روسیهی ناخشنود
در ۱۹ نوامبر ۱۹۹۰، بوریس یلتسین در سخنرانی خود در کییف اعلام کرد که پس از ۳۰۰ سال حاکمیت تزارهای روسیه و «رژیم توتالیتر» مسکو، اوکراین عاقبت آزاد است. او گفت که روسیه نمیخواهد نقش ویژهای در تعیین آیندهی اوکراین داشته باشد و قصد ندارد در کانون امپراتوریهای آینده باشد. پنج ماه پیشتر، در ژوئن ۱۹۹۰، یلتسین تحت تأثیر جنبشهای استقلالطلب بالتیک و قفقاز، اعلامیهای دربارهی حاکمیت روسیه تصویب کرده بود که الگویی برای بسیاری از جمهوریهای دیگر شوروی، از جمله اوکراین، شد. در حالی که چنین اعلامیههایی تا اعطای استقلال پیش نمیرفتند اما نشان میدادند که شوروی تنها میتواند از آن اندازه قدرت برخوردار باشد که جمهوریهایش با رغبت در اختیارش قرار میدهند.
ممکن است به نظر برسد که بلندپروازیهای امپریالیستی روسیه بسیار قدیمی و پابرجا هستند. حتی در رسانههای نسبتاً آگاه و حرفهای نیز اغلب تصویری از گرایش کرملین به تسلط یافتن بر همسایگانش ارائه میشود، گرایشی که به نظر میرسد از تزارها به استالین و از استالین به پوتین انتقال پیدا کرده است. از همین روی، یادآوری این نکته مهم است که در گذشتهای نه چندان دور، روسیه از امپراتوری روی گرداند. در واقع، در سالهای ۱۹۹۰-۱۹۹۱ این تجزیهطلبی روسیه ــ به همراه جنبشهای جداییطلب در جمهوریها ــ بود که موجب فروپاشی شوروی شد. یلتسین به منظور شکست دادن تلاشهای رهبر شوروی، میخاییل گورباچف، برای حفظ اتحاد جماهیر، با در هم آمیختن دغدغههای لیبرالدموکراتهای روسیه و ملیگرایان محافظهکار، اتحادی ناخوشایند پدید آورد. همانند شعار «دوباره عظمت را به آمریکا برگردانیم» دونالد ترامپ یا برگزیتِ بوریس جانسون، یلتسین نیز تأکید داشت که روسها، گروه غالب در اتحاد جماهیر شوروی، سرکوب میشوند. او برای احیای روسیه، خواستار جدایی از این دیگرانِ مزاحم بود.
ناخرسندی ملیگرایان ناشی از جایگاه ویژهی روسیه در اتحاد جماهیر شوروی بود. پس از آنکه بلشویکها بخش اعظم قلمرو پیشین تزارها را تحت کنترل خود درآوردند، لنین «علیه شووینیسم روسیهی بزرگ، جنگ تا سر حد مرگ» اعلام کرد و قصد داشت که «ملتهای سرکوبشده»ی پیرامونی آن را برهاند. لنین برای مقابله با نابرابری امپریالیستی خواهان اتحاد بود و فدراسیونی از جمهوریها را به وجود آورد که تقسیمات آن بر اساس ملیت بود. این جمهوریها حاکمیت ملی خود را واگذار کردند و در مقابلْ تمامیت ارضی و نهادهای آموزشی و فرهنگی به زبان خودشان را به دست آوردند. بنا بر سیاست شوروی، هر کدام از این جمهوریها سرزمینِ ملیت مربوط به خودش بود (مناطق خودمختار و حوزههای متعلق به ملیتهای کوچکتر در داخل آنها قرار میگرفتند). تنها استثناء، جمهوری فدراتیو سوسیالیستی روسیه بود که قلمرویی اداری باقی ماند و به هیچ قومیتی پیوند نخورد و منفصل از «روسیه»ی تاریخی در نظر گرفته شد.
روسیه تنها جمهوری شوروی بود که در آن حزب کمونیست، پایتخت یا آکادمی علوم مخصوص به خود نداشت. حذف این امور به همپوشانیِ متزلزل «روسیه» و «شوروی» کمک میکرد.
