تاریخ انتشار: 
1401/11/23

ستّاره فرمانفرمائیان، پایه‌گذار مددکاری اجتماعی در ایران

پرویز نیکنام
  • خب خانم، مطابق اتهام هفتم شما، آن‌ها [دانشجویان] مدعی شده‌اند که شخص شما مسئول مرگ ۵هزار نوزاد... [هستید].
  • فریاد زدم: چطور چنین مزخرفاتی گفته‌اند؟... مدرکی دارند؟

آنگاه بازجو به کاغذی که در دست داشت رجوع کرد و خلاصه‌ی آن را خواند:

  • دانشجویان شما گفته‌اند که یکی از دروس مدرسه‌ی شما، چگونگی جلوگیری از بارداری بوده است و هر دانشجویی مجبور بود یک ترم هم در یکی از کلینیک‌هایی که دایر کرده بودید، کارآموزی کند. آن‌ها نوشته‌‌اند که شما در مراکز تنظیم خانواده، به زنان قرص‌هایی به‌صورت رایگان می‌داده‌اید که موجب جلوگیری از حاملگی آن‌ها می‌شده است. شاگردان چنین تخمین زده‌اند که بدین‌ترتیب در طول یک سال، مانع از حاملگی حداقل ۵هزار زن مراجعه‌کننده به مراکز تنظیم خانواده شده‌اید و چون شما آغازگر و مروج چنین روشی در ایران بوده‌اید، پس مسئول جلوگیری از تولد ۵هزار نوزادید. اگر آن‌ها به دنیا می‌آمدند، حال می‌توانستند در زمره‌ی یاران و سربازان امام باشند و برای پیشرفت انقلاب مبارزه کنند...

درحالی‌که اخم کرده بود، ادامه داد:

  • من هم می‌‌دانم که چنین قرص‌هایی وجود دارد و تابه‌حال هم نظریه‌ی منفی راجع به آن نشنیده‌ام، اما اگر ادعای آن‌ها حقیقت داشته باشد این اتهام می‌تواند برای شما بسیار گران تمام شود.

با سردی و بی‌تفاوتی در جوابش‌ گفتم:

  • اجازه بدهید این مسئله را روشن کنم. من مبتکر و مروج طرحی به نام «طرح تنظیم خانواده» هستم. این حقیقت دارد چون هنگامی‌که کارم را در ایران شروع کردم، متوجه شدم که به‌علت کثرت فرزندان در خانواده‌های بی‌بضاعت، والدین نمی‌توانند تغذیه‌ی خوب و شرایط تحصیلی مناسبی برای بچه‌‌هایشان فراهم کنند و از سوی دیگر، زایمانِ هرساله سلامتی مادران را در معرض خطر قرار می‌‌داد. بنابراین از طریق مراکز تنظیم خانواده، به چنین مادرانی قرص‌های جلوگیری از بارداری می‌دادیم تا بارداری‌های ناخواسته انجام نشود و تا فراهم‌شدن شرایط لازم برای پرورش فرزند بعدی، از حاملگی جلوگیری کنند. این طرح و روش مورد تأیید آیت‌‌الله شریعتمداری نیز قرار گرفت که تقوا و ایمان ایشان بر همگان آشکار است. تعجب من از این است این دانشجویان که همگی در این کلاس‌ها شرکت داشتند، چرا آن وقت اعتراض نمی‌کردند! من بار‌ها و بار‌ها این موضوع را برای آن‌ها توضیح داده‌ام.

 

ستّاره فرمانفرمائیان در روزهای بعد از انقلاب وقتی مثل هر روز به دفتر کارش در مدرسه‌ی مددکاری رسید چهار جوان مسلح از شاگردانش منتظرش بودند. آن‌ها در مقابل عده‌ای از دانشجویان، استادان و کارکنان مدرسه‌ی مددکاری او را دستگیر کردند و به مدرسه‌ی علوی بردند که آیت‌الله خمینی در آنجا ساکن بود.

«اشعری، ایزدی و خرمندار» از جمله شاگردان مدرسهی مددکاری بودند که پروندهای برای خانم فرمانفرمائیان درست کرده بودند و ایزدی در لحظهی دستگیری خطاب به ستّاره فرمانفرمائیان گفت: «دستور اعدام شما را از امام می‌گیریم. شما باید اعدام بشی.»

