The Telegraph

08 مه 2025

نسبی‌انگاری و سیاست

ماریا باقرامیان

بسیاری از اوقات نسبی‌انگاری با سیاست لیبرال دموکراتیک مترادف به حساب می‌آید و آن را همچون چهارچوب هنجاری مناسبی برای کسب ارزش‌های لیبرال در نظر می‌گیرند. باور بر این است که نسبی‌انگاری به معنای پذیرش تکثرگرایی و چندفرهنگ‌گرایی،‌ یعنی برخی از ارزش‌های اساسی سیاست لیبرال است؛ به بیان دیگر چهارچوبی نسبی‌انگار، اجرای این ارزش‌های اجتماعی و سیاسی را تسهیل می‌کند. این نگرش تا اندازه‌ای ناشی از این است که نسبی‌انگاری در تقابل با مطلق‌گرایی قرار دارد،‌ یعنی این دیدگاه که دست‌کم برخی از حقایق و ارزش‌ها نامشروط و مستقل از هر معیاری هستند. «مطلق‌گرایی» در حوزه‌ی سیاست مترادف با اطاعت بی‌چون و چرا، فقدان آزادی و در واقع خودکامگی است ــ یعنی اموری که از منظری لیبرال، عمده‌ترین مصائب اجتماعی به حساب می‌آیند.

نسبی‌انگاری روش‌شناختی، رویکردی است که انسان‌شناسان اجتماعی در مطالعه‌ی فرهنگ‌های جوامع دورافتاده به کار می‌گیرند و لازمه‌ی آن عدم تحمیل نگرش فرهنگی انسان‌شناس بر مردم تحت مطالعه است؛ این رویکرد را نیز ابزاری سیاسی برای حکمرانی لیبرال به حساب می‌آورند. تصور بر این است که نسبی‌انگاری می‌تواند حس استعماری برتری و نخوت را از بین ببرد و در نتیجه به ابزاری برای رسیدن به چندفرهنگی مبدل شود. دیدگاه‌های اجتماعی و سیاسی فلاسفه‌ی پست‌مدرنی مانند ژان‌فرانسوا لیوتار و گایاتری اسپیواک بازتاب‌دهنده‌ی نسبی‌انگاری است و این نگرش به طور خاص در دهه‌ی ۱۹۹۰ بسیار پرنفوذ بود. اما بسیار پیشتر از پست‌مدرنیسم، لئوپولد سدار سنگور، شاعر و فیسلوف و نخستین رئیس‌جمهور سنگال، استدلال کرده بود که معرفت‌شناسی آفریقایی متفاوت از معرفت‌شناسی «اروپایی» است که در آن انفصال سوژه و ابژه مسلم انگاشته می‌شود و عقل دست بالا را دارد. به گفته‌ی او، اندیشه‌ی آفریقایی مبتنی بر شهود است و هیچ مرزِ از پیش تعیین‌شده‌ای بین سوژه و ابژه‌ وجود ندارد.

