تاریخ انتشار: 
1401/02/24

سال‌های دانشکده (به‌مناسبتِ پنجاهمین سال تأسیس دانشکده‌ی علوم ارتباطات اجتماعی)

سیروس علی‌نژاد

دانشکدهی علوم ارتباطات اجتماعی دانشکدهی نویی بود، رشته‌های تازه‌ای داشت، درس‌های تازه‌ای داشت و به نظر می‌رسد با هیچ دانشکدهی دیگری در ایرانِ دهه‌ی ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ قابلمقایسه نبود چون بههمت دکتر مصطفی مصباحزاده استادانی در آن گرد آمده بودند که سطح دانشکده را بیش از حد دانشگاههای ایران بالا برده بودند. رئیس دانشکده، دکتر علی‌قلی اردلان، یکی از شخصیت‌های برجسته‌ی سیاسی کشور بود. شخص دکتر مصباح‌زاده آنی از آموزش دانشجویان غفلت نمی‌ورزید و از نفوذ خود برای ارتقای سطح علم و دانش دانشجویان بهره می‌گرفت. می‌توان گفت که دانشکده‌ی علوم ارتباطات اجتماعی در نوع خود ممتاز بود. متأسفانه این دانشکده در سال‌های بعد از انقلاب در دانشگاه علامه طباطبایی ادغام شد و اهمیت پیشین خود را از دست داد.

این گزارش به این دلیل انتخاب شده که به‌غیر از عشق‌وعلاقه‌ای که در آن نسبت به استادان موج می‌زند، یک دانشکده‌ی بخش خصوصی را آن‌هم در رشته‌ی روزنامه‌نگاری معرفی می‌کند.

نقل از مجله‌ی اندیشه‌ی پویا، شماره‌ی ۵۷، ویژه‌ی نوروز ۱۳۹۸.


یک روز آفتابیِ شهریورماه ۱۳۴۷، بهترین کت‌وشلوارم را پوشیدم، سوار اتوبوس‌های پیچ‌شمیران شدم و به سه‌راه ضراب‌خانه رفتم. فضای دانشکده محشر بود. همه‌چیز بوی بهشت می‌داد. دختران و پسران جوان، همه آراسته، خوش‌لباس، در یک هوای بهشتی در رفت‌وآمد بودند. به اداره‌ی ثبت‌نام رفتم. پول ثبت‌نام نداشتم اما دکتر مصباح‌زاده با بانک صادرات صحبت کرده بود و ترتیبی داده بود که دانشجویان بتوانند به‌اندازه‌ی شهریه وام بگیرند و با سود اندکی ماهانه پس بدهند. همین کار را هم کردم. ثبت‌نام کردم و به عاقبت نیندیشیدم. عجب روزگاری بود.