ستّاره فرمانفرمائیان در کتاب دختری از ایران ضمن شرح زندگی‌اش، نحوه‌ی بازداشت، شرح اتهامات و بازجویی‌اش را در مدرسه‌ی علوی این‌طور روایت کرده است.

ستّاره فرمانفرمائیان دختر عبدالحسین میرزا فرمانفرما از شاهزادگان قاجار است که سِمَت‌های مختلفی، از والی کرمان و فارس گرفته تا وزیر داخله و عدلیه، را بر عهده داشته است و مدت کوتاهی نیز رئیس‌الوزرا بود. او که زمانی دوست رضاشاه بود، در زمان به‌قدرت‌رسیدن رضاشاه سهمی در قدرت نداشت و رقیب و خانه‌نشین بود.

عبدالحسین میرزا هفت زن گرفت و ۳۵ فرزند داشت و معصومه خانم، مادر ستّاره، سومین زنش بود. ستّاره در شیراز به دنیا آمد اما یک سال بعد به تهران آمد و در خانه‌ای که چند تن از زنان دیگر پدرش نیز در آن زندگی می‌کردند، بزرگ شد. خودش می‌گوید:

من دختر شازده عبدالحسین فرمانفرما، مردی متمول و قدرتمندم که در فاصله‌ی سال‌های ۱۲۹۹ تا ۱۳۱۹ در یک حرم‌سرای زنانه‌ی ایرانی واقع در مجموعهای بزرگ، در میان مادران متعدد و بیش از سی خواهر و برادر و ده‌ها خدمتکار بزرگ شدهام. شازدهای که در عین استبداد، رفتاری روشنفکرمآب داشت، شرایط تحصیل را به‌طور یکسان، برای پسران و دخترانش فراهم می‌کرد.

در چنین فضایی، ستّاره دبستان را در مدرسه‌ی تربیت گذراند که «توسط بهائی‌ها اداره می‌شد، دانش‌آموزان بیش از هرچیز، به صبر و شکیبایی و مهربانی سفارش می‌شدند. شازده که عداوتی با بهائی‌ها نداشت، این مدرسه را به‌علت نزدیکی‌اش به مجموعه [خانه] برای تحصیل ما در نظر گرفت.»

در سال ۱۳۱۲ وقتی ستّاره دوازده‌ساله بود و باید به دبیرستان می‌‌رفت، «رضاشاه مدرسه‌ی تربیت را تعطیل کرد». اما ستّاره علاقه‌ی ویژه‌ای به این مدرسه داشت چون به‌گفته‌ی خودش:

محیط آن آزاد بود که نقطه‌ی مقابل مقررات سخت و خشک مادرم قرار داشت. اصولاً اسلام در ارتباط با زنان مقررات سختگیرانهای دارد و مادر من هم چون زن مؤمن و متدینی بود، رعایت آن مقررات را در زندگی ما منظور می‌کرد. مادرم می‌گفت که دختران و زنان بایستی اندام خود را کاملاً بپوشانند و لباس‌هایی که برای ما می‌دوخت، همیشه ضخیم و گشاد و بلند و آستیندار بود و این امر به‌ویژه در تابستان‌ها مرا از گرما کلافه می‌کرد... اما در مدرسه‌ی تربیت نه‌تنها دختران اجازه‌ی رقصیدن و آوازخواندن داشتند، بل می‌توانستند با صدای بلند به نیایش و دعا بپردازند.

بعد از تعطیلی مدرسه‌ی تربیت، ستّاره به مدرسه‌ی آمریکایی دخترانه ــ که بعدها «نوربخش» نام گرفت ــ فرستاده شد که مبلغان مسیحی-آمریکایی آن را اداره می‌کردند. این مدرسه نیز به‌وسیله‌ی ساموئل جردن اداره می‌شد که بنیان‌گذار کالج آمریکایی پسرانه بود که در دوره‌ی رضاشاه دبیرستان البرز نامیده شد.