نظریه‌پردازان و سیاستمداران مخالف لیبرالیسم نیز بر پیوندهای بین نسبی‌انگاری و ایدئولوژی‌های لیبرال تأکید دارند. محافظه‌کاران ضدلیبرال استدلال می‌کنند که نسبی‌انگاری نیروی فکری مخربی در دموکراسی‌های غربی است که تأثیرات زیان‌بار آن باید افشا شود. لئو اشتراوس، کسی که او را «مرشد محافظه‌کاری آمریکایی» می‌خوانند، در دهه‌ی ۱۹۵۰ استدلال می‌کرد که بین نسبی‌انگاری و سیاست لیبرال پیوندی مستقیم وجود دارد. به باور او نسبی‌انگاری با نفی برخی از اصول قانون اساسی آمریکا، این کشور را وارد بحرانی فکری کرده است. عبارت ابتدایی «اعلامیه‌ی استقلال ایالات متحده‌ی آمریکا»، یعنی این گزاره که «تمام انسان‌ها برابر آفریده شده‌اند»، همچون حقیقتی بدیهی و مطلق بیان شده است و در تقابل با دعاوی نسبی‌انگارانه‌یِ مشروط بودن تمام حقایق، قرار دارد. این اعلامیه شالوده‌ی دموکراسی آمریکایی است و نسبی‌انگاری با انکار امکان وجود حقایقی بدیهی و مطلق و حقوق سلب‌ناشدنی موجب تضعیف دموکراسی‌ای می‌شود که این اعلامیه به دنبال دفاع از آن است. به باور اشتراوس، علت این بحران این است که لیبرال‌ها اولویت را به ارزش‌های تکثر و فردگرایی داده‌اند. به گفته‌ی او «نسبی‌انگاری لیبرال ریشه در سنت حق طبیعیِ مدارا یا این برداشت دارد که تمام افراد از حقی طبیعی برخوردارند که سعادت خود را، بنا بر هر درکی که از آن دارند، دنبال کنند.»

یکی دانستنِ نسبی‌انگاری و سیاست لیبرال از جانب دوستان و دشمنان نسبی‌انگاری، یکی از تفسیرهای سیاست نسبی‌انگارانه است. تفسیر دیگر، دفاع نیروهای سیاسی محافظه‌کار از نسبی‌انگاری است. زیر سؤالبردن نقش حقیقت در گفتمان عمومی و طرح اصطلاحاتی مانند «پساحقیقت» و «فکت‌های بدیل» منجر به این شده است که نسبی‌انگاری به ابزاری فکری برای سیاست پوپولیستی راست‌گرا تبدیل شود. هم‌سویی پوپولیسم ارتجاعی با نسبی‌انگاری امر جدیدی نیست. موسیلینی به سادگی می‌توانست از نسبی‌انگاری به فاشیسم برسد. او مدعی بود که نسبی‌انگاری نشان می‌دهد که تمام ایدئولوژی‌ها ارزش یکسانی دارند و در نتیجه «ما فاشیست‌ها» هم باید ایدئولوژی خودمان را ایجاد و با تمام توانمان آن را اعمال کنیم. 

نه تنها هواداران نسبی‌انگاری بلکه منتقدان آن نیز بر پیوند بین نسبی‌انگاری و راست افراطی تأکید دارند. برای مخالفان نسبی‌انگاری در حوزه‌ی فلسفه، بین انکار ارزش‌های عصر روشنگری، یعنی عقلانیت عمومی و حقیقت عینی، توسط پسامدرن‌ها و سیاست پساحقیقتِ پوپولیسم پیوندهای ملموسی وجود دارد. برای مثال، دنیل دِنِت در مصاحبه‌ای با روزنامه‌ی گاردین در سال ۲۰۱۷ ابراز امیدواری کرد که مردم درخواهند یافت که مواضع فلسفی همواره بی‌ضرر نیستند و ممکن است پیامدهای هولناکی داشته باشند: «تصور می‌کنم کاری که پست‌مدرن‌ها انجام دادند حقیقتاً شرورانه بود. آنها این فکر را رواج دادند که بدبینی نسبت به حقیقت و فکت کار ارجمندی است.» 