فضای دانشکده حرف نداشت؛ کلاس‌ها آفتاب‌گیر، درس‌ها دل‌خواه و استادان یکی از دیگری بهتر. عماد افشار درست‌نویسی درس می‌داد؛ دکتر استعلامی ادبیات معاصر؛ عبدالرحمان فرامرزی عنوان درسش یادم نیست اما به‌گمانم ادبیات فارسی. دو سالِ اول عمومی بود؛ یعنی برای سه رشته‌ی روابط‌عمومی، روزنامه‌نگاری و مترجمی هم‌سان بود. از سال سوم رشته‌ها جدا و درس‌ها اختصاصی می‌شد. هم‌درسان در یک سطح سنی نبودند. در میان ما کسانی بودند که سن بالایی داشتند و آدم‌های معروفی هم بودند مثل آقای روشن‌زاده، مفسر ورزش، که لابد برای گرفتن مدرک و گویا یک سال زودتر از ما به دانشکده آمده بود. بچه‌ها او را نشان می‌دادند که «ببین، این شوهرِ پورانِ خواننده است». در میان آنها یک آدم دیلاقی بود با لباس افسری؛ قدش به آسمان می‌رسید. از ژنرال دوگل هم بلندتر بود. به‌زودی دانستم مثل من دهاتی است؛ بچه‌ی طالقان است. با او دوست شدم. یک افسر نیروی دریایی هم بود که گویا اسمش شریعت‌پناهی بود. بسیار جوان خوب و آراسته‌ای بود. دو تا دختر بودند، یکی بلندبالا، یکی ریزه‌میزه و دوست‌داشتنی، مثل دوقلوهای ناجور، همیشه با هم، جدانشدنی؛ میترا دیوشلی و فرشیده میربغدادآبادی. هر دو خوب، هر دو بی‌افاده، هر دو ماه، درخور دوستی و معاشرت. به نظر نمی‌رسید اهل درس‌خواندن باشند، شوخ و اهل بگوبخند و زیبا و شوخ‌وشنگ. بعدها که با یکی‌شان کار کردم، دیدم اهل درس‌خواندن که سهل است، از فرط جدیت آدم را کلافه می‌کند. در دانشکده فقط همین‌ها نبودند؛ دخترها و پسرهای جدی و خشک هم بودند. نمونه‌اش سیما سلامت‌بخش، مسعود لاهیجی و مهدی اسفندیارفرد. راستی فرخنده فراست کجاست؟ او در نهایتِ اعتدال بود؛ وسط این دو گروه. زیبا و خوش‌قامت. هزار سال است گمش کرده‌ام. دلم برایش تنگ شده است. اما یقین دارم امروز اگر ببینم، نمی‌شناسمش. آن دختر زیبا و برازنده لابد مثل من پیر شده است. از جدی‌ترها می‌گفتم. از آنها که در عنفوان جوانی بی‌اعتنا بودند به هرچه زرق‌وبرق. بیشتر به کار مبارزه و انقلاب می‌آمدند. از همان جنس که می‌خواستند جهان را دگرگون کنند و کردند و چه بد کردند ولی اینها به مذاق آن روزی من، خوش‌تر می‌آمدند. با اینها بیشتر دوست شدم؛ به خیال مبارزه و انقلاب! امروز به خود می‌گویم: «بدبخت مبارزه برای چی؟ انقلاب علیه کی؟ علیه خودمان؟» اما بچه‌های خوبی بودند؛ بی‌شیله‌پیله، افتاده ولی آزاده. چهل سال بعد، یک روز که با دکتر الهی در رستورانی در «فشن آیلند» اورنج‌‌کانتی ناهار می‌خوردم، صحبت سیما سلامت‌بخش شد. گفت: «نمی‌دانی! مرا به گریه می‌انداخت. پدرم را درمی‌آورد ولی آن‌قدر خوب بود که نمی‌دانستم با او چه‌کار کنم.» این اشکِ استاد را درآوردن در عین حال از رابطه‌ی خوب استاد و دانشجو خبر می‌داد. چه صمیمیتی بین استاد و دانشجو برقرار بود. از چند نفر دیگر هم باید یاد کنم. از هوشنگ مدنی، سلطان دانشکده که همه‌ی بچه‌ها دوستش می‌داشتند. کافه‌تریا دربست در اختیار او بود. با همه‌ی دخترها و پسرها دوست، با همه مهربان، با همه خوب، انبان مهر و عطوفت. راستی آن‌همه مهر و عطوفت را از کجا می‌آورد؟ یک ذره ریگ به کفش نداشت. چطور یک آدم می‌تواند همه را دوست بدارد و همه او را دوست بدارند؟ ولی این دریای مهربانی مثل شیشه شکننده بود. دو دهه بعد که یک روز در مرکز آمار به دیدنش رفتم، مثل میوه‌ی لهیده له شده بود. تف به تو روزگار. مگر می‌شد با آن کوه مهربانی کاری کرد که این‌جور بشکند؟ یک سیروس پیچاهی داشتیم که اسم شناسنامه‌ای‌اش حسن بود و بعدها نام‌خانوادگی خود را هم عوض کرد و شد حسن عضدی. او قهرمان پینگ‌پنگ بود ولی سرش هم کمی بوی قرمه‌سبزی می‌داد. به مجلس سخنرانی علی شریعتی در حسینیه‌ی ارشاد می‌رفت و از من هم می‌خواست که با او همراه شوم. اما من از افکار علی شریعتی خوشم نمی‌آمد. نمی‌رفتم. ما با هم دوست بودیم و تا وقتی در ایران بود، رفاقت داشتیم. بعدها به آمریکا رفت و تحصیل کرد و در انقلاب برگشت. از آبشخور نهضت آزادی می‌نوشید. با ابراهیم یزدی نزدیک شده بود. وقتی به ایران برگشت من در تهران مصور مشغول کار بودم. یک روز به دیدنم آمد. با هم از انقلاب گفتیم. حسابی مذهبی شده بود. من چپ می‌زدم و با هم جور نبودیم. از من خواست که علیه نودولتان، یعنی همین یزدی و قطب‌زاده و بنی‌صدر، ننویسیم. مشرب من فرق می‌کرد و در عین صمیمیت، هیچ اشتراک عقیده‌ای بین ما وجود نداشت. چندی بعد، رئیس سازمان سنجش آموزش کشور شد؛ جایی که من بعد از ممنوع‌القلم‌شدن در سال ۱۳۵۶ مدیرکل روابط‌عمومی‌اش شده بودم ولی در انقلاب آنجا را ترک کرده بودم و دوباره به مطبوعات پیوسته بودم. سیروس یک روز زنگ زد که به دیدارش بروم و رفتم. صمیمیت در هر دوی ما موج می‌زد. رفیق خالص و خُلّص هم بودیم. از من خواست که به سازمان سنجش برگردم و با او همکاری کنم اما من دیگر هیچ اعتقادی به دارودسته‌ی تازه از فرنگ برگشته نداشتم. نپذیرفتم و خداحافظی کردم. دیگر او را ندیدم و زمان گذشت تا اینکه یک روز نامش را در لیست شهدای ۷۲ تن دیدم. دلم کباب شد. حیف شد. آدم نازنینی بود که اگرچه در ایدئولوژی با هم اختلاف داشتیم اما در صداقت هم هیچ تردیدی نداشتیم.