ستّاره در کتاب دختری از ایران می‌نویسد:

دکتر جردن در مدرسه به ما آزادی کامل داده بود. هر صبح در سالن اجتماعات جمع می‌شدیم و پس از آنکه یکی از شاگردان ایرانی، سرودی از انجیل را که توسط مبلغان به فارسی ترجمه شده بود، می‌خواند، خانم جین دولیتل، معلم سختگیر و مقتدر مدرسه که همه از او حساب می‌بردند، پیانو می‌زد و ما او را با خواندن سرود کلیسایی همراهی می‌کردیم. البته برای مسلمانان، خواندن دعاها و سرودهای مذهبی اجباری نبود اما به‌محض آنکه توانستم متن سرودها را بخوانم، با اشتیاق در خواندن سرود شرکت می‌کردم.

ستّاره در این مدرسه به‌صورت داوطلبانه به‌همراه مبلغان مسیحی به کمک مردم فقیر جنوب تهران رفت که در «فقر و فاقه» زندگی می‌کردند. به‌گفته‌ی ستّاره:

دانش‌آموزان سال آخر را به‌عنوان کمک، هفتهای چند ساعت به داروخانهای می‌فرستاد که در جنوب تهران و در انتهای بازار واقع شده بود. این داروخانه‌ی خیریه توسط مدیریت بیمارستان آمریکایی در یک انبار قدیمی تأسیس شده بود. بچه‌ها و زنان بیبضاعت برای دریافت آسپرین، قطره‌ی تراخم و مرهم کچلی مراجعه می‌کردند.

بعد از پایان دبیرستان، ستّاره می‌گوید: «نمی‌خواستم معلم مدرسه، پرستار بیمارستان و یا همانند برادرم پزشک باشم. داروسازی هم به نظرم خیلی محدود بود. زنانی که در داروخانه می‌دیدم، به چیزی بیش از قرص و شربت و آمپول احتیاج داشتند... برایم کاملاً روشن بود که می‌خواهم به مردم عادی جامعه خدمت کنم.»

 

سفر پرماجرا به آمریکا

در بهار سال ۱۳۲۱ ستّاره به ملاقات «خانم الدر و خانم مک‌داول» از معلمان مدرسه رفت تا کمک کنند او مدرسه‌ای در آمریکا برای تحصیل پیدا کند. آن‌ها قول کمک دادند اما هیچ خبری نیامد، «[تا اینکه] در اردیبهشت سال ۱۳۲۲ نامه‌ای به دستم رسید که خبر می‌داد در مدرسه میسیونری زنانه‌ای به نام کالج هایدلبرگ در شهر تیفین واقع در ایالت اوهایو پذیرفته شده‌ام.»

«اشعری، ایزدی و خرمن‌دار» از جمله شاگردان مدرسه‌ی مددکاری بودند که پرونده‌ای برای خانم فرمانفرمائیان درست کرده بودند و ایزدی در لحظه‌ی دستگیری خطاب به ستّاره فرمانفرمائیان گفت: «دستور اعدام شما را از امام می‌گیریم. شما باید اعدام بشی.»

در بهمن‌ماه همان سال روادید سفر به آمریکا از سوی سفارت آمریکا در تهران برای ستّاره صادر شد ولی مشکل این بود که جنگ دوم جهانی هنوز ادامه داشت و او نمی‌توانست به‌دلیل ناامنی از مسیر غرب یعنی پاریس و مصر به‌سمت آمریکا برود. بنابراین تصمیم گرفت از تهران به بمبئی در هند برود و از آنجا راهی آمریکا شود. در اسفند همان سال از تهران به مشهد و از آنجا به زاهدان و سپس به کویته و از آنجا به بمبئی رفت. شش هفته طول کشید تا به این شهر بندری در هند رسید و منتظر بود تا یک کشتی پیدا کند و به آمریکا برود. اولین تلاش او بعد از سوارشدن به کشتی با شکست مواجه شد چون کمی بعد از حرکت، یک اژدر به کشتی خورد و با قایق نجات به ساحل رسید. در تلاش دوم موفق شد سوار یک کشتی نفربر آمریکایی شود و بعد از ۳۲ روز به ساحل آمریکا برسد.

ستّاره که بعد از سه ماه و نیم سفر، منتظر بود ساحل پیش رویش نیویورک باشد، یکی از خدمه‌ی کشتی گفت که اینجا لس‌آنجلس است و «نیویورک آن‌طرف آمریکاست. تا آنجا راه زیادی است. اینجا لس‌آنجلس، مرکز کالیفرنیاست».