این ژوزف استالین، فردی گرجی، بود که روسها را به «رتبهی نخست در میان همگنان» در اتحاد جماهیر شوروی ارتقا داد و در سخنان خود پس از جنگ جهانی دوم، شکست نازیها از شوروی را «پیش از همه، [مدیونِ] مردم روسیه» دانست. نیکیتا خروشچف تعهد شوروی را به تشکیل جامعهای چندقومیتی پی گرفت، جامعهای که قرار بود در نهایت حول یک نظام اشتراکی اقتصادی، فرهنگی و زبانی وحدت بیابد. در این دیگ در همجوش شوروی، روسیه مانند یک برادر بزرگتر بود، به ویژه برای مردمان کمتر توسعهیافتهی آسیای میانه. روسی زبان ترقی اجتماعی در شوروی باقی ماند، تاریخ و فرهنگ روسیه ارج فراوان داشت و روسها عموماً اتحاد جماهیر شوروی را متعلق به «خودشان» میدانستند. مانند آمریکاییهای سفیدپوست که سایر گروهها را «قوم» در نظر میگرفتند روسها نیز خود را در مقایسه با «اقلیتهای ملی»، معیار و هنجار تلقی میکردند.
در اواخر دههی ۱۹۶۰، اتحاد جماهیر شوروی جامعهای بود که اکثریت اعضای آن شهرنشین و تحصیلکرده بودند و مشروعیت آن مبتنی بر وجود دولت رفاهی باثبات بود. اینک که خبری از وحشت، جنگ و بسیج تودهای دهههای گذشته نبود شهروندان شوروی اوقات فراغت خود را به تماشای تلویزیون و گوش کردن به صفحات گرامافون میگذراندند. پس از فجایع جنگ جهانی دوم، جنگی که در آن ۲۰ تا ۲۸ میلیون شهروند شوروی کشته شدند، ثبات دوران پس از جنگ برخی را به این فکر انداخته بود که با خاتمه یافتن دوران نبرد قهرمانانه، زندگی معنادار چه شکلی خواهد داشت. این پرسش به ویژه برای نسلی که پس از مرگ استالین در سال ۱۹۵۳ به سن بزرگسالی رسیده بود، بسیار مبرم بود. آنها عالیترین دستاوردهای شوروی ــ پیروزی بر هیتلر و دستیابی به فضا ــ را به ارث برده بودند اما فاقد آرمانِ جهانشمولی وحدتبخش بودند. آنها مانند همتایان خود در سایر جوامع بسیار پیشرفته در دههی ۱۹۷۰، از طریق کوشش در مسیر رشد فردی، بیداری معنوی، لذتگرایی بیهدف و کنشگری محیطزیست به دنبال یافتن پاسخی برای آن پرسش بودند. غرب برای برخی از شهروندان شوروی به شکل بت درآمده بود. دیگران در گذشتههای ملی خود به دنبال «ریشهها»یشان بودند. امپراتوری شوروی به شکلگیری هویتهای قومیفرهنگی متمایزی یاری رساند که همگی تابع هویت فراگیر کمونیستی (روسی) بودند. با بیمعنا شدن این هویت فراگیر، آن هویتهای قومی آماده بودند تا این خلأ را پر کنند.
به گفتهی نویسندگان «نثر روستایی»، بسیاری از ملیتها احساس میکردند که در حال از دست دادن میراث فرهنگی خود هستند. این نویسندگان که زادهی مناطق روستایی و تحصیلکرده در مسکو بودند، ساکنان روستا را حاملان اصیل سنت میدانستند، درست مانند معاصران غربیشان، افرادی چون وِندِل بِری در ایالات متحده و جان مگاهِرن در ایرلند. وحشت فاجعهباوران از این بود که نیروهایی خارج از کنترل آنها سرزمین و مردم روسیه را به خطر انداختهاند. رمان آخرالزمانی والنتین راسپوتین با عنوان بدرود ماتیورا (۱۹۷۶) با الهام از زیر آب رفتن روستای زادگاه او برای تأسیس نیروگاه برقآبی برَتسک نوشته شده است. در این رمان، بیوهی کهنسال، داریا، این پروژه را فاجعهای بومشناختی و معنوی میخواند. او به خاطر ویرانی خانهی اجدایاش افسوس میخورد اما به جای این که به شهر برود به همراه بسیاری دیگر همانجا میماند و غرق میشود.
تغییرات سیاسی و اقتصادیای که در شوروی به دست گورباچف ایجاد شد آشفتگی به بار آورد و از جمله منجر به کمبود مواد غذایی شد. رسانهها که اینک بدون سانسور فعالیت میکردند مجموعهای از خشونت و فساد، از سرکوبهای استالینیستی گرفته تا جنگ در افغانستان، را در معرض دید همگان قرار دادند.