در سال اول و دوم دانشکده، مهمترین کلاس، کلاس مسائل روز بود که به ابتکار شخص مصباح‌زاده در سالن بزرگ دانشکده تشکیل می‌شد. دکتر مصباح‌زاده در این کلاس مهمترین شخصیت‌های کشور را دعوت می‌کرد تا برای دانشجویان سخنرانی کنند. حتی هویدا را هم سر کلاس آورد. آنها هم انصافاً مهم‌ترین مسائل کشور را برای ما تشریح می‌کردند اما ما آنها را به چیزی نمی‌گرفتیم. در چشم ما نوکر دم‌ودستگاه می‌آمدند و هرچه می‌گفتند، اعتباری نداشت. آنها درست می‌گفتند و خوب می‌گفتند اما ما پیش چشممان شیشه‌ی کبود داشتیم. با وجود این، گاهی کسانی به این کلاس دعوت می‌شدند که برای ما هم واجد اهمیت بودند. از مهم‌ترینِ آنها عباس مسعودی، مدیر روزنامه‌ی اطلاعات، و امیر طاهری، سردبیر بعدی روزنامه‌ی کیهان، بود. مصباح‌زاده تقریباً همیشه شخصاً به‌همراه شخصیت‌های دعوت‌شده سر کلاس حاضر می‌شد و در شروع جلسه شمه‌ای در اهمیت سخنران دادِ سخن می‌داد و هنگامی که سخنرانی تمام می‌شد، اندکی عقب‌تر از سخنران می‌ایستاد تا حرکاتش به‌وسیله‌ی سخنران دیده نشود و به دانشجویان اشاره می‌کرد سخنران را تشویق کنند و برایش کف بزنند. تشویق‌های او تأثیر چندانی نداشت. ما جوانانِ سربه‌هوای آن روزگار در ایدئولوژی‌های مدِ روزگار سنگواره شده بودیم و برای سخنرانان، تره خرد نمی‌کردیم.

سال‌ها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن.

در سال اول و دوم دانشکده، مهم‌ترین کلاس، کلاس مسائل روز بود که به ابتکار شخص مصباح‌زاده در سالن بزرگ دانشکده تشکیل می‌شد. دکتر مصباح‌زاده در این کلاس مهم‌ترین شخصیت‌های کشور را دعوت می‌کرد تا برای دانشجویان سخنرانی کنند. حتی هویدا را هم سر کلاس آورد.

به‌غیر از کلاس مسائل روز، کلاس دیگری که بزرگ بود، کلاس جامعه‌شناسی بود. شاپور راسخ کتاب جامعه‌شناسی‌اش را که به قطع رحلی بود، روی میز می‌گذاشت و ورق می‌زد و مباحث آن را یکی پس از دیگری تشریح می‌کرد. استاد باسوادی بود. گفتنی‌های بسیار داشت اما مثل دکتر معتمدنژاد خشک بود و رابطه برقرار نمی‌کرد. به‌غیر از کلاس جامعه‌شناسی و مسائل روز، بقیه‌ی کلاس‌ها کوچک و حدوداً سی‌نفره بود؛ مثلاً کلاس استاد فرامرزی که من هنوز افسوسش را می‌خورم که چرا با کله‌شقی آن کلاسِ عزیز را ترک کردم. استاد فرامرزی در کلاس از تجربه‌های روزنامه‌نگاری‌اش می‌گفت و از نوشته‌هایش به‌خصوص در دهه‌ی ۱۳۲۰. یک روز داشت از پیشه‌وری می‌گفت و از فرقه‌ی دموکرات که دست‌اندرکار جداکردن آذربایجان، این پاره‌ی تن ایران، بود. می‌گفت در آن زمان چه مقالاتی می‌نوشت و اضافه کرد که همان زمان خطاب به دولت نوشته است: «این کلنگی که من امروز به بازوی حزب توده می‌زنم، اگر خطا کنید، فردا به بازوی شما خواهم زد.» من یکی‌دو سال پیش از آن با یکی از افراد فامیل که توده‌ای بود و مورد اعتماد ما بود، بر سر فرقه‌ی دموکرات بحثم شده بود. در خلال آن بحث، آن توده‌ای به من گفت: «پیشه‌وری آذربایجان را نجات داده بود ولی شاه نگذاشت.» این حرف در باور صاف‌وساده‌ی من مثل لوح، حک شد. مدت‌ها خیال می‌کردم پیشه‌وری آذربایجان را نجات داده بود. وقتی استاد فرامرزی گفت کلنگش را بر بازوی حزب توده می‌زده، من بلند شدم و با ایشان درافتادم و کار بالا گرفت. استاد فرامرزی بعد از مدتی دید که کله‌ی خرابِ من آبادشدنی نیست، گفت: «آقا اصلاً من نمره‌ی شما را می‌دهم. از این پس سر کلاس نیا.» منِ احمق بلند شدم، کیف و کتابم را برداشتم و کلاس را برای همیشه ترک کردم. خاک بر سر نادانی و نادانی که من بودم. فرامرزی استادی بود که آدم باید وقت ورود به کلاس دستش را می‌بوسید و قلمش را می‌بوسید، بعد می‌رفت سر جایش قرار می‌گرفت.