در اولین فرصت به دکتر جردن، رئیس سابق مدرسه‌ی البرز، تلفن کرد که بعد از چهل سال زندگی در ایران، حالا همان نزدیکی زندگی می‌کرد. «من صدای آشنای دکتر جردن را با آن لهجه‌ی بامزه‌اش به فارسی شنیدم. درحالی‌که صدایش از فرط هیجان می‌لرزید، پرسید: تو کجایی ستی خانم... تو لس‌آنجلس چی‌کار می‌کنی؟»

دکتر جردن به‌سرعت خودش را به هتل محل اقامت ستّاره رساند و ستّاره ماجرا را برایش گفت و اینکه می‌خواهد به شهر تیفن برود اما دکتر جردن گفت: «حالا چرا باید بروی تیفن؟ مگر اینجا مدرسه نیست؟»

بعد او را به دانشگاهی برد و کمکش کرد که مدیر پذیرش دانشگاه نامش را در آنجا در رشته‌ی جامعه‌شناسی بنویسد و او شد اولین دانشجوی ایرانی دانشگاه کالیفرنیای جنوبی. بعد از پایان تحصیل دوره‌ی لیسانس هنوز سردرگم بود. «علم جامعه‌شناسی نظریه‌هایی درباره‌ی علل مشکلات اجتماعی ارائه می‌داد اما از نشان‌دادن راه‌حل آن‌ها ناتوان بود.»

یکی از استادانش به او پیشنهاد کرد که علوم سیاسی بخواند اما او مددکاری را انتخاب کرد که «خلاف جامعه‌شناسی تنها در پی یافتن علل مشکلات اجتماعی نیست. بل می‌کوشد راه‌حل‌های عملی نیز برای برطرف‌کردن این مشکلات نیز بیابد».

او می‌گفت:

دریافتم که سرانجام، آن سلاحی را که برای مبارزه با فقر و بدبختی مردم محروم کشورم لازم بود، یافتهام. در کشورم کمک به نیازمندان و محرومان جامعه تنها از طریق صدقه صورت می‌گرفت و اینک فهمیدم که می‌توان با ایجاد مراکز مجهز با کارکنانی ورزیده و تحصیلکرده، به یاری نیازمندان و محرومان اجتماع رفت.

در خرداد سال ۱۳۲۷ فوق‌لیسانس گرفت و در یک مؤسسه‌ی بین‌المللی در شرق لس‌آنجلس شروع به کار کرد. ازدواج کرد و دو سالی در آنجا بود و بعد از آن به نیویورک رفت. مدتی در آنجا کار کرد تا آنکه بعد از وقایع ۲۸ مرداد و سقوط دولت مصدق کارش را رها کرد و کاری در سازمان یونسکو در بغداد گرفت. چهار سال با سازمان ملل در بغداد، لبنان و مصر کار کرد.

یک بار در سال ۱۳۳۶ در مهمانی شامی در بغداد با ابوالحسن ابتهاج، رئیس سازمان برنامه، ملاقات کرد و او اصرار داشت که به کشور برگردد. این تشویق ابتهاج باعث شد تا به کارش در سازمان ملل پایان دهد.

 

سنگ‌ بنای مدرسه‌ی مددکاری

بعد از چهارده سال دوری از وطن در سال ۱۳۳۷ به ایران برگشت: «در شهریورماه همان سال با پشتیبانی دولت توانستم مدرسه‌ای خصوصی تأسیس و جوانان ایرانی را برای مددکاری اجتماعی تربیت کنم. دوره‌ی مدرسه دوساله بود.»

این مرکز آموزشی «مدرسه‌ی عالی مددکاری اجتماعی تهران» نام گرفت و چون معادلی برای کلمه social worker وجود نداشت، ستّاره می‌گوید کلمه‌ی «مددکار» را برابر این واژه انتخاب کردم. بعد هم در خیابان تخت‌جمشید خانه‌ای قدیمی اجاره کرد و با کمک خانواده و دوستانش آنجا را تجهیز کرد. یک دوره‌ی آموزشی شش‌هفته‌ای برای آشنایی با این رشته تدوین کرد و استادانی را از دانشگاه تهران و تربیت‌معلم برای همکاری دعوت کرد.