فقط جنبش «نثر روستایی» نبود که تصور میکرد هویت روسی در شوروی با خطر مواجه است. روسهای عضو حزب کمونیست، مانند دیمیتری پولیانسکی از اعضای پولیتبورو، و اعضای سرویس امنیتی مانند وِسِولود کوچِنُف سردبیر مجلهی اکتبر، نیز همین دغدغه را داشتند. از نظر آنها اتحاد جماهیر شوروی تجسد دوبارهی امپراتوری روسیه بود و تقدیر این بود که جایگاه تاریخی خود را به عنوان نظامی خودکامه و ضد غربی که ریشه در نظام رعیتیِ احیاءشده دارد، دوباره بر عهده بگیرد. بنا بر تصور آنها یهودیان (و به شکلی روزافزون، مردم قفقاز و آسیای میانه) مانع از تحقق این امر بودند، آنها مانند زالو کار و منابع روسها را میمکیدند و مانعی بر سر راه پیشرفت آنان بودند. در دههی ۱۹۶۰، حزب-دولت شوروی به منظور تقویت مشروعیتِ رو به تضعیف خود به استفاده از احساسات ملیگرایانهی روسها روی آورد. نهادهای رسمیای مانند انتشارات «پاسداران جوان» و «انجمن روسها برای محافظت از بناهای فرهنگی و تاریخی» مراکز اصلی برای جذب آرمان ملیگرایانهی روسها بودند.
اغلب آثار فرهنگیای که ملیگرایان روس منتشر میکردند با خودانگارهی شوروی مطابقت داشت. ایلیا گلازونوف، نقاش، از اشخاصی مانند ایوانِ مخوف و سرگیوس رادونژ قدیس تمجید میکرد و در کنار تصویر آنها پرترههایی از لئونید برژنف، دبیر کل حزب کمونیست، میکشید. منتقدِ اسلاوگرا، وادیم کوژینف، اعلام کرد که روسیه سه مرتبه جهان را نجات داده است: از چنگیز خان، ناپلئون و هیتلر. از همه مهمتر، ستایش از دستاوردهای روسها گاهی با ناراحتی از بدرفتاری نسبت به آنان در هم میآمیخت و مطالب رادیکالتری در نشریههای زیرزمینی (سامیزدات) منتشر میشد. از نظر الکساندر سولژنیتسین، کمونیسم ایدئولوژی بیگانهای بود که باعث جدایی روسیه از میراث مسیحیت ارتدوکس شده بود. پس از یک کارزار مطبوعاتی شدید علیه سولژنیتسین مبنی بر این که «نفرتی بیمارگونه نسبت به [کشور و مردمش] دارد او را خفه میکند» شهروندی شوروی را از او گرفتند.
واسیلی شوکشین، نویسنده، کارگردان و بازیگر، رایجترین تصویر از قربانی بودن روسیه را خلق کرده بود. او در منطقهی آلتای سیبری و در خانوادهای دهقان به دنیا آمده بود. پدر او در جریان اشتراکیسازی زراعت اعدام شده بود (واقعیتی که در زندگینامهی رسمی او نیامده بود زیرا چنین امری سزاوار یکی از اعضای حزب کمونیست نبود). پس از سکونت در مسکو به خاطر داستانهای کوتاه طنزش دربارهی مردان روستایی عجیب و غریبی که با نواختن بالالایکا یا بخار گرفتن در حمام عمومی در برابر تن دادن به زندگی مدرن مقابله میکردند، به شهرت رسید. اما در اوایل دههی ۱۹۸۰ شخصیتهای داستانهای او به شکلی روزافزون جذابیت خود را از دست دادند و به حاشیه رانده شدند. آخرین تلاش شوکشین در مقام فیلمساز و بزرگترین موفقیت او کالینا کراسنایا (در زبان انگلیسی بُداغ جنگلی) (۱۹۷۴) نام داشت که شخصیت محوری آن فردی به نام ایگور بود، مجرم سابقهداری که میکوشید در روستا برای خود سرپناهی بیابد. ایگور به دوست مکاتبهای خود که پس از آزادیاش از زندان به او سرپناهی داده بود میگوید: «نمیدانم در این زندگی چه باید بکنم.» در نهایت ایگور به روستای خود باز میگردد و به عنوان رانندهی تراکتور زندگی جدیدی را آغاز میکند اما این رستگاری چندان نمیپاید، همدستان سابق او سر میرسند و با گلولهای او را در مزرعه از پای در میآورند. قاتل ایگور با خونسردی و در حالی که سیگاری میکشد، میگوید: «دلتان برایش نسوزد. او هیچوقت آدم نبود بلکه موژیک [دهقان] بود. روسیه پر از دهقان است.»
داستان شوکشین دربارهی تضعیف و گسستن از ریشهها نشان از منفی شدن دیدگاهش داشت: در اظهارات خصوصی از فقر و کمبود جمعیت در نواحی روستایی روسیه ابراز تأسف میکرد و به این نکته اشاره میکرد که اکثر خویشاوندان مرد او یا به الکل اعتیاد داشتند یا در زندان بودند. در دفتر یادداشتش نوشته بود: «روسیه مشکل دارد، مشکلی بزرگ. در قلبم آن را احساس میکنم.» اما آثار او احساساتی بودند و نه خشمگین و سرزنشآمیز و رسیدن او از دهقانی به مقام روشنفکری به افسانههای رسمی دربارهی ترقی اجتماعی شکل داد.