به‌غیر از کلاس استاد فرامرزی، یک کلاس دیگر را هم ترک کردم. آقای امینی که نام کوچکش یادم نیست، به ما درس روابط‌عمومی می‌داد. بیشتر درس‌ها نو بود و برای آنها هنوز کتابی وجود نداشت. استادان جزوه می‌نوشتند، جزوه‌ها تکثیر می‌شد و به‌عنوان کتاب درسی به دانشجویان داده می‌شد. در جزوه‌ی روابط‌عمومی که آقای امینی به ما داده بود، انواع داوری‌ها و ضدونقیض‌ها درباره‌ی روابط‌عمومی مطرح شده بود؛ از جمله اینکه یک خبرنگار آمریکایی گفته است اگر می‌خواهید همه‌ی کارهای بدتان را خوب جلوه بدهید، یک کارشناس روابط‌عمومی استخدام کنید! من از میان تمام حرف‌هایی که درباره‌ی روابط‌عمومی در آن جزوه آمده بود که خیلی هم جامع بود، به این تکه چسبیده بودم و فکر می‌کردم روابط‌عمومی که ساخته‌ی آمریکایی‌هاست، بسیار چیز بدی است و همین است که آن خبرنگار آمریکایی گفته است؛ در حالی که آن خبرنگار آمریکایی مثل من چپول بود. آخر در آمریکا همه‌جور جنسی پیدا می‌شود. به همین آقای چامسکی نگاه کنید، متوجه می‌شوید چه عرض می‌کنم. با استاد گلاویز شدم و استاد هرچه خواست کوتاه بیاید و من رها کنم تا به درسش ادامه دهد، نشد. ناچار گفت: «آقا شما بروید از کلاس بیرون تا من درسم را بدهم.» من از کله‌ی خراب خود در آن سال‌ها تعجب می‌کنم اما حالا دیگر آن تعجب چه فایده دارد؟

از کله‌خرابی‌هایم گفتم، جا دارد همین‌جا از دکتر علی‌قلی اردلان هم یاد کنم. بلیت اتوبوس شرکت واحد را یکی‌دو ریال گران کرده بودند. دانشگاه‌ها دست به اعتصاب و تظاهرات زده بودند و به دانشکده‌ی ما هم رسیده بود. یک گردان گارد نظامی غرق در اسلحه را جلوی دانشکده آورده بودند تا با دست خالیِ ما مقابله کنند. ما درون دانشکده شعار می‌دادیم و گارد که اجازه نداشت وارد دانشکده شود، در خیابان، آماده‌ی سرکوب بود. ما سعی داشتیم به پشت‌بام برویم و به گارد سنگ و پاره‌آجر پرتاب کنیم؛ تنها اسلحه‌ای که داشتیم. نمی‌دانم چه‌کسی و از کجا نردبانی پیدا کرده بود که به دیوار تکیه داده بود و من سعی می‌کردم از نردبان بالا بروم و سنگ پرتاب کنم. هنوز پایم به پله‌ی سوم نرسیده بود که دیدم کسی مرا بغل کرده و می‌گوید: «پسرم نرو بالا، بیا پایین! آنها مسلح‌اند.» برگشتم. دکتر اردلان بود؛ رئیس دانشکده که با آن کت‌وشلوار شیک و قیافه‌ی برازنده، گردن کج کرده بود و از من تمنا می‌کرد بالا نروم. او رئیس نبود؛ پدر بود. به حرفش گوش نکردم و هرطورشده خود را به پشت‌بام رساندم و سنگی هم پرتاب کردم ولی مهم‌تر این بود که از آن بالا جمعیت گارد را دیدم که تا دندان مسلح بود. وحشت برم داشت. بالاخره با پادرمیانیِ دکتر اردلان گارد رضایت داد که راه بدهد و ما از در دانشکده بیرون برویم و متفرق شویم. اما گاردْ بیکار نماند و به هرکس می‌رسید، ضربتی می‌نواخت. یک باتوم به پشت من زدند که تا یک هفته از جایم نتوانستم بلند شوم و در خانه خوابیدم. هوشنگ مدنی را که سرکش‌تر بود، آش‌ولاش کرده بودند و خیال می‌کنم یک ماهی در بستر افتاد. دکتر اردلان به‌غیر از پدربودن، استاد برجسته‌ای بود. جزوه‌هایی را که او درباره‌ی بوندستاگ (مجلس آلمان) نوشته بود، هنوز به یاد دارم. او مدت‌ها سفیر ایران در آلمان بود و آن کشور را خوب می‌شناخت و آن جزوه‌ها که گویا در کلاس مسائل روز درس داده می‌شد، فوق‌العاده آموزنده و جذاب بود. او مدت‌ها وزیر امور خارجه و استاد سیاست بود.