در نهایت، نسبی‌انگاری و پیام ضدعام‌گرایانه‌ی آن را برای حمایت از الگوهای «بدیل» دموکراسی یا حتی استبداد تمام‌عیار به کار برده‌اند. حکومت‌ها و ایدئولوگ‌های چین، ایران، ‌اندونزی،‌ سنگاپور، مالزی و برخی کشورهای دیگر استدلال می‌کنند که صرفاً هنجارهای سیاسی و اخلاقیِ ‌خاص هر فرهنگ، و نه ارزش‌های اروپامحوری که نقاب عام و جهانشمول بر صورت دارند، می‌توانند اقدامات سیاسی محلی را توجیه کنند. دموکراسی آسیایی، دموکراسی اسلامی و دموکراسی آفریقایی اصطلاحاتی‌اند که بیانگر تأکید بر ارزش‌های فرهنگیِ محلی در نظام‌های سیاسی متناظر با آن هستند. گفته می‌شود که در بسیاری از سنت‌های غیرغربی ارزش‌هایی مانند جامعه، هماهنگی، انسجام و برابری مبتنی بر تفاوت است، بر خلاف فرهنگ‌های اروپایی که ارزش‌های فردگرایی و برابری در آنها مبتنی بر تشابه و همسانی است. نسبی‌انگاری به ما این فرصت را می‌دهد تا تکثر و تنوع نظام‌های ارزشی را درک کنیم.

این ناهمسانی تفاسیر سیاسی از نسبی‌انگاری را چگونه می‌توان توجیه کرد؟ چرا آموزه‌ای فلسفی که عمدتاً به ماهیت حقیقت و جایگاه هنجارها مربوط است وارد مباحث و مناقشات سیاسی گوناگون می‌شود؟ یکی از پاسخ‌های مشهور این است که علت تناقض نسبی‌انگاری در این است که، همان‌طور که افلاطون دو هزار سال پیش گفته است، بیانگر اصلی متناقض‌نما است: «این حقیقتی عام (کلی) است که تمام حقایق نسبی‌اند و عام نیستند.» از آنجا که از هر تناقضی می‌توان نتایجی نقیض یکدیگر گرفت پس جای تعجب ندارد که هم فاشیسم و هم نقطه‌ی مقابل آن در آن سر طیف را محصول نسبی‌انگاری می‌دانند. اما به رغم جذابیت این استدلال برای مخالفان نسبی‌انگاری،‌ نمی‌توان آن را کاملاً رضایت‌بخش دانست. احتمالاً این تناقضِ ادعایی، مبنای مناسبی برای توضیح ماهیت سیاسی متعارض آن نباشد. شاید بهتر باشد که به جای این کار به خود این آموزه و محرک‌های فلسفی‌ای که در پس‌ آن قرار دارند توجه کنیم. 

زیر سؤالبردن نقش حقیقت در گفتمان عمومی و طرح اصطلاحاتی مانند «پساحقیقت» و «فکت‌های بدیل» منجر به این شده است که نسبی‌انگاری به ابزاری فکری برای سیاست پوپولیستی راست‌گرا تبدیل شود.

یکی از تفاسیر دیرینه از فلسفه که هم در میان عموم مردم و هم در میان برخی از متخصصان این رشته محبوبیت دارد این است که فلسفه مانند یک راهنما یا مجموعه‌ای از ابزارها عمل می‌کند و به ما این قابلیت را می‌دهد تا با مسائل ژرفی که زندگی پیش رویمان قرار می‌دهد دست و پنجه نرم کنیم. بنا بر این دیدگاه هدف فلسفه صرفاً تحلیل و فهم مفاهیم نیست بلکه ایجاد تغییر است. داشتن فلسفه یعنی در اختیار داشتن چهارچوبی فراگیر و جامع که انتظار می‌رود ما را به شیوه‌های زیستن و تفکری بهتر،‌ یا دست‌کم با آشفتگی کمتر، رهنمون کند. 

از این منظر، نسبی‌انگاری دیگر صرفاً یک آموزه یا باورهای قابل‌ارزیابی نیست بلکه موضعی فلسفی است که نگرش‌های معرفت‌شناختی و اخلاقی خودش را دارد. موضع فلسفی صرفاً بر فهم و تحلیل مفاهیم و مسائل انتزاعی تمرکز ندارد و هدفش فقط یافتن پاسخ برای پرسش‌های انتزاعی نیست؛ موضع فلسفی مشتمل بر نگرش‌ها، تعهدات، امیدها، باورها و داوری‌های ارزشی‌ای است که دامنه‌ی کاربردشان بسیار گسترده است. در این معنا، موضع فلسفی بیشتر شبیه به چشم‌اندازی گسترده درباره‌ی زندگی و جهان است. نسبی‌انگاری را اگر به جای یک آموزه، موضعی معرفت‌شناختی در نظر بگیریم، این امکان را به ما خواهد داد تا با عطف توجه به دغدغه‌های اجتماعی و سیاسی، به معضل نظری و عملیِ تفاوت‌های بنیادین و اختلاف‌های سازش‌ناپذیر در حوزه‌های شناختی و ارزشگذارانه بپردازیم. 

