تاریخ انتشار: 
1401/05/13

جمشید بهنام، جامعه‌شناس سیاست‌گذار

علی بزرگیان

علی بزرگیان از گزارشگران جوانی است که در مجله‌ی اندیشه‌ی پویا قلم می‌زند و معمولاً گزارش از شخص می‌نویسد. گزارش‌های او درباره‌ی نجف دریابندری، میرشمس‌الدین ادیب سلطانی، ابراهیم گلستان، عباس زریاب خویی و دکتر پرویز ناتل خانلری از این دست است. از آنجا که وی بسیار جوان است و با هیچ‌یک از شخصیت‌هایی که درباره‌ی آنها می‌نویسد، نشست‌وبرخاست و رفت‌وآمد نداشته، بنای کارش را بر تحقیق و پژوهش در احوال و آثار شخصیت‌ها می‌گذارد. بدین ترتیب گزارش‌های او بیشتر تحقیقی از کار درمی‌آید. گزارش مربوط به میرشمس‌الدین ادیب سلطانی و جمشید بهنام از کارهای درخشان او به حساب می‌آید. در اینجا گزارش مربوط به جمشید بهنام، روشن‌فکر برجسته‌ی ایرانی و نویسنده‌ی کتاب معروف ایرانیان و اندیشه‌ی تجدد، را می‌خوانید که در آبان ۱۴۰۰ در پاریس درگذشت.


مقدمه: از روشن‌فکران نهادساز و مؤسس بود. در زمانه‌ای که آگاهی سیاسی و ارتباط با توده‌ها عیار روشن‌فکری بودند، در عصری که یکی از روشن‌فکران شهیر زمانه می‌گفت روشن‌فکر کسی است که در موضع اعتراض باشد و به‌محض اینکه میز یا مقامی دولتی به دست آورد، رسالتش را رها کرده و تبدیل به یکی از مهره‌های نظام حاکم شده و پاسدار حقیر کاخ قدرتمندان؛ در چنین روزگاری، جمشید بهنام که خود از محافل روشن‌فکری برکشیده و به غرب رفته و تحصیلات خود را در رشته‌ی اقتصاد و جامعه‌شناسی تکمیل کرده بود، به ایران بازگشت، جذب نظام بوروکراتیک و پذیرای مشاغل دولتی شد. او که خود را به جنس روشن‌فکرانی چون محمدعلی فروغی و سید حسن تقی‌زاده و سعید نفیسی نزدیک می‌دانست، از پذیرفتن مناصب دولتی پرهیز نداشت. به‌دعوت ابوالحسن ابتهاج پاریس را ترک گفت، به ایران بازگشت و در سازمان برنامه مشغول به کار شد. دوره‌ای رئیس شورای عالی فرهنگ و هنر بود و سپس پایه‌گذار دانشگاه فارابی و همچنین اولین رئیس دانشکده‌ی علوم اجتماعی دانشگاه تهران. از مؤسسان مؤسسه‌ی تحقیقات و مطالعات علوم اجتماعی ایران بود و نامش با جامعه‌شناسی ایران عجین شده است. بیست‌ودو سال تدریس در دانشگاه تهران و شش سال تدریس در دانشگاه سوربن، سال‌ها پژوهش و تحقیق برای یونسکو که با تألیف و ترجمه‌ی چندین اثر همراه بود، او را به روشن‌فکری دانشگاهی‌ بدل کرد. اما او صرفاً یک روشن‌فکر دانشگاهی نبود و در کنار حضور در محیط آکادمیک و در کنار ترویج بحث‌های فکری در عرصه‌های عمومی، از ورود به عرصه‌ی سیاست‌گذاری‌های فرهنگی حذر نمی‌کرد. جمشید بهنام چنین ظهور و بروزی در روشن‌فکری ایرانی داشت و در سیاست‌‌زده‌‌ترین سال‌های روشن‌فکری ایران، با فکری روشن، به توسعه‌ی ایران می‌اندیشید.

***

فصل اول: ایام خوش در دبیرستان فیروز بهرام

از همان زمان که در یکی از مهم‌ترین مدارس آن روزگار تهران یعنی دبیرستان زرتشتی فیروز بهرام نام‌نویسی کرد، از هم‌سن‌وسالان خود جلوتر بود. جهان را نه، ولی دست‌کم در چند کشور خارجی زیسته بود. بیش از یک دهه پیش از آن، او در استانبول و آنکارا و بیروت زندگی کرده بود و کودکی‌اش را در خانه‌های بزرگ و مجلل در استانبول و ترکیه گذرانده بود و سوریه و فلسطین را از نزدیک دیده بود. به زبان فرانسه تسلط داشت و تحصیلات ابتدایی‌اش را در مدارس گزانسن و دبستان فرانسوی ژزوویتا در بیروت خوانده بود. خواندن روزنامه‌های فارسی‌زبان خارج از کشور مانند اختر و مطالعه‌ی کتاب‌های گوناگون انگلیسی و فرانسوی و جوریدن در گنجه‌ی پدرش که پر بود از کتاب و مجله را تجربه کرده بود. سه سال از جنگ جهانی دوم می‌گذشت که خانواده‌ی او به ایران بازگشتند که در تصرف قوای روس و انگلیس بود. در مدرسه‌ی نوبنیاد فیروزکوهی نام‌نویسی شد و او که کودکی خود را بیشتر در تنهایی گذرانده بود، حالا دوستان تازه‌ای پیدا می‌کرد که تا سال‌های بعد هم دوستی‌شان ادامه داشت: سید حسین نصر، هوشنگ نهاوندی و منوچهر مقتدر. برای تحصیل در مقطع متوسطه به مدرسه‌ی زرتشتی فیروز بهرام از مدارس معروف آن روزگار تهران رفت؛ و همین مدرسه بود که ذوق فرهنگی او را پروراند و با جهان ادبیات و هنر آشنایش کرد. در این روزگار از انجمنی به انجمن دیگر می‌رفت و از بحث و گفت‌وگو در محفلی به محفل دیگر سرک می‌کشید. در همین دوره‌ی نوجوانی همراه با ایرج مستعان و فرهنگ ارجمند مجله‌ای به نام بنفشه را منتشر می‌کردند و عصرها همراه با دوستان جدیدش، مصطفی فرزانه و سیروس ذکاء و خسرو رضایی و نوشین نفیسی، در مدرسه‌ی ادیب در خیابان لاله‌زار سلسله‌جلسات ادبی تشکیل می‌دادند و از آنجا هم به انجمن آناتول‌فرانس می‌رفتند. وقتی هم که انستیتوی ایران و فرانسه در تهران تأسیس شد، او و دوستانش نخستین شاگردان این مؤسسه بودند و سه سال حضور در این انستیتو نه‌‌فقط سبب تقویت زبان فرانسوی‌اش شد، که بیش از گذشته به مطالعه‌ی ادبیات فرانسه و غرب علاقه‌مندش کرد. سارتر و کامو و فلوبر می‌خواندند و به تحلیل و تفسیر کافکا و داستایفسکی می‌نشستند. پییِس بیمار خیالی مولیر را ترجمه کرد و در اجرای این نمایشنامه، خود نقش بیمار خیالی را بر عهده گرفت، در کنار لیلی آهی و کریم مجتهدی و نوشین نفیسی و خسرو بهروز که دیگر بازیگران آن بودند؛ نمایشی که پنج شب در تالار نوشین روی صحنه رفت و صادق هدایت نیز در آن نقشی داشت. چنان‌که خود روایت کرده، قرار بود هدایت خلاصه‌ای از نمایشنامه‌ی بیمار خیالی و درباره‌ی مولیر بنویسد تا آن را تماشاگران پیش از اجرا بخوانند اما طبع شوخ هدایت نتیجه‌ی کار را یکسره دگرگون کرد چراکه او متنی طنز‌آلود درباره‌ی شخصیت دَوافروش نمایش نوشت که سبب خنده‌ی تماشاگران شد.

