تاریخ انتشار: 
1401/01/24

بچه‌مسلمون ناف محله

صدرالدین الهی

صدرالدین الهی نیاز به معرفی ندارد. او در هر زمینه‌ای که قلم زد، استادیِ خود را به ثبوت رساند. ورزشینویس مسلطی بود، پاورقینویس درجه‌ی اولی شد؛ مصاحبهگر توانایی بود، گزارشنویس ممتازی شد؛ یادداشتنویس متبحری بود، استاد بینظیری شد. بهجرئت می‌توان گفت در نسل پیشین، روزنامه‌نگاری به قدرت او کم پیدا می‌شود، چنان‌که می‌توان گفت بهترین گزارش‌های تاریخ مطبوعات ایران را دکتر الهی نصیب مطبوعات فارسی‌زبان کرده است. گزارش‌های او از دهخدا، عارف، عشقی و شهریار شهرت دارد. او قلم را بر کاغذ نمی‌نهاد تا گزارش بنویسد، جانش را در قلم می‌ریخت و بر کاغذ می‌نهاد. چندی پیش که «بچه‌مسلمون ناف محله» را در کتاب دوری‌ها و دل‌گیری‌های او می‌خواندم، نتوانستم آن را به پایان ببرم. بغض راه گلو و راه چشم را می‌بست. زیبایی کلام او بی‌حدواندازه است و تأملی که در زیر کلمات نهفته است، راه نفس را بند می‌آورد. دکتر الهی در این گزارش سِیروسلوک ما مسلمانان را با یهودی‌های هم‌وطن به تصویر می‌کشد و محلهی عودلاجان و تهرانِ روزگار کودکی و جوانی خود و بیشتر از آن، تعصب و ناروایی ما ــ و نیز قوت مدارای ما ــ را نسبت به اقلیت‌های دینی نقاشی می‌کند. محله‌ی یهودی‌ها که روزگاری به تهران رنگ و رونق می‌داد، امروز دیگر وجود ندارد. پس از انقلاب اسلامی بیشتر یهودیان از ایران رفتند و آنچه باعث رنگارنگی جامعه‌ی ایران بود، با کوچ یهودیان و مسیحیان و زردشتیان و دیگران از میان رفت. باری، گزارش «بچه‌مسلمون ناف محله» یک گزارش ناب و بی‌نظیر است که در قالب سخنرانی ریخته شده است زیرا اول بار به درخواست روزنامه‌نگارِ دیگر ایران، خانم هما سرشار، به‌صورت سخنرانی در مرکز تاریخ شفاهی یهودیان ایران در لس‌آنجلس ایراد شد. با وجود این شکل سخنرانی دادن به آن، هیچ از جان گزارش‌بودن آن نکاسته است. تاریخِ نوشتنِ گزارش، چنان‌که در پایان مطلب آمده است، نوامبر ۱۹۹۶ برابر آبان ۱۳۷۵ است.


برگرفته از کتاب دوری‌ها و دل‌گیری‌ها

۱ معرفی

خانم‌ها! آقایان!

نام من صدرالدین و نام خانوادگی‌ام الهی است. شناسنامه‌ی من به‌شماره‌ی ۱۱۱۶ از بخش ۹ عودلاجانِ تهران است که محله [کلیمی‌ها] جزئی از آن بود.

خانواده‌ی پدری من پیش از آنکه تهران از سوی آقامحمدخان قاجار به پایتختی برگزیده شود، ساکن لواسان بودند و به‌اشاره‌ی خواجه‌ی تاج‌دار به تهران آمدند یا کوچ داده شدند، تا پایتخت تازه از نعمت رجال تازه بی‌بهره نماند. اینان همه سر در خط حکمت الهی داشتند که اگر نه به‌ظاهر، که در نهاد تعقلیِ سایه‌افکن بر تعصب.

خانواده‌ی مادری من باز اهل تهرانِ پایتخت‌شده هستند و جدّ اعلای آنها، حاج سید حسن نامی، است که فتحعلی‌شاه قاجار با او صیغه‌ی برادری و اخوت جاری کرده بود و به این سبب در عهد انتخاب نام خانوادگی اعقاب سید نام خانوادگیِ سادات اخوی تهرانی را برگزیدند که لابد برخی از شما بعضی از آنها را می‌شناسید. این سادات حتی در سال‌های بعد که دیگر کلاه و کمر به‌جای عبا و عمامه آمده بود، دست از تشرع خود نشُستند و در حقیقت همه از قبیله‌ی عالِمان دین بودند.

اجداد پدری و مادری من، در سال‌های جوانیِ تهران در کویی به نام «سرچنبک» مستقر شده بودند که ظاهراً «بورلی هیلزِ» تهرانِ نوجوان بود. این کوی سرچنبک با محله‌ی یهودی‌های تهران چون شیر و شکر در هم آمیخته بود. سرچنبک در آن طرف تکیه‌ی رضاقلی‌خان قرار داشت و بعدها که خیابان سیروس از وسط محله‌ی یهودی‌ها گذشت، دواخانه‌ی بین‌الملل و بعد کانون فرهنگیِ خیرخواه و دیگر تأسیسات خدماتی یهودیان، از دل محله روی به خیابان سیروس و پشت به کوی سرچنبک در خیابان جدیدالاحداث، از زمین روییدند.

خانواده‌ی پدری من در کوچه‌ای خانه داشتند که در آن خانه‌های پدرم و سه عمویم گرداگرد خانه‌ی میرزا شمس‌الدین حکیم الهی ساخته شده بود و عمه‌هایم می‌گفتند که بر سر این کوچه دری بوده است که شب‌هنگام آن را بسته و کلون می‌کرده‌اند تا خانه‌ها از تعرض احتمالی محفوظ بماند.

اما خانواده‌ی مادری مرکزی متشخص‌تر به‌نامِ حسینیه‌ی سادات داشت که در حقیقت، مرکز فرماندهی یا به‌قول آمریکایی‌ها Headquarter آنان بود و جز خانواده‌ی مرحوم حاج سید علی که نوعی تولیت این حسینیه را بر عهده داشت و با هفت دختر و هیچ پسر در این خانه‌ی بزرگِ تکیه‌مانند می‌زیست، بقیه‌ی سادات، یا در اطراف حسینیه خانه داشتند یا به حوالی عین‌الدوله و دوشان‌تپه کوچ کرده و در حقیقت به حومه‌ی تهران رفته بودند و به آنها که در چنبک مانده بودند، «شهری» می‌گفتند؛ به‌اعتبارِ اینکه خود در خارج از محدوده‌ی تهرانِ نوجوان زندگی می‌کردند.