برای تأمین کتاب نیز به دانشگاه‌های مددکاری در کشورهای خاورمیانه، هند، بریتانیا و آمریکا نامه نوشت و از آن‌ها خواست که به کتابخانه‌ی مدرسه کمک کنند.

تحصیل در مدرسه رایگان بود. «آن‌ها شهریه نمی‌پرداختند و غذایشان نیز رایگان بود. صندوقی از محل کمک‌های مردم تشکیل دادیم که برای رفع نیاز و هزینه‌های پژوهشی آنان وام می‌داد و پیش‌شرط و مدرک و دلیلی جز اعلام درخواست شاگردان لازم نداشت.»

از سی نفر اولیه بعد از چند ماه ده نفر قید تحصیل در رشته‌ی مددکاری را زدند و بیست دانشجو باقی ماندند. برای کارآموزی نیز دانشجویان به بیمارستان‌های تهران، زایشگاه، درمانگاه شرکت نفت و چند کودکستان و بیمارستان در محلات فقیرنشین فرستاده می‌شدند. کارورزی بسیار دشوار بود و مردم به‌سختی به دانشجویان اعتماد می‌کردند. ستّاره تعریف می‌کند:

دو تن از دانشجویان پسر که در درمانگاه شرکت نفت مشغول کارورزی بودند، وحشت‌زده به دیدنم آمدند و گفتند که در درمانگاه شایع شده که ما بازرسان ساواک هستیم و کار اصلی ما تهیه‌ی گزارشی برای آن اداره است و به همین جهت، گروهی از اوباش در مقابل در ورودی درمانگاه ما را کتک زدهاند.

این مشکلات کم‌وبیش پیش می‌آمد اما کم‌کم اعتماد به مؤسسه‌ی مددکاری بیشتر شد. گروه مدرسه‌ی مددکاری یک بار وقتی برای بازدید به تیمارستان شهر و پرورشگاه امین‌آباد رفتند، متوجه شدند که آنجا وضعیت بسیار بدی دارد، برای همین با کمک شهردار وقت تهران، موسی مهام، توانستند شرایط نگهداری سیصد کودک بی‌سرپرست در پرورشگاه را تغییر دهند و وضعیت تیمارستان را بهبود ببخشند.

اولین گروه دانشجویان در خرداد سال ۱۳۳۹ فارغ‌التحصیل شدند و مدرسه‌ی مددکاری با کارهایی که در مناطق محروم می‌کرد، روزبه‌روز بیشتر شناخته می‌شد. ستّاره می‌گوید:

هنوز شش ماه از بازگشتم نگذشته بود که اولین مرکز تنظیم خانواده را در ایران تأسیس کردم. در سال دوم برنامهای را برای رفاه حال زندانیان و خانواده‌هایشان تدارک دیدیم و به‌دنبال اصلاح مراکز فساد و ایجاد نوانخانه بودیم تا زندانیان تهی‌دست پس از آزادی دوباره به دامن خلاف نغلتند. برنامه‌هایی برای آموزش آن‌ها در هنرستان‌های فنی و حرفه‌ای تدارک دیدیم تا با یادگیری حرفه‌ای بتوانند شرافتمندانه معاش خود و خانواده‌شان را تأمین کنند.

بعد از دوسه سال، کار مؤسسه روزبه‌روز بیشتر می‌شد. ستّاره فرمانفرمائیان می‌گوید: «هفتهشت سال را برای برنامهریزی، تحقیقات و ارائهی پیشنویس‌های قانونی برای بهبود وضعیت زندانیان، تعیین سن قانونی برای ازدواج، بهبود شرایط زندگی زنان و کودکان صرف کردم.»

در سیل بهار سال ۱۳۴۰ در تهران و زلزله‌ی سال ۱۳۴۱ در قزوین، مؤسسه‌ی مددکاری حضور فعالی داشت و مددکاران این مدرسه به مردم بی‌سرپناه و آسیب‌دیده کمک می‌کردند. فعالیت‌های مؤسسه نظر بسیاری را جلب کرده بود، برای همین هم در سال ۱۳۴۱ دوره‌ی کارشناسی مددکاری راه‌اندازی شد. همزمان نیز فارغ‌التحصیلان برای دوره‌های آموزشی به دانشگاه‌های خارجی اعزام شدند.