 

فصل دوم: نویسنده‌ای که دانشجوی اقتصاد شد

روزگار خوش تحصیل در دبیرستان فیروز بهرام چون به سر آمد، جمشید بهنامِ بیست‌‌ساله دوست داشت برای ادامه‌ی تحصیل از ایران برود اما پدرش مخالف بود. در ایران ماندنی شد، درحالی‌که دوستان صمیمی‌اش یک‌‌به‌‌یک ایران را ترک می‌کردند و عازم اروپا می‌شدند: مقتدر، نهاوندی، مجتهدی. مانده بود تک‌‌وتنها. دوست داشت نویسنده شود؛ همان کاری که پیش‌تر آن را آزموده بود. چندی پیش‌ترش همراه با دوستش، خسرو رضایی، نمایشنامه‌ی کالیگولا آلبر کامو را به فارسی ترجمه و با نام خسرو جمشید منتشر کرده بود. فقط هم همین نبود. چند داستان از آلفونس دوده را هم برای انجمن آناتول فرانس به فارسی برگردانده بود. به داستان‌‌نویسی هم علاقه داشت. مجموعه‌‌داستانی با نام دریاکنار نوشته بود که ماحصل سفرهایش به مازندران بود؛ نتیجه‌ی دیدن و شنیدن داستان زندگی ماهیگیران، شالی‌کاران و هیزم‌شکنان آن حوالی. مجموعه‌داستانی که طرح‌های رو و پشت آن را به دوستش، بیژن صفاری، سپرد و انتشار آن را به کانون معرفت واگذار کرد و به‌ازای آن، ۱۲۰ تومان حق‌الزحمه به‌اضافه‌ی چهار شیشه آب‌لیموی شیراز گرفت که آنها را پشت درشکه گذاشت و برد خانه‌شان که خنده‌ی پدر و مادرش را در پی داشت: «در مقابل کتاب آب‌لیمو آورده‌ای؟» انتشار نوشته‌هایش در مجله‌ی جهان نو هم در دلبستگی‌اش به فضای نویسندگی کم مؤثر نبود. در این نشریه، با کمک قوه‌ی زبان‌دانی‌اش، بالزاک و فلوبر و دیگر ادیبان فرانسوی را به فارسی‌زبانان معرفی می‌کرد و داستان‌هایی از فرانسوا کوپه و موپاسان را به فارسی برمی‌گرداند. چنان‌که ایرج افشار به یاد آورده، بهنام جزو آن دسته از جوانانی بود که در سال‌های میانی دهه‌ی ۱۳۲۰ در محفل مجله‌ی جهان نو حاضر بودند. یک روز در هفته حسین حجازی، مدیر مجله‌ی جهان نو، میزبان فضلا و نویسندگان در دفترش بود؛ از سعید نفیسی و علی جواهرکلام گرفته تا جوان‌هایی چون محمدجعفر محجوب و مرتضی کیوان و محمدعلی اسلامی ندوشن و جمشید بهنام.[1] وقتی سلسله‌مقالاتش درباره‌ی ادبیات تطبیقی در مجله‌ی مهر در کتابی با عنوان ادبیات تطبیقی منتشر شد، شهرتی حداقلی در محافل روشن‌فکری پیدا کرد. مرتضی کیوان آن را «از نظر کیفیت واجد ارزش قابل‌ملاحظه» دانسته و نوشته بود کتاب بهنام «اهمیت ادبیات تطبیقی را که از پنجاه سال پیش از این در مراکز ادبی جهان موردنظر قرار گرفته است، یادآوری می‌نماید».[2] گرچه پرویز ناتل خانلری هم با نام مستعار، نقدی منفی بر کتاب نوشت و در سخن منتشر کرد اما این نوشته‌ی منفی از سوی خانلری که خود در دانشگاه تهران درس ادبیات تطبیقی تدریس می‌کرد هم، نام بهنام را از گمنامی محض بیرون آورد.

بااین‌حال، پدرش همچنان به او توصیه می‌کرد نویسندگی صرف در ایران عاقبت خوشی ندارد؛ و وقتی که چند جلسه به‌عنوان مستمع آزاد در کلاس‌های دانشکده‌ی ادبیات شرکت کرد و دید آنچه در کلاس به‌عنوان ادبیات تدریس می‌شود، میانه‌ای با آنچه می‌خواهد ندارد، پندهای پدر در او کارساز شد. بدین ترتیب، در زمانه‌ای که طبیب‌شدن و یا مهندس نفت شدن اولویت جوانان بود، جمشید بهنام در سال ۱۳۲۹ به دانشکده‌ی حقوق دانشگاه تهران رفت تا در رشته‌ی اقتصاد تحصیل کند.