خصوصیات اصلی موضع نسبی‌انگارانه را با توجه به آنچه نسبی‌انگاری رد می‌کند بهتر می‌توان نشان داد تا با آنچه می‌پذیرد. معمولاً نسبی‌انگاری را در تقابل با مطلق‌گرایی و دگماتیسم ناشی از آن و همچنین مواضع مرتبط با آنها از جمله عام‌گرایی (نفی اهمیت تفاوت‌های ژرف بین مردم، فرهنگ‌ها و سنت‌ها) و عینی‌گرایی (این دیدگاه که حقیقت مستقل از تفکر و عمل انسان است) قرار می‌دهند. همان‌طور که خواهیم دید، این شیوه‌های مختلف صورت‌بندی نسبی‌انگاری بر نحوه‌ی ایفای نقش آن در سیاست تأثیر می‌گذارند. 

مرتبط دانستن، و حتی یکسان دانستن، نسبی‌انگاری و ضدمطلق‌گرایی تاریخی طولانی دارد. مطلق‌گرایی نیز اصل یا آموزه‌ای با تعریفی مشخص نیست و از جمله مواضع معرفتی و هستی‌شناختی‌ای که با آن مرتبط است می‌توان به این موارد اشاره کرد: قطعیت، ضرورت، سنجیدگی، عام‌‌گرایی، ابدیت،‌ عینیت و اموری از این دست. از سوی دیگر، مطلق‌گرایی سیاسی معمولاً حاکمی در نظر گرفته می‌شود که اراده‌اش، قانون است. در جوامع دموکراتیک، مطلق‌گرایی سیاسی، و فقدان آزادی فردی و استبدادی که ملازم آن است، را شرّی اجتماعی تلقی می‌کنند. تلاش‌ها برای نشان دادن این که بین نسبی‌انگاری و ضرورت اجتناب از مطلق‌گرایی و استبداد ناشی از آن، پیوندی مستقیم وجود دارد دست‌کم به میانه‌ی قرن بیستم باز می‌گردد. در دهه‌ی ۱۹۳۰، هانس کِلسِن، نظریه‌پرداز سیاسی و حقوقی، استدلال می‌کرد که نسبی‌انگاران دموکراسی را ترجیح می‌دهند و فلاسفه‌ی مطلق‌گرایی که به دنبال امور یقینی مابعدالطبیعی‌اند هوادار مطلق‌گرایی سیاسی هستند. 

این پیوند بین نسبی‌انگاری و ضدمطلق‌گرایی سیاسی بی‌شک به یکی از نگرش‌های مهم منتسب به نسبی‌انگاری،‌ یعنی مدارا، مربوط می‌شود. مدارا،‌ دست‌کم از زمان جان استوارت میل، ویژگی محوری، اگر نگوییم تعیین‌کننده‌ی، سیاست لیبرال محسوب می‌شود. لیبرالیسم آزادی انتخاب در تمام امور را تا زمانی که این انتخاب به سایر اعضای جامعه آسیب نرساند، مجاز و در واقع ضروری می‌داند و این آزادی مبتنی بر مدارا است. لیبرال‌ها حقِ داشتنِ دیدگاه‌ها و رفتارهایی مخالف با باورهای خودشان را به رسمیت می‌شناسند. مکرراً استدلال شده است که نسبی‌انگاری بهترین ابزار برای تضمین این نگرش‌های اساسی لیبرال است.