اما هنگامی که به فاصلهی کوتاهی از انتشار کالینا کراسنایاشوکشین در اثر حملهی قلبی درگذشت، برخی از ملیگرایان در خفا میگفتند که او مانند اغلب قهرمانان مشهور قربانی شده است. واسیلی بِلوف، نویسندهی سبک روستایی و از دوستان نزدیک او، در دفتر خاطراتش نوشت: «اگر [یهودیان] مستقیماً [شوکشین] را مسموم نکرده باشند، قطعاً بهطور غیر مستقیم او را مسموم کردهاند. یهودیان کلّ زندگیاش را مسموم کردند.» فیلمبردار شوکشین، آناتولی زابولوتسکی، در نسخهی پیشنویس زندگینامهاش (که در اوایل دههی ۱۹۸۰ نوشته شده) ادعا کرده است که شوکشین پروتکل بزرگان صهیون را پیش از مرگش خوانده بود و از شنیدن خبر «نسلکشی» علیه مردم روسیه بسیار حیرتزده شده بود. به باور زابولوتسکی هنرپیشهای که نقش قاتل ایگور را بازی کرده بود به همراه همسر (یهودیاش) شوکشین را کشته بودند تا از این راز محافظت کنند.
تا اواخر دههی ۱۹۸۰ بیگانههراسی پارانوئید ملیگرایان روسیه (که شامل حملاتی علیه موسیقی دیسکو و ایروبیک نیز میشد) نسبتاً پنهانی بود و بیارتباط با اغلب مردم. در دوران اصلاحات(پرسترویکا) و فضای بازِ (گلاسنوست) گورباچف، یعنی زمانی که از مجمعالجزایر گولاگِ(۱۹۷۳) سولژنیتسین تا طالعبینی آزادانه اجازهی حضور پیدا کردند، دغدغههای روشنفکران ملیگرا در حیات سیاسی مجال ابراز آزادانه و گستردهتری یافت و با نارضایتیهای وسیعتری پیوند پیدا کرد. در حالی که کنشگران در قفقاز و بالتیک خواهان استقلال فرهنگی و سیاسی بیشتری بودند، در سال ۱۹۸۹ نیروهای شوروی تظاهرات بزرگی را در تفلیس سرکوب کردند.
جلسهی افتتاحیهی نخستین «کنگرهی نمایندگان خلق اتحاد جماهیر شوروی» در سال ۱۹۸۹ که از تلویزیون نیز پخش میشد با انتقادها از این سرکوب آغاز به کار کرد. والنتین راسپوتین، نویسندهی بدرود ماتیورا، به عنوان نماینده در این جلسه حضور داشت. او پس از شنیدن اعتراضهای نمایندگان بالتیک و گرجستان دربارهی امپریالیسم شوروی، شروع به سخنرانی کرد و با تلخی عنوان کرد که:
شاید این روسیه است که باید از اتحاد جماهیر شوروی جدا شود زیرا شما او را عامل بداقبالیهای خود میدانید و عقبماندگی و معضلات آن مانع از پیشرفت شما شده است... در این حال ما هم خواهیم توانست بدون ترس از مؤاخذه به خاطر ملیگرایی، کلمهی «روسیه» را به زبان بیاوریم، خواهیم توانست آزادانه دربارهی هویت ملی خود صحبت کنیم... باور کنید ما از بلاگردانی، از این که مسخره شویم و تُف به ما بیندازند، خستهشدهایم.
تحت تأثیر خواستههای سایر نمایندگان خلقی، ناخرسندی ملیگرایان روسیه در حال تبدیل شدن به جداییطلبی بود.
در حالی که پوتین میکوشد رنجش ملی را به حمایت از جنگی تمامعیار علیه همسایهای تبدیل کند که روزگاری به او وعدهی آزادی داده شده بود، حوادث اواخر دوران شوروی به ما یادآوری میکند که آزردگی و کینه ابزاری پیشبینیناپذیرند.