 

فصل سوم: دانشجوی اقتصاد در تهران و پاریس

پدرش همچنان به او توصیه می‌کرد نویسندگی صرف در ایران عاقبت خوشی ندارد؛ و وقتی که چند جلسه به‌عنوان مستمع آزاد در کلاس‌های دانشکده‌ی ادبیات شرکت کرد و دید آنچه در کلاس به‌عنوان ادبیات تدریس می‌شود، میانه‌ای با آنچه می‌خواهد ندارد، پندهای پدر در او کارساز شد.

پس از سه سال تحصیل مقدماتی، از میان سه گرایش حقوق، علوم سیاسی و اقتصاد، آخری را انتخاب کرد و در رشته‌ی اقتصاد لیسانسش را از دانشگاه تهران گرفت. وقتی به دانشگاه تهران رسیده بود که این دانشگاه در ملتهب‌ترین ایامش به سر می‌برد و با نهضت ملی‌شدن نفت و نخست‌وزیری مصدق هم‌زمان بود؛ عصری به‌شدت سیاسی. عضو هیچ دسته و گروهی نشده اما ردای ملی‌گرایی به تن کرده بود. در این ایام او که دوستان جدیدی از جمله شاهرخ مسکوب و ایرج علی‌آبادی و سیاوش کسرایی و سیروس پرهام یافته بود، عصرها به کافه‌های فردوسی و نادری می‌رفتند که پاتوق روشن‌فکران آن روزگار بود؛ گوشه‌ای اصحاب رَبعه، صادق هدایت و بزرگ علوی و فرزاد، نشسته بودند و آن‌طرف‌تر میزهای دانشجویان توده‌ای و گوشه‌ای دیگر میز بچه‌های سومکا، افراطی‌ترین ناسیونالیست‌ها. گاهی هم به کلوب حزب توده در خیابان فردوسی می‌رفتند و شب‌هایی هم در خانه‌ی فرهنگ ایران و شوروی یا همان «وکسِ» معروف با دوستانش وقت می‌گذراند و همه‌اش به بحث‌وجدل درباره‌ی ایران و شوروی و مارکسیسم و مصدق و حزب توده. در چنین حال‌وهوایی بود که تحصیلاتش را به اتمام رساند و با گرفتن مدرک لیسانس تصمیم به رفتن از ایران گرفت. این‌ بار پدرش با او موافق بود اما بدان شرط که هیچ‌وقت، هیچ‌وقت جذب وزارت خارجه نشود. پدر جمشید، اسدالله بهنام، کارمند بازنشسته‌ی وزارت خارجه بود و نوزده سال بیشتر نداشت که وارد وزارت خارجه شد و داوطلب مأموریت در روسیه شد و یازده سال در قفقاز و شهرهای تفلیس و ایروان و بادکوبه زندگی و کار کرد و سپس پنج سالی را در بمبئی هند مأمور بود تا آنکه پس از ازدواج، راهی استانبول شد و آنجا بود که جمشید به دنیا آمد؛ در تاریخ اول فروردین‌ماه سال ۱۳۰۹. با پخش فیلمی مصری به نام «سلطان صحرا» در بیروت، وقتی عده‌ای شایعه ساختند که مقصودِ سلطان صحرا رضاشاه است، شاه ایران خشمگین شد و اسدالله بهنام معزول و مورد غضب واقع شد. از ترس جان، خانواده‌ی بهنام کنسولگری را ترک و چند ماهی را در خانه‌ای در کوهستان‌های لبنان سپری کردند تا آنکه آب‌ها از آسیاب بیفتد. پس از آن، ابتدا به بغداد و از آنجا به کرمانشاه رفتند و چون خبر یافتند خطری از سوی شاه تهدیدشان نمی‌کند، راهی تهران شدند. پس از دو سال عزلت و خانه‌‌نشینی بود که پدر از اتهامات بری شد و دوباره مأمور به خدمت در استانبول شد و خانواده‌ی بهنام راهی ترکیه شدند. با چنین تجربیاتی پدر نمی‌خواست که پسرش در وزارت خارجه کار کند.

جمشید بهنام مقصد خود را انتخاب کرده بود: پاریس. راهی فرانسه شد و در دانشکده‌ی حقوق، دیپلم یونیورسیته‌ی اقتصاد گرفت و مقطع دکترای اقتصاد را هم گذراند. او که از فضای مأیوس و دل‌زده‌ی پس از کودتا در ایران خود را رهانیده بود، حالا با اقامت در پاریس از مواهب زندگی در شهری که آن را شهر آزادی می‌خواند، بهره‌مند شد. پاریس برای او شهری بود که از پنجره‌های آن، چشم‌اندازهای جدید را کشف می‌کرد و در این محیط متنوع فرهنگی، ایده‌ها و افکار نو ساختمان فکری‌اش را بازسازی می‌کرد. عصرها به‌همراه دوستانش، سیروس ذکاء و مصطفی فرزانه و فریدون رهنما، در محله‌ی کارتیه‌لاتن پرسه‌زنی می‌کرد و به کتاب‌فروشی‌های این خیابان مشهور سر می‌زد. از کافه‌ای به کافه‌ی دیگر می‌رفتند و همه‌جا بحث از اندیشه‌های سارتر و دوبووار و کامو و جناح‌بندی‌های روشن‌فکری و جدال‌های میانشان بود. آن حال‌وهوای پاریس و کوی دانشجویان را بهنام «انترسان» خوانده و خود گفته: «دوره، دوره‌ی شلوغی بود. از لحاظ فکری هم خوب بود؛ سارتر حضور داشت، گرچه کم‌کم اهمیتش کم می‌شد ولی هنوز ابهت داشت. مرلوپونتی بود که خیلی از ما می‌رفتیم سر کلاس‌هایش و بعد، استادهای بزرگی که داشتیم.»