این هر دو خانواده با یهودیان همسایه می‌زیستند و حکایت‌ها شنیده‌ام از روابط این همسایگان و آن سال‌های دور و اینکه یهودیان نه به‌اجبار بلکه به‌اختیار محله‌ی خود را در تهران بر پا کرده و کار و زندگی را در تهرانِ تازه‌پایتخت‌شده آغاز کرده بودند.

این معرفی از آن جهت صورت گرفت که بدانید سخنران امروز شما دقیقاً «بچه‌مسلمان ناف محله» است و محصول ازدواج مردی است از خاندان عقل و زنی از قبیله‌ی دین که از بخت بد، معلم عشق، او را شاعری آموخته است.

 

۲ شبان وادی ایمن

پدر صبح‌ها بعد از نماز و پیش از صبحانه به صدای خوش قرآن می‌خواند و بر رونق مسلمانیِ ما می‌افزود و در برابر، لذت خواب دل‌نشین بامدادی را از چشم ما می‌ربود. اگر لطف و زنگ صدای او نبود، بی‌شک این کلمات عربی هرچند از سوی خدا آمده، یک بچه‌ی هفت‌هشت‌ساله را که غرق خواب شیرین صبحگاهی بود و پدر به‌جبر از او می‌خواست که برخیزد و دوگانه به درگاه یگانه بگذارد، به عصیان و بی‌خدایی وامی‌داشت.

اما اول شب‌ها به‌خصوص در ایام تابستان که حیاط آجریِ خانه هُرمِ روز را به لطف آب‌پاشی عصر از دست داده بود و لاله‌عباسی‌های باغچه به عشوه‌های رنگارنگ چشم می‌گشودند، مثنوی‌خواندن پدر ما را به ملکوت علیین می‌برد. صدای خوش شش‌دانگی داشت. بیچاره اگر به روزگار ما زنده بود و گذارش به لس‌آنجلس شما می‌افتاد، در مقابل خیل نیم‌دانگی‌ها بشکن‌بالابنداز، از اینجا لابد باید می‌رفت خشک‌شویی یا «سون الون» (Seven Eleven) وا می‌کرد چون شش دانگ این روزها old fashion شده است.

او اول حکایت مثنوی را به زبان ساده برای ما نقل می‌کرد و بعد آن را به آواز و زمزمه می‌خواند. هم در آن سال‌ها بود که ما قصه‌های دل‌پذیر مولانا را از زبان پدر شنیدیم و به خاطر سپردیم؛ قصه‌ی «آن طوطی کل»، «قصه‌ی نقاشی چینیان و آینه‌سازی رومیان»، «قصه‌ی موش ساربان شتر» و این عبارت که «از زانو به زانو فرق‌هاست». اما یک قصه بود که ما خیلی دوستش می‌داشتیم؛ قصه‌ی «شبان و موسی». این حکایت پیغمبر شبانی بود با ساده‌ی شبانی.

آن شبان خدمت شعیب کرده و به وادی ایمن رسیده بود؛ و این شبان سر آن داشت که جایَک خدای شبان اول را بروبد و دستَکش ببوسد و بمالد پایَکش. آن شبان با عصای از شعیب نابینا گرفته، اژدهایی در کف داشت که لب زیرین بر بن کاخ فرعون نهاده و لب زبرین بر کنگره‌ی قصر او و فرعون خود خدا، از وحشت اشاره‌ی موسی جان بر لب؛ و این شبان دنبال آن خدا که جامه‌اش شوید، شپش‌هایش کُشَد.

موسی در رؤیاهای کودکانه‌ی ما توانامردی می‌نمود قهرمانِ یک قصه‌ی درازِ رنگین با قامتی برافراخته، سینه‌ای ستبر، مویی بلند که از زیر کلاهش بیرون زده، کپنکی بر تن و چماقی در مشت.

در آن سال‌ها تازه مضحک قلمی روی پرده‌ی سینما آمده بود و ما از خود می‌پرسیدیم چرا این قصه که از سبدی بر نیل آغاز شده و طفلی چنگ در ریش جواهرآگین فرعون زده و آنگاه به اشاره‌ی عصایی دریاشکاف، از موج‌خیز حادثه به در رفته، سبب‌ساز آفرینش یک فیلم کودکان نشده است؟ هنوز هم ما در آرزوی دیدن کارتونی هستیم که زندگی موسی را برای بچه‌ها تصویر کند و «ده فرمان» را اصلاً دوست نداریم چراکه موسی در آن، پیامبری معترض و لج‌باز نیست.

پدر وقتی حکایت حضرت موسی را تعریف می‌کرد، تحسینی در صدایش بود. می‌گفت هیچ‌یک از پیامبران به‌اندازه‌ی موسی با خدا بگومگو نداشته‌اند و هر وقت جواب نامساعدی از قلدری می‌شنید، این بیت را که نمی‌دانم از کیست، می‌خواند:

چو رَوی به طور سینا ارنی مگوی بگذر

که نیرزد این تمنا به جواب لن ترانی

بعدها که بزرگ‌تر شدیم، تمام آیه‌ی عربی آن را از قرآن برایمان خواند که بخشی از آن آیه، این است: «قال ربُ و اَرنی اُنُظر اِلیک قال لَن ترینی.»

به این سان، در ذهن کودکانه‌ی ما موسی پیامبری نبود که آسان «بله قربان» بگوید و گَرد سرداری بلند خدایی را بروبد؛ که در عرش تازیانه‌اش بر گُرده‌ی شیطان رعد می‌آفرید.

برابر حکایات پدر، موسی در چشم ما یک‌خُرده عصبانی و تندخو هم بود، وگرنه ریش برادرش هارون را نمی‌گرفت و بر سرش نمی‌کوفت که «چرا وا دادی تا امت من به گوساله‌ی زرین سامری سجده کند؟» و اصلاً به عجز و لابه‌ی هارون و استدلال او اعتنا نکند که «برادر، تقصیر من نیست. امتت طلا دوست دارد». و نیز این پیغمبر دست‌به‌نفرینش هم خوب بود وگرنه از خدای لَن‌تَرانی‌بارکُن، نمی‌خواست که قارون را که با آن‌همه گنج از Donation به او خودداری کرده بود، طعمه‌ی دهان گرسنه‌ی زمین کند و قرن‌ها خلق خدا را در پی گنج قارون، سَفیل و سرگردان دشت و بیابان سازد و حتی آقای فردینِ هنرپیشه را هم به جست‌وجوی آن گنج افسانه‌ای برانگیزد.