تغییرات سیاسی و اقتصادیای که در شوروی به دست گورباچف ایجاد شد آشفتگی به بار آورد و از جمله منجر به کمبود مواد غذایی شد. رسانهها که اینک بدون سانسور فعالیت میکردند مجموعهای از خشونت و فساد، از سرکوبهای استالینیستی گرفته تا جنگ در افغانستان، را در معرض دید همگان قرار دادند. در واکنش به موج اخبار بد، روشنفکران نسبت به «ویرانی کامل» روسیه ابراز تأسف میکردند. دمیتری لیخاچف، تاریخنگار فرهنگی و بازماندهی گولاگ، نوشت که رژیم کمونیستی «به قدری روسیه را تحقیر و چپاول کرده است که روسها به سختی میتوانند نفس بکشند.» ولادیسلاو زوبوک در فروپاشی: سقوط اتحاد جماهیر شوروی (۲۰۲۱) نشان میدهد که چگونه در نیمهی نخست سال ۱۹۹۰ به واسطهی سه نیروی «مخالف با یکدیگر» ایدهی جداییطلبی شتاب بیشتری گرفت: ملیگرایی روسی در داخل حزب و در میان نخبگان؛ اپوزیسیون دموکراتیکی که بر سیاست مسکو تسلط یافته بود؛ و حمایت تودهها از رقیب گورباچف، یلتسین، فردی کاریزماتیک و از اعضای بلندپایهی حزب که به «تزار مردم» مبدل شده بود.
یلتسین، که به عنوان نخستین رئیس شورای عالی روسیه برگزیده شده بود، با اعلام این که شوروی از مردم روسیه میدزدد تا به مردم آسیای میانه یارانه بدهد موجب تحریک و عصبانیت گروههای بسیاری شد. او در سخنرانی خود برای کارگزان صنعتی اعلام کرد که «سیر کردن شکم سایر جمهوریها دیگر بس است!»، کارگران هم در پاسخ علیه گورباچف شعار دادند. یلتسین خواهان «احیای دموکراتیک، ملی و معنوی» روسیه بود و وعده داد که منابع را بین مردم تقسیم خواهد کرد. هر چند یلتسین عناصری از ایدههای ملیگرایان محافظهکار را اقتباس کرده بود اما او طرفدار غرب بود و گذار به دموکراسی و بازارپذیری را تقویت میکرد، یعنی اموری که ملیگرایان با آنها مخالف بودند.
برعکس یلتسین، رؤیای گورباچف ایجاد یک «خانهی اروپایی مشترک» بود که تمام مردم شوروی را در بر میگرفت و بین آنها و غرب پیوند نزدیکی برقرار میکرد. در اواخر سال ۱۹۹۰، تمام جمهوریهای شوروی به خلأ قدرت مرکزی و الگویی که دولتهای اقماری پیشین شوروی در اروپای شرقی فراهم ساخته بودند واکنش نشان داده و اعلام خودمختاری (و در بسیاری موارد، استقلال) کرده بودند. با این حال، نحوهی رابطهی آنها در آینده با شوروی هنوز مشخص نبود و احتمالاً با طرح گورباچف مبنی بر ایجاد فدراسیونی با شرایط برابر هنوز سازگاری داشت.
در نوامبر سال ۱۹۹۰، یلتسین به کییف سفر کرد. این سفر جزئی از استراتژی او برای ایجاد اتحادیهای جدید بر مبنای پیوندهای «افقی» بین روسیه، اوکراین، بلاروس و قزاقستان به منظور تضعیف گورباچف بود. یلتسین همانند سایر سیاستمداران آن دوران در سخنرانیهای خود از واژهی «حاکمیت» استفاده میکرد و تمام نوشتههای تبلیغاتیاش مبهم بودند. به گفتهی مشاور او، گنادی بوربولیس، یلتسین شدیداً تحت تأثیر مقالهی تازهانتشاریافتهی سولژنیتسین به عنوان «بازسازی روسیه» بود. سولژنیتسین در این مقاله مدعی بود که مردم روسیه خسته شدهاند و پیشنهاد داده بود که اتحاد جماهیر شوروی منحل شود اما یک هستهی اسلاو متشکل از روسیه، اوکراین، بلاروس و بخشهای روسنشین قزاقستان باقی بماند. دیدگاه او مبنی بر این که مردم این سه کشور «ریشه در کییف عزیز دارند» در میان بسیاری از روسها مشترک بود، حتی در میان کسانی که خود را ملیگرا نمیدانستند اما تصور میکردند که در کنار یکدیگر باقی خواهند ماند.