 

فصل چهارم: معلم جامعه‌شناسی تمام‌وقت

هیچ‌گاه تدریس را رها نکرد. گویی برای درس‌دادن متولد شده بود. حتی وقتی مشغله‌های دولتی‌اش بی‌شمار شد، تدریس را کنار نگذاشت. از مهرماه ۱۳۳۸ که مجله‌ی دانشکده‌ی ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران خبر انتصاب او به‌عنوان سمت دانشیار درس دموگرافی دانشکده‌ی ادبیات را منتشر کرد،[3] تا نزدیک به بیست سال پس از آن، ردای معلمی جامعه‌‌شناسی را از تن بیرون نیاورد. او که پس از تحصیل در فرانسه در سال ۱۳۳۷ به ایران بازگشت، به دیدار سعید نفیسی رفت که با دختر او، نوشین نفیسی، در انستیتوی ایران و فرانسه دوست بود. نوشین بود که جمشید را با پدر خود که در راهنمایی و کمک به نویسندگان جوان اشتهار داشت، آشنا کرد و با راهنمایی‌های او بود که بهنام مجموعه‌‌داستان دریاکنار را به چاپ رساند و پس از آن نیز، جمعه‌ها به خانه‌ی نفیسی می‌رفت. حالا بهنام بار دیگر سراغ روشن‌فکر محبوب خود رفته بود تا از علاقه‌اش به تدریس در دانشگاه بگوید. بدین ترتیب، چند روز بعد به دانشکده‌ی ادبیات رفت و در ملاقاتی که نفیسی ترتیب آن را داده بود، روبه‌روی علی‌اکبر سیاسی، رئیس دانشگاه و غلام‌حسین صدیقی نشست تا از گذشته و تحصیلات خود بگوید. اینکه به جامعه‌‌شناسی علاقه‌مند است و در مدرسه‌ی مطالعات عالی وابسته به سوربن تحصیلاتش را زیرنظر استادان بنام آن روزها چون ژرژ بالاندیه و لوی اشتراوس گذرانده و پس از اخذ مدرک دکترای دولتی اقتصاد، نگاهش به علوم اجتماعی جلب شده است. پیش‌تر در دوران دانشجویی در ایران و سر کلاس درس حسین پیرنیا از علم نفوس، جمعیت‌‌شناسی و جامعه‌‌شناسی چیزهایی به گوشش خورده بود اما در فرانسه، چون فهمید درسی با عنوان علوم اجتماعی وجود دارد، سر کلاس گروویچ رفت و گروویچ بود که به او پیشنهاد کرد تا به مدرسه‌ی مطالعات عالی وابسته به سوربن برود؛ مدرسه‌ای که گرچه مدرک تحصیلی نمی‌داد اما در فرانسه معتبر بود. جمشید بعد از قبولی در مصاحبه‌ی این مدرسه چهار سال آنجا به تحصیل مشغول شد و با چنین اندوخته‌ای بود که به ایران بازگشت. با چنین سوابقی که داشت، استخدام او در دانشکده‌ی ادبیات دشوار نبود و بنابراین به گروه استادان رشته‌ی علوم اجتماعی به جمع کسانی چون شاپور راسخ، علی‌محمد کاردان و عباس‌قلی خواجه‌نوری پیوست که هدایتش را غلام‌حسین صدیقی بر عهده داشت. چندی بعد، همین گروه بود که زمینه‌‌ساز تأسیس «مؤسسه‌ی مطالعات و تحقیقات اجتماعی» شد. بهنام در این زمان علاوه بر تدریس دموگرافی در رشته‌ی علوم اجتماعی در دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه تهران، در مؤسسه نیز در مقطع فوق‌لیسانس مشغول به تدریس ‌شد. به‌قول خود او:

تدریس شده بود زندگی ما، برای اینکه هر روز از ساعت سه‌چهار می‌رفتیم تا ده و ده‌ونیم شب کار می‌کردیم. مجموعه‌ای از تمام گروه‌های اجتماعی ایران به کلاس‌های علوم اجتماعی می‌آمدند. دفعه‌ی اولی که من سر کلاس رفتم، تعداد آنها ششصد نفر بود. از روحانی و افسر پلیس گرفته تا آدم‌هایی که عقاید سیاسی کاملاً مخالفی در گذشته داشتند، دور هم جمع شده بودند.[4]

هیچ‌گاه تدریس را رها نکرد. گویی برای درس‌دادن متولد شده بود. حتی وقتی مشغله‌های دولتی‌اش بی‌شمار شد، تدریس را کنار نگذاشت.

از ابوالحسن بنی‌صدر تا حسن حبیبی در این کلاس‌ها حاضر بودند. آنچه دانشجویانش از شیوه‌ی تدریس او به یاد دارند، تمرکز و حساسیت به مباحث علمی بود و اینکه هیچ‌وقت عقاید سیاسی‌اش را وارد کلاس نمی‌کرد. خود گفته که این شیوه‌ی تدریس را از دوران دانشجویی و حضور در کلاس‌های رمون آرون در مدرسه‌ی مطالعات علوم اجتماعی وابسته به دانشگاه سوربن آموخته بود؛ اینکه آرون نیز به گفته‌ی خود او، «عقاید سیاسی‌اش را در کلاس‌های درس وارد نمی‌کرد. بحث تئوریک می‌کرد و همیشه می‌گفت که اینجا نه درباره‌ی ایدئولوژی‌ها بلکه درباره‌ی واقعیت‌های اجتماعی با شما حرف می‌زنم». وقتی هم که با پافشاری غلام‌حسین صدیقی و ارتباطی که او با علی‌اکبر سیاسی داشت، در ۱۳۴۹ دانشکده‌ی علوم اجتماعی تأسیس شد، جمشید بهنام بود که ریاست آن را بر عهده گرفت.