پدر می‌گفت: از ۱۲۴هزار پیامبر که تقریباً بیشترشان از بنی‌اسرائیل بوده‌اند، پیامبران، همه از چوپانی به پیامبری رسیده‌اند و شاید که پیامبری، کار شبانان است و چراندن، رسالت آنها؛ چنان‌که پیامبر اسلام هم فرموده است خدا هیچ پیامبری را به نبوت مبعوث نکرده است مگر آنکه قبلاً شبانی کرده باشد و موسی یکی از پنج پیغمبر اولوالعزم است که جملگی شبانِ شبانان‌اند.

بدین‌گونه، موسی در خانه‌ی ما که حالا از سرچنبک به حدود سرچشمه منتقل شده بود، به‌کمک قرآن و مثنوی حضور داشت و روابط پدر و همسایه‌های دستِ چپِ خانه که حیاطی به‌اندازه‌ی غربال و اتاق‌هایی به‌اندازه‌ی اتاق‌های خانه‌ی عروسکی داشتند، یعنی میرزا یعقوب و زنش مونس‌آغا، به‌مراتب بهتر از همسایه‌ی تقریباً مقابل و دست‌راستیِ روبه‌رویی، آقای یمین، بود. میرزا یعقوب و مونس‌آغا از ناف محله به بالاتر کوچ کرده بودند، در کوچه‌ی سید ارسطو خان علاج که اسم دیگرش مؤید احمدی بود و سر آن مسجد آیت‌الله نوری قرار داشت، کنار خانه‌ی ما آن خانه‌ی کوچک را خریده بودند.

میرزا یعقوب صبح‌به‌صبح با قابلمه‌ی کوچکی به سر کارش در بازارِ زرگرها می‌رفت که می‌گفتند یک دکان نیم‌بابی در آنجا دارد و زنش، مونس‌آغا، بعد از جمع‌وجور‌کردن خانه صفحه‌های گنده‌ی ۷۸دور را روی گرامافون بوقی هیز ماستر ویس (His Master Voice) می‌گذاشت و گرامافون را کوک می‌کرد و به راه می‌انداخت و صدای «ملوک» بلند می‌شد که «مرغ سحر» را می‌خواند.

«مرغ سحر» از آن سال‌های کودکی، مرا روی بال خود به‌سوی بام‌های بلند رهایی پرواز داده و از جور صیادِ تعصب رهانیده است.

ستاره، دختر مونس‌آغا و میرزا یعقوب که دوسه سالی از من بزرگ‌تر بود، گاهی چون ماهی از روی مهتابی خانه که به حیاط ما مشرف بود، سرک می‌کشید و به من که روزهای تعطیل تابستان دبستان را بیهوده دنبال زنبورها می‌دویدم، اشاره می‌کرد که بروم خانه‌ی آنها و من، تا مادره می‌آمد که سر بچرخاند و چشم بدراند، توی اتاق کوچک آفتاب‌روی خانه‌ی میرزا یعقوب بودم.

 

۳ اون شب که بارون اومد

چه دنیای خوبی بود. تا عصر با ستاره بودم. ستاره تنها هم‌بازی روزهای تعطیل تابستانی من بود که دلم برای کرایه‌کردن دوچرخه، لیسیدن سیخ سرپهن معجون افلاطون، دنبال وغ‌وغ‌صاحب‌فروش دوره‌گرد در خم کوچه‌ها گم‌شدن و به فرفره‌های رنگین او چشم‌دوختن و بر سر بام‌ها بادبادک هواکردن، لک می‌زد و دریغا همه‌ی این کارها که مستلزم نشست‌وبرخاست با بچه‌لات‌های سرچشمه بود، از نظر خانواده‌ی باآبرویی چون ما، بی‌آبرویی تلقی می‌شد.

پس، «زنده‌باد ستاره» با آن چشم‌های بادامی کم‌رنگ و ابروان پیوسته و دماغ تیغ‌کشیده و دهان تنگ که او هم از تنهایی ناچار بود عروسک‌هایش را رها کند و با من یک‌قل‌دوقل بزند و من که نمی‌توانستم در حرکت «پهن کن جمع کن» همه‌ی ریگ‌ها را طوری در اختیار داشته باشم که نریزد. چه زود عصبانی می‌شدم و موهای او را می‌کشیدم و جیغش را درمی‌آوردم که چرا این دختره‌ی نیم‌وجبیِ چپ‌دست، یک‌قل‌دوقل را از من برده است و بدتر از همه این او بود که پاسور یاد من داد. در خانه‌ی ما ورق گَنجَفه پیدا نمی‌شد، نجس بود. اما آنجا ستاره به من یاد داد که سرباز، برنده‌ی همه‌ی ورق‌هاست بدون آنکه بداند حکومت نظامی یعنی چه. و نیز به من آموخت که چطور می‌شود سور زد و بازی را زود برد.

هر وقت مونس‌آغا برای ما در دو کاسه‌ی کوچکِ بارْفَتَن قاقالی‌لی می‌گذاشت، ستاره هوس پاسور می‌کرد و سر باسلق و جوزقندِ آجیل شیرین، پاسور می‌زد و می‌برد. و وقتی می‌فهمید که ممکن است من چنگ بزنم و باخته را به‌زور از چنگش در آورم، مثل برق به صندوق‌خانه‌ی اتاق نشیمن پناه می‌برد و در را از تو می‌بست و مادرش با نفرین و ناله به او، مشتی جوزقند و باسلق در کاسه‌ی من می‌ریخت.

چه زن نازنینی بود این مونس‌آغا. در اولین شبی که مادرم در آغاز کسالت درازش به حمله دچار شد و همه‌ی ما سرگشته و وحشت‌زده و عاجز و بیچاره دور او حلقه زده بودیم، این مونس‌آغا بود که از سروصدا و روشنی نابهنگام چراغ‌ها، از سر دیوار پرسید چه روی داده و دمی بعد، این او بود که با تنتور والرین به خانه‌ی ما آمد و گل‌گاوزبان و سنبل‌الطیب دم کرد و به مادر خوراند. با این‌همه، مادر چه با او نامهربان بود. هر وقت من از خانه‌ی آنها می‌آمدم، وادارم می‌کرد که بروم حسابی دست و صورتم را آب بکشم و بعد لباس‌هایم را سرتاپا عوض کنم. یک روز که به او گفتم در خانه‌ی مونس‌آغا با ستاره ناهار قلیه‌ی کدوسبز خورده‌ام با زردچوبه و پیازداغ مفصل و چه خوشمزه بود، با تحقیر نگاهم کرد و گفت: «لایقت همونه که خوردی، نه خورش آلو اسفناجی که مشهدی‌رمضونِ آشپز با روغن کرمانشاهیِ فرد اعلا پخته.»