در کنار آن، در مدرسه‌ی مددکاری نهادی به نام کانون تنظیم خانواده تشکیل شد و هم‌زمان کلینیکی در زایشگاه تهران تشکیل داد تا «نحوه‌ی جلوگیری از بارداری و اصول تنظیم خانواده را آموزش دهد».

 

ماجرای خرداد ۴۲

بعد از اعتراضات خرداد ۱۳۴۲ دولت اسدالله علم جلسه‌ای برای پیگیری دلایل و کمک به خانواده‌ی کشته‌شدگان و آسیب‌دیدگان تشکیل داد و علینقی عالیخانی، وزیر اقتصاد، در تاریخ شفاهی هاروارد می‌گوید:

[من به نمایندگی از خودم رضا مجد، از بازاریان معتمد، را انتخاب کردم و] به توصیه‌ی من، وزیر کشور، مهدی پیراسته، خانم ستّاره فرمانفرمائیان را به‌عنوان نماینده‌ی خودش انتخاب کرد. دلیل من هم این بود که او از راه مددکارهای اجتماعی که در اختیار داشت و تربیت شده بودند، برای اینکه به خانه‌ی مردم بروند و با مردم مصاحبه بکنند، می‌توانست با خانواده‌ی کسانی که در آن جریان کشته شده بودند، تماس بگیرد. و بنابراین از نقطه‌نظر اجتماعی او کمک بزرگی به ما می‌توانست بکند.

ستّاره فرمانفرمائیان می‌گوید آقای علم یکی‌دو روز بعد از واقعه‌ی خرداد احضارش کرد و «گفت که دولت آماده‌ی کمک و جبران خسارت خانواده‌های قربانیان شورش اخیر است و... طبق گفته‌ی حاج‌آقا مجد، مردم جنوب‌شهر تهران به هیچ‌کس به‌جز مددکاران خانم فرمانفرمائیان اعتماد ندارند.»

تهیه‌ی گزارش این واقعه یک سال طول کشید و به‌گفته‌ی ستّاره فرمانفرمائیان: «هر هفته گزارش شاگردانم را به وزارت دادگستری می‌دادم و درنهایت دقت، مایحتاج و تعداد فرزندان هر خانواده‌ی آسیب‌دیده و همین‌طور برآورد میزان پول مورد نیازشان را به‌عنوان کمک ذکر می‌کردم.»

عالیخانی می‌گوید:

گزارشی که تهیه کرده بودند، به‌راستی درجه‌یک بود و وارد هرگونه جزئیاتی شده بودند... ترتیبی که ما بر اساس این گزارش دادیم، این بود که مقرری برای زن و بچه‌های خانواده‌ی کشته‌شده‌ها تعیین بکنیم و هزینه‌ی تحصیلی بچه‌ها تا هنگامی‌که تحصیلشان به پایان می‌رسد، بر عهده‌ی دولت خواهد بود... و این جریان تا زمانی که من در دولت بودم، ادامه داشت و مطمئن هستم که تا پیش از انقلاب اگر کسانی هنوز مشمول این کمک بودند، دولت به آن‌ها این کمک را می‌کرد.

ستّاره فرمانفرمائیان می‌گوید: «ناآرامی‌ها برای مدرسه‌ی ما نتیجه‌ی خوبی داشت. تلاش صمیمانه و مسئولانه‌ی بچه‌های مدرسه باعث شد تا مقامات ارشد دولت به ارزش مددکاران اجتماعی کاملاً پی ببرند و سرانجام موفق شدم بودجه‌ی متناسب و منظم برای هزینه‌های مدرسه [را] به تصویب برسانم.»

 ستّاره فرمانفرمائیان می‌گوید: «هفت‌هشت سال را برای برنامه‌ریزی، تحقیقات و ارائه‌ی پیش‌نویس‌های قانونی برای بهبود وضعیت زندانیان، تعیین سن قانونی برای ازدواج، بهبود شرایط زندگی زنان و کودکان صرف کردم.»