تا اینجا هرچه گفتم، از کله‌خرابی‌هایم گفتم. اما به‌غیر از اینها گاهی هم شاگرد خوب و سربه‌راهی بودم؛ مثلاً در کلاس آقای دکتر حسن صفوی که نام درسش «روان‌شناسی اجتماعی» یا «افکار عمومی» بود، درست یادم نیست. چقدر هم خوب درس می‌داد و من سراپا گوش می‌شدم. با وجود این، به‌گمانم در سال ۱۳۴۹ بود که به‌علت گرفتاری یا تنبلی، درسم را نخوانده بودم و به کتابش حتی نگاهی نینداخته بودم. بنابراین در موقع امتحان که اواخر خرداد یا اوایل تیر بود، حاضر نشدم. یکی‌دو درس را می‌توانستیم برای شهریور بگذاریم. فکر کردم این یکی را تابستان می‌خوانم و شهریور امتحان می‌دهم. اما روزهای تابستان سپری شد و من حتی لای کتاب را باز نکردم. شهریورماه به‌سرعت فرا رسید. نوبت امتحان شد، بی‌آنکه من یک کلمه خوانده باشم. دیگر چاره‌ای نبود؛ یا باید سر جلسه می‌رفتم یا از آن درس می‌افتادم. فکر کردم هرچه بادا باد؛ می‌روم. اگر هم افتادم، افتادم. سر جلسه نشستیم. استاد سؤال داده بود که بنویسیم. درست که من کتاب را نخوانده بودم اما با افکار عمومی آشنا شده بودم و هرگاه در روزنامه به مطلبی درباره‌ی افکار عمومی برمی‌خوردم، آن را می‌خواندم. برای خودم در این زمینه نظریاتی پیدا کرده بودم. در جلسه‌ی امتحان هم به‌جای آنکه به کتاب و آنچه در کتابِ استاد آمده بپردازم ــ که نمی‌توانستم بپردازم ــ به خوانده‌های خود و نظریات شخصی‌ام پرداختم و چهار صفحه‌ی کاغذ امتحانی را پر کردم و جا کم آوردم و یک کاغذ دیگر خواستم. طبیعی بود که با لاطائلاتی که من نوشته بودم، نباید انتظار نمره می‌داشتم. فکر می‌کردم حوصله‌ی استاد از خواندن آن سر خواهد رفت. اما برعکسِ انتظارم، وقتی برای دریافت نمره مراجعه کردم، دیدم دکتر صفوی به من نمره‌ی بیست داده است! از شادی پر در آوردم و به این اندیشیدم که استادان ما نه به محفوظات بلکه به درک مطلب نمره می‌دهند. حسن صفوی از این جنس بود.

شاید قبل از این باید داستان دیگری می‌گفتم. سال دوم، یک کلاس خبرنویسی داشتیم که استادش فریدون فری‌پور بود. آقای فری‌پور خودش روزنامه‌نویس بود و در آمریکا درس خوانده بود و درسش را خوب بلد بود و خوب درس می‌داد. وقتی سال تحصیلی به پایان رسید، من بی‌کار بودم و زن و بچه هم داشتم. اوضاع مالی افتضاح بود. فکر کردم بروم دنبال کاری که نان روزانه‌ام را دربیاورم. استاد، سردبیر روزنامه‌ی صدای مردم بود. یک روز، یک روزنامه‌ی صدای مردم خریدم، آدرس دفترش را پیدا کردم و بعدازظهر، حوالی ساعت چهار، به دفتر صدای مردم رفتم که استاد را ببینم. وقتی به دفتر روزنامه رسیدم، از بخت خوش، استاد در محل کارش حضور داشت. گفت برایم چای آوردند. بعد گفت: «ها! برای نمره آمده‌ای؟» خیال می‌کرد که نمره‌ام خوب نشده، آمده‌ام پارتی‌بازی کند. گفتم: «نه، نمره نمی‌خواهم. آمده‌ام دنبال کار!» گفت: «اسم شما چیست؟» حیرت کردم. کلاس‌های ما با آقای فری‌پور سی‌نفره بود و یک سال تمام سر کلاس او حاضر شده بودم و درسم را خوب خوانده بودم. تعجب کردم که اسمم را نمی‌داند اما نمی‌دانست. اسمم را گفتم. به‌محض شنیدن گفت: «شما در کلاس من شاگرداول شده‌ای و من به آقای دکتر مصباح‌زاده تلفن کرده‌ام که دنبال شما بیاید و شما را به کیهان ببرد!» از شادی پر در آوردم اما از آنجا که هیچ‌وقت عقل معاش نداشتم، به استاد گفتم: «ولی من نمی‌خواهم به کیهان بروم!» گفت: «هم کار می‌خواهی، هم به روزنامه‌ی کیهان نمی‌روی؟ پس کجا می‌خواهی بروی؟» گفتم: «آیندگان.» گفت: «آیندگان که پول ندارد. مدت‌هاست به خبرنگارانش حقوق نداده است.» گفتم: «باشد، اشکال ندارد، بالاخره که حقوق می‌دهند.» تسلیم شد و گوشی را برداشت و به روزنامه‌ی آیندگان زنگ زد و با آقای همایون صحبت کرد و توضیح داد که شاگردی دارم چنین‌وچنان که به آقای مصباح‌زاده گفته‌ام او را در کیهان استخدام کند اما او می‌گوید نمی‌خواهد به کیهان برود، می‌خواهد پیش شما بیاید. همایون گفت: «بگو بیاید.» و من به آیندگان رفتم و از اول تیرماه ۱۳۴۹ در آیندگان استخدام شدم.