خانم ها! آقایان، من از آلو اسفناج متنفرم و مادرم هیچ‌وقت این را نفهمید.

تابستان سالی که از دبستان به دبیرستان رفتم، ستاره کلاس نهم را تمام کرده بود، قرار بود برود هنرستان دختران. حالا دو سالی بود که دیگر با من بازی نمی‌کرد. به خیال خود خانم بزرگی شده بود که یک‌قل‌دوقل و پاسور بازی‌کردن برایش عیب بود. به من هم اجازه داده شده بود که رمان کرایه کنم و بخوانم. اول‌ها پدر مراقب کتاب‌هایی که من می‌خواندم بود اما کم‌کم تند کتاب‌خواندن من از یک‌سو و اطمینان خاطر او از اینکه من کتاب ناباب نمی‌خوانم از دیگر سو، سبب شد که هرچه کتاب و داستان عشقی بود بگیرم و بخوانم. و اندک‌اندک همه‌ی قهرمانان زن قصه‌ها از «مرسده» کنت مونت کریستو تا «شورانگیز» ح. م. حمید و «زیبا»ی حجازی، در قالب ستاره جا می‌شدند. او تنها دختری بود که با من حرف می‌زد و به من می‌خندید. و برخلاف دخترهای مدارس دوروبَر که روپوش ارمک می‌پوشیدند و با دیدن پسرها مثل برج زهرمار اخم می‌کردند، با من صاف و شیرین بود. اما مادرش، مونس‌آغا، هم دیگر آن نبود که بود. حالا این من بودم که به سنت سال‌های همسایگی غروب جمعه از سر دیوار صدا می‌زدم که آیا با من کاری دارید یا نه؟ و مادرم بود که به طعنه می‌گفت: «آره، بدو برو زیر اجاقشون رو فوت کن.»

در پایان آن تابستان یک روز عصری ستاره گفت: «می‌آیی پیش من؟»

مثل گربه‌ی سنبل‌الطیب‌خورده دویدم. او توی مهتابی نشسته بود و مادرش در حیاط روی چراغ سه‌فتیله‌ای بادمجان سرخ می‌کرد. ستاره تار خوش‌تراشی را نشانم داد و پرسید: «می‌خوای برات بخونم؟»

بدون اینکه منتظر جواب من بشود ساز را برداشت، کوکش را میزان کرد، مضراب را به دست گرفت و زد. ریز و تند مثل باران خوش‌آوای یک صبح بهار. با من نبود. با خود بود. و بعد شروع کرد به خواندن. یک تصنیف قدیمی تهرانی که سال‌ها پیش ما با هم آن را دوصدایی در شب‌های تابستان روی پشت‌بام خانه می‌خواندیم:

اون شب که بارون اومد

یارم لب بون اومد

رفتم لبش ببوسم

نازک بود و خون اومد

خونش چکید تو باغچه

درخت گل دراومد

رفتم گلش بچینم

پرپر شد زمین ریخت

رفتم پرش بگیرم

کفتر شد و هوا رفت.

و من بی‌اختیار با او همراه شدم. هوا داشت تاریک می‌شد که دست از زدن برداشت. برقی در چشم‌هایش بود و قطره‌ی اشکی بر گونه‌هایش و مثل آن وقت‌ها که باسلق و جوزقندی می‌برد و فرار می‌کرد، دوید و رفت توی صندوق‌خانه و در را پشت‌سر بست. به خانه که آمدم، حکایت را تمام‌وکمال برای مادرم نقل کردم و پدرم که با بادبزنِ حصیری خود را باد می‌زد، گفت: «دیگه لازم نیست بری خونه‌ی میرزا یعقوب.»

چند هفته بعد همسایه‌های خوب یهودی ما از آن خانه رفتند و شنیدم که مادرم شایعه‌ی محله را برای پدر این‌طور واگو کرد: «آقا، می‌گن که برای دختر میرزا یعقوب یک خواستگار حسابی پیدا شده از خودشون. چه پولی، چه دم‌ودستگاهی. اما دختره دو تا پاش رو توی یه کفش کرده که "من می‌خوام درس بخونم و قابله بشم".»

پدر خشک و قاطعانه گفت: «حق داره. باید درس بخونه که آدم بشه.»

و مادر ادامه داد: «ولی می‌گن زیر سرش بلند شده. شاید خبرمبری بوده، قابله‌شدن که کار نشد.»

و من در اندیشه رفتم که «اون شب که بارون اومد»، چه در دل ستاره می‌گذشت؟ که در سر او بود؟ آیا من...

 

۴ سید برو دلت رو آب بکش

ماما زیور، نه من که همه‌ی بچه‌های سرچشمه را به دنیا آورده بود. دست‌های کوچکی داشت، نرم و سفید مثل پنبه و دنبه و زبر و زرنگ و چالاک بود. به زائو که نگاه می‌کرد، می‌دانست کِی وقت وضع حملش فرا می‌رسد. اصلاً به سروصدای زن‌های اطراف زائو اعتنایی نداشت. می‌آمد چادرنماز سفیدش را تا می‌کرد و در بقچه‌ای که همراه داشت می‌پیچید، دستور تشت و آب گرم و صابون می‌داد و پنبه و الکل را از چمدان کوچکی درمی‌آورد. بعد دخترهای دم بخت را که می‌خواستند تماشا کنند و هِره‌وکِره بزنند، از اتاق بیرون می‌کرد. همه‌ی بچه‌هایش را به اسم می‌شناخت و با اسم کوچک صدا می‌زد؛ حتی اگر زنان و مردان بزرگی شده بودند.