امیدواری یلتسین برای آشتی با اوکراین به زودی به ناامیدی مبدل شد. در اوت سال ۱۹۹۱، کودتای ناموفق اعضای تندرو حزب کمونیست امید گورباچف برای احیای اتحادیه را از بین برد و قدرت یلتسین را که اینک رئیسجمهور منتخب جمهوری فدراتیو سوسیالیستی روسیهی شوروی بود، تحکیم کرد. مجلس اوکراین با تصویب قانونی اعلام کرد اوکراین کشوری مستقل با قلمرویی «تفکیکناپذیر و تخطیناپذیر» است. یلتسین که بهطور خاص از تصورِ از دست دادن کریمه به وحشت افتاده بود، از سخنگوی مطبوعاتی خود خواست تا اعلام کند جمهوری روسیه حق خود را برای بازبینی در مرزها محفوظ میداند و با این کار خشم رهبر اوکراین، لئونید کراوچوک، را برانگیخت. دولت یلتسین عقبنشینی کرد و تمام مرزهای موجود را به رسمیت شناخت و در دسامبر ۱۹۹۱ به همراه رهبران اوکراین و بلاروس در جنگل بیاوویسکا حاضر شد تا بهطور رسمی انحلال شوروی را اعلام کند. ملیگرایان محافظهکار روسیه از پایان یافتن ناگهانی کنترل مسکو بر این منطقه خشمگین شدند اما همانطور که زوبوک یادآور میشود، این آنها بودند که برای نخستین بار مسئلهی حاکمیت روسیه را مطرح کردند و وقتی گورباچف تلاش داشت این اتحادیه را حفظ کند با او مخالفت کردند.
نورسلطان نظربایف، رئیسجمهور قزاقستان، تنها پس از امضای توافقنامهی بلاوژا (انحلال شوروی) از آن مطلع شد. یلتسین فکر میکرد که قزاقستان باید جزئی از اتحادیهی جدید کشورهای مشترکالمنافع باشد اما میخواست که جمهوریهای «مسلمان» آسیای میانه را به آن راه ندهد. نظربایف اصرار داشت که این جمهوریها نیز در این اتحادیه حضور داشته باشند و در نهایت نظر او پذیرفته شد. به گفتهی ادیب خالد در کتاب آسیای میانه (2021) «مردم و سیاستمداران آسیای میانه انتظار استقلال کامل از شوروی را نداشتند و از بسیاری جهات خواهان آن نیز نبودند.» این منطقه بهعنوان تأمینکنندهی مواد خام در صورت جدا شدن از ساختارهای اقتصادی شوروی متضرر میشد. هر اندازه هم که شوق آنان برای تقویت هویت ملی و خودمختاری زیاد بود اما برخی از سیاستمداران و روشنفکران هنوز اتحادی ضعیف با روسیه را به جدایی کامل ترجیح میدادند. انحلال شوروی در بلاوژا آخرین وضعیت متناقض در امپراتوری روسیه بود: برای خلقهایی که مادون و درجه دو محسوب میشدند، حتی آزادی نیز توسط مسکو تحمیل میشد.
در حالی که کشورهای پیشین بلوک شرق «بازگشت به اروپا» را جشن گرفته بودند، پیوستگی روسیه و شوروی مانع از ایجاد هویتی ملی بر مبنای رهایی از بند استبدادی خارجی شد. یلتسین انتظار داشت که «غرب» از روسیه با بستههای کمکی فراوان و عضویت در ناتو استقبال کند. اما در واقع، روسیه در «شرق» باقی ماند و کمکهای بشردوستانهی ناچیزی دریافت کرد. روسها که دههها به آنها گفته شده بود نمایندگان پیشروترین تمدن جهان هستند اینک آذوقههای تاریخ مصرف گذشتهی نظامیان آمریکایی را مصرف میکردند. «شوکدرمانی» دولت یلتسین که با مشورت غرب صورت گرفت فضای بیقانونی را به وجود آورد و باعث شد اندکی ثروثمند شوند و بسیاری فقیر. جفری ساکس، اقتصاددان نئولیبرال دانشگاه هاروارد و مؤسسهی توسعهی بینالمللی هاروارد در مسکو به یلتسین در طراحی اصلاح بازار و بستهی خصوصیسازی کمک کردند و آن را با سرعتی سرسامآور به اجرا درآوردند. به سبب از بین رفتن پساندازها، جرم و درصد مرگ و میر اوج گرفت.
پوتین فاصلهی خود را با ملیگرایان حفظ کرد، تأکید داشت که روسیه جزئی از «فرهنگ اروپایی» است و در حملهی آمریکا به افغانستان با آنها همکاری کرد و در همان حال حزب «لیبرال دموکراتیک روسیه» و کمونیستها را به عنوان اپوزیسیونی وفادار در مجلس نگاه داشت.