با تأمین بودجه، مدرسه به ساختمان جدیدی در شمال تهران منتقل شد و مرکز رفاه اجتماعی در جوادیه در جنوب تهران ساخته شد که خدماتی مانند مراقبت از کودکان، آموزش اصول تغذیه‌ی صحیح، چگونگی حفظ بهداشت و سلامتی برای زنان و آموزش صنایع دستی ارائه می‌داد. این مرکز همچنین دارای کادر پزشکی و پرستاری بود که اعضای آن، دوره‌های آموزشی فدراسیون بین‌المللی کنترل و تنظیم خانواده را طی کرده بودند.

فرح پهلوی، شهبانوی ایران، از این مرکز بازدید کرد. ستّاره فرمانفرمائیان می‌گوید:

در همان سال، ملکه فرح که ما همیشه از کمک‌های مالی‌اش بهره می‌بردیم، از مرکز رفاه اجتماعی جوادیه رسماً دیدار کرد. دیدن زنان ضعیف و درماندهای که هریک نوزادی در بغل و تعدادی بچه در کنار داشتند و برای نوبت معاینه‌ی پزشک انتظار می‌کشیدند، او را به‌شدت تکان داد و گفت برای هر کمکی به مؤسسه‌ی ما آماده است. توضیح دادم که بهترین کمک ترویج و تبلیغ وسایل کنترل بارداری در کشور است و سرانجام با حمایت بی‌دریغ او، دولت ایران در سال ۱۳۴۶ برنامه‌ی ملی تنظیم خانواده را به اجرا گذارد.

به‌گفته‌ی ستّاره فرمانفرمائیان:

تنها فرد خانواده‌ی سلطنتی که به زندگی مردم عادی علاقه داشت، ملکه فرح بود. وی ریاست عالیهی چند سازمان خیریه را بر عهده داشت که من هم در آن‌ها عضو بودم. اغلب او را ملاقات و درباره‌ی ارتقای رفاه اجتماعی مردم گفت‌وگو می‌کردم. او از چاپلوسی بیزار بود و ظرفیت شنیدن حقایق و واقعیات را داشت. او تنها پناه ما برای رفع مشکلات بود.

با توسعه‌ی فعالیت‌ها مدرسه‌ی مددکاری، در سال ۱۳۴۹ دوره‌ی دوساله‌ی کارشناسی ارشد را نیز دایر کرد و تعدادی از فارغ‌التحصیلان برای تکمیل تحصیلات به خارج فرستاده شدند.

فعالیت‌های مدرسه‌ی مددکاری روزبه‌روز گسترش می‌یافت، کلاس‌هایی در مدارس کشور برگزار می‌کرد و دانش‌آموزان را با این حرفه آشنا می‌کرد، به زنان بدنام شهر مستقر در «قلعه» یا «شهر نو» کمک می‌رساند. مدرسه‌ی مددکاری تحقیقی درباره‌ی «قلعه» تهیه کرده بود که با عکس‌های کاوه گلستان از این زنان روسپی ماندگار شد.

پیش از انقلاب وقتی خبر تهاجم «گروهی از مردان متعصب» به خانه‌ی زنان در قلعه را شنید با دانشجویانش به آنجا رفت و وقتی به آنجا رسید،

دود و آتش از چند خانه به آسمان می‌رفت. تعدادی از زنان محله نیز در خیابان ایستاده، از ترس جیغ می‌زدند و مهاجمین را نفرین می‌کردند. چند مرد سیاه‌پوش و ریشو، با مشعل روشن و پیت نفت، از این خانه به آن خانه می‌رفتند و زنان و کودکان ترسیده و نگرانِ جمع‌شده در پشت پنجره‌ها را تهدید به مرگ می‌کردند.

او توانست مأموران کلانتری را که همان جا نظاره‌گر ماجرا بودند، وادارد تا جلوی تندروها را بگیرند و با حضور در ایستگاه آتش‌نشانی، مأموران آتش‌نشان را به کمک فرابخواند. با حضور مأموران پلیس، مهاجمان صحنه را ترک کردند. «یکی‌دو روز پس از این واقعه، از طرف دفتر آیت‌الله طالقانی تلفنی با من تماس گرفتند و گفتند که آقای طالقانی عمل شجاعانه‌ی گروه شما را در آن روز ستوده‌اند.»