خانواده‌ی سادات کمتر او را برای زایمان صدا می‌زدند اما در خانواده‌ی ما او قابله‌ی همه‌ی پسرها و دخترها بود. یادم است وقتی زائو فارغ می‌شد، او دست‌هایش را با صابون می‌شست و می‌آمد بیرون که مژده‌ی تولد نوزاد را به مردها بدهد و علاوه بر حق‌القدم، مُشتلقی هم بگیرد. زیور قابله در فاصله‌ی خیابان سیروس و راسته‌ی پامنار که موازی هم بودند، زندگی می‌کرد و در آن حول‌وحوش، دو خانه شهرت داشت؛ خانه‌ی او و خانه‌ی سید ابوالقاسم کاشانی و پدر گاهی که سرحال بود، می‌گفت: «این مامای جهود بیش از اون سید کاشی به اسلام خدمت کرده چون تا تونسته گوینده‌ی لا اله الا الله به دنیا آورده.»

من از اتاق زایمان برای این خوشم می‌آمد که بوی دود قلیان زن‌ها با بوی الکل و پنبه سوخته‌ی ماما زیور قاطی می‌شد و من بی‌اعتنا به چشم‌غُرّه‌های مادر، شیرینی‌های پاپیونیِ اکبرآقای بهار، قناد سرشناس سرچشمه، را که عمه‌ها و خاله‌ها به دستم می‌دادند، گاز می‌زدم و قلمبه فرو می‌دادم و فکر می‌کردم چرا آن خانم که در رخت‌خواب خوابیده، شیرینی نمی‌خورد و لاینقطع عربده می‌کشد.

اما یک روز ماما زیور وقتی دید من بیش از حد معمول به زن و رخت‌خواب خیره شده‌ام، یک ووی ... بلند کشید و گفت: «این آقا صدرالدین رو بفرستین بیرون. ماشاءالله گنده شده.»

یک روز هم وقتی آسید اسدالله فخار در حالی که در مجلس مردانه منتظر تولد اولین نوه‌اش بود، به دامادش گفت «اون استکان نعلبکی رو که زیور تو اون قنداغ خورده، آب بکش»، پدرم خشمگینانه جلوی همه سرش فریاد زد که: «سید، برو دلت رو آب بکش.»

 

۵ زهره‌ی شیر است مرا

جلو خانه‌ی یمین یک جلوخان بود نسبتاً بزرگ با دو سکوی سنگی در دو طرف. این جلوخان نمایشگاه دوره‌گردان محله‌ی سرچشمه بود.

درویش اکبر که بعد از شهریور ۱۳۲۰ با ریش رهاکرده و گیسوی فروهشته با تبرزین و من‌تشا و کشکولش دور محله‌ها می‌گشت و نادعلی می‌خواند، وقتی به اینجا می‌رسید، پهن می‌شد و از خورجینش دوتاری بیرون می‌کشید، چپق بنگی چاق می‌کرد و دوبیتی‌های دلاویز صحراگردان را سر می‌داد.

دسته‌ی نطنزی‌ها که از صبح سر سرچشمه عدسی و آب‌آلو و شلغم پخته و لبو و کدوحلواییِ تنوری می‌فروختند، چون بساط کار صبحانه تمام می‌شد، اگر ماه‌های محرم و صفر بود، نزدیک ظهر سه‌نفری در جلوخان خانه‌ی یمین بساط تعزیه می‌گستردند و با شمشیر زنگ‌زده و سپر کهنه و چکمه‌ی وصله‌داری به تناسب تعزیه، شعرهای کج‌وکوله‌ای می‌خواندند و از کلفت‌ها و دختر کلفت‌ها و احتمالاً عابران، اشکی و سکه‌ای می‌ستاندند. هیچ‌کس هم ایرادی نداشت که چرا در تعزیه به‌ناگهان حضرت عباس عمامه‌ی سبز را برمی‌دارد و کلاه‌خود پر قرمز به سر می‌گذارد و می‌شود شمر لعین. در آن سال‌های جوانی و نوجوانی، من بیش از اینکه فرنگ بروم و «بکت» و «یونسکو» را بشناسم، معنای «تئاتر ابسورد» را در جلوخان خانه‌ی آقای یمین شناختم.

اما این جلوخان ماهی یک بار یک پیشه‌ور ثابت و شناخته‌شده داشت؛ یوسف. یوسف در بازار بزازها شاگردیِ آقابابای بزاز را می‌کرد. صدای گسترده و خوشی داشت و حضورش را با آواز به اطلاع اهل چند کوچه‌ی دور و اطراف می‌رساند. از سرچشمه راه می‌افتاد و تمام کوچه‌های دست چپ، از کوچه‌ی حمام عبدالله خان، کوچه‌ی معین‌السادات، کوچه‌ی مسجد آشیخ عبدالنبی، کوچه‌ی عزت‌الدوله، کوچه‌ی حسینیه جواهری، کوچه‌ی برزن، را زیر پا می‌گذاشت و بعد، به طرف سمت دیگر خیابان می‌رفت. کوچه‌های کلانتری، دکتر شفائیان، شام بیاتی، آشیخ بهاء‌الدین را دور می‌زد و آخر کار می‌آمد بساطش را توی جلوخان خانه‌ی یمین پهن می‌کرد. تازه آنجا هم باز جار می‌زد که: «جنس بزّازی داریم، بیا بخر، بیا ببر. کرپ دوشین، کرپ ژرژت، تافته، وال، پیکه، دَبیت حاج علی اکبری بیا بخر، بیا ببر.»

مشتری بر وی می‌جوشید، هرچند که یوسف شیرینی‌فروش نبود. صورت سفید پریده‌رنگی داشت. موهایش خرمایی روشن بود و چشم‌های سبز درشت خوش‌حالتش وسوسه‌انگیز. سروزبان‌دار و شیرین‌گفتار بود. به طرفة‌العینی مشتری را می‌قاپید و می‌فروخت و پارچه را زرع می‌کرد و می‌برید و به دست مشتری می‌داد.

مشتریانش بیشتر دختران جوان بودند. اغلب مستخدم خانه‌ها و تک‌وتوکی هم تُرشیده‌های از مدرسه وامانده.

زن‌ها با او سروکله می‌زدند و بسته به جرئت و نظربازی زنانه، حتی گاه کار به مشت و سقلمه‌ای هم می‌کشید. اما یوسف می‌دانست که او یهودی است و خریدار زن مسلمان و واویلا اگر دست از پا خطا کند. دشنام‌های زنانه شیرین بود و دل‌پذیر و این یوسف یواش‌یواش دریافته بود که ترنج به دستان بسیار دارد.

«یوسف ذلیلمرده پارچه را نکش.»

«یوسف کورشده نیم‌زرعت رو درست بگیر که سرک نزنه.»