در بسیاری از مناطق و جمهوریهای روسیه که به علت تورم و کمبودها شوکه شده بودند، جنبشهای استقلالطلبی به راه افتاد با این هدف که در مقابل سایر قلمروها از مزایای سیاسی و اقتصادی بهرهمند شوند (از جملهی این مناطق، زادگاه یلتسین استان سوردلوفسک بود که برای مدتی کوتاه خود را «جمهوری خلق اورال» خواند). قانون اساسی سال ۱۹۹۳ یلتسین اکثر آنها را وادار به تسلیم شدن کرد. با این حال، جمهوری چچن برای استقلال کامل، فشار بیشتری وارد آورد که منجر به تصمیم فاجعهبار یلتسین برای حمله به چچن در سال ۱۹۹۴ شد. فدراسیون روسیه شبکهای از جمهوریهای مبتنی بر ملیت و نواحی خودمختار بود که هیچ مفهوم واحدی آنها را به هم پیوند نمیداد. در ژوئن ۱۹۹۶، دولت یلتسین مسابقهای برای ایجاد یک «ایدهی ملی» جدید به راه انداخت اما هیچگاه برندهی آن اعلام نشد.
سیاستمداران ملیگرای روسیه کوشیدند تا فقر و ناامیدی را به رأیِ مخالف به یلتسین تبدیل کنند. ولادیمیر ژیرینوسکی، فتنهگری نژادپرست و ضدیهود که رهبر حزبی با نام گمراهکنندهی «حزب لیبرال دموکراتیک روسیه» را بر عهده داشت مدافع استقرار دوبارهی یک دولت خودکامهی روسی در داخل مرزهای شوروی سابق بود. حزب کمونیست فدراسیون روسیهی گِنادی زیوگانُف نوعی امپریالیسم استالینیستی را مطرح میکرد که متأثر از مفهوم «اوراسیاگرایی» لیف گومیلیف بود. این احزاب در انتخابات موفقیت نسبتاً خوبی کسب کردند: حزب لیبرال دموکراتیک روسیه در انتخابات سال ۱۹۹۳ عملکرد خوبی داشت و زیوگانف در انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۹۹۶، تنها با سه درصد اختلاف از یلتسین پیشی گرفت. اما اغلب روسها، به ویژه نسل جوان، بیشتر به مسائل و امکانات زمان حاضر علاقه داشتند (از جمله سفر به خارج و کالاهای مصرفی) تا آرمانپرستی شووینیستی که نگاه به گذشته داشت.
در خلال دههی ۱۹۹۰، عدم موفقیت ملی و انتقام در فرهنگ عامهی روسیه جذابیت زیادی پیدا کرد. برای مثال، انسانهای سرگردان داستانهای شوکشین تبدیل به قهرمانانی شدند که با خشونت خود، مردانگی رهاییبخشی را ارائه میکردند. دانیلا، قهرمان فیلمهای موفق برادر (۱۹۹۷) و برادر ۲ (۲۰۰۰)، کهنهسرباز جوان جنگ یلتسین در چچن و از اهالی شهرستانی دور از مرکز است. در یکی از صحنههای ابتدای فیلم، مادربزرگ دنیلا به او میگوید که هیچ امیدی به او نیست و همانند پدرش در زندان خواهد مرد. مادربزرگش او را به سن پترزبورگ میفرستد تا زیر نظر برادر بزرگترش باشد اما معلوم میشود که برادرش قاتل قراردادی مافیا است. دانیلا به جای آن که قربانی شود مبدل به فردی سختکوش میشود که به افراد بد (بهویژه مردان قفقازی) آسیب میرساند و از افراد ضعیف (مردان و زنان فقیر روسی) محافظت میکند.
در فیلم دوم، دانیلا به آمریکا سفر میکند تا قربانیان امپراتوری شیطانیای را نجات دهد که گردانندگان آن بازرگانان آمریکایی به همراه مافیای اوکراینیهای شیکاگو و «روسهای جدید» در مسکو هستند. این دیگریهای کلیشهای تجسم تهدیدهایی هستند که مردم روسیه با آنها مواجهاند؛ او در شیکاگو با کارگری جنسی به نام داشا آشنا میشود که تحت کنترل یک قواد خشن سیاهپوست است. در اوج فیلم، دانیلا با به رگبار بستن کلوب شبانهای در محلهی اوکراینیهای شهر انتقام خود را میگیرد. از نظر اخلاقی حق با دانیلا است: دانیلا عشق خود را به وطن اعلام میکند و شعارهای دوران جنگ جهانی دوم را، مانند «روسهای در دوران جنگ سرزمین خود را فراموش نمیکنند»، تکرار میکند. در پایان فیلم، او و داشا در پروازی که آنها را به خانه میبرد ودکا مینوشند و در پسزمینه آهنگ «خداحافظ آمریکا» (که گروه کر کودکان آن را میخوانند) پخش میشود. برادر ۲ در سال ۲۰۰۰ به نمایش در آمد، همان سالی که ولادیمیر پوتین به ریاست جمهوری دست یافت.