اگر امروز به جوانی برگردم، از دانشکده تقاضا خواهم کرد برای دانشجویانِ رشته‌ی روزنامه‌نگاری یکی‌دو واحد درس آرشیو بگذارند! ما باید یاد می‌گرفتیم که چطور یک عکس، یک مطلب یا هر ورق‌پاره‌ای را نگهداری کنیم چون به‌قول ایرج افشار، حتماً یک روز به کار می‌آیند.

نمی‌توان از دانشکده‌ی مطبوعات نوشت و از منوچهر فرهنگ، آن استاد یگانه یاد نکرد. دکترای اقتصاد دولتی از دانشگاه سوربن داشت. سر کلاس جزوه‌هایی را که در کلاسِ درسِ پاریس نوشته بود، با خود همراه می‌آورد و از روی آن درس می‌داد. نظریه‌ی عمومی اشتغال، بهره و پولِ جان مینارد کینز را ترجمه کرده بود و جایزه‌ی بهترین کتاب اقتصادی سال ۱۳۴۸ را از آن خود کرده بود. از استادانی بود که وقتی درس می‌داد، دانشجو حرفش را می‌فهمید. پیچیده‌ترین مسائل اقتصادی را به زبانی می‌گفت که همه می‌فهمیدند. البته ما یکی‌دو واحد اقتصاد با دکتر علی‌اکبر مدنی در سال‌های عمومی گذرانده بودیم که نویسنده‌ی کیهان بود و «پول» درس می‌داد. این آقای دکتر مدنی، آن روزها حرف‌هایی می‌زد که امروز دیگر مصداق ندارد. می‌گفت: «ببینید، به این وزرا و وکلا کسی اعتنا نمی‌کند، در جامعه حرمت ندارند. ولی یک طلبه که نعلین به پا می‌کند و کاسه‌ی ماستش را زیر بغل می‌زند و می‌رود از بقال محل ماست می‌گیرد، حرمت دارد.» دکتر مدنی بعد از انقلاب به‌گمانم مدتی رئیس بانک مرکزی شد و بعدتر درگذشت. ای کاش دکتر مدنی هنوز زنده بود و آن حرمت‌ها که می‌گفت هم هنوز باقی بود. به هر حال، او هم استاد خوبی بود اما دکتر فرهنگ استاد دیگری بود. با شاگردانش صمیمی بود. یک فولکس‌واگن قورباغه‌ای داشت که وقتی کلاس تمام می‌شد، با او سوار ماشینش می‌شدیم و تا نزدیک خانه‌مان می‌رفتیم. قیمت نفت بالا رفته بود. پول کشور زیاد شده بود. بحث کارشناسان این بود که اگر این پول وارد مملکت شود، تورم و گرانی به آسمان خواهد رفت. نمی‌دانستند با آن پول چه کنند. یک روز که سوار فولکس‌واگنش شده بودم، از او پرسیدم: «استاد آیا آنچه درباره‌ی تورم و این چیزها می‌گویند درست است؟» باور نداشتم که این حرف‌ها درست باشد. گفتم: «واقعاً راه دیگری نیست؟» گفت: «نه، این پول تورم را زیاد خواهد کرد و گرانی زیاد خواهد شد.» من این حرف را فقط از او می‌توانستم قبول کنم که آنچه در کشور گفته می‌شود، عین واقعیت است. به‌گمانم بعد از انقلاب دکتر فرهنگ خانه‌نشین شد چون مدت‌ها بعد دیدم کتاب فرهنگ علوم اقتصادی را درآورده است و می‌دانستم که این نوع کارها، کار زمان خانه‌نشینی است. او مرد دانشمندی بود که همه‌ی اقتصاددان‌های کشور نسبت به او احترام داشتند. من به این چیزها اعتقادی ندارم اما همان‌گونه که دکتر معتمدنژاد پدر روزنامه‌نگاری ایران لقب گرفت، منوچهر فرهنگ نیز لقب پدر علم اقتصاد ایران به خود گرفته بود. متأسفانه دکتر فرهنگ در سال ۱۳۸۸ از دنیا رفت و به عبدالرحمان فرامرزی، دکتر منوچهر امیری و دکتر معتمدنژاد پیوست.