نسبی‌انگارانی که با سیاست لیبرال همدلی دارند موضع خود را همان مدارای اجتماعی تلقی می‌کنند،‌ امری که بر پذیرش اشکال مختلف زندگی و انتخاب‌های بدیل دلالت دارد. قابل‌توجه‌ترین نمونه از پیوند بین نسبی‌انگاری، مدارا و سیاست، «نسبی‌انگاری دموکراتیک» پل فایِرابِند (Paul Feyerabend) است. فایرابند از این ارزش غایی لیبرال که مردم باید آزاد باشند تا آن‌گونه که می‌خواهند زندگی کنند، دفاع می‌کند. او همچنین از خصیصه‌ی تکثرگرایی مرتبط با نسبی‌انگاری،‌ هم از منظر فرهنگی و هم از منظر معرفت‌شناختی، استقبال می‌کند. او با این کار روش‌شناسی را با سیاست در می‌آمیزد: بنا بر ادعای او، در علم تکثر نظریه‌ها مفید است و همسانی نظریه‌ها قدرت انتقادی علم را از بین می‌برد. به همین نحو، در جامعه نیز همسانی باعث به خطر افتادن رشد و تکوین آزادانه‌ی افراد می‌شود. پذیرش نسبی‌انگاری و تکثرگرایی ضرورتی اخلاقی است زیرا جامعه‌ای که از نظر فرهنگی و معرفتی متکثر است، انسانی‌تر است و توسعه‌ی فردی را پرورش می‌دهد اما تلاش برای اِعمال حقیقتی عام و فراگیر در عرصه‌ی اجتماع فاجعه به بار می‌آورد و در علوم طبیعی منجر به فرمالیسمِ بی‌معنا می‌شود. 

 حکومت‌ها و ایدئولوگ‌های چین، ایران، ‌اندونزی،‌ سنگاپور، مالزی و برخی کشورهای دیگر استدلال می‌کنند که صرفاً هنجارهای سیاسی و اخلاقیِ ‌خاص هر فرهنگ، و نه ارزش‌های اروپامحوری که نقاب عام و جهانشمول بر صورت دارند، می‌توانند اقدامات سیاسی محلی را توجیه کنند.

مدارا، رویکرد فضیلتمندانه و منحصربه‌فرد موضع نسبی‌انگارانه تلقی می‌شود اما گرایش‌های فکری دیگری نیز که برای سیاست لیبرال ضروری‌اند،‌ با این موضع پیوند دارند. برای مثال، گفته می‌شود که نسبی‌انگاری به ما نسبت به سایر دیدگاه‌ها و شیوه‌های اندیشه، به ویژه آنهایی که از نظر ما مردودند، وسعت نظر می‌بخشد. در مقابل، داشتن وسعت نظر برای زندگی در جامعه‌ای لیبرال ضروری است. برای داشتن وسعت نظر نسبت به باورها و اعمال ناآشنا و احتمالاً ناخوشایند چه راهی بهتر از این که آنها را همچون حقیقت بپذیریم یا با توجه به چهارچوب فرهنگی یا مفهومیِ متفاوت اما مشروعشان آنها را مجاز بدانیم؟

نسبی‌انگاری، و به طور خاص نسبی‌انگاری فرهنگی، به عنوان نگرشی برای مقابله با رویکردهای اجتماعی انعطاف‌ناپذیر، ‌از جمله شووینسیم و پیش‌داوری نسبت به سایر گروه‌های قومی و فرهنگی، نیز مطرح بوده است. آن شکل از مدارا و وسعت نظری که نسبی‌انگاری ترویج می‌دهد می‌تواند مانعی در برابر حس برتری و امتیاز باشد زیرا این افراد دارای امتیازهای فوق‌العاده هستند که تصور می‌کنند به حقیقت واحد نیز دسترسی دارند.