پوتین فاصلهی خود را با ملیگرایان حفظ کرد، تأکید داشت که روسیه جزئی از «فرهنگ اروپایی» است و در حملهی آمریکا به افغانستان با آنها همکاری کرد و در همان حال حزب «لیبرال دموکراتیک روسیه» و کمونیستها را به عنوان اپوزیسیونی وفادار در مجلس نگاه داشت. او نیز همانند یلتسین به صورتی گزینشی جنبههایی از ایدههای آنها را به کار گرفت، برای مثال تصمیم گرفت سرود ملی شوروی را دوباره بازگرداند. او سایر علاقهمندیهای ملیگرایان، از جمله نژادپرستی و یهودستیزی آشکار، را رد کرد. رشد چشمگیر قیمت نفت و گاز در دو دور نخست ریاست جمهوری پوتین (۲۰۰۰-۲۰۰۸) باعث شد کیفیت زندگی مردم روسیه به طور قابل ملاحظهای بهبود بیابد.
الحاق کریمه در سال ۲۰۱۴ میزان محبوبیت پوتین را در میان روسها و همچنین تاتارها، چچنیها و سایر گروهها در فدراسیون روسیه افزایش داد. با این حال، مردم برای توسعهطلبی بیشتر اشتیاق چندانی نداشتند. در ژانویهی ۲۰۲۰، مطابق نظرسنجی مرکز لِوادا از نظر ۸۲ درصد مردم روسیه، اوکراین باید کشور مستقلی باشد. پیمایشهای سالانه نشان میدهند که روسها سطح بالای زندگی را به قدرت بیشتر ترجیح میدهند (بجز در دوران سرخوشی ناشی از الحاق کریمه در ۲۰۱۴). در حالی که پوتین میکوشد رنجش ملی را به حمایت از جنگی تمامعیار علیه همسایهای تبدیل کند که روزگاری به او وعدهی آزادی داده شده بود، حوادث اواخر دوران شوروی به ما یادآوری میکند که آزردگی و کینه ابزاری پیشبینیناپذیرند. حس غرور و قربانیبودن روسها در زمانهای که راستکیشی کمونیسم قدرت اقناعکنندگی خود را از دست داده بود، به پشتیبانی برای امپراتوری شوروی مبدل شد. اما در نهایت این امر باعث تشدید ادعاهایی شد مبنی بر این که جاهطلبی امپراتوری برای مردم روسیه هزینهی بسیار زیادی دارد.
شوکشین در دوران رخوت نسبی شوروی در دههی ۱۹۷۰ درگذشت، در دورانی که حس سردرگمی ملی هنوز با یک برنامهی سیاسی گره نخورده بود. آثار او تصویری ایدئال از گذشتهای در حال زوال یا آیندهای روشن به دست نمیدهد. هیچ بلاگردان یا نجاتدهندهای وجود ندارد و هر تلاشی برای گرفتن انتقام به خودویرانگری ختم میشود. در داستان کوتاه شوکشین با عنوان «حرامزاده» (۱۹۷۰)، مجرم روستایی سابقهداری تصمیم میگیرد مردی را که احساس میکند او را تحقیر کرده است بکشد، اما در عوض خود را میکشد. در لحظات پایانی عمرش او «آرامش فردی تباهشده را [دارد] که میداند تباه شده است».
در دوران اوج شوکشین، پوتین نوجوانی را پشت سر گذاشته بود. او با آثار شوکشین آشنا است. همانند ملیگرایان روسی که روزگاری دربارهی کشتار زمزمههایی میکردند، پوتین نیز کوشید تا شهرت و خاطرهی شوکشین را در راه اهداف خود به خدمت بگیرد. در نوامبر سال ۲۰۱۴، او هنگام اجرای تئاتری که اقتباسی از داستانهای شوکشین بود در سالن حضور یافت. آن روز «روز وحدت ملی» بود، تعطیلیای که متعلق به دوران امپراتوری بود و دولت پوتین آن را دوباره احیا کرده بود. در چنین روزی در سال ۱۶۱۲ نیروهای لهستانی-لیتوانایی از کرملین بیرون رانده شده و خاندان رومانف به قدرت دست یافته بود. او در سخنانی که بر روی صحنه ایراد کرد شوکشین را به خاطر نشان دادن «مردی ساده» ستود زیرا «این همان جوهر روسیه است.»
پوتین در ادامه گفت که «اسباب تأسف است که شوکشین دیگر در میان ما نیست. اما دستکم قهرمانانش با ما هستند. آنها اسباب دلگرمی روسیه هستند.»
برگردان: هامون نیشابوری
جوی نویمایر پیشتر در مسکو گزارشگر بود و نوشتههای او دربارهی تاریخ روسیه در نشریاتی مانند نیویورک تایمز و واشنگتن پست منتشر میشوند. آنچه خواندید، برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:
Joy Neumeyer, ‘The Discontent of Russia’, Aeon, 5 July 2022.