منوچهر امیری استاد نویسندگی ما بود. مردی درس‌خوانده و فاضل که ادبیات فارسی را خوب می‌شناخت ولی از آنجا که به زبان انگلیسی مسلط بود، با ادبیات جهان آشناتر بود. من در کلاس او می‌درخشیدم. ای کاش ورقه‌هایم را نگه داشته بودم که نشان دهم در زیر پاره‌ای از آنها چه‌چیزها برای من نوشته است و حالا چاپ می‌کردم و پز می‌دادم. افسوس که من هیچ مدرکی را نگه نداشته‌ام. اگر امروز به جوانی برگردم، از دانشکده تقاضا خواهم کرد برای دانشجویانِ رشته‌ی روزنامهنگاری یکیدو واحد درس آرشیو بگذارند! ما باید یاد می‌گرفتیم که چطور یک عکس، یک مطلب یا هر ورقپاره‌ای را نگهداری کنیم چون بهقول ایرج افشار، حتماً یک روز به کار می‌آیند. منوچهر امیری ترجمه‌ی بهترین و کوتاه‌ترین داستان‌های غربی را به سر کلاس می‌آورد تا ما با طرز نوشتن آنها و عمقی که در نوشته‌هایشان هست، آشنا شویم. من بعد از دوران دانشکده ارادت خود را به منوچهر امیری حفظ کردم. هرگاه کتابی از او منتشر می‌شد، به من اطلاع می‌داد. یادم است که درباره‌ی سفرنامه‌ی جکسون که او ترجمه کرده بود، مطلبی در آیندگان نوشتم و همین‌طور درباره‌ی سفرنامهی ونیزیان در ایران که باز به ترجمه‌ی او توسط انتشارات خوارزمی منتشر شده بود. در سال‌های انقلاب یکدیگر را گم کردیم اما بعد، وقتی آدینه را منتشر می‌کردم، پیدایش شد و تا زمانی که مجله‌ی سفر و زمان را سردبیری می‌کردم، محبت او و ارادت من برقرار بود. در آمریکا زندگی می‌کرد ولی تابستان‌ها به تهران می‌آمد و زنگ می‌زد و او را می‌دیدم. خانه‌اش به‌گمانم در همین خیابان گیشا بود. اما از حدود سال ۱۳۸۰ دیگر خبری از او نشد. من هم تلفنی از او نداشتم و گمش کردم و رفت که رفت. بعدها نوشته‌ای به‌قلم دکتر منصور رستگار فسائی در رثای او خواندم. چون بعد از دانشکده‌ی علوم ارتباطات، استاد دانشگاه پهلوی شیراز شده بود و در آنجا بسیار مورد احترام بود. یادش گرامی باد. من هیچ استادی را به‌اندازه‌ی او دوست نداشتم.

جگرم از غمِ دوریِ استادانم خون می‌شود. چند تا سیگار دیگر باید بکشم تا این مطلب تمام شود؟ اما چاره‌ای نیست. هنوز یکی از مهم‌ترینشان مانده است. اگرچه باید به‌غیر از او، از دکتر استعلامی و دکتر علی‌قلی محمودی بختیاری هم یاد کنم. اما درباره‌ی آنها دیگر نمی‌نویسم. چون یادم است که وقتی علی دهباشی در شب‌های بخارا مراسم بزرگداشت دکتر استعلامی را بر پا کرده بود، آمد در گوش من گفت: «نمی‌خواهی درباره‌ی دکتر استعلامی حرفی بزنی؟ حتماً انتظار دارد.» من آمادگی قبلی نداشتم، شاید استاد هم انتظار نداشت ولی من وظیفه داشتم که به ایشان ادای دین کنم. سرانجام رفتم پشت تریبون و از فضای دانشکده گفتم و همین حرف‌ها را زدم که اینجا دارم می‌نویسم و نسبت به هر دو استاد ــ دکتر محمودی بختیاری هم در جلسه حضور داشت ــ ادای دین و احترام کردم. با دکتر استعلامی هم روابطم را از همان زمان دانشکده تاکنون نگه داشته‌ام. دکتر استعلامی در کانادا زندگی می‌کند و هرگاه به ایران بیاید، عنایت می‌کند و زنگی می‌زند و دیداری می‌کنیم و از روزگار رفته می‌گوییم. نمی‌دانم شما کتاب‌های دکتر استعلامی را خوانده‌اید یا نه. تحقیقات او درباره‌ی مولانا و خاقانی و حافظ و دیگران محشر است. دکتر علی‌قلی محمودی بختیاری هم همین‌طور. یک مرد ایران‌دوستِ بی‌بدیل.