 

فصل پنجم: جامعه‌‌شناس انضمامی

وقتی جمشید بهنام درگذشت، نویسنده‌ای او را جامعه‌‌شناس انضمامی و متعلق به نسل جدیدی از جامعه‌‌شناسی ایرانی خواند که در شرایطی که عموم جامعه‌شناسان صرفاً «نقش کارشناس / کارگزاران اجتماعی دستگاه‌های اجرایی دولت» را بازی می‌کردند، آنها «جامعه‌شناسی‌ای را امکان‌پذیر ساخته بودند که در پیوند مستقیم با تغییر و تحولات اجتماعی قرار داشت». بهنام زمانی از فرانسه با مدرک جامعه‌‌شناسی‌اش به ایران بازگشت که برنامه‌های مدرنیزاسیون در ایران از اواسط دهه‌ی ۱۳۳۰ آغاز شده بود و شاخه‌های مختلف علوم اجتماعی متولد می‌شدند تا با انجام مطالعات و تحقیقات اجتماعی، زمینه‌ی پیاده‌سازی پروژه‌ی مدرنیزاسیون را فراهم سازند. در این هنگامه بود که مؤسسه‌ی مطالعات و تحقیقات اجتماعی و سپس دانشکده‌ی علوم اجتماعی تأسیس شد تا این دو نهاد از طریق انجام مطالعات اجتماعی در اقصا نقاط کشور به دولت در انجام پروژه‌های اجتماعی و اقتصادی یاری رسانند. به‌گفته‌ی خود، در مؤسسه پیش از هر اقدامی تمام تلاششان این بود که ایران را بشناسند و با ایجاد گروه‌های تحقیقاتی، محققان را راهی نقاط مختلف ایران می‌کردند تا با سلسله‌گزارش‌های مردم‌‌شناختی و جامعه‌‌شناختی از وضعیت اقتصادی و اجتماعی ایران که تا آن روز از آن بی‌خبر بودند، مطلع شوند و به شناخت ایران برسند. همین وقت بود که پای بسیاری از نویسندگان و روشن‌فکران ایرانی با علایق و سلایق گوناگون نیز به مؤسسه‌ی مطالعات و تحقیقات اجتماعی باز شد: جلال آل‌احمد، غلام‌حسین ساعدی، امیرپرویز پویان، احمد فردید، داریوش آشوری، حبیب‌الله پیمان و دیگران. کار دیگر بهنام در زمینه‌ی مطالعات جمعیت‌‌شناسی بود و گروه جمعیت‌‌شناسی مؤسسه‌ی مطالعات و تحقیقات اجتماعی با مدیریت او اولین و مهم‌ترین مطالعات جمعیت‌‌شناختی را در کشور، به‌ویژه در موضوع تغییر و تحولات جمعیتی (ابتدا مطالعات باروری و مرگ‌ومیر و بعدتر، مطالعات سال‌خوردگی و مهاجرت)، انجام دادند. در کنار تحقیقات جمعیت‌‌شناختی، جمشید بهنام به تألیف و ترجمه‌ی متون مهم جمعیت‌شناسی از جمله ترجمه‌ی مقدمه بر علم جمعیت، نوشته‌ی آلفرد سووی (انتشارات دانشگاه تهران، ۱۳۴۰)، و تألیف جمعیت‌‌شناسی عمومی (انتشارات دانشگاه تهران، ۱۳۴۱) دست زد تا منابع لازم علمی برای آموزش جمعیت‌‌شناسان ایرانی را نیز فراهم سازد. در خاطراتش روایت کرده که تا پاسی از شب در دفتر کارش در مؤسسه همراه با تنی چند از همکارانش می‌نشستند تا معادل‌های فارسی مناسبی برای مفاهیم جمعیت‌‌شناسی پیدا کنند، یا همان‌طور که خود گفته، «واژه‌آفرینی» می‌کردند. کتاب ساخت‌های خانواده و خویشاوندی در ایران (انتشارات خوارزمی، ۱۳۵۰) را نوشت که مطالعه‌ای درباره‌ی خانواده بر اساس مونوگرافی‌ها، شاید برای نخستین‌بار در ایران بود. در همین سال‌ها، یعنی اواخر دهه‌ی ۱۳۳۰، او به‌همراه شاپور راسخ کتاب مقدمه بر جامعه‌شناسی ایران (انتشارات خوارزمی، ۱۳۴۸) را نیز تألیف کرد که در زمان خود از نخستین متون درباره‌ی جامعه‌‌شناسی به فارسی بود و راه را بر بسیاری از مطالعات و تحقیقات در عرصه‌های جامعه‌‌شناسی شهری و روستایی و خانوادگی در ایران گشود.

 

فصل ششم: سیاست‌گذار فرهنگی

در ابتدای دهه‌ی ۱۳۴۰ که تمام اذهان دولت‌مردان معطوف مسئله‌ی توسعه و نوسازی و عبور از دروازه‌های تمدن بود، هوشنگ ابتهاج، رئیس سازمان برنامه، به غرب رفت تا دانشجویان بااستعداد و تحصیل‌کرده را جذب دستگاه بوروکراتیک دولت ایران کند. او از جمله به سراغ جمشید بهنام رفت که در تهران باخبر شده بود چه دانشجوی ممتازی شده است. سال‌ها دانشجوی استادانی چون فرانسوا پرو و آلفرد سووی بودن و تحصیل علم اقتصاد، او را متخصص رشد و توسعه کرده بود ‌و این را ابتهاج به‌خوبی می‌دانست. بهنام پس از گرفتن دکترایش، خود را آماده‌ی سفر به آفریقا می‌کرد تا درباره‌ی رشد و توسعه در قاره‌ی سیاه تحقیق کند که روزی با یک تلفن از سفارت، به اتاق سرپرست سفارت ایران در پاریس دعوت شد و آنجا بود که برای اولین‌بار با ابتهاج ملاقات کرد. او که پیش‌تر شاهد بازگشت دوستانش، هوشنگ نهاوندی و عالیخانی، به ایران و مشغول‌شدنشان در سازمان برنامه بود، از ملاقاتش با ابتهاج جا نخورد. حتی وقتی ابتهاج به او گفت: «شما تنها کسی هستید که از اروپا به سازمان برنامه می‌برم. بقیه را از آمریکا انتخاب کرده‌ام. آیا مایلید به سازمان برنامه بپیوندید؟ همه‌ی امکانات هم برایتان فراهم است»، بهنام با تردید و با اصرار پدرش پیشنهاد ابتهاج را پذیرفت، به تهران بازگشت و در سازمان برنامه با خداداد فرمانفرماییان که رئیس دفتر اقتصادی بود، دیدار کرد. ابتهاج بیراه نگفته بود؛ تمام امکانات به‌اضافه‌ی یک حقوق ۲هزارتومانی در انتظار او بود. گرچه حضورش در این سازمان کوتاه بود اما بهنام جذب دستگاه دولت شده بود. دو سال عضو شورای عالی اقتصاد (۱۳۴۰-۱۳۴۳) بود و در آذرماه ۱۳۴۳، وقتی شورای عالی فرهنگ و هنر تأسیس شد تا حلقه‌ای واسط برای همفکری روشن‌فکران و هنرمندان با دولت شکل گیرد و بسیاری از آنها را که اصراری به اصلاحات سیاسی نداشتند با هدف اصلاحات در فرهنگ و برنامه‌ریزی برای تولید هنری گرد هم آورد، بهنام به‌عنوان دبیرکل شورای عالی فرهنگ انتخاب شد. این شاید مهم‌ترین منصب دولتی‌ای بود که بهنام عهده‌دارش شد. گرچه به‌گفته‌ی سید حسین نصر که خود شانزده سال در این شورا حضور داشت، این شورا فاقد فکر و توان تأثیرگذاری بود، اما انتخاب جمشید بهنام به‌عنوان دبیرکل نشانه‌ای از تمایل وزارتخانه‌ی فرهنگ و هنر به ایجاد تصویری تخصصی، تکنوکرات، روشن‌فکرانه و لیبرال از این شورا بود. متأثر از حضور بهنام بود که هویت ملی و هنر ملی با رویکرد جامعه‌‌شناسانه برای طیف جدیدی از روشن‌فکرانِ جذب‌شده به دولت اهمیت پیدا کرد. اما حضور بهنام در این شورا کوتاه‌‌مدت بود و او پس از چند ماه از دبیرکلی استعفا کرد. خود در مصاحبه با فرخ غفاری روزهای نخست تأسیس این شورا را چنین روایت کرده:

شورایی وجود نداشت. یک دبیرخانه‌ی کوچکی توی یکی از اتاق‌های وزارت فرهنگ و هنر درست کردیم. بعد هم رفتیم یک جای کوچکی در خیابان روزولت گرفتیم و شورای عالی فرهنگ و هنر درست شد. یک عده از استادهای دانشگاه بودند، نویسنده‌ها و اینها. همان موقعی بود که در یونسکو مسئله‌ی پلیتیکال کالچر مطرح بود، سیاست فرهنگی، توسعه‌ی فرهنگی. هدف شورا بیشتر همین مسئله شد. اولش خیلی با شور زیاد این کار را شروع کردیم. در کنفرانس‌های یونسکو مربوط به توسعه‌ی فرهنگی شرکت کردیم، با یونسکو خیلی همکاری کردیم. یونسکو یکی از کشورهایی را که به‌عنوان نمونه انتخاب می‌کرد برای کار سیاست فرهنگی ما بودیم.[5]

بهنام زمانی از فرانسه با مدرک جامعه‌‌شناسی‌اش به ایران بازگشت که برنامه‌های مدرنیزاسیون در ایران از اواسط دهه‌ی ۱۳۳۰ آغاز شده بود و شاخه‌های مختلف علوم اجتماعی متولد می‌شدند تا با انجام مطالعات و تحقیقات اجتماعی، زمینه‌ی پیاده‌سازی پروژه‌ی مدرنیزاسیون را فراهم سازند. 

اما تفاوت دیدگاه‌ها میان شورای عالی و وزارتخانه کار را به جدایی بهنام از شورا کشاند. شورای عالی فرهنگ می‌خواست تمام نهادهای فرهنگی ایران از تلویزیون تا فرهنگستان را تحت پوشش خود جای دهد و با خود هماهنگ کند و وزارت فرهنگ، شورا را رقیب خود تلقی می‌کرد و این‌چنین بود که به‌گفته‌ی بهنام: «کار ما خیلی سخت شد. برای اینکه دبیرکل شورای عالی فرهنگ کسی بود و بقیه یا قبول نداشتند یا به تعارف می‌گذراندند. دبیرکل شورای عالی فرهنگ آدمی نبود که بتواند دستگاه‌های مختلف را هماهنگ کند.» رویکردی که بهنام در سیاست‌گذاری فرهنگی داشت بر اساس رویکردهای جامعه‌شناختی به مسائل هنر و فرهنگ بود که به موضوعاتی چون اوقات فراغت، خانواده و جمعیت‌‌شناسی توجه داشت. او که کارمند ارشد یونسکو هم شده بود، در پی طرح‌ریزی برنامه‌ای بود که یونسکو با شعار «فرهنگ برای همه» در ایران دنبال می‌کرد. بهنام معتقد به هماهنگی میان توسعه‌ی فرهنگی و توسعه‌ی اقتصادی و نوسازی بود و در تمام طول فعالیت خود در زمینه‌ی سیاست‌گذاری فرهنگی بر آن بود تا ضرورت «همگانی‌شدن فرهنگ» و اهمیت به فعالیت‌های هنری را به‌عنوان بخشی از «اوقات فراغت» گوشزد کند. چنین رویکردی متفاوت از دیدگاه‌های سنتی دولتی بود که بر مسائلی چون میراث ملی و هویت ملی و هنر ملی تأکید داشت. سند رسمی «سیاست فرهنگی ایران» که در سال ۱۳۴۷ توسط شورای عالی فرهنگ و هنر منتشر شد، خلاصه‌ی گرایش‌های فکری، خواست‌ها و اهداف روشن‌فکران در اصلاحات فرهنگی بود که با کمک جمشید بهنام به متن سیاست‌گذاری رسمی راه یافت؛ سندی که چکیده‌ی نظرات روشن‌فکران و نسلی جدید از کارگزاران فرهنگی بود که با هدف اصلاح جامعه و همگانی‌کردن فرهنگ و آموزش همکاری خود با دولت را آغاز کرده بودند. در این سند سخن از تربیت کارگزاران فرهنگی می‌شد؛ کسانی که رابط میان هنرمندان و مردم یا آثار هنری و افراد جامعه خواهند بود و آنان را به شرکت در فعالیت‌های فرهنگی تشویق و ترغیب خواهند نمود. نخستین اقدام مهم جمشید بهنام برای جذب هنرمندان به این شورا، تشکیل جلساتی مشترک میان کارگزاران فرهنگی و هنرمندان و روشن‌فکران بود؛‌ از سید حسین نصر و جهانگیر افکاری و ایرج افشار گرفته تا نادر نادرپور، فریدون مشیری، هوشنگ وزیری و نادر ابراهیمی. در همان ایام بود که بهنام همراه با چنگیز پهلوان و ناصر نیرمحمدی ذیل مطالعاتی درباره‌ی جامعه‌‌شناسی فعالیت‌های فرهنگی در ایران، برای اولین‌بار به مسائلی چون تماس با غرب و هویت فرهنگی بدون پیش‌داوری‌های مرسوم زمانه پرداختند و همچنین انتشار مجله‌ی فرهنگ و زندگی را آغاز کرد که چهره‌هایی از جناح‌های مختلف روشن‌فکری آن زمان مانند نادر افشار، چنگیز پهلوان، جلال ستاری، ثریا شیبانی، فیروز توفیق، داریوش آشوری، رضا ثقفی، رضا داوری، مهرداد بهار و شاهرخ مسکوب در آن قلم می‌زدند؛ کسانی که به‌گفته‌ی بهنام از یک حلقه‌ی فکری و فرهنگی نبودند اما همگی با «تعاریف جدید فرهنگ آشنا بودند. سنت و مدرنیته را برخلاف برخی نویسندگان ناوارد در برابر هم قرار نمی‌دادند، توسعه‌ی فرهنگی را از توسعه‌ی اقتصادی جدا نمی‌کردند و روشن‌‌بین‌تر از آن بودند که تجدد (مدرنیته) را با غرب‌گرایی مترادف بدانند». این‌همه درست در زمانه‌ای بود که به‌گفته‌ی بهنام، «روشن‌فکران چپ ایران غرب را با امپریالیسم و کاپیتالیسم وحشی و استعمار و استثمار برابر می‌گرفتند و عقایدی مثل عقاید امه سزر و سدار سنگور و فانون پیدا شد که ارتباطی به ما نداشت». نقشی که بهنام در سیاست‌گذاری فرهنگی در این دوره ایفا کرد، جزو آن بخش از کارنامه‌ی مغفول‌مانده‌ی اوست. نقشی پررنگ، مؤثر و البته ناکام. آن‌چنان که خود بعدها درباره‌ی عصر تصدی خود چنین اعتراف کرد: «تکنوکرات‌های برنامه‌ریز، بُعد فرهنگی توسعه را از یاد بردند و تب توسعه‌گرایی که به اکثر کشورهای جهان‌سوم سرایت کرده بود، به مرحله‌ی بحرانی رسید.»[6] این بحران به‌زعم بهنام، پیامد نوسازی شتاب‌زده در ایران بود که به‌صورت آمرانه توسط دولت و نخبگان انجام می‌گرفت.

