنده را به یاد این وضعیت مشابه انداخت که در همین دوران، همسرم در گذر از هر پیاده‌رو وقتی با سیاهان روبه‌رو میشود، برای فاصله گرفتن از آنها در مناسبات ضروری فاصله‌گذاری اجتماعی، با خود و با آنان تعارف می‌کند. برایش سخت است و احساس گناه می‌کند اگر از آنها هم مانند هر فرد سفیدپوست سر راهش، درجا فاصله بگیرد. مراقبتی که نتیجه‌ی نگرانی از احتمال احساس طردشدگی آنهاست و می‌تواند از جنس همان مراعات احوال زن باردار در توصیف رومن گاری باشد.