«یوسف الهی بمیری، تو که گفتی این پارچه آب نمی‌ره. دفعه‌ی اول که پیرهنم رو شستم، دامنش یک وجب ورجست بالای زانوم.»

یوسف فقط گوش می‌داد و می‌خندید.

آقای یمین و خانمش کلفتی داشتند حوریه نام. دختره هیچ شباهتی به حوریان موعود بهشتی نداشت. خانم یمین برای مادرم نقل کرده بود که این دختره را وقتی آقا در لرستان رئیس اداره‌ی طرق و شوارع بود، پدر و مادرش برای خدمت در خانه‌ی آنها گذاشته و گذشته‌اند. قِرِشمال بودند و غربال‌بند و کولی بیابان. دختره در سال‌هایی که من به یاد می‌آورم، رسیده و کامل بود. لاغر و کشیده، میان‌باریک چون آهو، همیشه در حال دویدن و رمیدن. اصلاً پسر و دختر سرش نمی‌شد. غروب‌ها با بچه‌های بزرگ‌تر از ما که هم‌سن‌وسال خودش بودند، توی کوچه گرگم‌به‌هوا بازی می‌کرد. پسرها تقریباً قبول کرده بودند که او از جنس دختران کوچه نیست. شب‌ها هم که نوبت آب‌انداختن آب‌انبارهای خانه‌ها با آب قنات حاج علیرضا بود، چراغ‌بادی‌به‌دست، توپی ساخته‌شده از گونی در تنبوشه‌ی راه آب خانه را برمی‌داشت، با آن و یک‌تکه آجر، سدی می‌ساخت که آب روان به تنبوشه سوار شود و کف هر دو دست را از آب زلال پر می‌کرد و چون اسب خسته‌ی به‌آب‌رسیده‌ای، می‌نوشید و تا حوض و آب‌انبار خانه پر نمی‌شد، آب به پایین کوچه نمی‌رسید. به همه «تو» می‌گفت و خانم یمین از آزادگی بی‌پروای او همواره به مادرم شکایت می‌کرد و از اینکه دلبریِ زنانه در کارش نیست، گله داشت. مشهور بود که «نروک» است. صورت سیه‌چرده‌اش که در آن ابروان پرپشت سایه‌دارش با خالکوبی تیره‌ای به هم پیوسته بودند و خالی آبی‌رنگ که به‌شکل ستاره بر چانه داشت، درشتیِ مردانه‌ی چهره‌اش را افزون می‌ساخت. خیلی کم می‌خندید. فقط با یوسف بزاز بگوبخند داشت. آقای یمین و خانمش با همه‌ی سربه‌هوایی با او می‌ساختند. تقریباً به‌جای بچه پذیرفته بودندش. چون اولادشان نمی‌شد و همه‌ی ما می‌دانستیم که آقای یمین پنهان و آشکار چند صیغه برای امتحان گرفته و بعد معلوم شده که عیب از آقاست.

کم‌کم پچ‌پچ‌هایی در کوچه درگرفت. روزهای پنجشنبه حوریه از صبح مات و خواب‌زده می‌نمود. از وقتی که یوسف بساطش را پهن می‌کرد تا آفتاب بساط خود را برمی‌چید، او روی سکوی جلوخان زیر نیم‌طاقیِ سکو می‌نشست و مثل سگ نگهبان یوسف را می‌پایید و گاهی هم پاچه‌ی زن یا دختری را که بیش از حد متعارف به یوسف ور می‌رفت، می‌گرفت. در مجلس سیب‌زمینی و گلپر مادرم صحبت از این بود که یوسف هم با حوریه نظربازی می‌کند و حتی گاهی یک‌تکه پارچه را به‌بهانه‌ی اینکه قواره نیست، به او می‌دهد. زن‌ها میان انگشت شست و اشاره را گاز می‌گرفتند و لاحول‌گویان می‌گفتند: «مگر ممکن است دختر مسلمان و پسر جهود؟ این کار زهره‌ی شیر می‌خواهد. محله را آتش خواهد زد.»

یک روز صبح محله آتش گرفت. حوریه‌ی به‌قول همه «نروک» و اندکی دیوانه اما دلیر، با بقچه‌ای غیبش زد. عصر خبر شدیم که یوسف هم به حجره‌ی آقابابا نرفته است. هفته‌ی بعد گفتند خبرشان از کویت آمده و این پدرم بود که با صدای خوشش شب‌هنگام برای ما این غزل شوریده‌سری را خواند:

مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

دیده‌ی سیر است مرا، جان دلیر است مرا

زهره‌ی شیر است مرا، زهره‌ی تابنده شدم

گفت که دیوانه نیی، لایق این خانه نیی

رفتم و دیوانه شدم، سلسله بندنده شدم

 

۶ جهودکشی

کلاس هشتم را در مدرسه‌ی بدر داشتیم تمام می‌کردیم که آقای کاشانی، معلم فرانسه، مژده داد قرار است یک مسابقه‌ی فرانسه‌دانی میان سیکل اول مدرسه‌ی ما که در کوچه‌ی نصیرالدوله واقع بود، با مدارس ادیب واقع در لاله‌زار، ایرانشهر واقع در اول شاه‌آباد، پهلوی در میدان شاه و اتحاد در سه‌راه ژاله در محل مدرسه‌ی اتحاد صورت بگیرد. مدرسه‌ی اتحاد ساختمان نویی داشت و می‌گفتند مال آلیانس فرانسه است و اکثر قریب‌به‌اتفاق شاگردانش یهودی هستند. به همین جهت، مسلمان‌ها راغب نیستند که بچه‌های خود را آنجا بفرستند. پنج نفر از بهترین‌های کلاس شانزده‌هفده‌نفری فرانسه انتخاب شدند که به مسابقه فرستاده شوند. من هم یکی از آنها بودم که به‌اعتبار فرانسه‌دانی و فرانسه‌خوانی پدر و نیز اینکه او هم در جوانی آلیانس فرانسه می‌رفته و هم اینکه کتاب خودآموز علی‌اصغر فراسیون را فوت آب بودم و منتخبات آثار دبیرستانی آن روز را از رو خیلی خوب می‌خواندم و در دیکته هم با علی حکمی رقابت می‌کردم و از گرامر هم در کلاس نمره‌ی اول می‌گرفتم، روانه‌ی مجلس مسابقه شدم. تروتمیزی مدرسه و اینکه به دیوار راهروهایش با مدادرنگی خط نکشیده و روی میزهایش را با تیغ یادگاری نکنده بودند و در مستراح‌هایش به درودیوار حرف زشت ننوشته و عکس بد نکشیده بودند، همه‌ی ما بچه‌مسلمان‌ها را به حیرت انداخت. امتحان‌مانندی بود شبیه امتحان نهایی ششم ابتدایی. بچه‌ها را طوری تقسیم کردند که هم‌مدرسه‌ای‌ها تنگ هم نیفتادند. یک ساعت بعد از شروع دو ساعت وقت مسابقه، بچه‌های اتحاد ورقه‌ها را دادند و رفتند.