نسبی‌انگاران نسبت به ایده‌ی تکثر ارزش‌ها و دیدگاه‌ها متعهدند. آنها تنوع شیوه‌های ناسازگار اندیشه و زندگی را تأیید می‌کنند و نسبت به آن همدلی زیادی دارند. آنها از دعاوی مطلق‌گرا بیزارند و باور دارند که چنین ادعاهایی در گرایش‌های قوم‌محورانه و بیگانه‌هراسانه ریشه دارد. نسبی‌انگاری آموزه‌ای است که از نظر معرفتی برابری‌طلب است و مطابق با آن تمام دعاوی معرفت، هنگامی که به‌طور مناسب به‌صورت نسبی درآمدند، منزلت یکسانی خواهند داشت. 

استدلال‌هایی که در اینجا درباره‌ی پیوندهای بین نسبی‌انگاری، ضدمطلق‌گرایی و ارزشمندی مدارا مطرح شدند کاملاً شناخته‌شده‌اند و در بحث‌های مربوط به رابطه‌ی بین نسبی‌انگاری و سیاست لیبرال تکرار می‌شوند. اما روابط بین نسبی‌انگاری و سیاست اقتدارگرا پیچیده‌تر است و تا همین اواخر چندان بررسی دقیقی از آن صورت نگرفته بود. 

معمولاً نقطه‌ی آغاز نسبی‌انگاری را این اظهار نظر پروتاگوراسِ‌ سوفیست می‌دانند که «انسان معیار همه‌چیز است» و تکوین آن را در دوران مدرن از خلال نگرش‌های لیبرال مونتنی و مدارای او نسبت به آداب و عادت‌های نقاط دوردست (حتی نسبت به انسان‌خواری!) دنبال می‌کنند. اما اگر از برخی خصوصیات اصلی فراتر برویم،‌ نسبی‌انگاری گونه‌های مختلفی پیدا می‌کند که هر یک خاستگاه و انگیزه‌های آغازین خود را دارد. یکی از این گونه‌ها ریشه در چیزی دارد که آیزایا برلین آن را ضدروشنگری می‌خواند، یعنی واکنش کسانی مانند یوهان گوتفرید فون هردر و یوهان گئورگ هامان در قرن هجدهم به دیدگاه‌های عام‌گرایانه‌ی عصر روشنگری. یکی از عناصر اصلی دیدگاه‌های آنها تاریخ‌انگاری یا نسبی‌انگاری تاریخی است که بنا بر آن تاریخ به افراد و جوامع، باورها،‌ رفتارها و دیدگاه‌های آنها شکلی مشخص و متمایز می‌دهد. در اینجا ما با نسبی‌انگاری تفاوت و فاصله‌ای پرنشدنی مواجه‌ایم و نه اختلاف نظر. از این منظر، موضع نسبی‌انگارانه ارتباطی با نفی مطلق‌گرایی یا دفاع از مدارا ندارد بلکه اعلام منحصر‌به‌فرد بودن فرهنگ‌ها و هویت‌های ملی است. این یکی از نگرش‌هایی است که از آن موضع نسبی‌انگارانه‌ای ناشی می‌شود که با سیاست‌های اقتدارگرایانه و ارتجاعی متجانس است. پذیرش منحصر‌به‌فرد بودن و قیاس‌ناپذیری به معنای انکار گرایش‌های جهانشمول‌گرایانه و عام‌گرایانه‌ای است که میراث عصر روشنگریاند. نسبی‌انگاری در این شکل، فاصله‌گرفتن از «دیگری» است و نه رواداری نسبت به او. 

 لیبرالیسم آزادی انتخاب در تمام امور را تا زمانی که این انتخاب به سایر اعضای جامعه آسیب نرساند، مجاز و در واقع ضروری می‌داند و این آزادی مبتنی بر مدارا است.