من چه در پای تو ریزم که پسند تو بُوَد؟
سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست

اما مهم‌تر از همه، آخرین نفر است. استاد مسلم روزنامه‌نگاری، دکتر صدرالدین الهی؛ مردی که حرفه‌ام را به او مدیونم. هرچه از این حرفه خیر ندیده‌ام، از او دیده‌ام، از او آموخته‌ام. کلاس‌هایش زنده بود. عاشق طرز درس‌دادنش بودم. پیش از دانشکده، نوشته‌هایش را در کیهان ورزشی می‌خواندم. هنوز عنوان سرمقاله‌اش درباره‌ی دوندگان آفریقا یادم است: «آفریقا پابرهنه می‌دود». تا پیش از دانشکده گمان می‌بردم او ورزشی‌نویس استادی است؛ در کلاس بود که دانستم مردی همه‌فن‌حریف است. جامع‌الاطراف است. سر کلاس بود که جزوه‌های گزارش‌نویسی او را دیدم و گزارش‌های او را در باب شخصیت‌های شعر و ادب فارسی خواندم. بعدها دانستم که پاورقی‌نویس قهاری هم هست. حیرت من از جذابیت نوشته‌های او هنوز برجاست. در هر زمینه‌ای که قلم زده، سرمشق به جا گذاشته است. جانش را در قلمش می‌گذارد و بر صفحه‌ی کاغذ می‌ریزد. همه‌ی عمر حسرت نوشته‌های او را داشته‌ام؛ عمیق، خوش‌زبان، راحت و روان. مرصع می‌نویسد و در نوشته‌هایش نکات ادبی و گوهر شعر می‌کارد. از زمان فارغ‌التحصیلی، دیگر او را نمی‌دیدم. چنان در چشمم بزرگ بود که جرئت رفاقت با او را نداشتم. زمان انقلاب در ایران نبود. به مرخصی مطالعاتی رفته بود. بعد از انقلاب در آمریکا ماندگار شد و او را گم کردم تا اینکه نوشته‌هایش را در یک روزنامه‌ی فارسی‌زبانِ لندن پیدا کردم و باز خواننده‌اش شدم. دوری من سی سال و بیشتر طول کشید؛ تا یک سال که به‌شکل تصادفی هر دو با هم به لندن رسیدیم و دوستان مطبوعاتی خبر دادند که آمده است. در هتل‌ماریوت (Marriott) لندن ساکن بود، در محله‌ی سوئیس‌کاتج. سه‌شنبه، ۲۷ سپتامبر ۲۰۰۴ بود که با او قرار گذاشتم. از فرط اشتیاق زودتر به هتل رسیدم و در لابی به انتظار نشستم. ابر بر بیابانِ تشنه می‌بارید.

از آسانسور که پایین آمد، همچنان پهلوان‌آسا بود، در حوالی هفتادسالگی. مرا که دید، در آغوش گرفت. همچنان چهارشانه و بالابلند. بلندی او را چهارشانگی‌اش می‌پوشاند. همان بود که بود: صاف، صریح، سرراست، با عاطفه و مهربان. نگاهش که کردم، نم اشکی پشت عینکش دیدم. بغض خود را که از سال‌ها دوری می‌آمد، فروخوردم. ترسیدم بغضم بترکد و او هم منفجر شود. دستم را گرفت که برویم جایی بنشینیم. پنهان‌ترین نقطه‌ی لابی را نشانش دادم. دلم می‌خواست جایی بنشینیم که غیر از من و او هیچ‌کس نباشد. روی مبل فرود آمدیم. مبل‌هایی که من نشان داده بودم، نه روبه‌رو، که پهلوی هم قرار داشت. ننشسته برخاست. گفت: «نه، اینجا نه. اینجا تو را نمی‌بینم. برویم جایی که تو را ببینم.» بغض می‌آمد و می‌رفت. روبه‌روی هم نشستیم.

ضمن صحبت چند بار بلند شد و به اتاقش تلفن کرد که خانمش اگر از شهر برگشته، بیاید پایین. گفت: «مشتاق است تو را (مرا) ببیند.» پس از چند بار گفت: «ها، آمد!» و خانمی را که از لابی به‌سمت آسانسور می‌رفت، صدا کرد. من هرگز ندیده بودمش اما تصور پری‌رویی از او داشتم که استاد در «معلم عشق» و سر کلاس دکتر هوشیار تصویر می‌کند. صدا کرد: «عترت! عترت!» و خانم گودرزی که من او را از همان مقاله‌ی «معلم عشق» می‌شناختم، آمد. مرا معرفی کرد. می‌شناخت، نه به دیدار. تا نشست، به دکتر الهی گفت: «چشمت چه شده؟ گریه کرده‌ای؟» بغضی که تا آن زمان فروخورده بودیم، سرریز کرد. هر دو به جدایی، به دوری، به غربت می‌گریستیم. رازمان از پرده برون افتاده بود. دکتر الهی برگشت به عترت خانم گفت:

هرگاه که چشم من و عرفی به هم افتاد
بر هم نگرستیم و گرستیم و گذشتیم

پس از آن، همواره با او در تماس بوده‌ام و هر دوسه سال یک بار او را دیده‌ام. آخرین بار که دیدمش، دم درِ خانه‌اش در سانفرانسیسکو بود. با واکِر تا دم در به استقبال آمده بود. دیگر از پهلوانی نشانی نداشت. امسال هم با او قراری گذاشته‌ام؛ از نوع قراری که حافظ با می‌فروشان می‌گذاشت... .

بهمن‌ماه ۱۳۹۷