هفته‌ی بعد، وقتی آقای کاشانی به کلاس آمد، دهانش پر بود از ملامت و ابرویش پر گره از شماتت که شما که معلمی مثل من دارید، نه‌تنها خودتان بلکه مرا هم بین معلم‌های فرانسه سرشکسته کردید. چون بعد از مدرسه‌ی پهلوی در میدان شاه که شاگردانش به تنبلی شهره‌ی شهرند، نورچشم‌های بدر از آخر دوم شده‌اند. بدتر از همه اینکه شاگردان اتحاد، مقام اول را به دست آوردند. سر صف زنگ دوم بعدازظهر هم آقای شفائی، ناظم یزدی مدرسه، هرچه دلش خواست به ما گفت. ساعت آخر روز را شیمی داشتیم، در سر کلاس مهندس سیروس شهردار، پسر مشیر همایون که در موسیقی، باریتون‌خوان ارکستر سمفونیک تازه‌متولد‌شده‌ی تهران بود، ما به‌جای توجه به آن مرد کوتاه‌اندام درشت‌صدا، پی کار خود بودیم. تیم فرانسه‌خوان‌ها ته کلاس جمع شده بود تا تصمیم بگیرد.

ساعت چهارورُبع بعدازظهر لشکر سلم و تور سر چهارراه سرچشمه ایستاده بود با زنجیر و پنجه‌بکس که انتقام این رسوایی علمی را از اولاد موسی که اسباب سرشکستگی آنها شده‌اند بگیرد. بچه‌های مدرسه‌ی اتحاد دسته‌جمعی از چهارراه سرچشمه به طرف محله سرازیر شدند. در میان خیل آنها معلوم نبود که اصلاً فرانسه‌خوانی هست یا نه. اما ما را چه غم که آمده بودیم انتقام «بدر» را از «اتحاد» بگیریم. دوسه تا بی‌سواد تنبل داشتیم که گردن‌کلفت و چاقوکش‌نما بودند. آنها جلو گله‌ی بچه‌های اتحاد را گرفتند و شروع به فحش‌دادن کردند؛ فحش‌های بد. طفلکی‌ها فهمیدند هوا خیلی پس است. ریزه‌هایشان از زیر دست‌وپا گریختند. من از ترس اینکه عینکم بشکند و پدر که قسم خورده بود سالی دو عینک بیشتر برایم نخواهد خرید و وادارم کند که دسته‌ی شکسته را با نخ پشت گوشم بیاویزم و نیز از آنجا که کتک‌کاری بلد نبودم به‌اتفاقِ علی حکمی و حسین برزی، دو تا بچه‌ی ترسو و درس‌خوان دیگر، کار «چیرلیدر»‌های فوتبال اینجا را می‌کردیم. آنها می‌زدند و ما هورا می‌کشیدم و تا وقتی که دوسه تا کاسب و یکی‌دو جاهل سرچشمه پا به میدان نگذاشتند، اینها زدند و آنها خوردند و عجبا که آنها برای دفاع از خود یا زدن اینها حتی دست از آستین بیرون نیاوردند.

به طرف خانه که راه افتادیم، ساعت پنج‌ونیم بعدازظهر بود. این دیرآمدن در خانه‌ی پدر سخت‌گیر و مادر دل‌واپس بخشیدنی نبود. پدر سر کوچه بود و مادر دم در خانه. و ما برافروخته و شادمان از پیروزی، کتاب زیر بغل، سرازیر شدیم توی کوچه، سلامی دزدانه به پدر کردیم و وقتی او درشت و سخت پرسید که کدام گوری بوده‌ایم، مثل ناپلئون بعد از فتح استرلیتز و شکست امپراتوران اتریش و روسیه گفتیم: «رفته بودیم سر سرچشمه جهودکشی، تا خوردند زدیمشان.»

و همان‌طور که شرح ماوقع را می‌دادیم، به در خانه رسیدیم و مادر که بقیه‌ی ماجرا را می‌شنید در حالی که ته دلش غنج می‌زد، ماشاءاللهی نثار ما کرد و اینکه خوب کردید حقشان را کف دستشان گذاشتید. پدر اما مثل دیگ دلمه پق‌پق می‌کرد و انگشتش را گاز می‌گرفت و ساکت بود. این خطرناک‌ترین حال این مرد کوتاه‌اندامِ سبزچشم بود. هر وقت به این حال می‌افتاد، می‌دانستیم که تصمیم سنگینی گرفته است.

صبح روز بعد که مدرسه لبریز از حکایات شجاعانه‌ی فرانسه‌خوان‌ها بود، در حالی که زنگ اول کلاس‌ها را زده بودند و داشتیم به طرف کلاس می‌رفتیم، پدر وارد حیاط مدرسه شد و یک‌راست به دفتر مدیر رفت. یک ربع بعد ما مثل محکومین به اعدام در اتاق مدیر بودیم و آقای شفائی، ناظم مدرسه، به احترام پدر و مدیر سر پا ایستاده و پدر بود که می‌غرید و می‌گفت:

من به توله‌سگ‌های دیگه کاری ندارم. ولی همین زنگ تفریح بعد، این کره‌خر رو جلو صف تنبیه می‌کنین و تا اونجا که جا داره، کف دستش می‌زنین. اون‌قدر که ناخنش بریزه و دیگه از این غلط‌ها نکنه. این بچه‌ی خونواده‌ایه که پدربزرگش وصی یهودی‌های محل می‌شده که مالشون رو آخوندا بالا نکشن و به‌اسم سرپرستی از صغار، خونه و زندگی‌شون رو نفله نکنن. این باید همین امروز بفهمه که چه غلطی کرده که دیگه نکنه و به همه هم بگین که چرا داره چوب می‌خوره.

مدیر و ناظم به‌اصرار و به‌بهانه‌ی حفظ سیاست مدرسه، او را راضی کردند که جرم من اعلام نشود زیرا همین‌که چوب را بخورم، دیگر گربه‌دزدها حساب کارشان را خواهند کرد.