 

فصل هفتم: انقلاب و اقامت دائمی در پاریس

تا یک سال پس از انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ جمشید بهنام در ایران ماند تا اینکه در نامه‌ای به همسرش، ویدا ناصحی، که به پاریس رفته بود، نوشت که دیگر لازم نیست به ایران مراجعت کند چراکه خود او نیز به‌زودی عازم فرانسه خواهد شد. بهنام که پیشه‌ی معلمی دانشگاه را داشت و از درس و کلاس محروم مانده بود، دومین دوره از حیات فکری‌اش را در غربت آغاز کرد؛ این بار با پژوهش در تاریخ فکر و روشن‌فکری ایران و تدقیق در مسئله‌ی اندیشه‌ی تجدد یا اخذ تمدن غربی نزد روشن‌فکران ایرانی؛ آنچه به باور او نه در گرایش‌های مارکسیستی و چپ‌گرایان ایرانی به‌درستی درک می‌شد و نه در روشن‌فکران غرب‌ستیز و نه در گروه جهان‌سوم‌گراها و نه سوسیالیست‌های ملی‌گرا که بعدها هایدگری یا اسلام‌گرا شدند و نه در تکنوکرات‌های اقتصاددان و برنامه‌ریزهای توسعه در ایران.[7] نتیجه‌ی تأملات بهنام در این حوزه دو کتاب ایرانیان و اندیشه‌ی تجدد (فرزان‌روز، ۱۳۷۵) و برلنی‌ها: اندیشمندان ایرانی در برلن (فرزان‌روز، ۱۳۷۹) بود. جمشید بهنام در این تحقیقاتش نیز مؤلفی بود خون‌سرد و آرام و بی‌طرف.

در دوران اقامت دائمی‌اش در پاریس، بهنام که کارمند ارشد یونسکو بود، به‌عنوان قائم‌مقام شورای عالی بین‌المللی اجتماعی، مدیریت پروژه‌های بسیاری را در یونسکو بر عهده گرفت و با سفرهای متعدد خود به شهرهایی چون پکن، تونس، وین و مکزیکو سلسله‌سمینارهایی را با کمک دانشگاهیان برگزار کرد. ماحصل این تحقیقاتش کتاب تحولات خانواده بود که به فارسی نیز ترجمه شد: «یک روز که در خانه‌ام نشسته بودم، پست بسته‌ای را برایم آورد که حاوی پنج نسخه از ترجمه‌ی فارسی این کتاب بود. ترجمه‌ای دقیق که نشان از مهارت مترجمش داشت. درست چند روز قبل از اینکه خبر قتل مترجمش، محمدجعفر پوینده، را از رسانه‌ها بشنوم.» با چنین دغدغه‌های جهانی و مشاغل بین‌المللی عجیب نبود که بهنام به‌کل از اخبار ایران به‌دور بود. دوستی که به پاریس به دیدار او رفته بود، از قول بهنام می‌گفت او دیگر چندان علاقه‌ای به پیگیری اخبار داخل ایران نداشت. کمتر نیز اسم و مقاله‌ای از او در این سال‌های پاریس‌نشینی‌اش در نشریات ایرانی می‌دیدیم.