خصیصه‌ی دوم موضع نسبی‌انگارانه‌ای که سیاستمداران پوپولیست از آن بهره می‌برند آزادی‌ای است که نسبی‌انگاری به هوادارانش می‌دهد تا خودشان باورهایشان را انتخاب کنند و نه تنها «خویشتن» خودشان را بسازند (همان چیزی که فلاسفه‌ی اگزیستانسیل از آن دفاع می‌کردند) بلکه واقعیت خودشان را نیز ایجاد کنند (درست همان چیزی که ساخت‌گرایان اجتماعی دنبال می‌کنند). نسبی‌انگاری با برداشت‌های عینی‌گرایانه از حقیقت و عقلانیت مخالف است؛‌ این خصوصیت کانونی نسبی‌انگاری با این پیش‌فرض آغاز می‌شود که باورها و داوری‌های افراد ضرورتاً محدود به موقعیت فرهنگی،‌ تاریخی و معرفتی آنهاست و هیچ روش یا معیاری وجود ندارد که بتوان با کمک آن برتری یکی از این دیدگاه‌ها را اثبات کرد. به همین دلیل است که نسبی‌انگاری مرتباً متهم به تضعیف ارزش حقیقت و به تبع آن، ارزش دانش می‌شود.

نسبی‌انگاران این اتهام را همواره رد می‌کنند زیرا از نظر آنها این اتهام در واقع برداشت مطلق‌گرایانه از حقیقت را بدیهی فرض می‌کند، یعنی دقیقاً همان برداشتی که نسبی‌انگاران سعی در تضعیف آن دارند. دفاع آنان این است که نسبی‌انگاری در عمل حقیقت را بیان می‌کند و تمایز بین حقیقت و کذب را به رسمیت می‌شناسد اما در همان حال نسبت به مطلق‌گرایی، روایتی قانع‌کننده‌تر از حقیقت به دست می‌دهد زیرا وابستگی حقیقت،‌ یا هر معیار درست و نادرست دیگری، را به هنجارهای مشترک ذهنی و معرفتی آشکار می‌کند. اما این حمله‌ی متقابل از جانب نسبی‌انگاران در واقع نکته‌ی اصلی انتقاد مطرح‌شده را در نیافته است. تأثیری که دیدگاه نسبی‌انگار در بحث‌های سیاسی دارد نه به خاطر انکار حقیقت بلکه به سبب ارزش‌زدایی از حقیقت است. اگر حقایق متعدد باشند و در هر چهارچوبِ ارزیابی به شکلی متفاوت ظاهر شوند دیگر نمی‌توانند تنها هدف هر بررسی و پژوهشی باشند. قاسم قسام در کتاب خود با عنوان معایب ذهن (۲۰۱۸) این نگرش را «بی‌اعتنایی فکری» یا بی‌تفاوتی نسبت به حقیقت می‌خواند. همین موضع نسبی‌انگارانه است که در آثار تاریخ‌نگارِ نسبی‌انگارِ راست‌گرا، اسوالد اشپنگلر، تجلی می‌یابد و الهام‌بخش نسبی‌انگاری موسولینی می‌شود. هنگامی که موسولینی نسبی‌انگاری را با بیزاری از «مقولات ثابت» و «حاملان حقیقت عینیِ ابدی» مترادف می‌داند در واقع آزادیِ ملازم با نسبی‌شدن حقیقت را مجوزی برای ایجاد ایدئولوژی و روایت خودش از حقیقت در نظر می‌‌گیرد. اما این نکته نیز قابل ذکر است که موسولینی در انجام این کار از فیلسوف ایدئالیستِ مخالف نسبی‌انگاری، جووانی جنتیله، نیز الهام گرفت بود. جنتیله مانند نسبی‌انگاران عینیت حقیقت را انکار می‌کرد. همان‌طور که می‌توان دید، ارزش‌زدایی از حقیقت منابع فلسفی متعددی دارد. 