دست‌هایم باد کرده بود اما اشکم درنمی‌آمد. آقای شفائی بی‌رحمانه می‌زد و من می‌شمردم. کف دستم تف می‌انداختم. زیر بغل می‌بردم که گرم شود و درد را کمتر احساس کنم. وقتی عدد چوب‌ها به پنجاه رسید، آقای شفائی مرخصم کرد. کاظم حاج محمدجعفر چال‌میدانی، هم‌کلاسی‌ام که جزو گروه فداییان اسلام بود، دستی به شانه‌ی من زد و گفت: «رحمت به شیرت که مثل شیر وایستادی و چوب خوردی و دم نزدی و گریه نکردی.»

فقط نگاهش کردم و گفتم: «حقم بود. حقم بود.»

 

۷ همه جا خانه‌ی عشق است

خانم‌ها، آقایان!

محله‌ام دور از من ایستاده است. میان من و آن محله کوه‌ها و دریاهاست. دلم به سنگینی کوه غمگین است و چشمم به فراوانی دریاها لبریز از اشک شور. در آنجا بستنی‌فروش سر چهارراه سرچشمه ظرف بستنی‌خوری و قاشقش را آب نمی‌کشید. دکتر لقمان نهورای از بیمار نادارش ویزیت نمی‌گرفت و اگر بیمار خیلی تهی‌دست بود، دوایی در دست و پول آب جوجه هم در جیبش می‌نهاد. مشهدی‌اصغرِ میوه‌فروش و پسرش، صادق، در جشن میوه‌بندان چه طبق‌های رنگینی به‌سفارش هم‌محله‌ای‌های یهودی برایشان می‌ساختند که چشم ما را از فوران رنگ‌ها سیراب می‌کرد. یهودی‌ها در سراسر خیابان سیروس بنگاه شادمانی داشتند که عروسی‌ها و شادی‌های ما را شادمانه‌تر می‌ساخت و به‌لطف این بنگاه‌ها تکیه‌های گریه‌آفرینی بی‌رونق می‌شد.

در دبیرستان، پرویز حی با من روی یک نیمکت می‌نشست. او برای من مسئله‌ی حساب و جبر حل می‌کرد و یک قران می‌گرفت. من برایش انشا می‌نوشتم و ده شاهی بیشتر به من نمی‌داد. چون به من فروخته بود که ریاضیات مهم‌تر از ادبیات است. سال‌ها بعد، او که بسی توانگرتر از من بود، گاه‌گاهی نیاز مرا به وامی برآورده می‌کرد و هیچ‌گاه بهره‌ای نمی‌ستاند. همواره می‌خندید و می‌گفت: «باید بالاخره به تو یکی ثابت شود که ما جهودها نزول‌خور نیستیم.»

در تکیه‌ی رضاقلی‌خان عصار محله در دکان تاریکش روغن کنجد می‌کشید. ما می‌خریدیم که مادر با آن رشته‌ی برشته سرخ کند و یهودی‌ها می‌خریدند که با آن غذا بپزند. در آن سال‌ها مسلمان‌جماعت روغن‌نباتی را روغن نمی‌دانست و سال‌ها بعد که من طعم دل‌پذیر روغن کنجد را در غذای چینی در هنگ‌کنگ چشیدم، فهمیدم که امت موسی کلیم‌الله چه خوش‌ذائقه بوده است.

در بورلی درایوِ شهر شما دوستی دیرینه از ایام محله را دیدم. در هم نگریستیم، گریستیم و از هم نگذشتیم. به من گفت که بازرگان موفقی است. مرا با خود به دفترش برد. بعد از ده منشی و صد تلفن در را که بست، سر به دست گرفت و گفت: «می‌دانی که دلم تنگ محله است. تنگ غروب‌های سرچشمه.»

در دان‌تاون شهرِ شما طلافروش آشنایی مچ دستم را گرفت و گفت:

همه‌ی این طلاها را می‌دهم مگر که یک ساعت فوتبال زمین‌خاکی امام‌زاده یحیی را به دست آورم. فکر نمی‌کنم تعارف کرده باشد. من هم که طلافروش نیستم، همه‌ی ندارم را می‌دهم که آن بچه‌های گم‌شده‌ی محله را بازیابم و با آنها لیس‌پس‌لیس بزنم و پولشان را ببرم و جزشان را درآورم.

یکی‌دو ماه پیش یک روز دلم گرفت؛ وقتی دیدم آقایان «نتانیاهو» و «عرفاتِ» غریبه روبه‌روی هم نشسته‌اند و منتظرند که صلیبْ دست آن دو را در دست هم بگذارد. حتماً اینها سعدی را نخوانده‌اند و نمی‌دانند که شیخ اجل ما را صلیب در خندق طرابلس با جهودان به کار گل وادشته بود. این هر دو آقایان عشق را نمی‌شناسند.

از حکایت ستاره‌ی عاشق و یوسف و حوریه بی‌خبرند. آنها سال‌هاست که عشق را در مسلخ مصلحت سر بریده‌اند. اگر آنها عشق را می‌شناختند، بر سردر کنیسه‌ی بیت‌المقدس و بر کتیبه‌ی مسجد‌الاقصی حکمت رنگین خواجه را به کاشی معرق می‌نوشتند: «همه‌جا خانه‌ی عشق است؛ چه مسجد، چه کنشت.»

چه کنم با عربی این و عبری آن؟ چه کنم که اینها محله‌ی مرا نمی‌شناسند؟ چه کنم که فارسی نمی‌دانند؟ چه کنم که بدانند در دوردست‌ها سرزمینی بوده است و هست و خواهد بود که در آن از صدای سخن عشق صدایی خوش‌تر نیست. چه کنم که اینها کینه‌ی کهنه‌ی صحراهای خشک و شترهای وحشی مست را به سرزمین اسب‌های اصیل و جنگل‌های خرّم من نیاورند.

خانم‌ها، آقایان!

دلم برای محله‌ی کهنه‌ام تنگ است. برای قرابه‌های شراب. برای آفتاب پریده‌رنگ پاییز بر سینه‌ی دیوارهای کاهگلی. دلم برای مونس‌آغا، ستاره، کوچه‌ی مؤید احمدی، دواخانه‌ی بین‌الملل تنگ است. مرا ببخشید، از «بچه‌مسلمون ناف محله» جز این بیشتر نمی‌آید.

 

برکلی، نوامبر ۱۹۹۶ (آبان ۱۳۷۵)