در زمانه‌ای که آگاهی سیاسی و ارتباط با توده‌ها عیار روشن‌فکری بودند، در عصری که یکی از روشن‌فکران شهیر زمانه می‌گفت روشن‌فکر کسی است که در موضع اعتراض باشد و به‌محض اینکه میز یا مقامی دولتی به دست آورد، رسالتش را رها کرده و تبدیل به یکی از مهره‌های نظام حاکم شده و پاسدار حقیر کاخ قدرتمندان، در چنین روزگاری جمشید بهنام که خود از محافل روشن‌فکری برکشیده و به غرب رفته و به ایران بازگشته بود، جذب نظام بوروکراتیک و پذیرای مشاغل دولتی شد. او که خود را به جنس روشن‌فکرانی چون محمدعلی فروغی و سید حسن تقی‌زاده و سعید نفیسی نزدیک می‌دانست، از پذیرفتن مناصب دولتی پرهیز نداشت. پیش از آنکه به فرانسه برود به ایرج افشار که در کتابخانه‌ی دانشگاه تهران با او دوستی به هم زده بود، گفته بود که من برای اقامت همیشگی به فرانسه نمی‌روم و بعد از تحصیل به ایران برمی‌گردم تا همین جا، به مردمان همین جا خدمت کنم. از همین رو بود که وقتی ابتهاج از او درخواست کرد به سازمان برنامه برود، قبول کرد. وقتی هم در ابتدای دهه‌ی ۱۳۵۰ به او پیشنهاد تأسیس دانشگاهی مخصوص هنر داده شد، از پذیرش آن سر باز نزد. طرحی که او به‌عنوان دانشگاه فارابی ریخت، بلندپروازانه و بی‌بدیل بود؛ دانشگاهی برگرفته از تجربه‌های غرب که در رأس برنامه‌هایش آموزش هنر و نه آموزش تخصص، تربیت هنرمند و نه بذل مدرک بود؛ دانشگاهی که سال ۱۳۵۶ افتتاح شد اما فرصت نشد تا جمشید بهنام عملی‌شدن ایده‌هایش را در آن مشاهده کند.

***

گرچه خیلی زود چشمش به سیاست باز شد و در اوج زدوخوردهای سیاسی تحصیل کرد اما خود را از تندبادهای سیاسی دور نگاه داشت. وقتی که سال ۱۳۳۷ پس از تحصیل در فرانسه به ایران بازگشت، زمینه‌ی آشنایی‌اش با حسن‌علی منصور فراهم شد و زمانی که منصور وزیر کار بود و بهنام هم به عضویت کانون مترقی درآمده بود، به سمت مشاور وزیر منصوب شد. اما پس از آنکه کانون مترقی به حزب ایران نوین تبدیل شد، بهنام از آن جدا شد. خود درباره‌ی رابطه‌اش با کانون مترقی در مصاحبه‌اش با فرخ غفاری به این نکته اشاره کرده که چون اهل کار سیاسی نبوده از کانون جدا شده و به همین دلیل منصور تا قبل از مرگش همیشه بهنام را به‌دلیل دوری از فعالیت سیاسی در کانون مترقی و سپس حزب ایران نوین سرزنش می‌کرده است. در مقابل، در فعالیت‌های فرهنگی همراه بود. چه در شورای رادیو تهران که به‌دعوت ایرج گرگین در سال ۱۳۴۵ همراه با روشن‌فکرانی چون فرخ غفاری، فریدون رهنما، محمدجعفر محجوب، علی‌اصغر حاج‌سیدجوادی و ابراهیم گلستان کمک کرد تا یک رادیوی نخبه‌گرا راه بیفتد و چه در سال ۱۳۵۵ که به عضویت مؤسسه‌ی مطالعه‌ی فرهنگ‌ها درآمد که با مدیریت داریوش شایگان تأسیس شده بود و هدفش گفت‌وگوی میان فرهنگ‌ها و تمدن‌های شرقی بود. به‌رغم آنکه سال‌های سال در پاریس سکونت داشت، نامش با جامعه‌‌شناسی ایران عجین شده بود. بیست‌‌ودو سال تدریس در دانشگاه تهران و شش سال تدریس در دانشگاه سوربن، سال‌ها پژوهش و تحقیق برای یونسکو که با تألیف و ترجمه‌ی چندین اثر همراه بود، او را به روشن‌فکر دانشگاهی‌ای بدل کرد که دیگر کمتر می‌توان نمونه‌ای از آن را یافت. اما او چنان‌که اشاره شد، صرفاً یک روشن‌فکر دانشگاهی نبود و در کنار حضور در محیط آکادمیک و در کنار ترویج بحث‌های فکری در عرصه‌های عمومی، از ورود به عرصه‌ی سیاست‌گذاری‌های فرهنگی حذر نمی‌کرد. جمشید بهنام چنین ظهور و بروزی در روشن‌فکری ایرانی داشت؛ کسی که در اول فروردین ۱۳۰۹ در استانبول زاده شد و در روز هجدهم آبان‌ماه ۱۴۰۰ در ۹۱سالگی در پاریس درگذشت. به‌شکل نمادین زادگاه و محل مرگش، نشانه‌ای بود از علاقه‌اش هم به هویت و میراث شرقی و هم به فرهنگ مدرن غربی به‌خصوص با طعم و بوی فرانسوی آن.

 

برگرفته از مجله‌ی اندیشه‌ی پویا، شماره‌ی ۷۷، دی ماه ۱۴۰۰


[1] ایرج افشار (۱۳۹۱) «سابقه‌ی دوستی با زرین‌کوب»، بخارا. ۹۱، بهمن و اسفندماه، ص۲۴۸.

[2] مرتضی کیوان (۱۳۲۹) «نشریات تازه»، جهان نو. ۶ (۷)، ص۱۴۲.

[3] بی‌نام (۱۳۳۸) مجله‌ی دانشکده‌ی ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، ۱(۷)، مهرماه، ص۱۰۰.

[4] جمشید بهنام (۱۳۷۲) «علوم اجتماعی در دنیای امروز»، کلک. ۴۲، شهریورماه، ص۱۹۲.

[5] جمشید بهنام (بی‌تا)، بنیاد مطالعات ایران، مجموعه‌ی تاریخ شفاهی، ص۲۲.

[6] جمشید بهنام (۱۳۸۶) ایرانیان و اندیشه‌ی تجدد، تهران: انتشارات فرزان‌روز، ص۱۳۵.

[7] جمشید بهنام (۱۳۷۶) «علوم اجتماعی، گرایش‌های فکری و مسئله‌ی توسعه‌ی ایران»، ایران‌شناسی. ۲(۱۵)، بهار، ص۱۸۷.