 

دستگیری در مدرسه‌ی مددکاری؛ بازجویی در مدرسه‌ی علوی

به نظر می‌رسید نه تأسیس مدارس مددکاری اجتماعی، نه اسکان محرومان و بی‌پناهان و نه کمک به زنان، هیچ‌کدام نتوانسته بود او را از تهمت‌ها و وابستگی به حکومت پهلوی مصون نگه دارد. ستّاره در سرمای حیاط مدرسه‌ی علوی با خودش می‌گفت: «احساس می‌کردم که خودم در اتفاق پیش‌آمده مسئولم چون در طول آموزش‌های مددکاری اجتماعی، نتوانسته بودم به شاگردانم صداقت، وفاداری و احساس مسئولیت را آموزش دهم. ظلمی‌که آن‌ها در حق من روا داشته بودند به‌معنی شکست در کارم بود.»

درعین‌حال به خودش یادآوری می‌کرد که: «من جرمی نکرده‌ام تا نگران باشم و ضداسلام هم نبوده‌ام تا بهانه‌ای به دست کسی بدهم. تمام عمر را وقف خدمت به محرومان و دردمندان جامعه کرده بودم.»

وقتی بازجو اشرفی در مدرسه‌ی علوی اتهاماتش را می‌خواند، معلوم شد که دامنه‌ی اتهاماتش بیش از آن است که خودش تصور می‌کرد. او گفت که شاگردان شما مدعی شده‌اند:

  • شما از بودجه‌ی مدرسه سوءاستفاده کرده‌اید و از صندوق مؤسسه برداشت غیرقانونی داشته‌اید و از قِبَل آن برای خودتان خانه‌‌ای ساخته‌اید.
  • بیش از چهل مرکز رفاه اجتماعی و مرکز تنظیم خانواده در زمین‌های اهدایی ساخته‌اید، در این ساخت‌وساز‌ها از پیمانکاران ساختمانی رشوه گرفته‌اید.
  • با ساواک همکاری کرده‌اید.
  • مسئول بالارفتن سطح زندگی مردم شدید و با این کار موجب تأخیر در سرنگونی رژیم سابق شده‌‌اید.
  • به دستور شاه به اسرائیل سفر کرده‌اید.
  • شما در آمریکا تحصیل کرده‌اید و بعد از آن ارتباط خود را با مراکز آمریکایی حفظ کردید.

 

ستّاره فرمانفرمائیان همچنان که به تک‌تک اتهامات در چادری وسط حیاط مدرسه‌ی علوی پاسخ می‌داد، مدام بر نگرانی‌هایش افزوده می‌شد تا آنکه بازجو اشرفی نامه‌ای از آیت‌الله سید محمود طالقانی خواند. طالقانی در نامه‌اش نوشته بود: «مرا [ستاّره را] می‌شناسد و شاهد کمک‌هایم به تعداد کثیری از مردم محروم و نیازمند جامعه بوده است و شهادت می‌داد از هر گناهی مبرا هستم و در کارهای اجتماعی‌ام، هیچ‌گونه خطایی مرتکب نشده‌ام.»

همان جا یکی از بازجویان به خانم فرمانفرمائیان چنین توصیه کرد: «به نفع شماست خانم که از ایران بروید. دفعه‌ی دیگر خدایی نکرده شاید آیت‌الله طالقانی نباشند که شما را نجات دهند.»

بعد از آن ستّاره فرمانفرمائیان از کشور خارج شد و مدرسه‌ی مددکاری نیز در سال ۱۳۶۰ در حالی تعطیل شد که رشته‌ی مددکاری به جزئی از رشته‌های دانشگاهی تبدیل شده بود. او سال‌ها در آمریکا به مددکاری مشغول بود و سرانجام چهارشنبه سوم خرداد ۱۳۹۱ خورشیدی، در ۹۱سالگی در لس‌آنجلس درگذشت.

 

منابع:

ستّاره فرمانفرمائیان و دونا مانکر (۱۳۸۳) دختری از ایران، خاطرات ستاره فرمانفرماییان. ترجمه‌ی مریم اعلایی، نشر کارنگ.

حبیب لاجوردی. تاریخ شفاهی ایران، مصاحبه با علینقی عالیخانی. دانشگاه ‌هاروارد.