در نهایت، در رابطه با استفاده از نسبی‌انگاری برای توجیه آنچه در اصل زیر پا گذاشتن حقوق بشر و از بین بردن آزادی‌های مدنی به نام شرایط فرهنگی و تاریخی است، چه می‌توان گفت؟ در یک سطح، مسئله بسیار ساده است، نسبی‌انگاری صرفاً سرپوشی است برای توجیه سرکوب سیاسی به روشی قدیمی. اما پرسش جالب‌تر این است که چرا از نسبی‌انگاری، به‌رغم سوابق و دستاوردهای لیبرال و مترقی‌ای که دارد، می‌توان چنین استفاده‌هایی کرد؟ پاسخ به این پرسش با استفاده‌ی پوپولیستی از نسبی‌انگاری پیوند می‌یابد. 

حکومت‌های مستبد بر مبنای این که نسبی‌گرایی منکر وجود معیاری فراگیر برای داوری بین ارزش‌ها و دیدگاه‌های متعارض است، اقدامات خود را توجیه می‌کنند و در همان حال دعوت به مدارا را که ملازم تکثرگراییِ برآمده از نسبی‌انگاری است، نادیده می‌گیرند. در واقع آنها چرا «باید» مدارا را که مطلوب لیبرالیسم است بپذیرند؟ پذیرش این که دیدگاه‌های متعدد و به یک اندازه معتبر درباره‌ی ارزش‌ها، توجیه‌ها و حتی جهان وجود دارد، به شکلی منطقی مدارا را ایجاب نمی‌کند.

در عین حال که شکلی از برابری ارزشی بین داوری‌ها و باورهای متعارض از مبانی نسبی‌انگاری است اما در رابطه با مدارا، یکی از ویژگی‌های نسخه‌ی لیبرال سیاست نسبی‌انگار، چنین نیست. مدارا در برابر تکثر ممکن است برای برخی از نسبی‌انگاران جزئی از تعهدات و داوری‌های ارزشی‌ آنها باشد اما ضرورتاً یکی از خصوصیات نسبی‌انگاری نیست. پوپولیست‌ها هم تعدد افق‌های فکری را می‌پذیرند اما بعد مدعی می‌شوند که مردمشان، کشورشان و افق فکری‌شان باید اولویت داشته باشد؛ نه به این دلیل که دیدگاه‌هایشان درست یا دقیق‌تر از دیدگاه‌های رقیبانشان است بلکه به این علت که اولویت دادن به آنها بیشترین منفعت را برای آنها و گروهشان دارد. 

به این ترتیب، در سیاست نسبی‌انگاری مسئله‌ی اصلی، رویکردهای خاص مرتبط با موضع نسبی‌انگارانه است اما این رویکردها را ایدئولوژی سیاسی‌ نسبی‌انگاران شکل می‌دهند. نسبی‌انگاری می‌تواند به یک اندازه ما را لیبرالی خوب یا فاشیستی متعهد کند و این امر بستگی به این دارد که کدام‌یک از نگرش‌های مرتبط با آن برایمان ارزشمند باشد. اما چنین انتخاب‌هایی توسط ارزش‌های اخلاقی و سیاسی‌ای شکل می‌گیرند که با ما همراهند و خودِ موضوع نسبی‌انگارانه در تعیین آنها نقشی ندارد. 

 

برگردان: هامون نیشابوری


ماریا باقرامیان استاد بازنشسته‌ی فلسفه در دانشگاه دوبلین است. از او آثار متعددی در حوزه‌ی معرفت‌‌شناسی معاصر و به ویژه نسبی‌انگاری منتشر شده است،‌ از جمله ارزش همدلی (۲۰۲۰)، وجوه متعدد نسبی‌انگاری (۲۰۱۵) و پاتنام‌خوانی (۲۰۱۲). آنچه خواندید برگردان گزیده‌هایی از نوشته‌ی زیر است:

The Politics of Relativism, The Philosopher, vol. 108, no. 3